هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰:۵۲ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#11
مرلین وسط کلاس نشسته بود و بچه های هاگواتز دور او حلقه ای زدندو همچون فسیل تاریخی شروع به بررسی لایه لایه ی اوکردند.
-مرلینا این چروک دومی پیشونیتون مال چه دوره ایه؟
-هوووم دومی؟ اون مال خیلی قبل تر از دوران هاگوارتزه به سختی یادمه ولی سومی مال جنگ جهانی سوم جادوگران پیش از تاریخه.
-او پروفسور، پروفسور ببینید یه لایه ی دیگه زیر پلکش کشف کردم.
-کجاست؟
- اینجا...آه نه از دستم در رفت گمش کردم زیر لایه ی صد و یکمی یکی دیگه بود.
-ای اینجا چه خبره چرا انگشت تو چشم مرلین میکنین؟ شفا میده؟ منم بیام؟
-نه هکتور کلاس تحلیل تاریخی مرلین گذاشتیم. میخوایم رازهای پنهان تاریخ رو کشف کنیم.
-منم، منم.
-خیلی خب بچه ها راهو باز کنین هکتور داره میاد.
هکتور هم که انگار از روی فرش قرمز رد میشد چنان آهسته آمد که این پایش به آن یکی گیر کرد معجون های توی جیب اش طی شیرجه ای بدون هیچ قصد و غرض قبلی در هوا چرخید و چرخید تا روی مرلین ریخت. بخاری عجیب آهسته از روی صورت مرلین بلند میشد و در هر لحظه یک لایه از لایه هایش کاسته میشد و ریش های سفیدش دانه دانه میریخت و در لحظه ای بعد او مرلینی بود جوان و بی چروک.
-معجزه... معجزه رخ داد. هکتور مرلین رو جوون کرد.
- ما پیامبر بودیما شما رو ما معجزه پیاده میکنین؟
-نه این شیشه ی سمت چپم بود برای...
جماعت هیجان زده هکتور را روی دست بلند کردن و با خود بردند تا دور مدرسه بگردانند. هکتور معجزه گر لقبی بود که به او اعطا کردند.
طولی نکشید که کلاس خالی خالی شد و فقط پروفسور و مرلین در اتاق ماندند.
-پروفسور الان منم برم؟
- نچ نچ یه زمانی فسیلی بودی برای خودت واقعا حیف شد. حداقل یه زمان ریش داشتی میگفتیم به ریش های مرلین قسم الان به چی قسم بدیم.
پروفسور که شوکه و افسرده شده بود چوب تدریسش را انداخت و در حالیکه با دستمال اشکهایش را پاک میکرد از اتاق بیرون آمد.

هفته ی بعد...

خبر...خبر...هکتور اعلام پیامبری کرد و مرلین را فردی شیاد و دروغگو دانست.
مرلین یا هکتور؟! کدام پیامبر راستین است؟
در همین حال هکتور در اتاقش که پشت درش میلیونها آدم صف بسته بود.
-اینجا چه خبره؟


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۱:۱۴:۳۲

S.O.S


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹:۳۰ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#12
در این میان تام ریدل که جلوی چشمش گوجه های عزیز باغش که تازه اونا میوه داده بودن رو میکندن و توی سر و صورت هم میکوبیدن عزمش را جزم کرد که باید قطعا طرفی غیر از طرف مروپ را بگیرد. باید مالک جدیدی پیدا میکرد که قدر حاصل زحماتش در خانه ریدل هارا بداند نه اینکه مانند مروپ و یارانش در و دیوار باغ و گلخانه اش را خراب کنند.

-مرلینا معجزاتت رو باور دارم فقط قول بده انتقام سختمو از اون زن قدر نشناس بگیری. نمیدونی چه بلایی سرم آورد خونه خرابم کرد.

-هرکه به ما ایمان داشته باشد از یاران ماست بیا تام. توهم به جمع ما بپیوند.

-به نشانه ی صداقتم میخوام کل میوه های باغمو به عنوان مهمات بهتون تقدیم کنم فقط یادتون باشه از پشت برید چون یاران مروپ هم دارن گوجه هامو از همونجا میکنن.

-بسیار هم عالی فقط یه سئوال اونا بچینن مشکله ما بچینیم مشکلی نیست؟

- نه خب سئوال خوبی پرسیدید جواب خوبی هم داره. میدونید من خسته شدم هر روز تهدید ، هر روز شکنجه دیگه تا کجا باید تحمل کنم مرلینااا.

