هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (سیبل.تریلانی)



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳
#11
دامبل برای چند دقیقه مات و مبهوت به گیلبرت زل میزنه.چشماشو میماله.بعد با احتیاط جلو میره.از چپ و راست نگاه های مختلفی به گیلبرت میندازه.آروم دستشو جلو میبره و گونه گیلبرت رو لمس میکنه و البته این کارش زیاد به مذاق گیلبرت خوش نمیاد!
بالاخره بررسیش تموم میشه و درحالیکه چشماش پر اشک شده دستاشو به دو طرف باز میکنه!
-گیلی!پسرم!این خودتی؟برگشتی؟

گیلبرت توجهی به ابراز محبت پیرمرد ناشناس نمیکنه.ولی طرف دست بردار نیست!
-پسرکم.بیا بغلم.

موضوع برای گیلبرت پیچیده تر میشه.باباش که گلرت گریندلوالده.پس فقط یه گزینه باقی میمونه.گیلبرت نگاهی به صورت و ریش بلند طرف میندازه.
-مامان؟ بمیرم برات! چقدر سختی کشیدی.معلومه اصلا به خودت نرسیدیا!

جیمز پقی میزنه زیر خنده. قیافه دامبل کمی میره تو هم. به سختی جلوی خودشو میگیره که یکی از سخنرانیای تاثیر گذارشو ارائه نده.مخصوصا سخنرانیش درباره برتی بات و شباهت هاش با پاستیل های مشنگی در اون لحظه بسیار وسوسه کنندس. ولی خب.اون دامبله و جادوگر بزرگیه و جلوی خودشو میگیره.
-گیلبرت!من و پدرت دوستای خوبی بودیم.یعنی دوستای خیلی خوبی...خیلی خیلی خوب!
تاکید روی خوب گیلبرتو کمی مشکوک میکنه!
-چقدر خوب مثلا؟!
دامبل سوال رو نشنیده میگیره.چون به نفعشه! مبلی رو به گیلبرت نشون میده.
-بیا پسرم.بیا بشین.حتما خسته ای.

گیلبرت مخالفت میکنه:نه! من فقط کار میخوام.به هیچ دلیل دیگه ای هم اینجا نمیمونم.کار بدین به من.

دامبل با اصرار گیلبرت رو به طرف مبل میبره.اونم مقاومت نمیکنه و میره. ولی وقتی به مبل میرسن گیلبرت به جای نشستن روی مبل چهار دست و پا جلوی مبل زانو میزنه.دامبل که گیج شده می پرسه:
-چیکار میکنی پسرم؟چیزی گم کردی؟

گیلبرت:من میزم!لطفا با من صحبت نکنید!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۳۱ ۱۵:۰۱:۰۱
ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۳۱ ۱۵:۰۳:۰۹

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳
#12
نجینی از جاش تکون نمیخوره.چون لرد هرگز هوس گوجه سبز نمیکنه.حتی باشنیدن اسمش ممکنه قاط بزنه.حتی وقتی اینا رو میخونه ممکنه خشمگین بشه.الان اگه ما هی بنویسیم گوجه سبز، میتونیم چهره شو تصور کنیم که در حالیکه با خشم دندوناش به هم ساییده میشه نوشته ما رو میخونه.پس دیگه نمینویسیم گوجه سبز که این اتفاقا نیفته.

لرد که میبینه نجینی خیال آوردن گوجه سبز نداره بیخیال گوجه سبز میشه و تا ما بیشتر از این کلمه گوجه سبز رو تایپ نکردیم میره که کمی استراحت کنه.

از طرفی کراب که جینی زیر بغلش در حال پرس شدنه پقی وسط پناهگاه ظاهر میشه و جینی رو پرت میکنه جلو داداشاش و اظهار میداره:
-بفرمایین.دیگه لازمش نداریم. :sharti:

برادران سیب زمینی یه نگا به جینی میندازن و یه نگا به هیکل عظیم کراب و به این نتیجه میرسن که زیاد دنبال قضیه رو نگیرن و تجسس اصلا کار خوبی نیست و کلا آدم باید روشنفکر باشه.

