دوریا وقتی نگاه کوین را دید فهمید که مجموعه کلمات اشتباهی را به زبان آورده است. چرا نگفته بود «برات یه عالمه بستنی میخرم.»؟ سعی کرد درستش کند.
-نظرت در مورد یه عالمه بستنی چیه؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5890df2f054ed.gif)
کوین با انگشتان کوچکش چشمهایش را مالید و سرش را به نشانهی مخالفت تکان داد.
-میخوام با خاله بلا برم پارک.
دوریا دهانش را باز کرد و دوباره بست. یکبار دیگر سعی کرد چیزی بگوید اما فایدهای نداشت؛ هیچ کلمهای از دهانش خارج نمیشد.
-بچه مسخره کردی ما رو؟
ایوان در حالیکه سعی میکرد استخوان چکشی گوشش را جا بیاندازد با لحنی کوبنده این را گفت.
چشمان کوین دوباره پر از اشک شد و لبانش به لرزه افتاد.
دوریا سریع شروع به صحبت کرد.
-باشه قبوله!
-دیوونه شدی نکنه؟ میخوای بلاتریکس شکنجهت کنه؟
دوریا با خشم به سمت ایوان برگشت.
-یا شکنجهي بلاتریکسه یا مرگ توسط ارباب! به جای غر زدن بیا یه راهی پیدا کنیم تا بلا رو راضی کنیم با کوین بره پارک!