هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
- صبر کنین ببینم. ما قراره چطوری لرد رو تا داروخانه ببریم؟

هکتور بطری معجون داخل جیبش را نوازش کرد و گفت:
- یعنی چی چطوری؟ ارباب خودشون با میان دیگه...آهان ارباب عنکبوت شدن، یه مقدار هم کوچیک شدن... آخ بلا منظور فقط جثه شون بود! چطوره بگذاریمشون توی یکی از بطری های خالی معجون های من؟

بلا جوری هکتور را به سمت دیوار پشت سرش پرتاب کرد که مانند پوستر به دیوار چسبید! در همین حین هم با خشم فریاد زنان میگفت:
- مگه ارباب یک حشره ناچیز هستن؟! سریع تر برای جا به جایی ایشون وسیله ای در خورد پیدا کنین!

لینی که از شنیدن عبارت حشره ناچیز شدیدا ناراحت بود با بغض از بلا روی گرداند و مشغول جستجو شد. مابقی مرگخواران هم که علاقه ای به پوستر شدن نداشتند هم به او پیوستند.
- خب پس بطری گزینه خوبی نیست. تازه باید یه جوری باشه که ارباب بتونن راحت تنفس کنن. آیلین اون کارتن مقوایی بنداز دور تا بلا همه ما رو شتک نکرده!

- یافتم، یافتم!
دوریا همان طور که می دوید چیزی را روی دست گرفته بود و با صدای بلند جملات مرحوم ارشمیدس را پشت سر هم تکرار میکرد. بعد از اینکه به بلا رسید نفس عمیقی کشید و چیزی که در دست داشت را به بلا نشان داد.
- ببین بلا بهترین وسیله ممکن همینه. یه جعبه در دار از جنس حصیر. اینطوری هم ارباب در امان هستن هم مشکلی برای نفس کشیدن ندارن.

ایوان با نگاه اول جعبه را شناخت، برای همین جلو پرید و گفت:
- دوریا! اون که جعبه انگشت های یدکی منه!

بلا جعبه حصیری را از دوریا گرفت و آن را به سمت ایوان گرفت و گفت:
- بهت فرصت میدم یک بار دیگه فکر کنی و بعد بگی که این چیه.

ایوان آب دهان نداشته اش را قورت داد و گفت:
-خب...الان که بیشتر نگاه میکنم این جعبه مخصوص حمل ارباب در شمایل عنکبوتیه!

بلا که از جواب ایوان راضی بود استخوان‌های انگشت داخل آن را بیرون ریخت و ارباب را با کمال احترام داخل جعبه گذاشت و گفت:
- حالا همه میریم داروخانه. عجله کنین بی لیاقت ها، ارباب باید سریع تر به حالت عادی برگردن!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
*لبخند*پله*رنگ*عطسه*قدرت*منظور*تلخ*کاغذ پوستی*کلاه*
یک روز که هانا تازه از خواب بیدار شده بود، بسیار خسته بود چون دیشب، خواب های پریشانی دیده بود. کمی بدنش را کشید و *لبخند* زد. از جایش بلند شد و از *پله* هایی که فرشی به *رنگ* آبی روی آن انداخته شده بود پایین رفت. یک باره *عطسه* ای کرد و کمی تلو تلو خورد. از پله ها پایین رفت و به مادرش نگاه کرد. مادر هانا *قدرت* های عجیبی داشت. مادر هانا گفت:«هانا یک چای میخواهی؟» هانا پرسید:« مادر چرا تو *قدرت* های عجیبی داری؟»
مادر گفت:« خواهی فهمید عزیزم.» هانا گفت:« مادر*منظور*شما چیست که خواهم فهمید؟» مادر هانا گفت:« بزودی میفهمی. حالا چایت را بخور تا سرد نشود.» هانا چایش را خورد. چای کمی *تلخ* بود. هانا به سوی پنجره رفت و آن را باز کرد تا نسیم خنک به داخل خانه به وزد. ناگهان یک جغد لب پنجره نشست. روی پای جغد نامه ای بود. هانا نامه را باز کرد. جنس نامه از *کاغذ پوستی* بود. هانا متن نامه را خواند:« شما به مدرسه ی سحر و جادوی هاگوارتز دعوت شدید. لطفا روز یک سپتامبر به قطار سریع السیر هاگوارتز مراجعه کنید. امضا مگ گونگال.» هانا وقتی نامه را خواند آن را به مادرش نشان داد. مادرش گفت:« عالی است. حالا باید منتظر بمانیم تا روز یک سپتامبر برسد. آن وقت توسط *کلاه* گروه بندی می شوی.»



