هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
- بیهوش شد؟ چه بهتر! کار ما راحت تر می شه!
- بلا؟ نمی خوام ناامیدت کنما؛ ولی چجوری کارمون راحت می شه درحالی که اصلا نمی دونیم باید چجوری استخونش رو دربیاریم؟
لینی درست می گفت. هیچکدام از مرگخواران نمی دانستند، چگونه استخوان یک نفر را دربیاورند.

- اهم... اهم!

مرگخواران به آلکتو خیره شدند.
- خب ما یه ایده ای داریم که فک می کنیم، حرف نداره!
- حتما می خواد بگه با چوب بیسبال انقد بزنیمش که استخوناش خوردشه، یا می خواد بگه که؛ با آدامس هلویی می شه به راحتی استخونارو درآورد، یا حتی پیشنهاد بده؛ موهای بیل ویزلی رو دورنگ کنیم تا استخونا خودشونو تسلیم کنن، یا حتی...

قبل از این که لایتینا بتواند ادامه حرفش را بزند، آلکتو گفت:
- نه!
و سپس بسته ای را از جیب گشاد ردایش بیرون کشید.
نقل قول:
وسایل جراحی غیر پزشکی! با این وسایل غیر پزشکان نیز می توانند جراحی کنند!


آلکتو مغرورانه، به دیگر مرگخواران نگاه کرد.
- دیروز از کوچه دیاگون خریدیمش. حراج زده بود.
- این چجوری کار می کنه؟

آلکتو نگاه عاقل انر سفهی به فنریر انداخت.
- خو معلومه! باس باهاشون بدنو بشکافیم؛ به همین سادگی!
- خب بازش کن ببینیم توش چیا داره.

آلکتو جعبه را گشود. مرگخواران انتظار هزاران چاقو و وسایل جراحی حرفه ای داشتند، اما با دیدن داخل جعبه، باد شان خالی شد!
- اینکه فقط یه چاقوئه!
- حیف اون صد گالیونی که به این دادیم.
- پشیمونی سودی نداره؛ با همون یه چاقو جراحیش می کنیم. خب کی حاضره همچین کاری رو انجام بده؟

با شنیدن بلاتریکس، همه مرگخواران به آلکتو خیره شدند.

- خب آلکتو کار خودته!
- چی؟ چرا ما؟
- پیشنهاد خودت بود! بیا خودت استخونو پیدا کن.

آلکتو با ترس و لرز به جسم بیهوش بیل ویزلی خیره شد و با ترس چاقو را از جعبه بیرون کشید.
- خو نمی شه که ما تنها این کار و بکنیم. دو نفرم باس به ما کمک کنن.
- ادوارد با قیچیاش کمک حال خوبی می شه، تاتسویا هم با کاتاناش و با دندونای فنریرم نمی شه کاری کرد؛ ولی اگه بیاد اونجا مفید تر واقع می شه، ازاین که اینجا بشینه و سعی کنه، کرابو ببلعه!
بلاتریکس به فنریر، که داشت دست کراب را در حلقش فرو می کرد، اشاره کرد.
آلکتو بهانه دیگری نداشت بنابراین؛ چاقو به دست به بیل ویزلی نزدیک شد و منتظر شد دستیارانش نیز خود را به او برسانند. تاتسویا و ادوارد به پیش آلکتو و بیل ویزلی آمدند.

- هی فنر! بیا دیگه.
- اگه بذارین یکی از کلیه هاشو بخورم میام!
- باشه یکی از کلیه هاش مال تو! خوب شد؟

فنریر با جستی، خود را به بیل ویزلی رساند. آلکتو چاقو را نزدیک بازوی بیل کرد، در حالی که داشت عرق می ریخت، برش عمیقی بر بازوی او وارد کرد. ادوارد با دست هایش نقش پنس را بازی کرد و برش را عمیق تر کرد. اما هر چه برش عمیق تر شد، استخوانی یافت نشد. فنریر درحالی که داشت عرق پیشانی آلکتو را پاک می کرد، گفت:
- یعنی چی؟ این چرا استخون نداره؟

مرگخواران دیگر، شاهد عمل جراحی بودند با تعجب به بازوی شکافته شده بیل ویزلی نگاه کردند.

- خب... یه جای دیگه رو برش بده مثلا؛ قفسه سینه.

آلکتو قفسه سینه بیل را برش داد و با پدیده عجیب و حال بهم زنی رو به رو شد. بیل ویزلی، قفسه سینه نداشت، قلب و وسایل جانبی اش بیرون زده بود.
- اه... اه! حالمون بهم خورد.

تنها حال آلکتو بد نشده بود، نه تنها دستیارانش، بلکه همه مرگخواران که شاهد این عمل جراحی بودند، حالت تهوع داشتند. بلاتریکس با خونسردی گفت:
- جاهای دیگه رو امتحان کنین.

