سیاهی دودمانندی از کتابچه کوچک بیرون آمد، ابتدا دود محوی به نظر می رسید، اما کم کم شکل انسان را به خود گرفت. سیاهی در خانه حرکت کرد تا اولین قربانی خود را پیدا کند...
سیاهی در خانه ی سپید میگشت.
به طبقه ی بالا رسید.اولین در!
او غبار بود و نیازی به باز کردن در نداشت.همانند روح از در عبور کرد.اولین قربانی را دید:
مالی ویزلی- اماده ی مرگ باش...
انگار کسی صدای غبار را نمیشنید همه چیز در حالت عادی خود قرار داشت.
ناگهان مالی چرخید.چشمانش را باز کرد!
-آرتور این لباسه رو امروز خریدی؟اصلا بهت نمیاد.
- من آرتور نیستم...
-آرتور زبون نداری ؟
کسی نباید غبار را میدید!غبار سیاهی که به شکل انسان بود دوباره به شکل کتابچه ای کوچک در آمد.
مالی دیگر هوشیار شده و بود حالت خواب آلود نداشت.
متوجه شد آرتور دیگر نیست!
-وا پس کجا رفت؟...عه این کتابچه رو کی انداخته اینجا؟
کتابچه را برداشت و به سمت در رفت.
به طبقه پایین رفت و کتابچه را بر روی میز پرت کرد.
کمی غذا خورد و دوباره به رخت خواب برگشت.
کتابچه دوباره به شکل سیاهی خود برگشت و با صدای نا رسای خود فریاد زد:
کسی تا به حال از دست من فرار نکرده...دوباره هم رو میبینیم.البته در بستر مرگ...
صبح روز بعد-کی دیروز این کتابچه رو خریده؟
همه به دامبلدور و کتابچه ای که در دست داشت خیره شده بودند اما کسی پاسخ او را نداد.
-کسی اینو نخریده؟
-نه!
-عجیبه من هم نخریدم.
-دیروز بغل تخت من بود منم اومدم انداختمش روی میز.
-بغل تخت تو؟اخه من دیروز روی میز گذاشمتش؟کسی دیروز به این دست زده؟
همگی سرشان را به علامت منفی تکان دادند.
سپس محفلی ها با تعجب به هم نگاه کردند...
-یعنی کتابچه پا داره؟
-من که پایی نمیبینم.
-شاید روی زمین لیز میخوره!
همه ی محفلی ها سر در گم نظری میدادند و با تعجب به کتابچه نگاه میکردند...