-وایسید ببینم شوهر مامان تو اونجا چیکار میکنی؟

-بانو اجازه؟ همین الان ایشونم به جبهه مرلین پیوست.

- دیدی هری. حتی همسر بانو هم به ما پیوست باز هم به ما ایمان نمیاری؟


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۷ ۲۰:۳۶:۰۹

S.O.S


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳:۳۵ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#13
هدویگ عقب گردی کرد و با شدت هرچه تمام به سمت پنجره بیرون دفتر خودش را کوبید. اما صد حیف که حاصل این کوبیدن چیزی جز ستاره های دنباله دار دور سرش در پی نداشت. پس چاره ای نداشت جز اینکه از بیرون پنجره داخل اتاق را وارسی کند.

با یک چرخش ۳۶۰ درجه بررسی اش را تکمیل کرد. نه، نبود. هری اینجا هم نبود.
تمام چیزی که این جغد مفلوک میخواست هیکل خوش اندام بود اما دریغا که به هر در میزد به در بسته میخورد. البته بسته بعنای واقعی کلمه.

-هو هو هوعع هغ هغ هو .

دیگر جانش به منقارش رسیده بود با اینکه تا اینجای کار تحمل کرده بود بغض جغدی اش ترکید و زار زار شروع به گریه کرد. به خاطر اشک هایش انقدر چشمانش تار میدید که دیگر نمیدانست به کجا میرود. پس میان راه تصمیم گرفت لب کنج پنجره ای موقتا بزند کنار و استراحت کند تا با سایر جغد ها یا جادوگران جارو سوار تصادف نکند. با این حال به خاطر مشغله های شدید ذهنی اصلا متوجه نشد کنارش دختری نشسته سر تا پا بانداژی. اما با صدای دختر خیلی زود به این موضوع پی برد.

- آه این زندگی دیگه ارزشی نداره. مگه نه جغدی؟ مطمئنم این ملاقاتمون کار سرنوشت بوده بیا باهم یه خودکشی دو نفره بکنیم.

-هوع؟ هو هو هو.

-پس باهم هم عقیده ایم. بیا پس زودباش بزن بریم.

شاید هدویک افسرده و نا امید شده بود اما هنوز هزار امید و آرزوی بر آورده نشده داشت هنوز هری را نیافته بود، هنوز به هیکل رول مدلش که در روزنامه دیده بود نرسیده بود پس در کمال نا رضایتی با هوهوی خود درخواست ساکورا را رد کرد اما نه تنها برعکس حرف های او را فهمیده بود بلکه حالا خیلی دیر شده بود چرا که دیگر ساکورا پاهای هدویک را محکم چسبیده بود.


S.O.S


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷:۵۷ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
#14

-علیک سلام نمیخواد بیای تو از همین طرز وارد شدن فهمیدم سندروم دست بی قرار و پیش فعالی حاد رنج میبرید. آخ دماغم وایسا نسختو با هزینه ویزیتت و هزینه طول درمان برای دماغم بهت بدم میری دم پذیرش پرداخت میکنی. آخ دفعه بعد اومدی آروم تر درو باز کن حداقل یه اهنی یه اهونی بکن کسی پشت در نباشه.

-آخ شرمنده خوبین؟ یکم هیجان داشتم ندیدمتون. هه هه. ام پس میبینمتون.

-بعدی فقط خواهشا با آرامش وارد شین.

-منو تهدید میکنی پیش کرفس بادمجون مامان چغلیمو میکنی بزور اوردمت بیمارستان؟ کور خوندی این حقه های مشنگیت رو پسر باهوش مامان کار ساز نیست تازه خوشحالم میشه بفهمه. صبح میری گلخونه شب برمیگردی. وقتی هم برمیگردی لباس های پر گل و خاکتو پرت میکنی رو مبل. کمکی هم که نمیکنی.

-مرلینا من از دست این زن چیکار کنم؟ همینو میشد تو خونه هم با مذاکره حل کنیم دیگه نیازی نبود اینهمه راه بیایم اینجا.

-نه تو اینطوری آدم بشو نیستی. میری تو یا این ماهیتابه رو پرت کنم؟

-نمیرم. بیمارستان جادوییتونم بدرد خودتون میخوره.

