جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
ارسال شده در: شنبه 29 اردیبهشت 1403 14:18
تاریخ عضویت: 1403/01/06
تولد نقش: 1403/01/07
آخرین ورود: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
یوریکا که بخش اول جمله روندا را نشنیده بود، با ذوق و شوق گفت:
- ممنونم! پس به نظرتون عجیب نیست؟

سپس، با افتخار لباس را ورانداز کرد و بدون آن که به روندا اجازه ی صحبت کردن بدهد، ادامه داد:
- بقیه معتقدن من و پدرم روانی هستیم، چون دوست داریم از در کمد به عنوان میز نهارخوری استفاده کنیم، از لنگه کفش برای زیبایی اتاقمون استفاده کنیم و همونطور که دیدین، از درپوش چاه به عنوان تزئین لباس استفاده کنیم.

نه روندا از پزشکی سر در می آورد و نه جعفر، ولی جفتشان به طور طبیعی می فهمیدند که بدانند چنین پدر و دختری، حتی از زینوفیلیوس و لونا لاوگود هم غیرعادی ترند. با این وجود، نمی دانستند چه بیماری ای را به او بچسبانند، برای همین از طریق تله پاتی به این نتیجه مشترک رسیدند که به دروغ به او بگویند سالم است. فوقش سنت مانگو کمی ضرر می کرد که این دیگر مشکل آنها نبود.

- خانم شما کاملا سالمین. کی گفته متفاوت بودن یعنی روانی بودن؟ اتفاقا برعکس...

ولی یوریکا اتاق را ترک کرد و دهان روندا برای نطق غرایی که آماده کرده بود باز ماند. در همین حین، رزالین در حالی که به در و دیوار طلسم پاک کننده می زد، وارد اتاق شد. با دیدن جعفر و روندا تعجب کرد، اما لبخندی بر لبش نقش بست.
- سلام، من یکی از شفادهنده هام. بهم گفتن به جای آگلانتاین بیام اینجا، راستی شما اینجا چیکار می کنین؟
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر
پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
ارسال شده در: یکشنبه 23 اردیبهشت 1403 21:17
تاریخ عضویت: 1403/01/24
تولد نقش: 1403/02/14
آخرین ورود: چهارشنبه 25 مهر 1403 16:07
از: لباست خوشم نمی‌یاد!
پست‌ها: 46
آفلاین
جعفر قل خوردن درپوش چاه حموم رو تا وسط اتاق دنبال کرد. درپوش درست وسط اتاق روی زمین افتاد، متوقف شد و برای چند ثانیه سکوت کل اتاق رو فرا گرفت.

-بع…بع….بع….
گوسفندی که عینک گوچی سبز داشت با تقلید به جایی از صدای کلاغ گفت. روندا جایی بین گیس های بافته‌ش رو خاروند و گفت:
-الان قراره چی-

فرصت تموم کردن حرفش بهش داده نشد، چون صدای جیغ بلندی اومد و کمتر از ده ثانیه بعد، دختری که موهای کوتاه آشفته داشت و یه پارچه‌ی بزرگ سفید دستش بود دویید توی اتاق معاینه. عینکش رو بالاتر داد و گفت:
-شما یه درپوش حموم ندیدین اینجا؟

جعفر به درپوش روی زمین اشاره کرد:
-اینو میگی؟

-وای قربون دستت، نزدیک بود لباسی که داشتم میدوختم نصفه بمونه ها!
چهارزانو روی زمین نشست و درپوش رو برداشت. پارچه ی توی دستش که حالا معلوم شده بود قراره لباس باشه رو باز کرد و درپوش رو جایی اون بین گذاشت.
-حالا دکتر کدومتونه؟ یکی منو فرستاد اینجا گفت باید از نظر روانی بررسی بشم.

جعفر و روندا نگاهی بهم کردن و جفتشون همزمان گفتن:
-ایشون!
-معلومه که این آقا!

