هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
عجب... عجب...
پس اینجوریه!

الان سه تا حدس میتونین بزنین که من در مورد چی میخوام حرف بزنم..

به! اینو نگا! نه بابا تابستون نیس...

نخیر... ماه رمضون هم نیست....

عهه! جادوگر به این خنگی؟!

خوب نتونستین حدس بزنین خودم میگم... اومدم مهمون بعدی برنامه رو معرفی کنم.

یکی از مدیراس که برای حفظ امنیتش در مقابل منتقد ها دو سه تا از جن های گرینگوتز رو کش رفتم گذاشتم دم در.

هنوز جوهر مهر مدیریتش خشک نشده و کلا بچه خوبیه....

رنک بهترین نویسنده رو هم گرفته. پس دیگه نیازی هست اسمشو بگم؟

مهمان این هفته قلم پر تند نویس:مدیر مردمی، لینی وارنر!

خب دیگه...
تا 14 مرداد سوالاتون رو بپرسین.

شاد باشین!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
رشته کوه های سر به فلک کشیده زیر نور ضعیف آفتاب صبحگاهی می درخشیدند. صدای پرندگان جنگل های کوهستانی به گوش می رسید. دشتی سرسبز زیر انوار طلایی رنگ خورشید میزبان یک کلبه ی کوچک و محقر بود.

مردی سیاه پوست با سری بی مو و ردایی سرمه ای هارمونی رنگ های طبیعی را به هم زده بود.
کینگزلی به طرف کلبه حرکت کرد.

تق تق تق... تق تق

در خود به خود باز شد و کینگزلی شکلبوت وارد کلبه شد.

جای محقری برای زندگی کردن بود. اندازه ی آن در حد یک اتاق کوچک بود.
در سمت راست آن یک تخت خواب کوچک و سمت چپ آن به یک آشپزخانه اختصاص داده شده بود و کنار آن یک مبل راحتی قرار داشت که مردی با چهره ای خسته روی آن به خواب رفته بود.

به محض آن که کینگزلی پایش را درون کلبه گذاشت، گلرت به سرعت روی پایش پرید و چوبش رو در آورد.

کینگزلی در حالی که دستانش را بالا می برد به آرامی گفت:
- منم گلرت. کینگزلی شکلبوت. توی هافلپاف با هم همگروه بودیم و یک بار توی امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه 12 تا سوال رو بهت تقلب دادم.

گلرت گریندل والد چوبش را پایین آورد و دوباره خودش را روی صندلی انداخت و با صدایی خسته گفت:
- چی شده؟ این وقت روز چی میخوای اینجا.

- می خوام باهات صحبت کنم.

گلرت چوبدستی اش رو تکان داد و یک صندلی رو به رویش پدیدار شد.
کینگزلی روی آن نشست و شروع به صحبت کرد:
- ببین گلرت. من و تو با هم دوست بودیم و وقتی تو گفتی آلسو رو نکشتی من ازت قبول کردم و مخفیت کردم. ولی چرا؟ چون می گفتی یه نفر دیگه قاتله. اما حالا یه سری مدارک و شواهد به دست اومده که ثابت می کنه که صد در صد تو قاتلی. برای همین اگه نتونی منو قانع کنی مجبورم تحویلت بدم. همین الان هم همه به من شک دارن.

گلرت با صدایی که هیچ آثاری از شور و شعف گذشته در آن نبود گفت:
- حالا این مدارکت چی هست؟ نکنه این که من تهدیدش کردم؟

- این هم یکی از شواهده.

گلرت که صدایش محکم شده بود گفت: یعنی تو فکر می کنی من آلسو رو کشتم؟ نه من نبودم. آلسو توی کاری که من می خواستم بکنم دخالت کرد و من فقط بهش گفتم اگه کنار نکشی از روت رد می شم. ولی این کار رو نکردم.

گلرت که در حین حرف زدن از جایش بلند شده بود بعد از فریادش بر سر کینگزلی لحظه ای ساکت شد و دوباره ادامه داد:
- من حتی پیش ریتا هم رفتم. می خواستم بهش بگم که من آلسو رو نکشتم. ولی اون نفرتی که تو چشماش بود باعث شد تلاش زیادی نکنم. فقط یه کمی ترسوندمش که دنبال من نیاد و به خودش صدمه نزنه.
دوباره خودش را روی صندلی انداخت.