از این طرف مرگخوارا با کتاب لوس و بیمزه لرد درگیرن. ظاهرا شکنجه کتاب فایده ای نداره و مرگخوارا به ترفند التماس دست می زنن.
لودو قلم پرشو برمیداره و شروع به نوشتن میکنه.
-ای کتاب بزرگوار!جون مادرت جواب ما را بده ببینیم ارباب چرا کتابی همچون تو نگاریده و هدفش از این کار چیه.اگه جواب ندی ما مجبور میشیم تو رو پرت کنیم تو شومینه و ما اصلا دلمون نمیخواد این کار رو انجام بدیم چون خونه بوی دوده میگیره.پس مجبور میشیم بذاریمت تو مرلینگاه و از صفحاتت به جای کاغذ مرلینگاه...
کتاب حرفای لودو رو جدی میگیره. مغز که نداره فکر کنه که مرگخوارا جرات ندارن همچین رفتاری رو با کتاب لرد سیاه داشته باشن.پس مثل بچه آدم شروع به جواب دادن میکنه:
-لرد از شماها خسته شده.میخواد همتونو نابود کنه و مرگخوارای جدید برای خودش پیدا کنه.منم برای جذب مرگخوار نوشته.من مجاز نیستم با مرگخوارا حرف بزنم.بفهمین دیگه!


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#13
لرد:آره قصر وزارته.اینایی که میبینی هم ارتشتن.فعلا با همینا سرگرم شو.کافیه از جلوی چشمم دور نشی.

مورفین خوشحال و خندان شروع به دستور دادن به ارتش جدید و قدرتمندش میکنه.
لرد به گروه مرگخوارایی که خود کوچیکشو در آغوش گرفتن اشاره میکنه که نزدیکتر بشن.وقتی یکیشون چند قدم جلوتر میره ازش میپرسه:
-این بوی نامطبوع که هنوز برطرف نشده.منتظر چی هستین؟

مرگخوار:ارباب مطمئنین؟آخه...اون...شما...جسارت نشه ها...ولی مطمئنین؟

لرد کمی فکر میکنه و خیلی زود میفهمه که زیادم مطمئن نیست.از اونجایی که دوست نداره تا آخر عمرش مضحکه مرگخوارا قرار بگیره خودشو تحویل میگیره و با چهره ای سبز شده و تلقین این جمله به خودش که آدم باید مسئولیت کارای خودشو به عهده بگیره خرابکاری خودشو راست و ریست میکنه!

در حالی که مورفین به ایوان دستور میده کفشاشو برق بندازه لرد به الادورا اشاره میکنه.
-الا تو از این لحظه وزیری.این بچه رو بگیر و به بهترین نحو بزرگش کن.مایلیم باعث افتخار خودمون بشیم.

الادورا لرد کوچیک رو میگیره و به وزارتخونه میره.

کارمندای وزارتخونه از وضعیت بوجود اومده چندان راضی نیستن.هیچکدوم نمیدونن وزیر قبلی کی رفت و این یکی کی و از کجا اومد.ولی هر چی باشه احتمالا بهتر از یه وزیر معتاده.ولی پچ و پچ های در گوشی تمومی ندارن!

کارمند 1:زن جماعتو چه به کار کردن!اونم کاری مثل وزارت.یکی نیست بگه بشین تو خونه آش رشته تو بپز.
کارمند 2:آش رشته چیه؟
کارمند 1: نمیدونم.از یه مشنگ شنیدم.باید یه معجون مشنگی باشه.دیدی بچه شو میاره وزارتخونه؟میگن شوهره هم ولش کرده رفته.
کارمند 2: من شنیدم شوهرش غول غار نشین بوده.

الادورا تو اتاقش از همه این زمزمه ها با خبره.تعجب میکنه که این همه خاله زنک تو وزارتخونه چیکار میکنن.ولی فعلا کارای مهمتری داره.