آلکتو با کمک سه دستیارش هر قسمت بدن که، احتمال می رفت دارای استخوان باشد را، برش دادند؛ اما دریغ از یک استخوان به اندازه بند انگشت.
- بلا! مث اینکه به کاهدون زدیم! این یارو استخون مستخون نداره! چی کار باس کرد؟!


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
-اوهووووووووووووووی!

صدای فریاد، دلفی را از جایش پراند.
-چی شد؟ چه خبره؟مشتر...چیز...بیمار بعدی اومد؟ کجایی؟ نمی بینمت! بانزی؟

بانز نبود!

-من اینجام...ببین...نگاه کن!

صدا از روی میز می آمد. دقیقا جایی که دلفی پاهایش را گذاشته بود.

-بله...درسته. همونجام. الان منو دیدی؟ منم! پای چپت! و واقعا عصبانیم!

دلفی نمی دانست خشمگین بودن یک پای چپ، دقیقا چه عواقبی می تواند داشته باشد...ولی کنجکاو بود دلیلش را بداند.

پای عصبانی، بی حوصله هم بود. حتی صبر نکرد که دلفی دلیل عصبانیتش را بپرسد.
-چرا همیشه پای راستت رو می ندازی رو چپ؟ اصلا به فشاری که در اون حین به من وارد می شه فکر می کنی؟ به وزنی که تحمل می کنم؟ به رنجی که می کشم و آزار و اذیتی که بر من مستولی می شه؟

پای راست خمیازه ای کشید.
-همش غر می زنه. به نظر من یه نسخه برای این چپ بنویس...اوضاع روحیش داغونه...شاید بعدا تونستی یه پولی از بیمه بگیری! اون لگده رو یادته که به اردکه زد؟


ظاهرا اوضاع پای راست بسیار خوب بود.




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷

سرکشی به تخم‌های آخرین اژدها که تمام شد، دختر جوان با سوتی ظریف بعید از آن چهره‌ی به غایت زشت و بی‌ظرافت، جارویش را فرا خواند. نیمبوس دوهزار، با کیفی آویزان در یک سمت و چماقی آویزان از سمت دیگرش، در برابرش معلق ماند. گربه‌ی خاکستری-حنایی-سفید سه پا پیش از دختر روی جارو پرید، ولی دخترک با صدایی متوقف شد.
- ویولت.

چارلی ویزلی صدایش کرد. دختر همانطور که سوار جارویش می‌شد، سرش را برگرداند.
- می‌دونی که همیشه ازت استقبال می‌شه.

به دنبال مکثی، گویی مطمئن نباشد باید این را بگوید یا نه، ادامه داد:
- همه دلشون برات تنگ شده. پروفسور خوشحال می‌شه..
- می‌دونم، دایی.

بنابر عادتی کهنه به جامانده از رفاقتی قدیمی، همچنان چارلی ویزلی را دایی می‌خواند.
- من فقط..

چند لحظه به دستانش خیره ماند. به کوله‌ای که حالا تمام زندگیش را در خود جا داده بود. به چماقش. به قاصدک‌های سرگردان اطراف دستانش. به جارویش. از تمامِ دنیا، همین جارو برایش مانده بود.

چارلی ویزلی به نرمی گفت:
- تو خودت گفتی، لازم نداری چوبدستی داشته باشی تا جادوگر باشی.

دستان ویولت مُشت شدند. از زمین فاصله گرفت.
- لازمم نئارم تو خونه‌ی گریمولد باشم تا محفلی باشم!

به قلب تاریکی تاخت و ناپدید شد.
***

این مزخرف‌ترین قسمت قضیه بود.

به کسی اعتراف نکرد. نمی‌خواست با کسی در مورد لحظه‌ی شکستن چوبدستی‌اش، اخراج شدنش از جامعه‌ی جادویی، از دست دادن خانه‌اش و حتی هویتش صحبت کند. کسی نبود که دلش بخواهد.. که بتواند این رنج را با او به اشتراک بگذارد. رنج سرگشتگی. رنج ناتوانی. رنج.. دور بودن.

همین. اگر با کسی حرف می‌زد، به او می‌گفت که این مزخرف‌ترین قسمت قضیه بود. این که نمی‌توانست چوبدستی‌اش را بردارد و هر لحظه که می‌خواهد، در کنار عزیزانش ظاهر شود. این ناتوانی، بدترین نوع ناتوانی بود. این که نتوانی باشی. نتوانی تسکین ببخشی. نتوانی در آغوش بکشی. نتوانی لبخند بزنی. نتوانی نگاهشان کنی.. فقط نگاهشان کنی.. تا بدانند چقدر دوستشان داری..
و این حجم از عشق در وجودت بماند بدونِ صاحب.