لطفا حتما به این موضوع دقت کن که دیالوگ‌ها باید به صورت عامیانه نوشته بشن و نه کتابی. مثلا "آن چیست که آن جا است؟" باید به صورت "اون چیه که اونجاست؟" نوشته بشه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۴ ۲۲:۳۱:۰۱

یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳ آبان ۱۴۰۲
پیکت نوشته:
نام: پیکت

گونه: بوتراکل (Bowtruckle)

جنسیت: نامعلوم!

گروه: بوتراکلا مدرسه نمیرن!

ویژگیهای ظاهری:
همچنان که در تصویر می‌بینید، یک عدد گیاه بی آزار که انگشتان درازی دارد، که از آنها برای کور کردن چشم ملت باز کردن قفل ها استفاده میکند. بدن باریکی که به کمک آن، به آسانی فرار میکند و چهره ای بامزه که از آن برای تسترال کردن ملت استفاده میکند. دو عدد برگ نیز روی سرش دارد که با کمک آن هلیکوپتر میشود آن کار خاصی نمیکند! پاهای دراز و باریکش نیز برای چسبیدن به سطوح و الیاف به کار میروند.

ویژگیهای رفتاری:
بسیار خجالتی ست، اما این بدین معنا نیست که مطیع و سر به زیر باشد. در واقع، شما میتوانید انتظار هر نوع پنهان کاری را از او داشته باشید! به شدت زیرک و آب زیر کاه است. به سختی اعتماد می‌کند ولی وقتی اعتمادش را جلب کنید، وفادار می‌ماند.

علاقه خاصی به درختان دارد و مانند هر بوتراکل دیگر، بعد از پیدا کردن درخت مورد علاقه اش، به ندرت مهاجرت می‌کند.


وفاداری ها: بوتراکلِ نیوت اسکمندر است و در مأموریت های زیادی همراه او بوده است. پس از آن به محفل پیوسته و در ریش دامبلدور جای گرفته، و پس از بازنشست شدن وی، بی خانمان و در به در شده و از حشرات کوچه و خیابان تغذیه میکند.



لطفاً دسترسی گروهی رو ندین


دسترسی ایفای نقش داده شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۳ ۱۹:۱۷:۲۸

یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۴۰۲
تلما با نگاهی جزئی وارد مغازه شد.سرش را چرخاند تا شاید کسی را ببیند.
هرچه گشت ندید که کسی هست یانه...
برای همین محو نگاه کردن اواتار ها شد که کسی از پشت سرش صدا زد:
_تو کی هستی؟
اسکورپیوس مالفوی چوبدستی اش را بالا آورده و به سمت تلما گرفته بود.
تلما آرام دست هایش را بالا آورد و گفت:
_من تلما هستم؛تلما هلمز.واسه درست کردن آواتار اومدم...
اسکورپیوس آرام چوبدستی اش را پایین اورد و گفت:
_از اول بگو دیگه!حالا باید بگی چطوری میخوای...
_قطعا مثل خودم...چشم خرمایی و موهای خرمایی بلند که تا کمره و لبای قرمز بلند که آستین داره و یه کم رو شونه هاش پف داره...اواتار تمام قد نباشه و روی گردن یا دست هام یه روباه نارنجی خوشگل باشه... و عکس فقط تا کمر باشه نه بیشتر و اینکه اگه پشتم معلوم بود یه عمارت سفید باشه...همین...
_مدل عکس چی؟انیمه،انیمیشن،سبک واقعی
_انیمه خوبه.
_رنگش چی؟سیاه و سفید یا رنگی؟
_رنگی قطعا.کی آماده میشه؟
_نهایتا یک هفته دیگه...
_پولش چی؟
_موقع تحویل حساب میکنیم...
_باشه خدافظ







1. سبک آواتار:انیمه

2. آواتار رنگی

3. مشخصات آواتار:
رنگ چشم:خرمایی
رنگ مو:خرمایی
رنگ پوست:سفید
رنگ لباس:قرمز

۴. مکان آواتار:یه جای سرسبز(یا یه عمارت سفید)

۵. وسیله در دست:یه روباه نارنجی

۶. نوع لباس:لباس قرمز رنگ بلند که آستین داره و روی شونه هاش کمی پف و یقه اش بازه.



