هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: دامبلدور قوی تره یا ولدمورت؟
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
صد درصد دامبلدور. چون همه ی کار هاش رو با صبر انجام میده اما لرد ولدمورت... می خواد که همه ی کار ها یهویی انجام شه!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: چه چیزی بدتر از مرگ وجود داره؟
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
ثابت موندن. یعنی حتی پلکم نزنی!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: خوش قیافه ترین بازیگر در فیلم های هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
به نظرم، سیریوس و فرد، خوبن.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
من در حالی که جیغ می کشیدم، نامه ی خودم که واقعا معلوم نبود از کجا آمده، را می خواندم. بقیه ی هافلی ها، حالشان بهتر از من نبود. چون آنها هم مثل من ، وقتی از خواب بلند شدند، زیر تختشان، یه نامه که درونش هر چه خبر بد و مزخرف در دنیا است، وجود داشت. هنوز نمی توانستم از جیغ زدن، دست بردارم.

بعضی ها هم از شدت عصبانیت، به دستشویی، مراجعه کرده بودند.اصلا نمی توانستم از خشم، از جایم تکان بخورم چه برسد که امروز بروم کلاس. می خواستم که آن نامه را به ترتیب، تکه تکه، پا گذاشتن روی آن به طوری که کلا سیاه شود، انداختن در کاسه توالت، سیفون را کشیدن و راحت شدن، کنم.

انقدر جیغ کشیده بودم که دیگر صدایم در نمی آمد. پس، از جیغ کشیدن، دست کشیدم. نامه را مچاله کردم و ته جیبم انداختم. با قدم هایی از عصبانیت، به طرف در رفتم. دستگیره را محکم چرخاندم. از تالار خارج شدم . در را محکم پشت سرم، بستم و بقیه هافلی های وحشتزده را، تنها گذاشتم.

💚💔💜💛

در راهروی هاگوارتز، همه جیغ کشان، اینطرف و آنطرف می رفتند.
چه پسر، چه دختر. فکر کنم که همه مثل ما، نامه دریافت کرده بودند. اگر می فهمیدم که چه کسی اینکار را می کند، همان کاری را با او می کردم، که بعد نشان دادن نامه به هوریس، با نامه می کردم. هوا به طرز وحشتناکی، دلگیر و ناراحت کننده بود. هنوز اخم هایم در هم بود. فکر کنم بعد این اتفاق ها، باید بوتاکس می کردم.

به در اتاق هوریس رسیدم. از قیافه ی در معلوم بود که هوریس هم حال خوبی نداشت. به هر حال وارد شدم. کلی بطری نیم پر و خالی نوشیدنی کره ای، اتاق را پر کرده بود. هوریس بر صندلی خود، لم داد بود و باز هم نوشیدنی مخصوص خود را می خورد. او خیلی وضعش بد بود. شاید خیلی ها قبل از من، به هوریس مراجعه کرده بودند.

- آقای اسلاگهون...

- اومدی که درباره ی نامه ات حرف بزنی؟ الان دیگه هر کی میاد، می خواد درباره ی نامش حرف بزنه! البته قبلا هم هر کی از در می اومد می گفت که یه اتفاق بد افتاده هوریس! اما به هر حال... بیا بشین.

او به صندلی ای که روبرویش بود، اشاره کرد. من به جلو رفتم. صندلی را با عصبانیت کشیدم و رویش نشستم. به او نگاهی انداختم و شروع به حرف زدن کردم.

- خب... از خواب پاشدم و این نامه مزخرف رو دیدم.

من نامه را از جیبم در آوردم. آن را باز کردم و در دستانم گرفتم.

- بخونم؟

- حتما.

من گلویم را صاف کردم و شروع به خواندن کردم:

"سلام ماتیلدا.