-خودت خواستی. بمییییر برررو تووووو.

-آخخخخ. رفتم بابا! رفتم! سلاحتو قلاف کن. هی هرچی میشه ماهیتابمو بکشم بیرون، ماهیتابمو بکشم بیرون. درود من خوبم شما خوبین؟ خانواده خوبن؟ رئیس بیمارستان خوبه؟ خب حالا همه خوبیم من برم دیگه یه نسخه ای چیزی فقط بدین من نشون این خانومم بدم که حرفمو باور کنه اومدم معاینه شدم.

- اه زندگی من آبم تو هاون کوبیده بودم تا الان خورد شده بود چرا هیچکی به حرفام گوش نمیده. فییین...هعی. صد بار گفتم ساکت. آروم. من که دیگه بیخیال شدم. جناب اسمتون؟

-تام ریدل هستم بزرگ خاندان ریدل ها. از حضورم مفتخرید. نه؟ خوشحالین با حضورم بیمارستانتونو منور کردم؟

-اصلا در کالبد خودم نمیگنجم از خوشحالی. ففیین.

-اوه میدونستم شما فرد بسیاد دانا و باهوشی هستید بلافاصله حرفمو تایید کردید. خیلی تحت تاثیر جذابیت ستودنیم قرار گرفتین؟ خودم میدونم. راستش تو راه اینجا با دیدن رخ همایونیم چند بانوی جوان مصدوم و معدوم و محجور شدن.

- مطمئنین اونا بیمارای بخش نبودن که به خاطر سر و صداتون تشنج کردن؟

اگلا این را آرام زیر لب گفت. و سپس گفت:

-جناب علت مراجعه تون؟

- علت؟ یک عدد ماهیتابه تفلون نچسب نسوز که دستم بشکنه خودم واسش از مزایده گرفتم اون وقت حالا این زن باهاش....اوه مای مرلیینا اینجارووو این رز هلندی هفت رنگ افسانه ای خوشگل توی این فضای نچندان مطبوع نمور چه میکنه؟ ای دلبرک من ! ای ستاره ی گمشده من تو را چه به اینجا. دکتر جون! فدای ردای سفیدت بشم! میشه این گلدونو بدی من به کلکسیونم تو گلخونم اضافه کنم؟ آخی قربون اون برگای رنگارنگت بشم من. اهم داشتم میگفتم اجازه هست؟

اگلا که داشت لحظه به لحظه مشکلاتی که از او فوران میکرد را در سکوت نظاره میکرد در پرونده ای سیاه رنگ یاد داشت کرد بیمار مذکور در وضعیت ناپایدار. بیماریهای تحت درمان: خودشیفتگی مزمن. عدم تمرکز هنگام مکالمه. اختلال شخصیت stpd. روی جلد نوشته شده بود فوق محرمانه اقوام و بستگان لرد.

-بفرمایید جناب این پروندتون بدید به منشیم بذاره تو آرشیو های تو گاو صندوقم اینم نسخه تون اینم ااااین هوف گلدون خدمتتون.

-ممنون از سخاوتمندیتون. تموم شد؟ برم دیگه؟ کار دیگه نداریم؟

-منتظر چیز دیگه ای بودید؟

- نه فقط تصور دیگه ای داشتم فکر کردم چند نفری میریزن سرم منو میبندن به تخت یه مشت قرص میریزن تو حلقم.

-ببخشید ناامیدتون کردیم حالا بخواید اینکارم براتون میکنیم فقط هزینه اضافی داره. پرستارای جوونمونم امروز سرشون شلوغه باید به نگهبانای گردن کلفت سر پستمون بگم بیان آمپول و قرص بیارن.

-عههه سرشون شلوغه ؟ نه‌. اهم. یعنی نمیخواد نگهبانای بیچاره رو تو زحمت بندازین من گلام تو خونه منتظر آبیاری ان دیگه از خدممتون مرخص میشم. اها این مدت نشسته بودم روالش دستم اومد رفتم بیرون باید بگم نفر بعدی نه؟ میدونم میدونم نفررر بععدییی. خب گفتم . فعلا.

نفر بعد همان طور که رفتن تام سرش را برگرداند به داخل اتاق وارد شد.


