خلاصه:
لرد سیاه بطور ناگهانی خاموش شده. مرگخوارا فکر می کنن شاید شارژ لرد تموم شده باشه و باید شارژش کنن. برای لرد شارژری می خرن که کار نمی کنه.
وارد یه سلمونی می شن و شاگرد مغازه از ایوان می خواد برای شارژ کردن لرد براش شعری در وصف تپل بودن خودش بخونه!
...................................................
ایوان سرخ شد...
البته فقط بصورت درونی و از نظر خودش. چون خونی در استخوان هایش جریان نداشت که کسی بتواند سرخ شدنش را ببیند. او فقط حرارت خشم را در مغز استخوانش احساس می کرد.
با آرامشی که به سختی به دست آمده بود و بصورت کاملا شمرده از شاگرد مغازه پرسید:
- شما... هیچ... اثری از ... تپل بودن... در من... مشاهده... می کنی؟
شاگرد مغازه چند ثانیه به صورت دقیق به ایوان نگاه کرد و ناگهان زد زیر خنده!
ایوان آرامش سخت به دست آورده اش را درست در همین لحظه از دست داد و با مشت و لگد به جان شاگرد جلف افتاد!
استخوانی هم بود و مشت و لگدش بسیار کارساز!
در حالی که ایوان شاگرد مغازه را کتک می زد، بقیه مرگخواران سرو صورتشان را اصلاح کرده و موهایشان را شسته و طبق عکس های روی دیوار حالت داده و ژل زده و سشوار کشیدند و بسیار گوگولی و زیبا شدند.
ایوان با دیدن این وضعیت احساس کرد از بقیه عقب مانده و سریعا به سمت تیغ اصلاح و سشوار حمله کرد که بقیه جلویش را گرفتند و قانعش کردند که نه مویی دارد و نه ریش و سبیلی و همینجوری به حد کافی جذاب است و همگی از مغازه خارج شدند.
لرد سیاه هنوز باید شارژ می شد.
نگاه بلاتریکس به سمت دیگر خیابان افتاد. جایی که عده ای جلوی مغازه ای در حال دوچرخه سواری بسیار بیهوده ای بودند!
- اینا دارن پدال می زنن... ولی جایی نمی رن. چرا؟
سو لی که در بزرگی را با خودش حمل می کرد، در را باز کرد و سرش را بیرون آورد.
- دارن انرژی تولید می کنن.
بلاتریکس مغزی متفکر و پویا داشت.
- خب... یعنی الان مثلا اگه ارباب رو مثل بادبادک ببندیم و نخاشونو محکم بکشیم و به مقدار کافی بدوییم، ممکنه انرژی لازم برای شارژ شدنشون به دست بیاد؟
-اگه نخشون در نره و به پرواز در نیان، چرا که نه...
سو این را گفت و درش را بست.