دختر نخ سفیدی رو جلوی یکی از گوسفندها گرفت و بعد از اینکه نخ توسط اون گوسفند خاص لیسیده شد سوزن نقره‌ای رنگش رو بالا آورد و درحالی که با دقت در تلاش بود تا سوزنش رو نخ کنه گفت:
-من یوریکا هاندام، اینم لباسیه که بابام قراره برای مراسم ویزارد گالا بده یکی بپوشه. قشنگ نیست؟

-با وجود درپوش چاه حموم روی شونه‌ش، بله.
روندا زیرلب گفت.

“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."

پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
ارسال شده در: یکشنبه 16 اردیبهشت 1403 18:08
تاریخ عضویت: 1403/01/17
تولد نقش: 1403/01/17
آخرین ورود: چهارشنبه 12 دی 1403 22:56
از: وسط دشت
پست‌ها: 214
آفلاین
اما جعفر، مثل روندا فکر نمی کرد. اون با دلسوزی نگاهی در عمق چشمان آگلانتاین انداخت. عمق چشمان آگلانتاین خیلی زیاد بود. خیلی خیلی زیاد بود. جعفر در اعماق چشمان آگلانتاین محو شده بود که با دیدن تابلوی" منطقه شنا ممنوع! عمق زیاد!" روبرو شد و مجبور شد از اعماق چشمان آگلانتاین بیرون بیاد. سپس متوجه خستگی عمیق تری در صورت و اندام آگلانتاین شد که حتی از ساق پای آگلانتاین هم، خستگی اش قابل تشخیص بود.

جعفر با خودش فکر کرد که شاید آگلانتاین نیاز داره که کمی ریلکس کنه. به هرحال آگلانتاین 52 پست هست که بدون لحظه ای توقف درحال ویزیت کردن و بیماری چِپونی به مریضایی بود که فقط و فقط برای یه کارت تاییدیه سلامت و اینا... به بیمارستان میومدن. پس حداقل حقش این بود که یه استراحت به کمر ناقصش بزنه.

جعفر به سمت میز آگلانتاین رفت. قلم پر آگلانتاین رو برداشت و روی چوبش نوشت "استراحت"! سپس چوبش رو به کمر آگلانتاین زد. اما آگلانتاین از سوژه بیرون نرفت و با نگاهی پر از تعجب به جعفر زل زده بود. جعفر هم با صورتی بی احساس به آگلانتاین زل زده بود. جعفر چوبش رو بالا برد و با شدت به سر آگلانتاین کوبید.

آگلانتاین هنوز هم از سوژه بیرون نرفته بود و همچنان با نگاهی متعجبانه به جعفر زل زده بود. روندا هم هر چند لحظه ای یکبار نگاهش رو بین جعفر و آگلانتاین پخش می کرد. جعفر که از سمجی آگلانتاین کلافه شده بود، به سلاح نهاییش رو آورد. از جیب شلوارش پیچگوشتی چارسویی در آورد، پیرهن آگلانتاین رو بالا زد و پیچگوشتی رو در نافش فرو کرد.

آگلانتاین با همون نگاه متعجبانه قبلی به جعفر زل زده بود. ناگهان شکمش افتاد. دو پای آگلانتاین به دو طرف افتادن و تمام اعضاش از هم جدا شدن. جعفر پیچگوشتی رو انداخت هوا و بعد از اینکه یه دور چرخید، گرفتش و رو به روندا گفت:
- بابام همیشه میگفت "پیچگوشتی فقط پیچ باز نمی کنه!"

از گوشه مطب جارو برقی رو برداشت. آگلانتاین رو جارو کرد و کیسه جارو رو از پنجره به بیرون خالی کرد. برگشت و روندا رو دید که منتظر مریض روی صندلی نشسته.