الا:ببین تامی.این گوشیه.گوشی.تکرار کن...برای یاد گرفتن جادو اول باید با این وسیله آشنا بشی.

تامی کوشی رو میگیره.با دقت بهش نگاه میکنه.الادورا جرقه های نبوغ رو تو چهره تامی میبینه.مشخصه که این فرد در آینده برای خودش اربابی میشه.این تفکرات الادورا تا لحظه ای ادامه داره که جرقه های نبوغ یهو خاموش میشن و تامی گوشی رو تو دهنش فرو میکنه!


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
#14
مودی که احساس می کنه الان وقتشو دوباره بحث رو باز میکنه.
-دیدین؟پروفسور واقعا دیگه نمیتونه ارتشو اداره کنه.مگه تو همین جنگ آخر هممونو به صف نکرد که گرگم به هوا بازی کنیم؟بعدم ریششو گره زد دور گردن تد و سه دور چرخوند و پرتش کرد بالا.تدی هنوز برنگشته پایین.من نگرانشم.ولی بیشتر از اون نگران محفلم.باید اجازه بدیم پروفسور آخرین روزای عمرشو در آرامش سپری کنه.

آرتور میپره جلو که از آب گل آلود ماهی بگیره.شاید اینجوری شکم بچه هاش سیر بشه.
-بله.برای همین من جانشین خوبی براش محسوب میشم و اگه قبول نکنین زن و بچه هامو ور میدارم و از اینجا میرم.

تهدید موثریه.اگه ویزلیا از محفل میرفتن عملا چیزی از محفل باقی نمیموند.ولی مودی خیال نداشت بی خیال ریاست بشه.به روزایی فکر کرد که همه پروفسور خطابش میکنن.البته الانم پروفسور بود.ولی همه بهش میگفتن مودی.مودی خالی!اینم زیاد جالب نبود.اون سالها درس خونده بود تا پروفسور بشه.
ذهن مودی بهش یاد آوری میکنه که دو کلاس بیشتر سواد نداره و پروفسور دامبلدور برای استخدام اساتید هاگوارتز به تنها چیزی که فکر نمیکنه تجربه و تحصیلات اوناست.از وقتی مدیر شده بود فقط دوست و آشناها شو استخدام میکرد.برای همین لرد ولدمورت سالها پشت درهای بسته هاگوارتز مونده بود بعدم دست به اختشاش زده بود.
مودی سعی میکنه افکار آزار دهنده شو کنار بذاره.ولی بعد از اون صدای سیریوس رو میشنوه و ترجیح میده برگرده سراغ افکار آزار دهندش.
سیریوس:دارین جانشین انتخاب میکنین؟حتما فراموش نکردین که مقر محفل متعلق به کیه؟

پروفسور دامبلدور که چیزی از حرفای دور و بریاش نمیفهمه چهار دست و پا بطرف یخچال میره و سعی میکنه درشو باز کنه.وقتی موفق نمیشه بغض میکنه و با چشمای پر از اشک از مالی کمک میخواد.
مالی شیشه شیر رو به دست دامبلدور میده و میگه:اول تکلیف این طفل معصومو روشن کنین.بعد به فکر ارث و میراثش بیفتین.البته از اینجایی که من نگاه میکنم آرتور گزینه مناسبی به نظر میرسه.


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۶ ۱۸:۰۹:۵۰

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۳
#15
سوژه جدید

-شیش نفراول وارد میشن.وقتی اونا کشته شدن چهار نفر دخیره حمله میکنن.و اگه اونا هم کشته شدن خودم وارد عمل میشم.البته ممکنه صحنه رو برای جنگیدن مناسب ندونم و برای تجدید قوا موقتا عقب نشینی کنم.

مرگخوارا نگاه های عجیبی به بلا میندازن.ولی بلا پررو تر از این حرفاس و نگاه هاشونو ندیده میگیره.
-بعد از شنیدن نقشم که حرف نداره باید یاد آوری کنم برای اینکه کمتر جلب توجه کنیم همتون به شکل جانور نما وارد صحنه میشین.