اومدم تا بهت چند تا چیز میز بگم.
یه چیزی که تو همه نامه ها نوشتم اینه که،
هاگوارتز رو به سیاهی میره. قاطی پاتی میکنه،
بعدشم که نابود میشه.
اما فکر کن که این سیاهی از کجا میاد؟ خب...
همه تو رو اذیت می کنن و تو میزنه به سرت. بعد میزنی کل هاگوارنز رو نابود می کنی.
ازت یه در خواست دارم. بیا به جنگل. بعدش... من خود خوشگلم
رو نمایان میکنم.
میگم که باید برای من کار کنی وگرنه خانوادت میمیرن. مطمئن باش این اتفاق میفته.
باید هر کاری که من می گم رو انجام بدی. همه کار...
ساعت سه نصفه شب اونجا باش گوگول.
منتظر رفاقتت با خودم هستم."

من نامه را برای هوریس خواندم و او با تعجب به من خیره شد.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
-ای بابا! چرا هر کاری می کنیم رو شما، نمیاین تو سیاهی آخه؟

لرد ولدمورت، این را پی در پی پیش خود و بعضی وقت ها هم،بلند، می گفت. دیگر مغزش به جایی نمی کشید. از دست محفلی ها بسیار خسته شده بود. او با دختر قشنگش یعنی نجینی، بهترین راه حل ها را انتخاب کرده بود، اما باز هم جواب نداده بود. بالاخره، فیتیله ی مغزش روشن شد. او رو به محفلی ها کرد و گفت:

- احم... منظورمون عزیز دل ها بود. ببخشید که شما رو اذیت کردیم. پس بخاطر اشتباهاتمون... برای شما گل... ها، غذا درست می کنیم.

ماتیلدا با اخم به جلو آمد و گفت:

- چرا اینقدر اخلاقتون عوض شده؟ شما لرد سیاهی هستین، اما دارین با حالت سفیدی و خوبی حرف می زنین!

- ما... خب، اگرچه لرد پستی ها و بدی ها هستیم، اما همیشه نباید بد باشیم. مثلا پروفسور خودتون هم نباید همیشه خوب باشه. می تونه که کمی مثل ما باشه.

- مطمئین؟

- کاملا. آشپزخونه شما، از کدوم طرفه؟

همه ی محفلیون، به هم نگاهی عجیبی انداختند. با چشمانشان، با هم حرف زدند و ، پس از مدتی طولانی، به لرد سیاه نگاهی انداختند و بالاخره رون، با صدایی رسا گفت:

- من با شما میام و آشپزخونه رو نشون می دم. و تو آشپزخونه می مونم که شما وغذا درست کردنتون رو هم، نگاه کنم.

لرد به او نگاهی انداخت. اما نگران این نبود. چون انتظار این را هم داشت. برای او خیلی سخت بود که با خوبی حرف بزند. اما به هر سختی ای هم که شده بود، با مهربانی با محفلیون حرف زده بود.رون راه افتاد و او دنبالش، رفت.

هوا از نظر ولدمورت، بوی انتقام میداد و برای او بسیار خوشایند بود. بر اثر قدم های لرد، زمین می لرزید. که بعضی وقت ها هم رون با تعجب بر می گشت و به او خیره میشد. بعد مدت طولانی ای، بالاخره به یک در چوبی رسیدند که دستگیره ای فلزی بر روی خود داشت.

رون دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. ولدمورت و نجینی با خوشحالی قبل از انتقام، وارد آشپزخونه شدند و لرد، در را بست. همه جا از کابینت، پر شده بود. او حدود سی تا کابینت را شمرد.

گاز و وسایل آشپزی، در سمت راست ، و یخچال و سینک، در طرف دیگر بود. وسط آنجا، میز بزرگی همراه دو صندلی کوچک، قرار داشت که رون در یکی از صندلی ها نشسته بود و دستانش را به طور عصبی، بر میز می زد.

- چرا همچین می کنی؟

- هان؟... خب فقط منتظرم که شما می خواین برای ما چه غذایی درست کنین!

ولدمورت، بر روی صندلی روبروی رون ،نشست و گفت:

- یه غذای خیلی خوشمزه، بعلاوه ی یه بطری، معجون عشق به لرد ولدمورت.