- گوسفندای من خوابش میکنن. پیچگوشتی من بازش میکنه. خودم جمش میکنم. تو باید دکتر بشی؟ بابام همیشه میگفت " رو که نیست، سنگ رو سنگ بند نمیشه!"
- خب منم باید یکاری بکنم!
- بابام همیشه میگفت" در دیزی بازه، حیای گربه رو باید دم حجله کشت!"

هنگامی که جعفر و روندا سر دکتر بودن بحث می کردن، در مطب باز شد و درپوش چاه حموم وارد شد.
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در 1403/2/16 21:38:12
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در 1403/2/16 21:39:10
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در 1403/2/16 21:40:31
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در 1403/2/16 21:41:29
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در 1403/2/16 21:42:12
Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
ارسال شده در: شنبه 15 اردیبهشت 1403 13:17
تاریخ عضویت: 1402/07/14
تولد نقش: 1402/07/15
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
آگلانتاین که بخاطر داد و لگد های روندا نصفه بیدار شده بود، وقتی که جعفر تلاش کرد اون رو ببره یه گوشه بندازه، کاملا از خواب پرید!

همین که آگلانتاین چشم هاش رو باز کرد، روندا که فکر کرده بود اون مرده، شروع کرد به جیغ و داد!
- جعفر... این زنده شد!

جعفر تا حرف روندا رو شنید، سریع آگلانتاین رو ول کرد و اومد پیش روندا وایستاد.
- مگه این نمرده بود؟

آگلانتاین که از همه چی بی خبر بود، با تعجب به اون دوتا نگاه کرد.
- چه خبرِ؟ منظورتون چیه؟

جعفر که دید اگه آگلانتاین ماجرا رو بفهمه و ازشون شکایت کنه، به خاطر اقدام به قتل می افتن آزکابان، گفت:
- هیچی جناب دکتر! شما یهو روی زمین افتادی ما فکر کردیم براتون اتفاقی افتاده.

روندا هم سریع خودش رو جمع و جور و حرف جعفر رو تایید کرد.
- بله! کاملا حق با ایشونِ!

آگلانتاین هم با لبخند بهشون نگاه کرد.
- آهان. باشه!

روندا نفس عمیقی کشید و طوری که آگلانتاین نفهمه زمزمه کرد:
- آخیش! نفهمید!
پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
ارسال شده در: شنبه 8 اردیبهشت 1403 17:20
تاریخ عضویت: 1402/04/15
تولد نقش: 1402/10/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین
خلاصه:
بودجه بیمارستان سنت مانگو تموم شده و برای جور کردن پول می خوان مردم رو معاینه کنن و ازشون پول بگیرن.آگلانتاین یکی از اعضای این بیمارستان هستش که می خواد الکی دیگران رو مریض جلوه بده. جعفر هم با گوسفنداش از در رد شده میخواد بیاد تو.

***
جعفر خودش را با سرعت یک ماشین مسابقه به در رساند و بازش کرد. مو های ژولیده اش را کمی مرتب و کلاه روی سرش را آهسته بلند کرد و سلام داد. آگلانتاین که در کنار قفسه های کتاب ایستاده بود، گفت:

- بفرمایید لطفا بشینید!

جعفر سرش را به معنای تشکر تکان داد و روی صندلی چوبی کنار میز نشست.

- جسارت نباشه! اون صندلیه منه!

جعفر به آرامی بلند شد و روی صندلی آن طرفی نشست.

- یه چیز دیگه! چند نفر همراهتون هستند؟
- ربطی به بیماریم داره؟
- نه فقط اتاق ظرفیت این همه همراه رو نداره! نهایتا ظرفیت اتاق پنج نفره!
- زیاد نیستن که! اگه می خوای بشمر!

آگلانتاین آهی بسیار بلند کشید و شروع به شمردن همراه هان مریض کرد. هنوز تعدادی گوسفند وارد نشده بودند که آگلانتاین خوابش برد.
- وای! کشتیش؟ قرار نبود بکشیش! فقط قرار بود بیهوشش کنی جعفر!