کینگزلی نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه. من بازم تحقیق می کنم. ولی مطمئن باش اگه نتونم چیزی پیدا کنم خیلی زود تحویلت می دم.


ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۰ ۱۱:۱۹:۴۸
ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۰ ۱۳:۱۹:۰۴

میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۱۸ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
لطفا این n پست رو نقد کنید .

ممنون !


ویرایش شده توسط ماری مکدونالد در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۰ ۸:۳۵:۱۰

Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۸:۱۳ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
فقط میدوید و به راهی‌ که پیش میرفت توجه نداشت ، شاید می‌خواست از حقیقت فرار کند حقیقتی که دیر یا زود باید میپذیرفت ، خیانتی که عزیزترین عضو خانواده‌اش به او کرده بود ، برادرش ...

چطور از اول نفهمیده بود که او ، پاره تنش که پس از ۱۰ سال هم برایش مادر بود ، هم پدر و هم خواهر ، به آنها پیوسته است ؟ به مرگخوران ! با یاد آوری این فکر گریه ش شدید تر شد و فریادی از ته دلش کشید ، دیگر مشکلات و ناراحتی‌هایش امانش نداد و درد و ناراحتی‌ این چند روز بر روی دوشش سنگینی‌ کرد و همانجا ، در آن جنگل تاریک بی‌هوش شد و بر زمین افتاد...



۱۰ سال پیش به محفل پیوست ، همان سالی‌ که مادرش به دست مرگخواران کشته شد و مسئولیت برادر ۳ ساله ش به عهده او افتاد ، آن موقع فقط ۱۶ سال داشت . تصمیم گرفت به محفل برود تا روزی بتواند انتقام مادرش را از مرگخواران بگیرد. دامبلدور در اول قبول نمیکرد دختری ۱۶ ساله وارد محفل بشود ولی‌ با اصرار او پذیرفت که در محفل آموزش ببیند تا زمانی‌ که آمادگی پیدا کند . ۲ سال بعد یک محفلی تمام عیار شده بود . تمامی تلاش را برای نابودی سیاهی میکرد . و از خواهر تبدیل به مادر برای برادر عزیزش شده بود . تمام تلاشش را برای او میکرد تا او هم روزی به محفل بپیوندد و سیاهی را برای همیشه ریشه کن کند . همان قدرت سیاه که زندگی‌ ، خانواده و همه آرزوهایش را تباه کرده بود...ت

اکنون ، ۱۰ سال بعد ، باورش نمی‌شد که برادرش به همان ارتشی پیوسته که خانواده ش را پیش نابود کرده بود. آخر چطور امکان داشت, گویی تمام زندگیش تباه شده بود, هنگامی که او را هنگام شکنجه آن ماگل‌های بی‌چاره دید ، و همه چیز دستگیرش شده بود، پس او بود محفلی‌ها را لو داده بود و باعث کشته شدن یکی‌ از آن‌ها شده بود. گویی همه آن مبارزه‌ها و تلاش‌ها با فهمیدن این حقیقت به پایان رسیده بود.

... کم کم چشمهایش را باز کرد ، کجا بود ؟! یکی‌ از محفلی‌ها را دید که بالای سرش ایستاده بود :

- خدای من! بالاخره بیدار شدی ! حالت خوبه ؟ همه خیلی‌ نگرانت بودیم ، خیلی‌ دنبالت گشتیم تا توی جنگل پیدات کردیم. چی‌ شد تونستی جای اون ماگل‌های بی‌چاره رو پیدا کنی‌؟

ماگل‌ها ، شکنجه ، همه چی‌ را دوباره به یاد آورد. با یادآوری آن حقیقت تلخ نتوانست آن بغض لعنتی را نگاه دارد و در آغوش دوست عزیزش به گریه افتاد .

مک که فهمید دوستش حال خوبی‌ ندارد سکوت کرد و اجازه داد او عقده‌های دلش را خالی‌ کند .

بعد از چند دقیقه پرسید: می‌خوای بگی‌ چی‌ شده؟

دخترک به او چشم دوخت ، خیلی‌ دلش می‌خواست همه چی‌ را تعریف کند و خودش را خالی‌ کند .