رون خواست از جایش بلند شود که به طرف در برود که به محفلیون، خبر بدهد که قرار است چه اتفاقی مهیبی، برای آنها بیفتد. اما لرد، سریع تر بود. چوبدستی خود را در آورد و روبروی رون، گرفت.

- از جات تکون نخور، وگرنه می میری. اگه رفتیم پیش دوستات، چیزی بگی، می میری. اگه سرو صدا کنی، می میری. اگه پلک هم بزنی، می میری. در کل هر کاری کنی، ما می کشیمتون. نجینی، دختر عزیزم، میشه مواظبش باشی؟

- پاپا هیسسسس هیسوو هسیه.

- مرسی گلم.

ولدمورت از جای خود برخاست. معجون عشق را بر روی میز گذاشت و مشغول درست کردن غذا، شد.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
سلام. منم چند تا اشکال لیسا رو دارم. مثل بولد کردن، رنگ، اندازه و قلم. من حتی فایرفاکسم گرفتم. کروم رو هم آپدیت کردم. بازم اشکال داره. چیکار کنم؟


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۷
سلام. میشه سه پست آخر همانند یه سفید اصیل بنویسین و یه پست جبهه ی سفید در تاریخ رو نقد کنین. همونطور که خودتون گفته بودین، چهارتا نوشتم.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۷
-این کوییدیچ لعنتی، دست از سرمون بر نمی داره که!

من و هافلی ها تو راه تالار هافل بودیم و سر کوییدیچ و کلا ترم، بحث می کردیم. همه می گفتند:" بیاین خودمونو به مریضی بزنیم که نه بیایم کلاس نه کوییدیچ" که البته من سر کوییدیچ، کاملا موافق بودم.

دورا با صدایی بلند گفت: خب... اگه رفتیم کوییدیچ، من دوست دارم که حمله باشم.

سدریک گفت: خب کی دوست داره که حمله نباشه؟

- من!!

همه رویشان را به روی من، برگرداندند. بعد لحظه ای، همه عصبانی شدند. من آنها را درک نمی کردم. چون هروقت این حرف را بر زبان،می آوردم، همیشه دعوایم می کردند. این دفعه هم مانند انتظارم، این را گفتند:

-ماتیلدا... باز شروع کردی دختر. ما هر دفعه به تو می گیم. بابا تو خوبی، عالیی، بیا تو باش. باز قبول نمی کنی. آخه چته؟ خستمون کردی!

من بدون توجه به حرف هایشان، به راه خود ادامه دادم و به طرف تابلوی خودمان( همانجا که باید رمز را بگویی) رفتم. بدون انرژی و حوصله به تابلو که بر آن مرد نحیفی که همیشه سفید بر تن داشت،رمز را گفتم. (عههه. فکر کردین. اگه بگم که راتونو می ندازین و میاین تو)

اما او برخلاف همیشه،ارور داد.

- رمز اشتباه.

- ببخشید؟

- گفتم رمز اشتباهه.

من با تعجب به او خیره شدم. اما کمی بعد به طرف بقیه برگشتم.

- این چی میگه؟

بقیه من را بدون جواب گذاشتند چون خودشان گیج و گنگ مانده بودند. "آخه چطوری؟ اصلا یعنی چی؟ مگه میشه؟ " من همه ی این سوال ها را از چهره هایشان خواندم. بالاخره تانکس به خود آمد.

- یعنی چی آقا! ما رو مسخره کردی؟ باز کن دیگه!

- میگم رمز اشتباهه. بفهمین دیگه. کجای حرفم، سخته؟

- خب... کدومتون رمزو عوض کردین؟

لیندا به او چشم غره رفت و گفت: برای چی باید اینکارو بکنیم؟ حالا کجا بریم خونه نشین بشیم؟

- جنگل ممنوعه.

- تو یکی حرف نزن.