از جارویش روی پشت‌بام خانه‌ی شماره‌ی یازده گریمولد پرید. بدون آن که واقعاً توجهی نشان بدهد، چشم‌بند سیاهش را کمی جابه‌جا کرد. دو قدم برداشت. و به آرامی لبه‌ی پشت‌بام خانه‌ی شماره‌ی یازده گریمولد نشست. به چشم شاهدی ناآگاه، چنین می‌نمود که ویولت بودلر به نقطه‌ای نامعلوم در فضا زل زده است، ولی هیچکس به خوبی او نمی‌دانست که اگر چیزی دیده نمی‌شود، به این معنی نیست که وجود ندارد.

حتی دوستی که در آن لحظه کنارِ آدم نیست.
- راسّیتشو بخوای دایی، کعنهو پشمالوی هاگرید می‌خوام برگردم خونه.

کلمات پیش از آن که بتواند جلویشان را بگیرند، چون قاصدک‌های رقصانِ اطرافش به پرواز در آمدند و مانند همان قاصدک‌ها، به سرعت فرو نشستند. سپس دستش را بالا گرفت و به قاصدک‌هایش نگریست.
- ولی نیسّم دایی. جادوگر نیسّم. مشنگم نیسّم. نمی‌تونم برم قاطی جادوگرا.. نمی‌تونم برم قاطی مشنگا.. بدبختی فشفشه‌م نیسّم.. ینی، می‌دونسّی یه سازمان حمایت عَ حقوق فشفشه‌آ داریم؟!

معلوم نبود خطاب به چه کسی این سؤال را پرسید و خنده‌ای کرد. تعداد بیشتری قاصدک دورش حلقه زدند تا از سرمای شبانه محافظتش کنند.
یا شاید هم از تاریکی شبانه.
- یه وختا با خودم فک می‌کنم کاش می‌شد ما جماعت جادوگرای بی‌چوبدستی هم جمع شیم و یه مملکت واس خودمون دُرُس کنیم.

ویولت بودلر نمی‌دانست، ولی ما می‌دانیم که آن وقت، چه کشور پر جمعیتی می‌شد.
که دنیا پر است از جادوگرهای بی‌چوبدستی دور از خانه.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 82/wp_inquisition_col.jpg
جينى در کتابخانه نشسته بود و کتاب هاى معجون سازى را مى خواند احتمالا بايد براى امتحان هاى سخت اسلاگهورن از هرميون کمک مى گرفت اما نتوانسته بود او را پيدا کند پس به کتابخانه امد تا چند تا کتاب معجون سازى پيدا کند دراکو مالفوى و نوچه هايش هم انجا بودند
اخى ويزلى کوچولو رو لازم نيست درس بخوانى تو که هيچى نميشى
اه مالفوى تو يه چيزى مى شى تو که چيزى ندارى بهش بنازى يه خانواده ى ديوانه که يه مشت پول دارن تو که چيزى ندارى
مالفوى چوبش را در اورد و به سمت جينى گرفت
استوپفاى
طلسم او به شکم جينى خورد و به زمين افتاد و غرق خون شد مالفوى سريع از انجا دور شد معلوم نبود خانم پنس کجا رفته بود اما جينى وسط کتابخانه افتاده بود و بچه ها دورش جمع شده بودند هرى که داشت وارد کتابخانه مى شد وقتى جينى را ديد که بيهوش وسط اتاق افتاده به سمت او دويد و با دو دستش او را بلند کرد و به سمت درمانگاه دويد وقتى به درمانگاه رسيد خانم پامفرى و دامبلدور در انجا مشغول صحبت بودند هرى به سمت انها دويد دامبلدور گفت
چه بلايى سر دوشيزه ويزلى اومده هرى؟
مالفوى اون بهش حمله کرد
خانم پامفرى وسط حرف او پريد خيله خوب بذارش روى اين تخت
هرى جينى را روى تختى گذاشت
ميشه يه لطفي بهم بکنى و به سيريوس بگى مالفوى رو بياره دفتر من
بله قربان
خانم پامفرى گفت
طلسم زياد قوى نبوده زود خوب ميشه
هرى به دفتر اسنيپ رفت
چى مى خواى پاتر
من کارى باهاتون ندارم دامبلدور خواست مالفوى رو ببريد پيشش
اسنيپ به سرعت از دفترش خارج شد و مالفوى را به دفترش برد
سوروس لطفا برو بيرن
و اسنيپ هم بيرون رفت
مالفوى متاسفانه من مجبورم شما رو به علت حمله به دانش اموزان اخراج کنم
مالفوى مشتش را به ميز کوبيد و از اتاق خارج شد
هرى حالا ديگر داشت به خانه ى هاگريد نزديک مى شد
که اونجاست
منم هرى
اوه هرى بيا تو
نه فقط يه چيز مى خواستم يه چند شاخه گل ياس بنفش
گل ياس بنفش ؟براى چى خبريه؟
هرى از حرف هاى هاگريد کمى خجالت کشيد
نه جينى تو درمانگاهه مى خواستم براش يه چند شاخه گل ببرم
اوه باشه الان چندتاشو برات مى چينم هاگريد که متوجه احساس هرى به جينى بود روبان صورتى را خيلى بد دور گل ها پچيده بود هرى لبخندى زد و از او تشکر کرد به سالن گريفيندور که رسيد سريع نامه اى براى جينى نوشت
جينى مى دونم تو از سلطه طلبى هاى مالفوى خوشت نمى اد اما اگه خواستى دعوا کنى بذار منم کمکت کنم ملفوى هيچ کس برايش مهم نيست نامه را کنار گل گذاشت و به سمت درمانگاه رفت جينى به هوش بود هرى گل ها را به او داد و هردو لبخندى به يکديگر زدند