از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ سه شنبه ۲ آبان ۱۴۰۲
خلاصه:
دامبلدور و لرد توسط یه سم مسموم شده‌ن. الان دامبلدور تو بیمارستانه و لرد خونه ریدل. یه نامه هم از طرف کسی که اونا رو مسموم کرده به دست‌شون رسیده. هویت فرد، ناشناس مونده اما مرگخوارها معتقدن کار دارین ماردن بوده. تو نامه نوشته: تو بدن رهبرای دو گروه یه چیزی وجود داره که طی هفتاد و دو ساعت به بلوغ می‌رسه. اگه یکی از رهبرا بمیره، اون یکی زنده می‌مونه. در غیر این صورت هم لرد و هم دامبلدور می‌میرن. مرگخوارا لینی رو فرستادن تا به بهانه مذاکره سر محفلیا رو گرم کنه و خودشون از پشت به محفل خنجر بزنن، اما در همین حال ریموس لوپین به سمت خونه ریدل راه افتاده...




سیریوس در را به هم کوبید. مشت‌هایش را تنگ‌تر کرد و لب‌ها را بر هم فشرد.
- ابلهانه‌ست! مرگخوارها هرگز به فکر مذاکره نبوده‌ن.

دو دستش در یکدیگر گره خورده بودند و به سوی مقصدی نامعین، گام‌هایی بلند و سریع برمی‌داشت. خیره به سنگ‌فرش، با ابروهایی در هم رفته. آخر چگونه می‌شد به دشمنان خونی خود، به این راحتی مجوز ورود به حریم‌شان را بدهند؟ پرده‌ای چشم‌هایشان را در برابر نور بدیهیات پوشانده بود. پرده‌ای از جنس احساس.

- محاله اگه اجازه... آلبوس! هدف‌شون آلبوسه!

با چشمانی فراخ در جا خشک شد. در حالی که یوآن و دیگر اعضای محفل، مشغول مذاکراتی بی‌سرانجام بودند، مرگخواران گام به گام به قتل دامبلدور نزدیک‌تر می‌شدند. حال تنها سیریوس مانده بود و ریموسی که زیر پرتوهای به‌هنگام غروب، خود را به قتل‌گاهی به دور از نور نزدیک می‌ساخت.

سیریوس به مسیری که طی کرده بود نگاه کرد. میدان گریمولد چندان نزدیک به نظر نمی‌آمد. لحظه‌ای به آسمان نگاه کرد و با بیشترین سرعتی که در توان داشت به نزدیکی عمارت ریدل آپارات کرد. باید دست نگاه می‌داشتند. شاید تا طلوع. تا هر زمان که مرگخواران به نیت رسیدن به جسمی بی‌جان، مقر خود را ترک کنند. همراهان محفل، تصمیماتی داشتند که باید از نو بنا می‌شدند. در همین حین جانوری کوچک‌جثه و درخت‌نما، جیب پیرمرد تحت معالجه را سکونت گزیده بود.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۳ ۱۸:۰۸:۳۷