لودو حاضرین روکمی بررسی میکنه.
-به نظرت اینکه یه اسب و یه شغال و یه گورکن و چند حشره و دو سه تا خزنده و جونده دست در دست هم به یه جایی حمله کنن کمتر جلب توجه کننده اس؟اونم وقتی یه خفاش مو وزوزی بالای سرشون بال بال میزنه.و البته سیبل رو هم حساب نکردم.سیبل؟جانور نمای تو چی بود؟

در این مرحله توجه همه به سیبل جلب میشه که تو جلسه شرکت نکرده.سیبل یه گوشه اتاق نشسته و زانوی غم به بغل گرفته و حتی جواب لودو رو هم نمیده.بلا نقشه های روی میز رو جمع میکنه.
-سیبل؟ چرا چیزی نمیگی؟نکنه ترسیدی؟این که ماموریت مهمی نیست.بارها انجامش دادیم.گفتی جانور نمای تو چی بود؟

سیبل چیزی نگفته بود.ولی با شنیدن این سوال تکراری بغضش میترکه و زار زار میزنه زیر گریه.
-دست از سرم بردارین.از بچگی هر کی بهم رسید همینو پرسید.البته بچگیام که جانور نما نبودم.ولی بعدا که شدم هم اصلا خوشحال نشدم.بپرسین چرا؟
-چرا؟!
-نپرسین!نمیتونم جواب بدم.شرم آوره.

لودو با مهربونی لبخند شرمگینی میزنه و کمی به سیبل نزدیک میشه.
-یادت رفته اون اوایل جانور نمای من مگس بود؟از مگس بدتره؟

سیبل که همینطور اشک میریزه سرشو تکون میده و تایید میکنه.
-ده سال تموم هی سعی کردم با تغییر احساساتم عوضش کنم.نشد که نشد.اصلا من باهاتون نمیام.منو بفرستین یه ماموریت دیگه.

بلا:نمیشه.دستور اربابه.حالا تو بیا.تا جایی که ممکن باشه ازت نمیخواییم جانور نما بشی.همینجوری بیا فعلا.

از ذهن همه مرگخوارایی که اونجا حاضر بودن یه چیز میگذشت.جانور نمای سیبل چی بود!


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
#16
ایوان در فاصله چند مایلی هاگوارتز ظاهر میشه و از اونجا هلک و هلک پیاده خودشو به هاگوارتز میرسونه.
-باز کنین!روزیه کبیر اومده.

هگرید لای دروازه هاگوارتز رو باز میکنه و در حالیکه فقط یه چشمش پیداس زل میزنه به ایوان.
-تویی پلنگ؟گفتی چی چی کبیر؟

ایوان فورا به خودش میاد و سعی میکنه پلنگانه رفتار کنه.
-گفتم روزیه که پلنگ کبیر اومده.درو باز کنین.
-مگه شهر هرته؟البته شهر هرت که هست.وگرنه منو نمیذاشتن اینجا.ولی خب به هر حال باید اسم رمزو بگی.

ایوان متوجه میشه که دروازه هاگوارتز تنها جاییه که هگرید مسئولشه و میتونه عقده های فروخورده شو اونجا اجرا کنه.بنابراین تلاش برای قانع کردنش که بی خیال رمز بشه کاملا بی فایده اس.برای همین سعی میکنه به مغزش فشار بیاره.
-بچه اژدهای هفت سر؟
-نچ!
-سگ سه سر وحشتناک؟
-نچ!
-آراگوگ؟
-نچ!
-هری پاتر؟
-ایول!چطوری پیداش کردی؟من هنوز اسم رمزو به کسی نگفته بودم!

ایوان زیر لب میگه:کاری نداشت که.کافی بود همه جک و جونورای دور و برتو بشمرم... و وارد هاگوارتز میشه و یکراست بطرف دفتر دامبلدور میره.