درود فرزندم.

توصیفاتت جا داشتن بیشتر باشن. درواقع بین یه سری دیالوگ ها میشد حالات شخصیتا رو بنویسی. با این سوژه ت به نظرم خوب بود، اما همه چی خیلی خیلی سریع اتفاق میفته. یهو جینی طلسم بهش میخوره، هری میره پیش دامبلدور، یهو مالفوی اخراج میشه. همه چی با سرعت زیادی در جریانه.
بهتر بود یه سوژه کوچیک تری انتخاب میکردی، مثلا فقط درباره دعوای جینی و مالفوی مینوشتی. کلا بازه زمانی کوتاه تری رو انتخاب میکردی.

علامت نگارشی هات کو؟! میدونی که خیلی مهمه از علامت های نگارشی استفاده کنی. درواقع این علامتا هستن که به خواننده میگن کجا مکث کنه و کجا به خوندن ادامه بده. دیالوگ ها رو هم با خط فاصله بنویس. اینجوری:
نقل قول:
وقتى به درمانگاه رسيد خانم پامفرى و دامبلدور در انجا مشغول صحبت بودند هرى به سمت انها دويد دامبلدور گفت
چه بلايى سر دوشيزه ويزلى اومده هرى؟
مالفوى اون بهش حمله کرد


وقتى به درمانگاه رسيد، خانم پامفرى و دامبلدور در انجا مشغول صحبت بودند. هرى به سمت انها دويد. دامبلدور گفت:
- چه بلايى سر دوشيزه ويزلى اومده هرى؟
- مالفوى! اون بهش حمله کرد!


به نکاتی که گفتم دقت کن. وقت بیشتری برای داستانت بذار و به داستانایی که تایید کردم یه نگاه بنداز تا بهتر متوجه شی.

پس فعلا...
تایید نشد!


ویرایش شده توسط ahkamiromina در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۷ ۱۸:۲۲:۵۷
دلیل ویرایش: اضافه کردن قسمتى به داستان
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۷ ۲۲:۳۶:۱۹

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۷:۱۵ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
-ماتیلدا!
-تنهام بذار!
-لباسات با یه رنگ فوری درست میشن. کریچر همش دستش وایتکسه...منظوری نداشت، نباید لباسارو جلوی دستش می... .

در اتاق ماتیلدا به شدت باز شد و او که موها و چشمانش پف کرده بود و لباسهایش را در چنگ داشت از آن بیرون آمد.
-نمیتونی درستش کنی... میخوای خراب ترش کنی.
-اوه... نه، بهتر از روز اولش میشه. نشد هم دفعه بعد که پروف یه مرگخوار شکار کرد لباساش مال تو.
-اونا.. هوم... شنل هم دارن.
-معلومه... .

بعد از چند ساعت بلاخره ماتیلدا راضی شد تا لباسهایش را به دست هرمیون بدهد. بعد از آن هرمیون کریچر را با وایتکس اش به طرف پله ها فرستاد و آدر را جلوی آن نشاند تا ذکر پله ها کثیف شد را از یاد ببرد. برای هرمیون همیشه مشکلی برای حل کردن در مقر محفل وجود داشت. هنوز حتی اتاقی هم انتخاب نکرده بود.

-اون فرش تازه شسته شده... .
-با پشتک زدن که چیزی حل نمیشه.
-اینجا که زمین کوییدیچ نیست.

هرمیون سر و صداهای پایین را نادیده گرفت و به طرف پشت بام خانه ی گریمولد رفت.


lost between reality and dreams


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱:۳۵ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
گرنت همونطور که به برگه خیره شده بود و در دلش به خودش انواع و اقسام فحش ها رو میداد، سعی کرد برگه ای که در مشت راستش جا مونده بود رو مخفی کنه که اوضاع از اون بدتر نشه.
به سختی آب دهنش رو قورت داد، صداش رو صاف کرد و گفت:
_آره دیگه، اسم منه.