...you wont remember all my champagne problems


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۹:۵۲ سه شنبه ۲ آبان ۱۴۰۲
یوآن،با دقت به حشره ابی رنگ رو به رویش نگاهی انداخت.پیکسی موردعلاقه ولدمورت،لینی وارنر اینجا چه کاری میکرد؟
لینی بی توجه به یوآن وارد خانه شد.یوآن فریاد زد:
_هی داری چیکار میکنی؟
و چوبدستی اش را جلویش گرفت.
لینی از جلوی چوبدستی یوآن کنار رفت و با نهایت توان داد زد:
_عه!این چه طرز رفتار با یه خانومه محترمه؟اصلا تو...تو میدونی من برای چی اومدم؟
یوآن که به خاطر اتفاقات اخیر مضطرب بود و وراجی های لینی عصبی اش کرده بود،به سختی خودش را آرام حفظ کرد و با لبخندی کذایی گفت:
_قطعا برای جنگ نیومدی؛وگرنه مرگخوار ها اونقدر زیادن که احتیاجی به استراتژی ندارن.خب...چیزی به ذهنم نمیرسه.خودت بگو!
لینی سعی کرد تا جایی که امکان دارد بلند صحبت کند.گلویش را صاف کرد و بلند گفت:
_خب...فکر کنم به شما هم یه نامه اومده...از طرف کسی که اسم این اتفاقات رو بازی با مرگ گذاشته.خب...ما میگیم که...توی تاریخ...برای اولین بار...باید مرگخوار ها و محفلی ها...متحد بشن...اگه قبل ۷۲ ساعت که بهمون مهلت داده،بتونیم که اون رو پیدا کنیم...میتونیم ارباب و دامبلدور رو نجات بدیم؛نظرت چیه؟
یوآن به فکر فرورفته بود.مطمئن بود اگر دامبلدور اینجا بود،به مرگخواران اعتماد میکرد؛اما اکنون،دامبلدور نیمه جان روی تخت بیمارستان،زخمی خوابیده بود و این نتیجه همان اعتمادش بود.ولی این تصمیمی نبود که یوآن به تنهایی بگیرد به همین دلیل به لینی اشاره کرد که به سالن خانه بروند.یوآن و پیکسی آبی رنگ مرگخوار،وارد سالن شدند.محفلی ها،همه با تعجب سرپا شده،چوبدستی هایشان را اماده حمله کردند.

چند دقیقه بعد...

یوآن پیشنهاد مرگخواران را به محفلی ها توضیح داد.
گابریل که تا اکنون،کتاب به دست،با دقت به سخنان یوآن گوش میکرد،نگاهی زیرچشمی به لینی انداخت و گفت:
_به نظر من ایده خوبیه!البته به شرطی که توی اینکار،به هیچ عنوان،ببینین دارم دوباره میگم...به هیچ عنوان...مرگخوار ها سعی نکن،محفلی هارو کلک بزنن...
سیریوس که با چهره ای خشمگین به اطراف نگاه میکرد،با حرف گابریل عصبی تر شد و داد زد:
_گب،متوجهی داری چی میگی؟با مرگخوارا توافق کنیم؟
اینبار به جای گابریل،آلانیس جواب داد:
_این برای نجات دامبلدوره
بعد از این حرف آلانیس،سیریوس خواست چیزی بگوید که،یوآن گفت:
_و ما برای نجات دامبلدور هرکاری میکنیم؛مگه نه سیریوس؟
سیریوس خشمگین سالن را ترک کرد...
درست است تمامی محفلی ها از این پیشنهاد استقبال کردند،ولی لینی و دیگر مرگخواران نمی دانستند که لوپین،اکنون درحال رفتن به خانه ی ریدل ها است...


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲ ۲۰:۰۴:۲۲

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: ارتباط با ناظر فن فیکشن
پیام زده شده در: ۱:۲۲ دوشنبه ۱ آبان ۱۴۰۲
نقل قول:

کوین کارتر نوشته:
سلام سلام!
داشتم رد می شدم گفتم بیام اینجا یه پیشنهاد بدم.
یسری از سوژه های ایفا واقعا جالب و جذابه و بچه ها رولای فوق العاده ای نوشتن. ولی از اونجایی که دائما سوژه های جدید میاد جای اون قبلیا رو می گیره دیگه حوصله کسی نمی کشه برگرده بره دنبال سوژه های قشنگ تموم شده بگرده. به نظرم می تونیم اینجا یه قسمت برای اون رولا ایجاد کنیم و کل رولای یه سوژه رو تو قالب پی دی اف یا ورد اینجا بذاریم تا کار بچه ها هم برای خوندن راحت بشه.
از اونجایی که معمولا مرگخوارا به دستور اربابشون پستای مرتبی تو ماموریتا زدن بنظرم این کار رو باید بسپریم به اونا. مخصوصا قدیمی ترا. نظرتون چیه؟

سلام کوین.
اولا که، شرمنده بابت این تاخیر تو پاسخگویی؛ یکم خوابم سنگین بود تو این مدت.

بعد اینکه، ممنون از پیشنهاد خوبت و تلاشی که برای بهبود سایت می‌کنی. نظر خوبی بود چیزی که گفتی، ولی متاسفانه در حال حاضر شخص باتجربه‌ای که داوطلب هم باشه برای این کار نداریم...