-اوهوی! کجا؟
-دفتر مدیر!
-اون طرف ستاد ارائه راهکار برای قهرمانی گریفیندوره.دفتر مدیر سمت چپه.
ایوان راهشو به سمت چپ کج میکنه و خیلی زود به دفتر مدیر میرسه.

-هی!دستتو بکش کنار.اسم رمز!
ایوان دستشو از روی دستگیره برمیداره و فکر میکنه که حدس زدن این یکی باید کمی سخت تر باشه.
-برتی بات با طعم روبالشی دابی؟
-درسته.بفرمایین.

خب! ایوانا هم گاهی اشتباه میکنن.ایوان خوشحال و خندون از پله ها بالا میره و وارد دفتر مدیر میشه.با کمی جستجو دامبلدور رو داخل یکی از کمد ها پیدا میکنه.
-پروفسور شما اون تو چیکار میکنین؟
-قایم شده بودم.هر کی بیاد اینجا اول باید بگرده منو پیدا کنه.میدونی که...خیلی بامزه و دوست داشتنی هستم من.ماموریتت چطور پیش رفت گرابلی؟

ایوان هنوز نمیدونه ماموریتش چی بوده.ترجیح میده یه جواب کلی بده.
-بد نبود پروفسور.فکر میکنم کمی پیشرفت کردم.
-پیشرفت کردی؟یعنی موفق شدی تسترالاشونو بدزدی و بیاری یا نه؟

ایوان سعی میکنه خوشحالیشو پنهان کنه.
-نه هنوز.راستش من کمی تردید دارم.آخه دلیل این ماموریت رو فراموش کردم.و وجدانم بهم اجازه نداد بی دلیل اون زبون بسته ها رو بدزدم.میشه دوباره برام توضیح بدین؟

دامبلدور پدرانه دستی روی شونه ایوان میزنه.
-دوباره؟همون بار اولم برات نگفته بودم دلیلشو.ولی حالا که اینقدر با وجدان هستی برات توضیح میدم.میخوام یک سری مسابقات تسترال سواری برگزار کنم.تسترالم که گرونه.بودجه نداریم.گفتیم از جیب تام تامینشون کنیم.

چند ساعت بعد خانه ریدل:

-مسابقات تسترال سواری؟اینا بیکارن؟سالی یه مسابقه راه میندازن و خودشونو به کشتن میدن؟ولی اگه ما ارباب هستیم از این ایده هم علیه خودشون استفاده میکنیم.

سرو صداهای مبهم و زمزمه واری از گوشه و کنار به گوش میرسه.
-بله ارباب.مسلما شما این کارو انجام میدین.
-شکی درش نیست ارباب.
-شما بسیار با تدبیر هستین.

ولی ادامه حرف لرد زیاد برای یارانش جذاب نیست.
-شماها...بهتره به تسترال تغییر شکل بدین.بهشون اجازه میدیم مسابقه رو برگزار کنن.این فرصت خوبیه که حداقل از شر چند تاشون خلاص بشیم!


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۸:۱۸ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۲
#17
دستی یقه هری رو میگیره و اونو پشت بوته ای میکشونه.
-حالا بیا این پشت تا پیدات نکردن.تو لازم نکرده نبرد کنی.تو سر هممونو به باد ندی کافیه.الان با این شاهکار جدیدت آپاراتم نمیتونیم بکنیم.اگه گیر بیفتیم مجبوریم وانمود کنیم برای جنگ با ارتش تاریکی اومدیم و در اوج آمادگی قرار داریم!

هری به سختی دست را از یقش جدا میکنه و با لحنی اعتراض آمیز میگه:
-شماها متوجه نیستین.فقط منم که میتونم بکشمش.من آخرین امید شما هستم.حالا به جایی رسیدین که یقه منو میگیرین؟کافیه یه کاغذ بهم بدین.من مطمئنم که میتونم نقشه نابودیشو بکشم.

