خيلي ترسيده بود بايد از جادو استفاده مي كرد اما فكر ديگري به ذهنش رسيد
در آن شب تاريك تنها صداي ترق تروق هاي خون اشام ها بود كه به سمتش مي دويدند
-حالا
و از ان اسمان مملو از ستاره كه آسمان را روشن كرده بودند جسمي دراز به زمين آمد جاروي ويكتور بود
جارو اش را به سمت بالا گرفت
شترق
جارو به بالا رفت ولي ويكتور ماند همان كودك يقه اش را گرفته بود
-ول كن
كودك را به كناري انداخت و فرار كرد
1 نفر در برابر 100 دوست دلش ,هم نمي امد جادويشان كند باز هم فرار كرد
ابر جاي ستاره را گرفته بود هوا بسيار تاريك شده بود. ناگهان او وارد سوراخي از ديوار شد او راه جنگلي را يافته بود, وارد جنگل شد و خون اشام ها هنوز دنبالش بودند.
برگ هايي كه به صورتش مي خورد به او حالت عجيبي را القا مي كرد
فهميده بود كه ان ها خيلي به او نزديك شده بودن
و ناگهان پايش به تنه ي درختي قفل شد و به زمين افتاد.
2 خون اشام او را گرفته بودند
ويكتور:نه......
ناشناس : اكسپكتو پاترونوم
و ......
براي شركت در مسابقه امتياز دهي شود
این قضیه اکسپکتو چی بود؟
5 نمره محاسبه شد!