این ایده رو حتما نگه می‌داریم تا در آینده و هرموقع که فرصتش پیش اومد، اجراش کنیم.



نقل قول:

هلگا هافلپاف نوشته:
سلام به اعضای انجمن!
من میخوام یه فن فیکشن بنویسم در رابطه با هری پاترو فرزند نفرین شده و داستان برگشت به گذشته رو یکمی عوض کنم طوری که آلبوس سروروس واسکورپیوس وقتی گذشته رو عوض کردند آینده کسانی که توی جنگ هاگوارتز میمیرن رو هم عوض کنند و زندگی اونا اگر کشته نمیشدند رو ببینن!
اجازه دارم؟

سلام بر بانو هلگا!
اوضاع بر وفق مراده؟ بقیه‌ی موسسان خوب هستن؟

بله، شما می‌تونین توی همین انجمن، برای فن‌فیکشنتون تاپیک بزنین و این کار نیازی به اجازه نداره.

درواقع، برخلاف انجمن‌های دیگه که برای زدن تاپیک جدید باید حتما از ناظرش اجازه گرفت، زدن تاپیک برای فن‌فیکشن مانعی نداره و می‌تونین راحت این کارو بکنین.


موفق باشین!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲
در پی محاصره ی لرد سیاه و نجینی، دامبلدور رو به کله زخمی که در انتهای طناب گره خورد بود، با صدای نسبتا بلندی گفت:
- هری باباجان بیا یه اکسپلیارموس بزن تام و آزاد کن.
- چشم پروفسور.

کله زخمی با کور کردن چشم دو نفر و شکستن بینی سه نفر دیگر از پنجره بیرون پرید و جیغ زد:
_ اکســـــپلیارمـــــــوس

تمام اسلحه هایی که روی سر لرد سیاه قرار گرفته بود، در یک پلک به هم زدن به در و دیوار برخورد کرد و تعداد کثیری از مرگخوارانی را که دور تا دور لرد سیاه گارد گرفته بودند، سوراخ سوراخ کرد.

اوضاع در حدی وخیم بود که مرگخواران از شدت سوراخ شدن، لرد سیاه را فراموش کرده و دورتا دور اتاق پراکنده شدند.
ایزابل در گوشه ای به دلیل سوراخ شدن ردای جدیدش جیغ می کشید و جد و آباد کله زخمی را به رگبار بسته بود.
اسکورپیوس سکه هایی را که از جیب های سوراخش بیرون ریخته بود جمع می کرد و با گریه قربان صدقه شان می رفت.
بالشت سدریک سوراخ شد، پر هایش بیرون ریخت و شکلش را از دست داد.

باقی مرگخواران نیز به همین صورت سوراخ شدند. در این بین بلاتریکس پلیس ها را به کروشیو بست و فراری داد، و ایوان با یک بسته پفیلا در حال تماشای وضعیت بود. زیرا او اسکلتی بیش نبوده و تیرها به راحتی از بین فضای خالی استخوان هایش رد می شدند.

در همین حین، دو تیر به شکل موازی به صورت لرد سیاه برخورد کرد که باعث تشکیل دو عدد سوراخ، در بینی نداشته اش شد.
- بی اصل و نسب ها سوراخمان کردند.

پنج دقیقه بعد

- آخ! پاشنه ی کفشتو از تو دهنم بکش بیرون.

گوینده ی این جمله جرمی، و مخاطبش ایزابل بود.
- میخواستی انقدر حرف نزنی و یکم دهنتو ببندی.

مرگخواران سوراخ شده در حال پایین رفتن از طناب محفلی ها بودند. لرد سیاه و بلاتریکس زودتر پایین رفتند. لرد سیاه در حالی که نجینی را نوازش می کرد، درباره نارضایتی از سوراخ هایش صحبت کرد.

- بلا، از جلال و شکوهمان کم شده است؟
- رودولف به فدای جلال و شکوهتون ارباب، نزنید این حرفو ... خودم براتون می دوزمشون.
- اول کله زخمی را به هم بدوز تا دیگر از این غلط ها نکند.
- اونم به روی چشم.


ساعت 2 بامداد، کوچه پس کوچه ها

- سیاه نارگیله ... عقاب نارگیله ...