پرسی که کم کم داشت کلافه میشد با صدای نسبتا بلند از بقیه میپرسه:
-کسی کاغذ نداره؟بدین ببینم این چیکار میخواد بکنه!

ظرف چند ثانیه کاغذ و قلم پر در اختیار هری قرار میگیره.هری با جدیت شروع به کشیدن میکنه.دقایقی پر از اضطراب سپری میشه.با دیدن چهره خسته و عرق ریزان و چشمان جدی و حالت متفکر هری، پرسی هم کم کم داشت قانع میشد که این پسر تنها راه نجاتشونه.بالاخره بعد از 45 دقیقه هری سرشو از روی کاغذ بلند میکنه.
-مداد قرمز دارین؟

ملت که هیجان زده شدن فوری مداد قرمزی از ناکجا آباد برای هری ظاهر میکنن و با احترام به دستش میدن.45 دقیقه نفس گیر بعدی شروع، و در اوج امید و هیجان به پایان میرسه.هری نفس عمیقی میکشه.
-خب!قسمت مهمش تموم شد.ببینین: فرض میکنیم این لرد ولد...یعنی اسمشو نبره.خب؟

بقیه:خب؟!

هری:خب هیچی دیگه.فعلا تا همین جای نقشه رو کشیدم.به این سرعت که نمیشد همشو کشید.برگزیده هستم...ولی شماها هم باید کمی صبر داشته باشین فرزندان روشنایی!





آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
#18
-اینو بذار این ور.اونو بذار اون ور.اینو از سر راه من ور دار.بعد از اینکه رد شدم دوباره بذار سر جاش.

محفلیا با دهن های باز و چهره های متعجب به پرسی ویزلی که پشت سر هم دستور میده زل میزنن.بالاخره تعجب یکیشون تموم میشه و میپرسه:
-شما کی باشی که داری دستور میدی؟

پرسی مغرورانه سرشو بر میگردونه.ولی کسی رو نمیبینه.
-کی بود حرف زد؟
صدای جیمز سیریوس پاتر از داخل نعلبکی روی میز به گوش میرسه.از اونجایی که جیمز از فنجان قهوه کوچیکتر بود دیده نمیشد.
-منم.من اینجام. جیمزم!به کار همه هم کار دارم.اصلا وظیفم اینه.تو کی باشی؟
پرسی سعی میکنه لبخند پدرانه ای بزنه که شبیه دامبلدور باشه.ولی فیزیک صورتش برای این کار مناسب نیست.بی خیال لبخند پدرانه میشه و دست محبتی روی سر جیمز میکشه:آه جیمز.من رئیسم.در نبود دامبلدور ریاست محفل به من رسیده.همتون میدونین که یه رئیس باید اقتدار داشته باشه.همه ازش حساب ببرن.تازه کمی بدجنس و بدذات هم باشه.همه شما اینجا پروانه ای هستین.تنها کسی که کمی خباثت در وجودش هست منم.پس رئیس منم.تو هم که کلا عضو محفل نیستی.حالا کافیه یک کلمه دیگه حرف بزنی که توی همین قهوه حلت کنم.روشنه عزیزم؟

کاملا روشن بود!


جزایر قناری:

دامبلدور:آه.چقدر گرمه امروز.اون کرم ضد آفتابمو بده.این گرما برای من پیرمرد خوب نیست.البته از پرسی ممنونم که منو برای استراحت فرستاد اینجا.ولی فکر میکنم استراحت دیگه کافیه.وقتشه برگردم و جامعه جادوگری رو از مهر و عشق خودم لبریز کنم.

ده دقیقه بعد:

-وقتشه جامعه رو از مهر لبریز کنم.

بیست دقیقه بعد:

-وقتشه...مهر...لبریز...

سی دقیقه بعد:

-ای بابا!من چرا نمیتونم برگردم؟


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲
#19
-سلام آقای محترم.اگه ممکنه میخوام چند دقیقه وقتتونو بگیرم.میخواستم بدونم شما چیکار کردین که اینقدر متشخص به نظر میرسین؟
ایوان ردای لودو رو میکشه و توجهشو به خودش جلب میکنه.
-مطمئنی چیزی که میخواستی بدونی همین بود؟احیاناسوال دیگه ای نداشتی؟

لودو لبخند ملیحی میزنه و به سیبل که در اوج جذابیت و زیبایی درنزدیکی اونا ایستاده اشاره میکنه.
-اونو میبینی؟
-آره خب
-موهاشو میبینی؟چشاشو میبینی؟دماغ و دهنشم که میبین!من با این جذبه و فرهنگ و شخصیتم حتی اینم نتونستم تحت تاثیر قرار بدم!حالا نه که ازش خوشم بیادا.ولی خب.سنگین بود برام.

ایوان یک نگاه به سیبل میندازه و یک نگاه به لودو.و هر چی بیشتر فکر میکنه بیشتر متوجه میشه که حق با لودوئه و کلا رد شدن از طرف سیبل باید خیلی دردناک باشه و کلا بهتره آدم بره بمیره!
لودو وباره بطرف جادوگر متشخص برمیگرده.
-خب، کجا مونده بودیم؟من میخواستم شما بعد از گفتن راز زیبایی و براق بودن موهاتون و رموز شادابی پوستتون و ریزه کاریهای رفتار متشخصتون، اگه وقت کردین یه اشاره ای هم به این موضوع بکنین که تو زندگیتون بیشتر از همه از چی میترسین؟
جادوگر متشخص که از تعاریف لودو کاملا شارژ شده بود شروع به صحبت میکنه:
-خب، باید بگم که من هر روز صبح یک لیوان آب لیمو مینوشم و وقتی فقط به اندازه یک بند انگشت آب لیمو تهش موند، همون یک بند انگشت رو سه قسمت میکنم.یک قسمت به موهام و یک قسمت به پوستم و یک قسمتم توی چشمام میریزم که نگاههام ناقد و متشخص بشه و البته چیزی که من ازش میترسم خرد شدن شخصیتمه!


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۲
#20
-خب؟

مرگخوارا:خب چی؟

آیلین و جاگسن:خب توضیحی در این مورد ندارین؟

بلاتریکس هیجانزده جلو میپره.
-شما دو تا جاسوس کم ارزش خائن برای دستور ارباب توضیح میخوایین؟شما کی باشین که ما بهتون توضیح بدیم.
جاگسن یقه لباسشو صاف میکنه.سعی میکنه کاملا با جذبه به نظر برسه ولی مورفین گانت درست کنارش وایساده و با وجود مورفین در کادر غیر ممکنه کسی باجذبه به نظر برسه.جاگسن مودبانه مورفین رو از داخل کادرش به بیرون هل میده و شروع به صحبت میکنه.
-فکر میکردم با هم به توافق رسیدیم.شرایط بهتر، کار کمتر، حقوق بیشتر، آرامش و راحتی، سفر هاوایی، ازدواج با لرد...
دافنه حرف جاگسن رو قطع میکنه:آخه من نمیخوام با لرد ازدواج کنم.گزینه های دیگه ای در نظر دارم.
جاگسن قبل از اینکه خون بلا به جوش بیاد فورا حرفشو اصلاح میکنه.
-این آخری جزو مزایای اختصاصی بلا بود.حالا نظرتون چیه؟اگه در مورد قدرت من شک دارین میتونم بهتون ثابت کنم که چیزی از لرد سیاه کم ندارم.تنها چیزی که لازم دارم هوادارانی مثل شماست.اون اگه تنها باشه خیلی راحت میتونیم شکستش بدیم.حالا با منین یا نه؟
همه مرگخوارا فریاد هورااا سر میدن.بجز مورفین که حال و حوصله فریاد کشیدن نداره و فقط با اشاره دست موافقت خودشو اعلام میکنه.به دستور جاگسن همه با هم آماده برگشتن به خانه ریدل میشن.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.