روندا از لا به لای در عبور کرد و وارد اتاق شد. سپس لگدی به آگلانتاین زد و از رویش عبور کرد.

- نه جدی جدی مرده! خیله خوب من می تونم انجامش بدم! هیچ اشکالی نداره! جعفر بیا کمک اینو بندازیم یه جایی!
- پس کی دکتره؟
- خودم دکتر میشم! به شرط اینکه کسی از این موضوع چیزی نفهمه!
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در 1403/2/8 17:24:37
پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
ارسال شده در: پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403 12:31
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
اما همین‌طور که جعفر و گوسفندانش با خیال راحت در حال ورود بودن، قبل از این که چند گوسفند پایانی فرصت عبور از درو پیدا کنن، با صدای فریاد نگهبان از جا می‌پرن.
- هی صبر کن ببینم!

جعفر صبر می‌کنه. تمام گوسفندانش هم.

- تو همونی نیستی که همین چند دقیقه پیش با گوسفندات اجازه ورود می‌خواستی؟

جعفر حتی ذره‌ای شک به دلش راه نمی‌ده و با اعتماد به نفسی کامل از لا به لای گوسفندانش عبور می‌کنه تا به نگهبان برسه.
- بله خودم هستم. امرتون؟

نگهبان با تردید ابتدا سر تا پای جعفر رو برانداز می‌کنه و بعد نگاهی به جمعیت گوسفندان می‌ندازه.
- اونوقت گوسفندات چی شدن جناب؟

جعفر دستی به کراواتش می‌کشه و گلویی صاف می‌کنه تا آماده پاسخ دادن به این سوال حیاتی بشه.
- گفتی ورود گوسفندان ممنوع، منم رفتم به جاش فک و فامیل دهاتمون رو آوردم که با اونو برم ملاقات دکتر. آخه کلا عادت ندارم تنهایی جایی برم. درک می‌کنی دیگه نه؟

نگهبان درک نمی‌کرد. اما تو وظایفش درک کردن یا نکردن کسانی که قصد ورود دارن درج نشده بود. فقط چک کردن ورود آدمیزاد بی خطر جزء وظایفش بود. جعفر و همراهانش هم به نظر بی‌خطر میومدن.
- باشه مشکلی نیسـ...

قبل از این که آخرین کلمه بخواد به طور کامل تو دهن نگهبان شکل بگیره، جعفر که کسب اجازه کرده بود بدون معطلی و قبل از این که مشکل دیگه‌ای پیش بیاد، آخرین گوسفندو هم از در ورودی عبور می‌ده و داخل بیمارستان می‌شه.

- حداقل می‌ذاشتی جمله‌مو کامل کنم.

نگهبان بعد از گفتن این جمله شونه‌ای بالا می‌ندازه و برمی‌گرده تا به شغل نگهبانیش ادامه بده!
پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
ارسال شده در: سه‌شنبه 4 اردیبهشت 1403 14:35
تاریخ عضویت: 1403/01/17
تولد نقش: 1403/01/17
آخرین ورود: چهارشنبه 12 دی 1403 22:56
از: وسط دشت
پست‌ها: 214
آفلاین
همونطور که آگلانتاین توی مطبش برای سرکیسه کردن بیمارای از همه جا بی خبر نقشه می کشید و مشغول ویزیت کردن بود؛ کمی اونطرف تر، جلوی در بیمارستان، جعفر با گله اش مشغول سرو کله زدن با نگهبان، جلوی در ورودی بود.