این صدای آیلین بود که روی قابلمه ی یادگاری مروپ میزد و میخواند. بلاتریکس که در حال دوختن کله زخمی بود، جیغ کشید:
- آیلین ساکت شو تا نیومدم همون قابلمه رو بکنم تو حلقت.

سدریک در حالی که ایستاده چرت می زد گفت:
- نمیبینی مردم خوابن؟ آزار داری؟
- گگگگگگگگ.
- امشب باید کجا بخوابیم؟
- باباجانیان من میگم بریم خونه گریمولد.
- پیرمرد خرفت، خیر سرمان تحت تعقیبیم!



ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۳۰ ۲۲:۳۲:۲۶
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۳۰ ۲۲:۳۴:۵۳
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۳۰ ۲۲:۳۶:۳۱
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۳۰ ۲۲:۴۳:۴۳
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۳۰ ۲۳:۳۴:۰۵

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲
ایوان نفس عمیقی کشید. باید این فداکاری را برای هم‌رزمانش می‌کرد. (البته واقعیت این بود که اگر مرگخواران بیشتری خورده می‌شدند، لرد سیاه خیلی عصبانی می‌شد؛ خیلی زیاد.) ایوان دستان استخوانی‌اش را زیر پاتیل برد و پس از تقلاهای فراوان بالاخره موفق شد آن را روی سرش بگذارد. پاهای استخوانی‌ش زیر وزن پاتیل و موجود پشمالوی داخلش می‌لرزید.

ایوان با قدم‌هایی آهسته و مرتعش به سمت محفل حرکت می‌کرد که ناگهان متوجه چیز عجیبی شد. فنریر به طرز عجیبی در پاتیل آرام بود. ایوان می‌خواست بایستد و ببیند چرا این اتفاق افتاده است اما فکر اینکه دوباره باید پاتیل را روی زمین بگذارد و دوباره آن را بردارد او را از انجام این کار منصرف کرد.
پس از زمانی کوتاه که به نظر ایوان سال‌ها می‌رسید، بالاخره به جلوی ساختمان محفل رسید. پاتیل را روی پله‌های جلوی محفل گذاشت، چند تقه به در زد و با تمام توانی که داشت از صحنه گریخت.

مالی ویزلی که بافت کهنه‌ای به تن داشت در را گشود و چشمش به پاتیل افتاد و در آن را برداشت. مرگخواران منتظر بودند تا فنریر حمله‌اش را آغاز کند اما...

-آخه تو چقدر نازی! گم شدی پشمک؟

فنریر در آغوش مالی ویزلی خرخر می‌کرد و مادر محفل، سرشار از احساسات، پشت گوش‌های فنریر را می‌خاراند.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر! (معجون راستی)

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اگه میتونستین یک چیزی رو توی داستان هری پاتر تغییر بدین اون چی بود؟
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲
سلام.هلگا با این حرفت مخالف ام.
نقل قول:
هلگا میگه:گریفندور گروهیه که کل کتاب در مورد اوناس!
برای اینکه خودم گریفی ام نمیگما نه...
ریونکلایی ها توی کتاب بیشتر به فکر درس ها بودن و ما دیدیم که زیاد به کوییدیچ و اینا فکر نمیکردن و توی درس همیشه بهترین نمرات رو میگرفتن.هافلپاف رو دیدیم که با سختکوشی و مهربون بودن همش توی مسابقات شرکت میکردن و ما توی کتاب متوجه نحوه بد بازی کردن اسلایترین شدیم و خب طبیعی بود که هافلپاف مهربون با طرز بازی بد اسلایترین نا آشنا باشه و بعد از اومدن هری پاتر به گریفیندور...خب هافلپاف یه بار گریف رو برد.
نقل قول:
عجیب نیست که دامبلدور آخر هرسال عشقی بهشون نمره میداد!
این حرفت بیشتر احساسیه تا منطقی...کتاب اول:هری و رون و هرماینی جلوی بازگشت دوباره ی ولدمورت رو گرفتند و جاسوسش رو از بین بردن.کتاب دوم:هری و دوستاش جینی و خیلی های دیگه رو از مرگ توسط باسیلیسک نجات دادن.
به نظر من همه ی اون امتیازا حقش بود.


از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.