مک تمام مدت به حرف او گوش کرد ، و هنگامی که او تمام حرف‌هایش را زد گفت :

- تو نمی‌دونی لرد سیاه چطور عمل میکنه ، ما واقعا نمی‌دونیم اون رو توی چه موقعیتی قرار داده اما باید قوی باشی‌ ، اول باید برادرت رو پیدا کنی‌ ممکن الان توی خطر باشه شاید به میل خودش اون کار رو نکرده ...

حرفاش تمام نشده بود که نور یک سپر مدافع توجه هردو را جلب کرد. یک قوچ بود .

- هی‌ مک ، اون سپر مدافع برادرمه . این را گفت و به بیرون دوید.

سپر مدافع رو به دخترک کرد و شروع به صحبت کرد :

-سارا ، نمیدونم الان که سپر مدافع مو میگیری زنده‌ام یا نه . اما اون منو مجبور کرد تا همه اون کار هارو بکنم . منو ببخش . من دیگه به دستوراتش عمل نمیکنم . هی‌ سارا الان مرگ خواران دارن نزدیک میشن فکر نکنم زنده بمونم . فقط مواظب خودت باش . و اینکه دوستت دارم ...

سپر مدافع محو شد . سارا مانند دیوانه‌ها شده بود نمی‌توانست همه این اتفاق‌ها افتاده باشد . برادرش ... نمی‌توانست بمیرد . چگونه این همه مشکل را به دوش بکشد ؟ این انصاف نبود ، مگر او چند سال داشت !

باید آخرین شانسش را امتحان میکرد . شاید هنوز امیدی بود ، شاید...

..........

نمیدونم ربطی‌ داشت به این تاپیک ولی‌ بهترین جایی‌ بود که پیدا کردم واسه زدن این پستو اینکه ببخشید با اینکه محفلی نیستم پست زدم اینجا


Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲:۱۹ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
سوژه جدید:


شکنجه گاه خانه ریدل:


-لینی حواست کجاس؟...گفتم کیش!
-هوم...باشه...بذار کمی فکر کنم!
-آنی مونی، این پیتزا به اندازه کافی کش نمیاد...ببر یکی دیگه برام بیار!
-بچه ها این عکس روفوسو دیدین؟اولین جارو سواریشه...به جای اینکه سوارش بشه از جارو آویزون شده!


درحالیکه مرگخواران سرگرم انجام تفریحات سالم و ناسالم بودند در شکنجه گاه باز شد و لودو دوان دوان بطرف محل تجمع مرگخواران رفت.
-جمع کنین...ارباب داره میاد!

ظرف سه ثانیه بساط بازی و خورد و خوراک و استراحت مرگخواران ناپدید شد و هر مرگخواری با جدیت بطرف یکی از اسیران رفت...
باورود لرد سیاه مرگخواران تعظیم کردند.لرد با عصبانیت به اسرا اشاره کرد.
-چی شد؟هنوزم حاضر نیستن اعتراف کنن؟

رز ویزلی آخرین مهره شطرنج را که در دستانش پنهان کرده بود ناپدید کرد.
-نه ارباب...فکر میکنم باز مجبوریم از کروشیو استفاده کنیم.

لرد با اشاره سر مجوز اجرای طلسم شکنجه روی اسرا را صادر کرد و از شکنجه گاه خارج شد.


چند دقیقه بعد...اتاق لرد سیاه:

-تو مطمئنی آنتونین؟

آنتونین سرش را به نشانه تایید تکان داد.
-بله ارباب.مطمئنم.هیچکدوم از اسیرا رو شکنجه نمیکنن.یه عده سرگرم بازی میشن.بعضیا غذا میخورن.بعضیا میخوابن.حتی دیروز بلیز رو دیدم که داشت برای نجینی نامه عاشقانه مینوشت!خلاصه...اینا هر کاری انجام میدن بجز شکنجه اسیرا...چون مطمئن هستن که شما بالاخره دستور اجرای کروشیو رو بهشون میدین و اسیرا هم اعتراف میکنن.

لرد با عصبانیت از جا بلند شد.چهره اش از شدت خشم سرخ شده بود.
-چطور جرات میکنن؟این شکنجه گاه باستانیه!این رسم ارتش سیاهه که اسرار رو اول اونجا شکنجه کنن.اونوقت این تنبلای بی مصرف...میدونم باهاشون چیکار کنم...گوش کن...