S.O.S


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴:۴۱ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#15

فرض کن که یکی دفترچه خاطراتتو خونده و رفته به همه گفته که چی توش بوده...چیکار می کنی؟

................................

-مردک خیره سر فکر کردی چون یکم خوشگلی و پولداری میتونی با قلب من بازی کنی.

-نه سیسیلیاااا ! پری زیبا روی من! فدای یه تار موت بشم من عمرا بهت خیانت کنم.

- پشت گوشتو دیدی دیگه منو دیدی. عمرا بذارم با این حرفات دوباره منو خامم کنی.

تق....

سیسیلیا با عصبانیت در را بست و تام را با وسایلش از خانه اش بیرون کرد.

-باور کن اون دفترچه خاطرات من نبود.

شپلق

سیسیلیا معشوق و دلداده ی تام ریدل دفترچه خاطراتی که این گور به گور شده در زیر گلدان محبوبش مخفی کرده بود را پیدا کرده بود. چه ها که در آن دفترچه نبود از آشنایی با زنی به نام مروپ و معجون عشق بچه دار شدن و رها کردنشان تا اسامی و نشانی و خاطرات زنانی که عاشق و مجنونشان بود.

- اینم دفترچه خاطرات نحست بخوره تو فرق سرت. چشمای کورتو وا کن ببین نشان خانوادگی کی رو جلد و صفحاتشه.

-ام چیزه نه ببین اممم... من...هوف این یکی رو دیگه نمیتونم انکارش کنم. ولی ببین تقصیر من مظلوم و سر به زیر چیه که اونا عاشق اینهمه وجنات و زیباییم میشن. مگه این دل وسیع همچون دریام دلش میاد دست رد به سینه زیبا رویان (غیر مروپشون) بزنه.

-کسی جلوتو نگرفته برو برگرد پیش همونا وقت منم تلف نکن.

-سیسیلیا پس من چی؟ پس عمر کوته من که برای تو گذشت چی؟ توی تمام این مدت شاخه گلی رز بودم تک و تنها توی باغ قلب تو.

سیسیلیا که دیگر حوصله اش از قصه سرایی های عاشقانه و بی وقفه او به تنگ آمده بود از پشت در کنار رفت و با گذاشتن پنبه در گوش هایش و بستن پنجره ها به اتاقش رفت و با گذاشتن بالشتی بر روی سرش به خواب رفت.

-میدونستم دوباره این جادوگر پلید زهرشو تو زندگیم میریزه ولی دیگه نه به این زودی.من دارم برات مروپ !فقط صبر کن. وقتی اومدم و تمام کرم خاکیا و حلزونا و شته های گل هامو ریختم تو خونت میفهمی از اول نباید رو لقمه ای بزرگ تر از دهنت دست میذاشتی.

بعد از آن تا مدتها کار تام شده بود گونی گونی حشرات بردن از پای گلهای گلخانه و باغ عمارتش بردن به خانه ی گانت ها. فارغ از اینکه مروپ اینهارا نشانه عشق و توجه تام به خودش تلقی میکرد و روز به روز بیشتر شیفته اش میشد. همین منوال پیش رفت که مدتها بعد مروپ یقه اش را گرفت و با خودش پیش دیگر جادوگران و اسلیترینی ها برد.


S.O.S


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷:۵۳ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#16
بعد از اعلام موضوع درس، بلا ابرویی بالا می اندازد. معلوم بود از موضوع درس بدش نیامده. به آرامی درحالی که به فکر چگونه پیاده سازی این ایده بود، به صندلی اش برگشت. بقیه مرگخواران هم کم کم شروع به پیاده سازی شاهکار های خود کردند.

-آه باور کنید دارم از کمبود خواب میمیرم زیاد بیدار نیستم که بخوام اثری خلق کنم ولی...

معلوم نبود به خاطر فشار کمبود خواب بود یا اینکه کمبود اکسیژن برای لحظاتی به مغزش خون نرساند یا شاید نوعی خلاقیت نوین شایدم نه چندان نوین در هنر نقاشی باعث شد سدریک سرش را در سطل رنگ قرمز فرو ببرد.
به نظر هم میرسید ایده جالبی در سر داشت ولی اوضاع وقتی که دیگر سرش را بیرون نیاورد کمی نگران کننده شد.
یکهیو زنی مو سیاه سرش را از توی قابلمه ای که ته کلاس مخفی شده بود بیرون آورد.