همه‌ی بچه ها با لبخند شیطانی که پشتش هزاران ایده نهفته بود به گرنت نگاه میکردند.
لایتینا گفت:
_خب کی میخواد ازش سوال بپرسه؟

گرنت مطمئن بود هر کدوم از اونها که سوال بپرسند فرقی نداره و از بین رفتن ابهت و آبروش تظمین شده‌ست.
_من که هنوز نگفتم جرأت یا حقیقت!

همه با تعجب بهش خیره شدند. کسی فکر نمیکرد بخواد جرأت رو انتخاب کنه.

_خب بگو.
_جرأت!

لبخند همه پهن تر از قبل شد و شروع به بحث کردند.
سو لی که تا اون لحظه ساکت مونده بود سرفه‌ای مصلحتی کرد و گفت:
_من بگم؟

کسی اعتراضی نکرد...
گرنت که به نظرش تنها کسی که ممکن بود کار عادلانه و قابل انجامی رو ازش بخواد سو بود، با اشتیاق گفت :
_بگو بگو!

لبخند سو پررنگ تر شد و لب باز کرد:
_موهاتو شبیه پرفسور اسنیپ کن و برو به دفتر اساتید...


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
آنتونین با افسوس فراوان و سرخوردگی از مطب خارج میشه و با حرص خودش رو لعن میکنه که چرا اون سوال بیجارو از دکتر پرسید.
او همینطور در افکار خود گم بود و به مسیر نامشخص خودش ادامه میداد که ناگهان به فردی برخورد میکنه از عمق افکارش با عصبانیت بیرون میاد.

-هی مگه کوری احمق ؟ منو به این بزرگی اینجا نمیبینی؟
-اااا...چیزه.... خب ببخشید رفیق ، واسا ببینم این کجا افتاد؟
-چته ؟ دنبال چی میگردی؟
-آهان پیداش کردم اینجاس... هیچی ، یه قلب اژدهاس همین یساعت پیش تو کلاپ خیابون نافینگ هام سر یه شرط برندی بردمش.

آنتونین با خودش فکر میکنه که اگه اونم بره به کلوپ و شرط بندی کنه احتمالا میتونه با یه قلب اژدها بیاد بیرون و کار خودشو درست کنه.

-هی تو گفتی اسمت چیه؟
-نگفتم.
-خب حالا بگو ...
-ااا خب چته ؟ من لودو ام لودو بگمن ، وزیر ورزش و تفریحات جادویی.
-ببین لودو میتونی به منم بگی چطور میتونم شرط بندی کنم و برنده یه قلب اژدها بشم؟ آخه میدونی من خیلی بهش احتیاج دارم !

لودو شاخکاش سیخ میشه و تا متوجه احتیاج آنتونین میشه سعی میکنه آروم و بدون جلب توجه قلبو از دید خارج کنه ، آخه لودو چیزایی رو که از شرط بندی بدست میاره از جونشم بیشتر دوستداره و هیچ چشم داشتیو نمیپذره.

"مردک خسیس"

ناگهان در مغز لودو جرقه ای میزنه .
اون باخودش فکر میکنه که میتونم بهش بگم بره به کلوپ پیش یوآن و بگه از طرف منه ، اونوقت یوآن هم پول این قلبو که ازش پیچوندم میگیره هم یه مشت و مال خوب بهش میده .

-البته دوست من ، بفرمایید این کارت کلوپه ، آدرسش این زیره ، برو اینجا پیشه یوآن ، بهش بگو منو لودو بگمن فرستاده و همینطور بهش بگو لودو بابت هدیتت فووووق العاده تشکر کرد.
-کدوم هدیه اونوقت؟
-مهم نیست ، تو اینو بهش بگو ، اونوقت اون میتونه درست راهنماییت کنه تا چیزی ک میخوای رو بدست بیاری.
-ممنون دوست من ، لطفت رو یادم نمیره.

آنتونین با عجله راه میوفته ، تقریبا میدوئه تا هرچه زودتر به کلوپ برسه ، بعد از رد کردن سه کوچه یهو می ایسته و با احساس حماقت به کاری که کرد فکر میکنه:
"من احمق چیکار کردم؟ بجای اینکه برم به کلوپ ، چرا من اونو نکشتم و قلبو ازش نگرفتم؟؟ "
آنتونین به خودش میاد و سریع مسیری که اومده رو بر میگرده تا به سراغ لودو بره.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیگه امشب شوری در دل ندارم
قبل هرچیزی خیلی ممنون ، نقد کار توئه بقیه اداتو در میارن یوآن.
یه چندتا نکته بگم منم...
۱. متاسفانه من غلط املایی زیاد دارم درسته ، شاید مهم ترین دلیلش اینه که من سال اول و دوم ابتداییم رو غیر حضوری خوندم.
۲. مواردی مثل "ک" یا "ب" خب میدونم منظورت دقیقا چیه این مشکل از خلاصه نویسی که نه ولی یه سبک جدیده بعضا ماها داریم برای کوتاه کردن متن پیام هامون استفاده میکنیم که قطعا حق با توئه تو رل نویسی کار اشتباهیه از نظر نگارش و املا ، خوب شد بهم فهموندیش .
۳. اینکه باید بگم نقدت یکم بیشتر از یکم اضافه وزن داشت ولی در کل دوسداشتم بیشتر تلاش کن تو میتونی نقدای بهتری بکنی .