شکنجه گاه:

بلیز زابینی مرگخواران را دور خود جمع کرده بود و با هیجان برایشان تعریف میکرد.
-هوم...پشت در بودم.رفته بودم مرخصی بگیرم.شنیدم که آنتونین ما رو لو داد.اربابم بهش دستور داد یه تار موی ماگل براش بیاره.ارباب تصمیم گرفته به شکل یه اسیر ماگل وارد اینجا بشه و ببینه ما چیکار باهاش میکنیم!زود برگشتم که به شما خبر بدم.حواستونو جمع کنین.

رز با یک حرکت لینی را مات کرد.
-اوممم...خب...الان ما باید چیکار کنیم؟ارباب رو شکنجه کنیم؟یا نکنیم؟




Re: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۱:۱۹ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
سوروس!!

احساس نمیکنی آدرسو اشتباه اومدی؟اینجا انجمن خصوصی نیست چربک!

در هر صورت...گوش ارباب به این وعده و وعید ها بدهکار نیست.اینا رو قبلا هم شنیدم....ارباب از حرف خسته شده...عمل کن!

خدمتگذاری پر سرعتتون رو دیدیم...وای به حال دایل آپش.

نجینی بصورت کاملا خصوصی و مخصوص، بهتون خوش آمد میگه.




Re: وداع با آخرین پاتر
پیام زده شده در: ۰:۱۹ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
یادم تو را فراموش پاتر!

به خاطر آور روزی را که با تو عهد بستم تا مفهوم عشق ورزیدن را از لابه لای صفحات دفتر خاطراتت بیاموزم

به خاطر بیاور دورانی را که در سختی ها و سهولت ها در کنار هم زیستیم و یار لحظه های تنهایی من تو بودی

به یاد آور وقت هایی را که در اتاقم گذراندم تا در تنهایی خود با نوشته های کتابت تمرین گویندگی کنم چرا که لحن نوشتارت بر دل من نشست

بدان که تا کنون بیش از 60000تومان برای خرید اوراق کتاب تو صرف کردم
و هیچ منتی بر سرت نیست
چرا که درس زندگی و عشق و مردانگی از تو آموختم

یادم تو را فراموش پاتر

حالا دیگر نیستی اما یادت در ذهن مکدر من باقی مانده

یادت باشد تکه ی جناغ مرغی را که برای تثبیت عهدی که با هم بستیم هنوز در دستان من باقیست

من به عهدم پایبندم.....الی الأبد

اما تو.....
در شیرین ترین لحظات زندگیم ،تنهایم گذاشتی و فراغ البال در آسمان خاطره هایم پرواز کردی تا به یادت دست در دستان فرشته ی مرگ نهم.

استخوان جناغی که در دستانت است به من پس بده
من از تو دلگیر می مانم
اما
یادت باشد
یادم تو را فراموش پاتر!


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


Re: وداع با آخرین پاتر
پیام زده شده در: ۰:۰۷ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
کتاب هفتم نا امیدم کرد. هنوز چند صفحه از آخرین کتاب باقی مونده بود که ایمان آوردم به اینکه مدتهاست هری پاتر از یه پروژۀ سرگرمی به یه بورد تبلیغاتی و تجاری محظ تبدیل شده... حیف اون همه ایدۀ ناب و جالب تو کتاب ششم که متاسفانه در کتاب هفتم عجولانه بهش پرداخته شد. به هر حال تا آخر عمر داستانهای جادویی هری پاتر از ذهنم بیرون نمیره... حیف! حیف پسری که عجولانه به پایان راه رسانده شد!


http:paristorres.blogsky.com


Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ یکشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۰
مری:

سوالت تو مصاحبه نبود خوب یقه ی رز رو بگیر!
داشتم گولش میزدم اون شخص مذکور رو


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پروژه ی بعدی رولینگ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ یکشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۰
نقل قول:

گلرت گریندل والد نوشته:

ریگولوس جان فکر کنم اشتباه میکنی ها.
چون من ساعت 1 فکر می کنم ثبت نام کردم.



چیو اشتباه میکنم گلرت ؟ شما ساعت 1 به وقت تهران ثبت نام کردی. یعنی ساعت 9 - 10 به وقت لندن. درسته ؟
منم گفتم 9 صبح لندن. نه تهران.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۹ ۲۱:۳۷:۲۳
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۹ ۲۱:۳۸:۳۴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.