- عه وا یکی سدریک مامانو از تو سطل رنگ نجات بده الان غرق میشه.

معلوم نبود کی و چگونه از آنجا سر در آورده ولی معلوم بود مروپ هم سودای مالکیت املاک پدری اش را در سر داشت که آمده بود با بقیه رقابت کند.
صدایی از توی سطل رنگ بیرون آمد که نشان از تقلای سدریک داشت.

-قلقلقلقل

-بیا من استخون ساق دستمو میندازم خودتو بکش بالا.

-قل قل قل....

ناگهان دیگر صدایی نیامد.

-بانو ملوپ سدیک دیگه قل قل نمیکنه. یعنی دیگه برنمیگلده با من قایم موشک بالشتی باژی کنیم؟

-نه کوین آناناس شاخک دار مامان شما برو اونور نقاشیتو بکش ما نجاتش میدیم.

کوین به نشانه تایید سری تکان داد و با قدم های کوچکش تاتی تاتی کنان به گوشه اتاق رفت دو زانو روی زمین نشست و روی تابلو ای که رو به رویش روی زمین بود خم شد. یک دست کوچکش را روی تابلو گذاشت و با دست دیگر که قلمو را مشت کرده بود شروع به نقاشی کرد.

-بانو از اینا آبی گرم نمیشه بذارین من این نیمه جونو تا جونش بالا نیومده بکشم بیرون.

بلا دستش را دراز کرد و از یقه سدریک را گرفت و بیرون کشید . هرچند او انگار نه انگار که تا ثانیه ای قبل داشت در سطل رنگ نفسش قطع میشد، با دستانش به دنبال تابلو گشت. تابلو را که یافت با دستانش هر دو طرفش را گرفت و به چشم بهم زدنی صورتش را وسط آن کوبید. سدریک شاهکاری را با به خطر انداختن جان خود در کسری از زمان خلق کرد و سپس دو باره به خواب رفت.

مرگخواران که فهمیدند چقدر زمان از دست دادند پس دوباره کارشان را از سر گرفتند.

ساعاتی بعد...

دست ها یکی یکی به نشانه اتمام کار بالا رفت. حال نوبت این بود که استاد هر کدام از تابلو ها را ببیند بررسی کند و نمره ی ارزیابی اش را اعلام کند. به زودی برترین استعداد نقاشی مشخص میشد.


S.O.S


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳:۲۱ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
#17
پلیس ها انگار سفینه ای معلوم الحال در آسمان دیده باشند. همانجا خشکشان زده بود و مات و مبهوت به نور چوب دستی ها خیره شده بودند.

-ا...ارباب حالا چیکار کنیم؟

- ظاهرا امروز پاره سنگ روی شانسمان باریده. هرجا میرویم این مشنگ های سیبیل کلفت پیدایمان میکنن.

-تام فرزند تاریکی که دستت به دست نورانیمان متبرک شد. میگم راه چاره ای داری تا این مشنگا هنوز سیستم مشنگیشون بالا نیومده جیم شیم؟

- پیر مرد ما دفعه قبل ایده دادیم فکر نمیکنید زیادی به ما متکی شدید؟ ما خوشمان نمی آید. نه اینکه مغز باشکوهمان ایده ای نداشته باشد. نمیخوایم شما محفلی ها مفت خور بار بیایید.

مرگخواران به نشانه تایید مانند فنر سرهایشان چند بار تکان دادند. محفلی ها که از این گونه شرایط اطلاعات چندانی نداشتند برای مشورت دور هم جمع شدند.

-فرزندان روشنایی عزیزمان قربون فیوز کله هاتون برم میشه یکم به خاطر باباجان امروز یکم فسفر بسونید ببینیم الان با این وضعیت چیکار کنیم؟

- پروفسور ، پروفسور! من یه ایده ای دارم. چطوره به راه روشنایی هدایتشون کنیم.

محفلی ای با موهای نارنجی و صورت کک و مکی جلو آمد و این را گفت. گویا این ویزلی کوچک هنوز خیلی از زمان عقب بود.

-خوش طینت بابا ما قبلا این راه رو امتحان کردیم ولی نتیجه عکس داد. ناجوانمردا میخواستن کلمو بکنن تو گونی. به زور از دستشون جا خالی دادم.

-اره خودشه پروفسور!