- برادر من! چندبار بگم؟ ورود هرگونه حیوان و جاندار به این بیمارستان ممنوعه!
- یع چشمام! اینا که حیوون نیستن! اینا ع صدتا جادوگر آدم ترن! مگه نه بچه ها؟

گوسفندان، مثل گروه سرودی که بهشون دستور شروع داده شده باشه، خیلی منظم و یکصدا و با هماهنگی بسیار خارق العاده، بعی سر دادن. جعفر با غرور سینه اش را حالت سینه کفتری جلو داد و به نگهبان گفت:
- دیدی؟

نگهبان که نمیتونست پنهان کنه که پش... براش جالب بود، جواب داد:
- حقیقتا عالی بود. ولی قانون برای همه یکسانه! این آد... گوسفندا نمیتونن بیان تو! مگه اینکه ماهیتشون عوض بشه!
- ماهیت؟ ماهیت دیگه چیزه؟!

نگهبان از اینکه قرار بود به چوپان ساده بیشتر توضیح بده، خیلی تعجب نکرده بود. ولی اینکه این مکالمه بیشتر از اونکه قرار بود طول بکشه، طول کشیده بود باعث شده بود کم کم صبرشو از دست بده. پس با بی حوصلگی جواب داد:
- یعنی واقعا آدم باشن، نه گوسفند! حالا یا خودت تنها برو تو یا برو بعدا بیا.

جعفر در بردن گله اش به داخل بیمارستان شکست خورده بود. اما ناامید نشد. باباش همیشه میگفت: شکست مقدمه، نه پیروزی! پس به فکر فرو رفت. خیلی فرو رفت. خیلی خیلی فرو رفت.

- برادر نمیخوای از جلوی بیمارستان بری؟

که صدای نه چندان گوش نواز نگهبان باعث شد دیگه ازین بیشتر فرو نره. شاید با خودتون بگید جعفر ایده ای کاسب نشد. درسته! ایده ای کاسب نشد، چون ایده، فروشی نیست. اما وقتی لباس فروشی گوچی ( GUCCI نه! GOWCHI، با تلفظی که نورالدین توی نون خ میگه!) رو روبروی بیمارستان دید، ایده ای به ذهنش رسید و گله اش را به آنجا هدایت کرد.

چند لحظه بعد، تمام گوسفندان جعفر کت و شلوار مارک دار به تن، ماسک مارک دار به صورت و عینک مارکدار به چشم، همه با مارک گوچی و بدون لحظه ای درنگ و با احترام کامل از کنار نگهبانی گذشتن. آنها حتی زحمت توی صف منتظر موندن رو هم نکشیدن و با احترام کامل به سر صف و پس از آن به درون مطب مشایعت شدن.
Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
ارسال شده در: دوشنبه 3 اردیبهشت 1403 20:17
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: دیروز ساعت 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
ارشد هافلپاف
آفلاین

-علیک سلام نمیخواد بیای تو از همین طرز وارد شدن فهمیدم سندروم دست بی قرار و پیش فعالی حاد رنج میبرید. آخ دماغم وایسا نسختو با هزینه ویزیتت و هزینه طول درمان برای دماغم بهت بدم میری دم پذیرش پرداخت میکنی. آخ دفعه بعد اومدی آروم تر درو باز کن حداقل یه اهنی یه اهونی بکن کسی پشت در نباشه.

-آخ شرمنده خوبین؟ یکم هیجان داشتم ندیدمتون. هه هه. ام پس میبینمتون.

-بعدی فقط خواهشا با آرامش وارد شین.

-منو تهدید میکنی پیش کرفس بادمجون مامان چغلیمو میکنی بزور اوردمت بیمارستان؟ کور خوندی این حقه های مشنگیت رو پسر باهوش مامان کار ساز نیست تازه خوشحالم میشه بفهمه. صبح میری گلخونه شب برمیگردی. وقتی هم برمیگردی لباس های پر گل و خاکتو پرت میکنی رو مبل. کمکی هم که نمیکنی.

-مرلینا من از دست این زن چیکار کنم؟ همینو میشد تو خونه هم با مذاکره حل کنیم دیگه نیازی نبود اینهمه راه بیایم اینجا.

-نه تو اینطوری آدم بشو نیستی. میری تو یا این ماهیتابه رو پرت کنم؟

-نمیرم. بیمارستان جادوییتونم بدرد خودتون میخوره.

