فقط میدوید و به راهی که پیش میرفت توجه نداشت ، شاید میخواست از حقیقت فرار کند حقیقتی که دیر یا زود باید میپذیرفت ، خیانتی که عزیزترین عضو خانوادهاش به او کرده بود ، برادرش ...
چطور از اول نفهمیده بود که او ، پاره تنش که پس از ۱۰ سال هم برایش مادر بود ، هم پدر و هم خواهر ، به آنها پیوسته است ؟ به مرگخوران ! با یاد آوری این فکر گریه ش شدید تر شد و فریادی از ته دلش کشید ، دیگر مشکلات و ناراحتیهایش امانش نداد و درد و ناراحتی این چند روز بر روی دوشش سنگینی کرد و همانجا ، در آن جنگل تاریک بیهوش شد و بر زمین افتاد...
۱۰ سال پیش به محفل پیوست ، همان سالی که مادرش به دست مرگخواران کشته شد و مسئولیت برادر ۳ ساله ش به عهده او افتاد ، آن موقع فقط ۱۶ سال داشت . تصمیم گرفت به محفل برود تا روزی بتواند انتقام مادرش را از مرگخواران بگیرد. دامبلدور در اول قبول نمیکرد دختری ۱۶ ساله وارد محفل بشود ولی با اصرار او پذیرفت که در محفل آموزش ببیند تا زمانی که آمادگی پیدا کند . ۲ سال بعد یک محفلی تمام عیار شده بود . تمامی تلاش را برای نابودی سیاهی میکرد . و از خواهر تبدیل به مادر برای برادر عزیزش شده بود . تمام تلاشش را برای او میکرد تا او هم روزی به محفل بپیوندد و سیاهی را برای همیشه ریشه کن کند . همان قدرت سیاه که زندگی ، خانواده و همه آرزوهایش را تباه کرده بود...ت
اکنون ، ۱۰ سال بعد ، باورش نمیشد که برادرش به همان ارتشی پیوسته که خانواده ش را پیش نابود کرده بود. آخر چطور امکان داشت, گویی تمام زندگیش تباه شده بود, هنگامی که او را هنگام شکنجه آن ماگلهای بیچاره دید ، و همه چیز دستگیرش شده بود، پس او بود محفلیها را لو داده بود و باعث کشته شدن یکی از آنها شده بود. گویی همه آن مبارزهها و تلاشها با فهمیدن این حقیقت به پایان رسیده بود.
... کم کم چشمهایش را باز کرد ، کجا بود ؟! یکی از محفلیها را دید که بالای سرش ایستاده بود :
- خدای من! بالاخره بیدار شدی ! حالت خوبه ؟ همه خیلی نگرانت بودیم ، خیلی دنبالت گشتیم تا توی جنگل پیدات کردیم. چی شد تونستی جای اون ماگلهای بیچاره رو پیدا کنی؟
ماگلها ، شکنجه ، همه چی را دوباره به یاد آورد. با یادآوری آن حقیقت تلخ نتوانست آن بغض لعنتی را نگاه دارد و در آغوش دوست عزیزش به گریه افتاد .
مک که فهمید دوستش حال خوبی ندارد سکوت کرد و اجازه داد او عقدههای دلش را خالی کند .
بعد از چند دقیقه پرسید: میخوای بگی چی شده؟
دخترک به او چشم دوخت ، خیلی دلش میخواست همه چی را تعریف کند و خودش را خالی کند .
مک تمام مدت به حرف او گوش کرد ، و هنگامی که او تمام حرفهایش را زد گفت :
- تو نمیدونی لرد سیاه چطور عمل میکنه ، ما واقعا نمیدونیم اون رو توی چه موقعیتی قرار داده اما باید قوی باشی ، اول باید برادرت رو پیدا کنی ممکن الان توی خطر باشه شاید به میل خودش اون کار رو نکرده ...
حرفاش تمام نشده بود که نور یک سپر مدافع توجه هردو را جلب کرد. یک قوچ بود .
- هی مک ، اون سپر مدافع برادرمه . این را گفت و به بیرون دوید.
سپر مدافع رو به دخترک کرد و شروع به صحبت کرد :
-سارا ، نمیدونم الان که سپر مدافع مو میگیری زندهام یا نه . اما اون منو مجبور کرد تا همه اون کار هارو بکنم . منو ببخش . من دیگه به دستوراتش عمل نمیکنم . هی سارا الان مرگ خواران دارن نزدیک میشن فکر نکنم زنده بمونم . فقط مواظب خودت باش . و اینکه دوستت دارم ...
سپر مدافع محو شد . سارا مانند دیوانهها شده بود نمیتوانست همه این اتفاقها افتاده باشد . برادرش ... نمیتوانست بمیرد . چگونه این همه مشکل را به دوش بکشد ؟ این انصاف نبود ، مگر او چند سال داشت !
باید آخرین شانسش را امتحان میکرد . شاید هنوز امیدی بود ، شاید...
..........
نمیدونم ربطی داشت به این تاپیک ولی بهترین جایی بود که پیدا کردم واسه زدن این پستو اینکه ببخشید با اینکه محفلی نیستم پست زدم اینجا
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524139159d745.gif)