۴.لودو هیییچ پستی و هیچ مکالمه ایه رو بدون #طنز و شوخی نمیزاره ، حتی این پست رو دوست من .

بازم ممنون از نقدت ، حتما تلاش میکنم درستشون کنم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷


سلام لودو، زخمِ خنجرِ ویولت چطوره؟

لودو، می‌دونم که تازه‌واردی و این اصلاً درست نیس که با تازه‌واردا سخت‌گیرانه رفتار بشه. ولی راستشو بخوای، رولت اونقد پُر از اشکال بود که به نظرم بهتره همین اولِ کار یه تکون درست و حسابی به رولات بدی.

نکته‌ی اولی که می‌خوام بهت بگم، اینه که لودو... رولت اضافه‌وزن داره.
و همین الآن بهت نشون میدم «اضافه‌وزن توی رول» ینی چی.

نقل قول:
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺷﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ
ﺑﺎﺯ ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭ ﺍﻭﻭﻭﻭﺝ ﺁﺳﻤﺎﻧﻢ
ﺑﺎﺷﺪ ﺭﺍﺯﯼ ﺑﺎﺍﺍﺍﺍ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻧﻢ
ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮑﺴﺮ ﺷﻮﻕ ﻭ ﺷﻮﺭﻡ
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻮﯾﯽ ﺩﻭﻭﻭﺭﻡ


همین اول، این شعر به چشم میاد. چیزی که استفاده کردنش توی رولا، ریسکه. این شعر، نمونه‌ای از «اضافه‌وزن توی رول» هستش. ینی اضافه‌س. ینی حجم و وزن رولت رو بیخودی زیاد می‌کنه.

لودو، یه چیزی رو همیشه مد نظر داشته باش. اینکه «شنونده با خواننده فرق داره!»

انرژی‌ای که خواننده‌ی متن برای خوندن و درک متن صرف می‌کنه، خیلی بیشتر از انرژی‌ایه که شنونده برای شنیدن صداها صرف می‌کنه.
گنجایش تحمل خواننده خیلی کمتر از شنونده‌س.
کافیه خواننده یه پاراگراف اضافه و بی‌اهمیت بخونه، حوصله‌ش سر میره. در حالی که شنونده تحمل اینو داره که کلّی چرت و پرت بشنوه و اصلاً ککش هم نگزه.

برای همینه که همه به موسیقی گوش میدن. به انواع سبک‌ها هم گوش میدن. زیادم گوش میدن. یه آهنگ رو بارها و بارها گوش میدن. خیلیم دیر ازش خسته میشن.
و در مقابل، تعداد کتاب‌خون‌ها خیلی کمه. خیلیا به‌جز کتابای درسی، تا حالا کتاب دیگه‌ای نخوندن.

چرا؟
چون کتاب خوندن، چون خوندنِ متن، خیلی انرژی‌مصرف‌کننده‌تر از گوش دادن به موسیقیه.

نقل قول:
- ﻫﯽ ﺳﻼﻡ ﻟﻮﺩﻭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺏ ﻣﺎ ﺳﺮ ﺯﺩﯼ، ﯾﻤﺪﺕ ﺍﺯﺕ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﻣﺮﺩ؟
- ﺳﻼﻡ ﺭﻓﯿﻖ ﺍﺯ ﺣﺪﺳﯽ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﺩﯼ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﭘﯿﺮ ﻧﺸﺪﯼ، ﺍﮔﺮﻡ ﺷﺪﯼ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﺧﻮﺏ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ!!
- ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻥ ﺣﻀﻮﺭ ﻟﻮﺩﻭ ﮐﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﺯ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮﻫﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻧﺖ ﺭﻭ ﺟﺎﺭﻭ ﻣﯿﻮﻣﺪ.
- ﻫﻮﺍﯼ ﻋﺎﻟﯿﯿﻪ ﺁﺭﺗﻮﺭ ﺩﺭﺳﺘﻪ؟
- ﺁﺭﻩ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺗﻮﺋﻪ، ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻟﻮﺩﻭ ﺁﻟﺒﻮﺱ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭ ﻓﺮﻣﻪ، ﺍﮔﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﮐﻞ ﮐﻞ ﻧﮑﻨﯽ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻭ ﻫﻤﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ.
- ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﭘﯿﺮﻣﺮد.


این گفتگو در قالب متن و به عنوان بخشی از یه رول طنز، خیلی خسته‌کننده و اضافه‌س. کمتر خواننده‌ای حال و حوصله داره که همچین دیالوگایی رو بخونه. شنیدن‌شون و گفتن‌شون شاید خسته‌کننده نباشه... ولی خوندن‌شون چرا.

نمی‌تونم چارچوب‌های مختلف رو برات توضیح بدم، ولی رول‌زنی در چارچوب سایت جادوگران اینجوریاس که تا می‌تونی، از کِش دادنِ داستان بپرهیزی. البته این «کِش دادن» رو با چیزایی مثل «سوژه‌های فرعی» اشتباه نگیر. سوژه‌ی فرعی چیزیه که به مسیرِ سوژه شاخ و برگ میده و سوژه رو جذاب‌تر می‌کنه. ولی کِش دادنِ بیخودی و بیش‌ازحدِ یه موقعیت یا گفتگو، چیزیه که فقط باعث میشه مخاطب رولت رو ول کنه و نخونه.

خب، تا اینجا فهمیدیم که رولت حسابی اضافه‌وزن داره و باید چربی‌های رولتو بسوزونی. ینی هر پاراگراف، دیالوگ یا توصیف اضافه‌ای رو که باعث سنگینی و کُندیِ بیش‌از‌حدِ رول میشه، حذف کنی.

حالا نکته‌ی بعدی:

نقل قول:
ب=به ... ک=که ... بروی=بر روی
اینبار=این بار ... وردی=ورودی ... بزاره=بذاره
سبزی جات=سبزیجات ... خاکییه=خاکی‌ایه ... یمدت=یه مدت
حدسی درستی=حدس درستی ... عالییه=عالی‌ایه ... هممون=همه‌مون
خالیه=خالیِ ... ورودیه=ورودیِ ... شیشرو=شیشه رو
بقل=بغل ... دلهوره=دلهره ... کچلیه=کچلیِ


اینا غلطای املایی/تایپیِ رولته که جلوی علامت مساوی، شکل صحیح‌شونو می‌بینی. تعدادشونم متأسفانه خیلی زیاده و این به رولت لطمه می‌زنه.
«ب=به» و «ک=که» رو بارها تکرار کردی. کسره و «ه» رو هم چند بار اشتباه کردی و به‌جای کسره از «ه» استفاده کردی.

در مورد استفاده از پیشوند «می» هم یه چیزی بگم.
برای فعل‌های دو حرفی، «می» رو ترجیحاً به فعل بچسبون. مثلاً: «میزد» یا «میگم».
اگه فعل سه حرفی و بیشتر بود، «می» رو از فعل جدا کن. مثلا: «می‌درخشید» یا «می‌خوردند».

یه مشکل دیگه‌ای هم که داری، زمانِ فعلات هستش.

نقل قول:
ﺁﺭﺗﻮﺭ ﮎ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻟﻮﺩﻭ ﻭ ﮐﺎﺭﯼ ﮎ ﮐﺮﺩ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﻭﺭﺩ ﺷﯿﺸﺮﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩ ، ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻟﯿﺒﻞ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﯾﺰ ﺑﻮﺩ ، ﺁﺭﺗﻮﺭ ﻋﯿﻨﮑﺸﻮ ﺍﺯ ﺟﯿﺐ ﺑﻘﻞ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺏ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ


«چک کرد» مال زمان گذشته‌س. «در میاره» و «میزنه» و «میخونه» مال زمان حاله. خواننده اینجوری گیج میشه. یکی از این دوتا حالت رو باید استفاده کنی. یا گذشته، یا حال. نمیشه از جفتشون استفاده کنی.

ولی جدا از قضیه‌ی پیشوند و غلط املایی و زمانِ فعل، یه سری جاها هم یه جملات نامفهوم و مبهمی بودن که از بس خوندن‌شون و فهمیدن‌شون سخت بود که دقیقاً نمی‌فهمیدم منظورت چیه.
مثلاً:

نقل قول:
اگه ﺑﺎﻫﺎﺵ ﮐﻞ ﮐﻞ ﻧﮑﻨﯽ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻭ ﻫﻤﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ.

یا:
نقل قول:
آﺍﺍﻩ ﻟﻮﺩﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﻪ ﻣﻬﺮ ﺭﺩﯾﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﭘﺎﺱ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺰﻧﯽ


راستشو بخوای، رولت تا حد نسبتاً زیادی مبهمه. مثلاً همین جملات بالایی که برات نقل قول کردم. یا کلاً روند و اتفاقات رولت مبهم بودن. نه فقط این رولت. بلکه حتی رولای قبلیت. اونقد درهم و برهمن که بعضی جاها رو مجبور بودم چند بار بخونم تا بفهمم چی به چیه. بعضی وقتا هم هرچی می‌خوندم، چیزی نمی‌فهمیدم. به‌نظرم این بزرگ‌ترین ضعف رولاته. حتی بزرگ‌تر از غلط املایی و نگارشیِ متعدد!

مثلاً من متوجه نمیشم که چرا لودو اونجوری رفت سراغ دامبلدور و با هیجان مشغول صحبت کردن باهاش شد و اون وسط، اون جمله‌ی مبهمی که لودو توی ذهنش میگه، مفهومش چیه. بعد چرا یهویی رون می‌پره وسط صحنه و از بقیه کمک می‌خواد که از شر عنکبوتا خلاصش کنن.
صحنه‌هایی که توصیف می‌کنی، یه جورین. خواننده حس می‌کنه داره خواب می‌بینه و همه‌چی درهم و برهمه. طرز روایتت جوریه که انگار داری تخمه می‌شکنی و تُندتُند یه جوکی رو برای یکی تعریف می‌کنی.

غلطای املایی و علامت‌گذاری‌های نامناسب هم باعث میشن رولت خوندنش سخت‌تر بشه. ناخوانا بشه.
نذار اینجوری بشه! نذار بخاطر چندتا غلط املایی و نگارشی و جمله‌بندیِ غلط، مخاطبات رو از دس بدی!
می‌تونم نقد رولت رو طولانی‌تر کنم و اشکالات بیشتری رو بهت نشون بدم، ولی تا همینجا کافیه. اگه نکات زیادی رو بگم، فشاری که بهت وارد میشه، خیلی زیاد میشه و برداشتنِ قدمِ بعدی برات سخت میشه.
در نتیجه:

۱- شدیداً روی املات کار کن.

۲- به خوبی از ویرگول و نقطه استفاده نمی‌کنی. روی این‌یکی هم کار کن. به عنوان نمونه، پُستای لینی وارنر یا ویولت بودلر رو بخون تا شکل صحیح علامت‌گذاری دستت بیاد.

۳- جملات، دیالوگا و توصیفات رو واضح و خوانا و شمرده‌شمرده تایپ کن. درهم و برهم توضیح نده!

۴- به زمانِ فعلات دقت کن. گذشته و حال رو با همدیگه قاطی نکن. همه رو یا با گذشته بنویس، یا حال. با همدیگه قاطی نکن.

۵- رولت رو بعد از اینکه تموم کردی، یه دور "با دقت" بخون!

همین دیگه. برو ببینم چیکار می‌کنی!


How do i smell?


پاسخ به: تابلوی اعلانات
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
اطلاعیه شماره 8 ترم تابستان (ترم 22)

تقدیر از برترین‌ها



1. اساتید نمونه

با تشکر از تمامی اساتیدی که در تمام طول ترم و چه در بخشی از آن زحمت تدریس را برعهده داشتند، مطابق اطلاعیه اول ترم، به اساتیدی که کل جلسات کلاسشان را بدون تاخیر تدریس کرده و نمراتشان را ثبت کردند و همچنین اعتراض واردی نسبت به ایشان ثبت نشد، 30 امتیاز دریافت می‌کنند. فهرست این اساتید به شرح زیر است:

پروفسور گری بک
پروفسور موتویاما
پروفسور بونز
پروفسور گرنجر
پروفسور وارنر

اما علاوه بر این امتیازات، مدیریت با توجه به میزان استقبال دانش‌آموزان، اقدام به انتخاب استاد نمونه از بین اساتید عمومی و اختصاصی نموده و به رسم یادبود، کلاه و پیکسل استاد نمونه به ایشان تقدیم می‌گردد. همچنین جناب مدیر نیز شخصا هدیه‌ای برای ایشان تدارک دیده:

پروفسور وارنر: با احترام!

پروفسور موتویاما: با احترام!


2. دانش‌آموزان برتر:

برای شاگرد اول و دوم مدرسه نیز کلاه و پیکسل مخصوص تهیه شده که با توجه به نمرات نهایی، به دوشیزه گرنجر و دوشیزه استیونز تقدیم می‌شود. این دو عزیز در امتحانات پایانی با احتساب نمرات مستمر، به ترتیب 224 و 180 امتیاز برای گروه‌های خود کسب کردند.
هدیه ویژه مدیر برای دوشیزه گرنجر!
هدیه ویژه مدیر برای دوشیزه استیونز!


3. اسلاگی‌ترین دانش‌آموز:

برای بهترین عضو انجمن اسلاگ نیز نشان ویژه‌ای تدارک دیده شده که به آقای گری بک می‌رسه! ایشون با کسب 25 امتیاز در انجمن اسلاگ بهترین عضو ما بودند و به عنوان «نون خامه‌ای» مدیر، نائل به کسب این نشان شدند. هدیه ویژه جناب مدیر برای فنریر عزیز!


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۷ ۵:۲۶:۰۶
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۳ ۲۳:۰۶:۲۰

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.