من گفتم: می تونیم از ریونکلاو ، بالش و پتو بگیریم. البته الان ظهره و ما متأسفانه نمی تونیم ظهرا بخوابیم. پس... هر کدوم باید بریم یه جا بریم. فکرم نکنم بقیه ما رو تو خوابگاهشون راه بدن.

-البته که راه نمیدن. الان دقیقا باید کجا بریم؟

- اممم... اوه. یه لحظه صبر کنین. امروز امتحان داریم و من کتاب ندارم. یعنی هممون نداریم.

- عیبی نداره. می تونیم از بقیه بگیریم. حداقل اینو بهمون قرض میدن!
👑👑👑👑
پشت دیوار تالار ریونکلاو

لایتینا با چهره ی خواب آلود، موهای بهم ریخته و چشمانی پف کرده، در را باز کرد و با عصبانیت گفت:

- چتونه؟ سر آوردین؟

- الان ساعت یک ظهره. فکر نمی کردیم خواب باشین.

- الان که می بینین خوابیم. خب، چی کار دارین؟

او خمیازه ای بسیار بلندی کشید. واقعا، بسیار خواب آلود بود. ما تصمیم گرفته بودیم که یکی در میان، بالش و پتو برداریم. چون به این نتیجه رسیده بودیم که آنها، به ما خیلی وسیله نمی دادند. پس برای جلوگیری از دعوا، گفتم:

- میشه سه تا پتو و بالش بدین؟

- جان؟! موریانه همه ی وسایلتونو خورده؟

- می خوای بدی؟

- باشه. فقط کثیفش نکنین وگرنه... خودتون میدونین که چی میشه!

ما با سر تأیید کردیم و منتظر ماندیم.
💔💔💔💔
شب

در حالی که از شدت سرما، پتو را بر سر خود می کشیدم، به بقیه هم فکر می کردم. همه در یک موقعیت مکانی خوابیده بودند.
تانکس، در گوشه ای از حیاط، رز، در کلاس معجون سازی خودش،
سدریک، در کتابخانه( بهترین جا را او برداشته بود!) لیندا،زمین کوییدیچ، ( نمی دانم چرا انقدر دور)، آملیا و تلسکوپش، دم دستشویی بودند.

او اعتراض کرده بود:" چرا بدترین جا افتاده واسه من؟ تلسکوپم ناراحت میشه.ستاره ها میگن، بزنم لهتون کنم."
ولی ما به او گفتیم. دیگر جایی نمانده. اما او دوباره گفت:" کلاسای دیگه هم موندن. اصن چرا باید جدا شیم؟"
و تانکس هم شیک ترین جواب را داد:" رز یه کلاس برداشته. پس خیلی خز میشه که دوباره یه کلاس برداری. دومین سوالت هم برای اینه که اگه کنار هم باشیم، خزه."

من هم جای بدی برنداشته بودم. حداقل از آملیا بهتر بود. پله های متحرک، خیلی جالب بود. چون در خواب پی در پی تکان می خوری و شاید هم بخاطر شدت زیاد تکان خوردن، خواب ترن هوایی ببینی. پس من به همین امید، اینجا را برداشته بودم.

اصلا خسته نبودم.پس بخاطر همین، تصمیم گرفتم از جایم برخیزم و دوباره به دم در تالار بروم و دوباره شانسمان را امتحان کنم. با اینکه دوست نداشتم سرم را از پتو بیرون کنم، اما پتو را از روی خود پس زدم. از جایم برخاستم و به طرف تالار حرکت کردم. هوا بسیار سرد بود و این باعث شده بود که من مثل پنگوئن راه بروم.

بعد سختی زیاد و ندیدن هیچ کجا و دوبار زمین افتادن، خودم را به در رساندم. مرد، در خواب عمیقی بود و خروپف هم می کشید.
او را به آرامی صدا کردم.

- بیدارشو.

او چشمانش را باز کرد و خمیازه ای کشید و گفت:‌ چی می خوای؟ منو از خواب نازم بیدار کردی!