- چی فرزندم؟ جاخالی بدیم؟

-نه قبلش.

-این که میخواستن کلمو بکنن تو گونی!؟

-بلههه. خودشهه.

با صدای فریاد این محفلی همه مشنگ ها دوباره به خودشان آمدند و شروع به بالا آمدن از درخت برای دستگیری آنها کردند.
لرد سیاه نگاهی عاقل اندر سفیه به دامبلدور و محفلی ها انداخت.

-پیرمرد وجدانا متعجبیم با این محفلی های نخبه ات چگونه تا الان منقرض نشدی؟

-به مرلین اینا بچه های خوبین فقط یوقتا شیرین میزنن.

ولی در این لحظه شیرین زدن آنان چندان اهمیتی نداشت.
گویا نقشه آن ویزلی راه حل موقت خوبی بود.
بنابر این هر کدام وسیله ای برای کشیدن روی سر پلیس های مشنگ دم دست کردند و آمده پریدن روی سر آنها شدند.


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۳۰ ۱۸:۵۳:۰۵

S.O.S


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲:۱۲ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
#18
گویا بچه ویزلی ها پشت تسترال را با جای دیگری اشتباه گرفته بودند. کف آشپز خانه محفل از پیش هم بیشتر بوی نامطبوعی گرفته بود.
تستی نفسش را حبس کرد دیگر طاقت تحمل شاهکار های بچه ویزلی ها و خر بار کش کردن های رز را نداشت. دست و پاهایش شروع لرزیدن کرد. و چیزی که رز اصلا از دیدنش خشنود نمیشد اتفاق افتاد.

تق...دنگ...بوم

تسترال پخش زمین شد و تمام آنچه که رز پشتش او بار زده بود به همراهش به زمین افتاد.

_د آخه تسترال بی تسترال شده من سه ساعت زحمت کشیدم اینارو جمع کردم نمیتونستی یا جون نداشتی از اول میگفتی. اصلا آدرس شرکتی که فرستادتت رو بده مرجوعت کنم بگم یکی دیگه بفرستن.

_آه...هوف بذار یه نفسی تازه کنم میگم خدمت...

هنوز حرف تستی کامل از دهانش بیرون نیامده بود که با درد کنده شدن یک دسته دیگر از پشم های سرش یک متر از جایش پرید.

_بابا تو بوته خار افتاده بودم انقدر اذیت نمیشدم. موندم چی به این کله هویجی هاتون میدین انقدر جهش یافته شدن.

_نه انگار تو جواب بده نیستی. بذار من مودی رو خبر کنم بلکه شاید اون بالا سرت باشه به حرف بیای.

_نه نه نه نه شمارو تو زحمت نمیدازم. اهم داشتم عرض میکردم بنده یک عدد تسترال هستم.

_خب؟

_امم نه انگار هنوز متوجه عرایض بنده نشدید من یک عدد تسترال هستم.

_خب منم رز ام خوشبختم.

_به جون مرلین اگه فهمیده باشی چی میگم. باورکن من تسترال فایده ی دیگه ای غیر طبخ شدن و بار کشی هم دارم اگر صبر کنید و اجازه بدید توضیح بدم.

_اول که عین نیسان آبی مشنگی وارد تالارمون میشی و در و دیوار و داغون میکنی. بعدم میزنی کل بار های با ارزش محفلمونو چپه میکنی و از اون بد تر ویزلی کوچولو های نازنینمون رو زیر هیکل گندت له میکنی. بعدم آدرس شرکت کلاهبردارتو نمیدی. حالا هم به من میگی نفهم؟ موووودییییی.

گویا حرف های تسترال چندان اهمیتی برای رز نداشت که هیچ بلکه تمام دور انداختنی های محفل به یک باره برایش عزیز و با ارزش شده بود.

صدای قدم های سریع و محکم مودی در تالار تنین سنگینی می انداخت. و داشت به سرعت خود را به پیش صاحب صدا میرساند.

تستی بیچاره از دست این دیوانه هایی که گیرش افتاده بود، با گریه سرش را به هود آشپز خانه میکوبید.
نا امیدانه آهی کشید و منتظر بود تا بلکه عاقلی میان این دیوانه ها پیدا شود و او را از این آشفته بازاری که گیر افتاده بود نجات دهد.