-خودت خواستی. بمییییر برررو تووووو.

-آخخخخ. رفتم بابا! رفتم! سلاحتو قلاف کن. هی هرچی میشه ماهیتابمو بکشم بیرون، ماهیتابمو بکشم بیرون. درود من خوبم شما خوبین؟ خانواده خوبن؟ رئیس بیمارستان خوبه؟ خب حالا همه خوبیم من برم دیگه یه نسخه ای چیزی فقط بدین من نشون این خانومم بدم که حرفمو باور کنه اومدم معاینه شدم.

- اه زندگی من آبم تو هاون کوبیده بودم تا الان خورد شده بود چرا هیچکی به حرفام گوش نمیده. فییین...هعی. صد بار گفتم ساکت. آروم. من که دیگه بیخیال شدم. جناب اسمتون؟

-تام ریدل هستم بزرگ خاندان ریدل ها. از حضورم مفتخرید. نه؟ خوشحالین با حضورم بیمارستانتونو منور کردم؟

-اصلا در کالبد خودم نمیگنجم از خوشحالی. ففیین.

-اوه میدونستم شما فرد بسیاد دانا و باهوشی هستید بلافاصله حرفمو تایید کردید. خیلی تحت تاثیر جذابیت ستودنیم قرار گرفتین؟ خودم میدونم. راستش تو راه اینجا با دیدن رخ همایونیم چند بانوی جوان مصدوم و معدوم و محجور شدن.

- مطمئنین اونا بیمارای بخش نبودن که به خاطر سر و صداتون تشنج کردن؟

اگلا این را آرام زیر لب گفت. و سپس گفت:

-جناب علت مراجعه تون؟

- علت؟ یک عدد ماهیتابه تفلون نچسب نسوز که دستم بشکنه خودم واسش از مزایده گرفتم اون وقت حالا این زن باهاش....اوه مای مرلیینا اینجارووو این رز هلندی هفت رنگ افسانه ای خوشگل توی این فضای نچندان مطبوع نمور چه میکنه؟ ای دلبرک من ! ای ستاره ی گمشده من تو را چه به اینجا. دکتر جون! فدای ردای سفیدت بشم! میشه این گلدونو بدی من به کلکسیونم تو گلخونم اضافه کنم؟ آخی قربون اون برگای رنگارنگت بشم من. اهم داشتم میگفتم اجازه هست؟

اگلا که داشت لحظه به لحظه مشکلاتی که از او فوران میکرد را در سکوت نظاره میکرد در پرونده ای سیاه رنگ یاد داشت کرد بیمار مذکور در وضعیت ناپایدار. بیماریهای تحت درمان: خودشیفتگی مزمن. عدم تمرکز هنگام مکالمه. اختلال شخصیت stpd. روی جلد نوشته شده بود فوق محرمانه اقوام و بستگان لرد.

-بفرمایید جناب این پروندتون بدید به منشیم بذاره تو آرشیو های تو گاو صندوقم اینم نسخه تون اینم ااااین هوف گلدون خدمتتون.

-ممنون از سخاوتمندیتون. تموم شد؟ برم دیگه؟ کار دیگه نداریم؟

-منتظر چیز دیگه ای بودید؟

- نه فقط تصور دیگه ای داشتم فکر کردم چند نفری میریزن سرم منو میبندن به تخت یه مشت قرص میریزن تو حلقم.

-ببخشید ناامیدتون کردیم حالا بخواید اینکارم براتون میکنیم فقط هزینه اضافی داره. پرستارای جوونمونم امروز سرشون شلوغه باید به نگهبانای گردن کلفت سر پستمون بگم بیان آمپول و قرص بیارن.

-عههه سرشون شلوغه ؟ نه‌. اهم. یعنی نمیخواد نگهبانای بیچاره رو تو زحمت بندازین من گلام تو خونه منتظر آبیاری ان دیگه از خدممتون مرخص میشم. اها این مدت نشسته بودم روالش دستم اومد رفتم بیرون باید بگم نفر بعدی نه؟ میدونم میدونم نفررر بععدییی. خب گفتم . فعلا.

