برای بار صدمش، روی تختش نشست و برای لباسش غصه می خورد. و مطمئن بود که دوباره و دوباره این قضیه تکرار میشود. غمگینی و عصبانیت تا مغز استخوانش فرو رفته بود و تقریبا غیر ممکن بود که مشکلش از یاد برود. بعد ساعت ها گریه کردن، بالاخره دست از آن کار برداشت. برای او زشت بود که مدام اشک بریزد و با کسی حرف نزند و بدتر از همه، با هرمیون، ستون تمیزی خانه ی شماره ی دوازده گریمولد قهر باشد!
ناگهان نگاهش به قاب عکس روی میز افتاد. در عکس، او لبخند بسیار بزرگی زده بود و کنار هوریس ایستاده بود که داشت به او پیکسل بهترین دانش آموز را اهدا میکرد و هرمیون خوشحال، در گوشه ای از عکس که او هم پیکسل بهترین دانش آموز را بر ردایش زده بود، ایستاده بود. ولی متاسفانه، بخاطر خاک بسیار شدید روی قاب عکس، روی لبان خندانشان چیزی جز خاک وجود نداشت. و او مطمئن بود که این خاک ناشی از باز بودن همیشگی پنجره ی خود بود!
دوباره به هرمیون نگاه کرد. باید بدرفتاری اش را جبران میکرد. باید دستی بر روی این قاب و اتاق نسبتا کوچکش می کشید. پس دست به کار شد. کشویش را باز کرد و پارچه ی کهنه ای که هرمیون به همه،به خاطر همکاریشان در نظافت خانه اهدا کرده بود را برداشت. پارچه سفید رنگ را بر روی قاب کشید.
دوباره به آن نگاه کرد. خیلی خوب شده بود. لبخند هر سه نفر در عکس کاملا مشهود بود و حتی در کنار کنار کنار عکس که خیلی دور از صحنه ی اصلی بود، دستی دانش آموز موذی ای که با تکان دادن دستش پشت عکس را خراب کرده بود، معلوم بود.
یک نگاه سطحی به کل اتاق انداخت و با همان نگاه گذرا، باز همه ی کثیفی ها را دید. نیمتنه ی جایگزین لباس همیشگی و بدبختش، از نظر هرمیون خیلی به تن او می آمد و بعد مدتی، او به وضوح متوجه آن شده بود ولی برای اینکه خیلی خیلی برای آن لباسش ناراحت باشد، احساسش نسبت به لباس فعلیش را بر زبان نیاورده بود. او همینطور شلوار جین و کفش ریبوک سفیدی پوشیده بود.
کشویش را باز کرد و تمام محتواهایش، از جمله دفتر، دفتر خاطرات، تمام وسیله های مخفی از هر کس و... بیرون ریخت. همه را خیلی خوب تمیز کرد و کشو را، چه بیرون و چه درونش را تمیز کرد. او صد در صد به آبی که پارچه و دستمال را خیس کند، احتیاج داشت. ولی او خیلی صرفه جو بود و سعی میکرد کارهایش را بدون نیاز به آب تمام کند. اما در شرایط اضطراری، او آب دهنش را بر تمام سطوح کثیف میزد. و او معتقد بود که بزاق دهان، بسیار بهتر و بدون املاح تر از آب خوردنی بود.
کار کشو تکمیل شد و او به سراغ کمد بسیار تمیزش رفت! انقدر تمیز بود که آدم فکر میکرد از شدت خاک، اصلا نمی توانست به کمد دست بزند! او در آن کمد تنگ و پر از خاک، نمی توانست درست نفس بکشد به طوری که دوبار نزدیک به خفه شدن بود ولی به این نتیجه رسید که هر دو دقیقه یک بار، سرش را بیرون بیاورد و نفسی تازه کند. او به ترتیب ،وسایل چوبی ( در، کمد و...)، وسایل زیر تخت ( و یا انباریِ اتاقش)، کامپیوتر،کنسول،تختش و... را تمیز کرد.
او به شدت عرق میریخت و به خود لعنت میگفت که چرا زودتر به فکر تمیز کردن نیفتاده است! اما از طرفی به خود آفرین میگفت که اتاقی انتخاب کرده که نه تراس دارد و نه مرلینگاه. ولی درباره ی مرلینگاه، بقیه او را لعنت می فرستادند. چون او مجبور بود از دستشویی همگان استفاده کند و بقیه وقتی می خواستند آنجا را تمیز کنند، مثل دو ماجرای قبلی او میشد!
او سرش را به شدت تکان داد که از خیر آن موضوع بگذرد. تنها کاری که برای او مانده بود، جارو کشیدن فرش پنجشنبه بازارش بود! در فرشش انواع خوراکی ها، سبزیجات، ادویجات و تمام خوردنی های دنیا که حتی یک کشور بسیار بزرگی مثل روسیه، انقدر تنوع نداشت. و البته مو! موهایش در همه جای فرش سیاه و قرمز، گلوله و جمع شده بود و وضع افتضاحی بود.
واضح بود که موهای خودش است چون بالای تار های مو، مشکی و پایینش قهوه ای است که این یعنی موهای رنگ کرده اش. مرلین را تشکر کرد که او موهایش را رنگ میکند وگرنه موهایش در آن فرش تیره پیدا نمیشدند و در هر روز، موهایش بیشتر میریخت و وضع را گند تر میکرد! ولی به خودش قول داد که شامپوی ضد ریزش مو بخرد. البته اگر بودجه اش برسد!
از اتاقش بیرون آمد و به دنبال جارو برقی گشت. اصلا کار سختی نبود چون دو اتاق آنطرفتر، یعنی اتاق رز، صدای اعصاب خورد کن جارو برقی می آمد. او در زد. ولی جوابی نشنید. حتما بخاطر صدای جارو بود. پس در را باز کرد و داخل رفت. داخل به طرز عجیبی برق میزد. جای جای اتاق، میز و گلدان قرار داشت. و غیر از آن دو، میز، گلدان و تخت خواب، چیزی در اتاقش نبود!
- رز!
- چی؟ من نیستم خدا بیامرز!
- نه نه! رزززز!
- آهان، بله ماتیلدا؟
- میشه جارو برقی رو قرض بدی؟
- بدم به کی قرص؟
- ای خدا! میگم جارو رو به من میدی؟
- چی بدم به تو؟!
- این لعنیتیو خاموش کن!
ماتیلدا با عصبانیت دکمه ی خاموش را زد و به رز به طرز عجیبی نگاه کرد.
- اونو از برق بکش بده به من!
- خب از اول نگفتی چرا؟!
ماتیلدا باز هم بد نگاه کرد. رز با ویبره ی خاصش، به طرف پریز رفت و جارو را از برق کشید. وسیله را بلند کرد و به طرف ماتیلدا گرفت. ماتیلدا تا آمد جارو را بگیرد، شدت ویبره ی رز کار دست او داد و جارو محکم بر روی پاهایش فرود آمد! او فریادی سر داد و به رز بد و بیراه گفت. با لی لی، سریع جارو را برداشت و به اتاق خودش رفت. آن پایش را بالا گرفت. و جارو برقی را روشن کرد. اولش حتی با آن پاهایش، خوب پیش میرفت که ناگهان...
پیس پیس پیسسسسساو فکر کرد که عادی است ولی دوباره این صدا آمد.
پیس پیسه پسووووو پیسسسس
هر دو دقیقه یک بار، جارو برقی "پیسی" میگفت و هر دفعه با دفعه ی قبل، ادامه ی جمله اش فرق داشت! بالاخره ماتیلدا از آن وضع خسته شد. پس بخاطر اینکه به جارو فشا بیاورد بلکه که بهتر شود و همینطور که پای مجروحش کمی استراحت کند، بر روی جارو برقی نشست و هر بار، با گفتن:
- هولیییی. برو جارو برقی همانند اسب! هولیییی.
جارو برقی را راه میبرد. و حتی به خودش زحمت استفاده ی کمی از جادو را نمیداد. و البته منظور از راه بردن بدون جادو، این است که ماتیلدا با پای غیر مجروحش، به زمین ضربه میزد و با زور فراوان، جارو را میراند( البته به قول خودش!) ناگهان دیگر جارو برقی صدا نداد و ایستاد. هیچ صدای کر کننده شنیده نمیشد و سکوت محض. اما بعد دو ثانیه، بدنه ی جارو شروع به لرزش کرد.
- چته وسیله ی تسترال...
او نتوانست جمله اش را تمام کند. چون ناگهان بدنه ی جارو، با صدای مهیبی ترکید و تمام آشغال ها را به جای جای تخت پرت کرد. ماتیلدا بر زمین افتاد. بلند شد و به صحنه خیره شد. نه تنها اتاقش مثل سابق کثیف شد، بلکه آشغال های کس و ناکس هم بر روی فرشش ریخت. او دوباره بر روی زمین افتاد و شروع به گریه کردن کرد! و با صدای بلندی گفت:
- اصن غلط کردم خواستم اینجارو تمیز کنم! دیگه اینکارم نمیکنم! میذارم همینطوری بمونه! نمی خوامم با هرمیون دوست بشم! تازه تو این گرونی، خرج رو دستم،هق... افتاد!
او بر روی تخت کثیفش رفت و مثل همیشه، دوباره گریه را از سر گرفت!