S.O.S


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲:۱۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#19
نام: تام

نام خانوادگی: ریدل

نژاد: مشنگ

چوبدستی: چوبدستی دیگه چیه ؟ من اینجا فقط بیلمو میشناسم.

گروه:گروه دیگه چیه؟ گروه خونی منظورته؟ نمیدونم این مروپ چیز خورم کرد آورده اسلیترین نمیدونم چه خبره اسمه گل و گیاهه؟ خوردنیه؟

جارو: یه دونه چمن زن دارم یه بار با عشقم سیسیلیا تا عشق آباد باهاش رفتیم جای مروپ خالی نباشه.

ویژگی ظاهری: زیبا فرح بخش و دلربا! هر جنس مونثی که تاحالا از کنارم رد شده دستشو با چاقو بریده! موهایی نرم و مجعد مثل شبق دارم. از چشمان مشکیم که دیگه نگم براتون، توی روح آدما نفوذ میکنه (البته همه آدما که نه فقط جنس مونثشون). خلاصه مثل این مروپ چلوس باقالی و زوار در رفته نیستم.

اندر احوالات این جوان ناکام: خدمتتون عارضم ما داشتیم توی عمارت همایونیمون زندگی میکردیم و همراه دوست دختر وفادار و جیگرم سیسیلیا برنامه عقدمونو اوکی میکردیم و خورشید سعادت بهمون لبخند میزد که ناگهان یه بلای آسمانی روی سرم نازل شد.
یه روز از روز های رمضونی مثل همیشه بود که ما بعد کلی گل کاری تو گلخونه تشنمون بود این مروپ مادر مرده مارو کشوند پشت این پرچینای خونشون یه آب پرتقال بهمون بده. خوردن آب پرتقال همانا و شروع فلاکت همان.
من تو زندگیم آزارم به یه مورچه نرسیده. همیشه نگاه پاک و معصومم پروانه رو به رقص و آواز در میاورده و حتی فرشته ها گاهی من رو با خودشون اشتباه میگرفتن. حالا من فرشته خو چه گناهی توی زندگیم کرده بودم که گیر یه غول بد سیرت و بد طینت افتادم. شما نمیدونین از روزی که این عجوزه ی بوالهوس منو از راه راست منحرف کرد چطوری با قلب لطیف و نحیفم بازی کرد.
از همه بدتر آزادیمو ازم گرفت! به جان شما یه لقمه خوش نذاشت از گلوم پایین بره. دائم منو کنار خودش نگه می داشت که مبادا یه وقت از اون زندون تاریک و نمورش فرار کنم.
اوه مای بیبی سیسیلیا! کجایی که عشقتو بردن.
آی مردم! بزرگ خاندان ریدل هارو بردن به اسارت! دیگه کدوم بنی بشری میتونه از این همه زیبایی و وقارم بهره ببره وقتی گیر این موجود خبیث و جادوگر افتادم.
حالا وقتی میگم جادوگر شما ممکنه باور نکنید ولی طرف واقعا جادوگره! خودم دیدم کدو تنبلو به کالسکه تبدیل کرد، به همین اسمانتوسم قسم.
همشم غر میزنه سرم...میگه من بهانه گیرم و غر غرو! زبونش لال میگه من لوسم. آخه من کجام لوسه. من فقط میگم پوست تخم مرغ میریزی پا گلدونام دیگه نیاز نیست زرده و سفیده شم ول بدی تو گلدون.
تازه اون دفعه خود مرغم گذاشته بود تو گلدونم نصف گلمو خورد!

اونم از غذاهاش... آخه کی پیتزا کرفس و بروکلی درست میکنه، میگه خاصیت داره! آقا من خاصیت نمیخوام. من میخوام سرطان بگیرم بمیرم! حداقلش از دست تو راحت میشم زن! اصلا من دوست دارم همبرگر چرب و چیلیمو با روغن پالم دار بخورم. دوست دارم نمکدونو رو غذام خالی کنم. دوست دارم توی چاییم یه کیلو شکر بریزم. اصلا به کسی چه.

یکی منو از دست این دیو دو سر نجات بده!

لطفا شناسه قبلیمو ببندین.



تایید شد. خوش برگشتی
شناسه قبلیت رو هم تو پروفایلت وارد کردم. لطفا اگه نمی‌خوای بگو تا پاکش کنم.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۹ ۱۱:۵۷:۵۱

S.O.S






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.