نفر بعد همان طور که رفتن تام سرش را برگرداند به داخل اتاق وارد شد.


S.O.S

پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
ارسال شده در: دوشنبه 27 فروردین 1403 19:47
تاریخ عضویت: 1402/10/11
تولد نقش: 1402/10/13
آخرین ورود: دوشنبه 19 شهریور 1403 12:23
از: خلافکارا متنفرم!
پست‌ها: 268
آفلاین
آگلانتین که خشمگین شده بود، چشم هایش را به هم فشار داد و سعی کرد فکر کند؛ آن هم درحالی که نمی خواست به قربان صدقه های رزالین توجه کند.

رزالین می گفت:
- وای قربون برگ گل هاتون بشم من! آب کافی بهتون می دن؟ اصلا بیاین، همه ی آبی که همراهمه مال شما!

ناگهان فکری به ذهن آگلانتاین رسید. یکی از گل ها را برداشت، به طرف رزالین گرفت و گفت:
- این مال تو!

رزالین آهسته جیغی زد. گفت:
- مرسی، مرسی، مرسی!

پاهایش را به زمین کوبید، گل را گرفت و از اتاق بیرون دوید.

به محض خروجش، آگلانتاین در را بست، پشت در ایستاد و نفس راحتی کشید. گفت:
- آخيش!

اما درست همان موقع، در با چنان شدتی باز شد که آگلانتاین به دیوار چسبید و له شد.

پاتریشیا وارد اتاق شد. او آگلانتاین را ندیده بود. گفت:
- آقا... آقا؟ کجایین؟
با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.
پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
ارسال شده در: یکشنبه 26 فروردین 1403 16:56
تاریخ عضویت: 1403/01/06
تولد نقش: 1403/01/07
آخرین ورود: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
پس از خروج گابریل، زن نسبتا جوانی در چارچوب در ظاهر شد. زن لبخندی زد و گفت:
- سلام آقای پافت. خوبین؟ خانواده خوبن؟ عمه؟ عمو؟ همسایه ها؟ همه خوبن؟

ناگهان با دیدن گل های رزی که کنار پنجره بودند، برقی در چشمانش درخشید و با سرعتی بیشتر از یک برقک، به سمت گلها رفت و با لحن مهربانی که حتی هنگام صحبت با پسر عزیزش هم به کار نمی برد گفت:
- سلام عزیزای دلم. خوبین؟ فضای سنت مانگو اذیتتون نمی کنه؟ آخه محیط اینجا یکم خشنه.

آگلانتاین گیج و منگ مانده بود. رزالین با گل ها حرف می زد؟ انتظار جواب هم داشت؟ چنین کسی قطعا سالم نبود و هزاران بیماری می شد به او چسباند. لحظه ای به فکر فرو رفت. کدام بیماری می توانست بیشترین خرج را برای او بتراشد؟
ناگهان لامپ پرنوری روی سر آگلانتاین ظاهر شد. آنقدر پرنور اگر اسکورپیوس آنجا بود، داد می زد:
- اون لامپو خاموش کن! من پول برقشو نمی دم!

آگلانتاین کنار رزالین نشست. رزالین بی توجه به این که با شفا دهنده مملکت طرف است، در حالی که گل ها را نوازش می کرد گفت:
- گیاها مظلوم ترین موجودات عالمن، نه؟ هر کی می رسه یه لگدی به طفلیا می زنه و رد می شه. تازه بعضیا پرپرشون می کنن تا بفهمن طرف دوستشون داره یا نه. بعضیا که از اینم سنگدل ترن ازشون در جهت منافع شخصی سؤاستفاده می کنن. یکی نیست بگه خودتون دوست دارین تبدیل به هیزم شین؟



اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر