بعد تمیز کردن صد و هفتاد و دو پله، همراه با پنه لوپه و آدر ( که البته ماتیلدا فکر می کرد که همه ی این افتضاح تقصیر پنه است.) با دست هایی تاول زده و چشمانی سرشار از خستگی، به طرف اتاق و تختش رفته بود و حدود سه ساعت با آرامش خوابیده بود که ناگهان یکی در زد.
- ماتیلدا؟
ماتیلدا هنوز در خواب شیرین خودش به سر می برد و هیچ نفهمید که شخص بیرون در چه گفته است. شخص از اینکه فهمید ماتیلدا جواب نمی دهد، مدام در را می کوبید و اسم ماتیلدا را بلندتر از قبل صدا میزد.بالاخره ماتیلدا با سر و صداهای وحشیانه، با کمال آرامش بیدار شد و با صدای آرام و خواب آلود گفت:
- مگه سر آوردی دیوونه؟ اصن تو کیی که هی در اتاقمو میزنی؟

نکنه می خوای درو بشکنی که خرج رو دستم بذاری؟ ای تسترالی...
- هرمیونم!
ماتیلدا از ترس سکته کرد و وقتی فهمید که آن حرف ها را به هرمیون زده، دوباره روی تخت افتاد و فکر می کرد که باید چه وصیت نامه ای بنویسد. در همین حال هرمیون دوباره گفت:
- ماتیلدااااا! ای مرلین بگم چی کارت نکنه! بیا بیرون وگرنه با من طرفی!
ماتیلدا سردردش از دست هرمیون شروع شد. اما فکر کرد که اگر الان در را باز نکند، او اتاقش را بر سرش خراب میکند. و یا حتی مسؤلیت هایش را چند برابر می کرد. پس سریع لباس مخصوصش را پوشید که شامل " شنل، چکمه، لباس نسبتا گشاد مشکی و گردنبند مشکی و قرمزش را پوشید و در را باز کرد و با لبخند همیشگیش، به هرمیون گفت:
- چی شده هرمیون جونم؟
- فکر نکن که به خاطر تاخیرت برای باز نکردن در، فعالیتات چند برابر نمیشه! اما یک کاری برات دارم.
- ترومرلین تمیز کردن دستشویی نباشه!
- نه بابا! می خوام بری میوه فروشی اصغر آقا و از اینا بگیری.
و لیست درازی، تقریبا به طول پنج متر به ماتیلدا داده شد که بخرد.
اما قبل از رفتنش، چند سوال داشت.
- چرا پسرا نمیرن؟ خرید با اوناست که!
- درسته. اما ادوارد و رون و هاگرید که رفتن نونوایی...
- سه نفره؟!
- آخه بهشون گفتم هفتاد و هشت تا نون بگیرن. بقیه ی پسرا هم که همه ی وسایل آشپزخونه رو شکستن، دارن آشغالاشو جمع می کنن، بعضی هاشون هم رفتن مغازه حسین آقا. از اونجایی که فقط تو و پنه کار نداشتین، گفتم یه خورده سختی بکشین! خب پول که رو اپنه، لیستم که دستته. برو پنه رو بیدار کن.
- باشه. اما چرا ما دو تا سال اولی؟!
- حرف نباشه! اما یه چیزه دیگه. اون لباس مزخرفتو در بیار، برو یه لباس مشنگی بپوش. اونا رو هم بده به من. بدو دیگه!
میوه فروشی اصغر آقا مغازه به شدت شلوغ بود و هر کی که از کنار ماتیلدا رد میشد، یک تنه به او میزد و با سرعت رد میشد. آنها نمی دانستند که او عجب آدمی است. و البته می تواند آنها را به سوسک تبدیل کند. اما ماتیلدا که مدام زیر لب بخاطر نداشتن لباسش غرغر میکرد، میوه های خوب را انتخاب می کرد و درون پلاستیک می انداخت و اصلا هم حواسش به دور و بر نبود.
پنه لوپه با مو های وزوزی زیبایش، لباس خاکستری طرح دار، شلوار جین و کفش آدیداس آبی پررنگ، به مغازه آماده بود و غرق در کار خودش، یعنی تشخیص دادن موز های رسیده به خراب و یا نرسیده، بود و گاهی هم لبخند زیبایی بر روی لبش می نشست. که ماتیلدا نمی دانست آن لبخند ها ناشی از چی است.
او به پنه حسودی میکرد. بر خلاف او ، ماتیلدا با لباس آبی، شلوار گشاد آبی و کفش آبیش خیلی خز به نظر میرسید. هرمیون به او همچین لباس هایی داده بود که بپوشد ( یا مجبورش کرده بود!) او از این مدل خوشش نمی آمد. او با اینکه محفلی بود و یک محفلی باید نماد روشنایی باشد، اما ماتیلدا از لباس های روشن خوشش نمی آمد. او به لباس هایش وابسته بود. تنها چیزی که هرمیون از او نگرفته بود، گردنبند عزیزش بود.
- چرا انقدر تو فکری؟
- ببین کی داره به کی میگه! هیچی بابا، داشتم به مشنگی ها حسودی می کردم.
- چرا؟؟
- خب چون خونه تکونیشون هفتاد سال طول نمی کشه. تازه، اونجا یکیو مثل هرمی ندارن که!
- به خودت انقدر سخت نگیر. لواشک مشنگی می خوری؟
- نه، ممنون. راستی، لباس مشنگی بهت میاد.
او مثل لبوی در دست ماتیلدا، سرخ شد و از دست و پا چلفتی بودنش، بر زمین افتاد. تمام کله ها به طرف او برگشت. ولی بعد چند ثانیه، دوباره همه چیز به حالت عادیش برگشت. پنه بلند شد و به ماتیلدا گفت:
- عجب روزگاریه!
و به بالا خیره شد. ماتیلدا که فهمید قضیه از چه قرار است، گفت:
- پنی! اینجا سقف داره. نمی تونی به آسمون نگاه کنی!
او با حالت معصوم و خجالتی گفت:
- اوه... آره.
- بدو بریم که دیر شد.
آنها بدو بدو تمام میوه ها را حساب کردند و هر کدام، شش پلاستیک به دست از آنجا رفتند.
خانه ی شماره ی دوازده گریمولدبالاخره پنه و ماتیلدا با کلی سختی، به خانه ی گریمولد رسیدند و همه ی پلاستیک هایشان را در آشپزخانه گذاشتند و به سرعت به طرف اتاق هایشان رفتند که به خوابی عمیق فرو بروند. ماتیلدا در اتاق خود را باز کرد. همه چیز مرتب. کمد لباسهایش در سمت چپ اتاق، تختش در سمت راست...
ناگهان چیزی توجه ماتیلدا را به خود جلب کرد. به طرف تخت رفت و به لباس روی تختش نگاه کرد. برای چند ثانیه نفهمید که چه اتفاقی افتاده ولی ناگهان جیغ زد. آن ها لباس های مخصوص خودش بود ولی با یک فرق بزرگ. آن ها به رنگ سفید در آمده بودند. ماتیلدا تمام آن روز را گریه کرد و از اتاقش بیرون نیامد. دیگر برایش مهم نبود که چقدر کار دارد. مهم این بود که از دست هرمیون عصبانی بود.
جمله ای هست که می گوید.
"بهتر است هافلپافی ها را در کنار خود داشته باشید نه در روبه رویتان!"
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در 1397/6/14 22:19:28
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در 1397/6/14 22:28:51