- می خوام یه بار دیگه رمز رو بگم.

من رمز را با صدایی آرام گفتم. میدونستم که تلاش من بی فایده و بی نتیجه است. مرد کمی صبر کرد. فهمیدم که باید برم . برگشتم که به جای خواب خود حرکت کنم که صدایی من را از حرکت، بازداشت.

-تایید شد.

- داری فیلم بازی می کنی؟

- زبون من اینقدر بده که هیچی نمی فهمی؟

- خب درو باز کن.

او در را باز کرد. من هنوز هم در شوک بودم. باور نمی کردم. چرا الان باز شده بود ولی صبح نه؟ داخل شدم. وقتی پایم را در تالار گذاشتم، احساس آرامش کردم. همه جا را دیدم. همه چی مثل روز قبل بود. ناگهان چیزی توجهم را جلب کرد. یه یادداشت بر کمد زده شده بود. آن را از کمد کندم و خواندم. بعد چند دقیقه، صورتم از عصبانیت سرخ شده بود.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۷
ماتیلدا در اتاق دامبلدور را باز کرد. با دیدن وضعیت پروفسور، خیلی ناراحت شد. دامبلدور، ریش های نامرتب، صورت نشسته و چشمانی خواب آلود، پشت میز خود نشسته بود و ماتیلدا را نگاه می کرد. هوای اتاق، مثل همیشه شاداب و شادی آور نبود و در عوض، بی حال و ناراحت به نظر می رسید

ماتیلدا تا به حال اتاق دامبلدور را ندیده بود چون او تازه وارد بود.
در دست دامبلدور گوی سفیدی وجود داشت که ماتیلدا تا آن لحظه از وجودش باخبر نشده بود. باید برای او ،به طور مفصل توضیح می داد. او نفس عمیقی کشید و سعی در آرام کردن خود داشت اما با اولین حرف دامبلدور، آرامش از او گرفته شد.

- دخترم...

- ماتیلدا هستم.

- بله فهمیدم. بیا روی صندلی بشین و کمی از خودت بگو.

ماتیلدا نگاهی به پروفسور انداخت. اما بعد از مدتی به طرف صندلی رفت. صندلی را کشید که باعث شد در آن سکوت، این صدا، کر کننده به نظر برسد. او دستانش را بر روی میز گذاشت و شروع به حرف زدن کرد.

- آه. پروفسور. شنیدم که شما خاطرات خودتون رو یادتون نمیاد. پس من خیلی به شما کمک...

- ماتیلدا. عزیزم. لطفا به من قضیه ی فراموشی رو یادآوری نکن. امیدوارم تو آخرین نفری باشی که این حرف رو می زنی. ببخشید وسط حرفت پریدم. ادامه بده.

-امم... آهان. من خیلی به شما کمک می کنم. خب بذارید که از اول بگم. من ماتیلدا استیونز هستم و تازه به محفل اومدم. من خاطره با شما و محفل ندارم . پس،از خودم می گم. من هافلپافی هستم...

- از کروات زیبایت، معلوم است.

- مرسی پروفسور. من کسیم که خیلی مهربونم. البته وقتی کسی منو عصبانی کنه، یعنی بدبخت شده. بعضی وقتا هم حسود می شم. من علاقه ی زیادی به گربه دارم و از حشرات خیلی می ترسم. من خیلی فعالیت کردم و شما بالاخره من رو قبول کردید. ولی گفتین من، توی کار با چوبدستی، چند تا اشکال دارم که اگه به اینجا بیام، می تونیم با هم کار کنیم. من رمز در اتاق ارتش دامبلدور هم گربه ی...

- پشمالو. تو رو کمی به یادآوردم ماتیلدای عزیز. خب درباره ی هاگوارتز بگو.

- هاگوارتز؟ باشه. اینجا خیلی عالیه. کلاسا هم خیلی استادای خوبی داره. همیشه بهم خوش گذشته و هیچ وقت ناراحت نشدم. من هافلپاف رو خانواده ی اول و هاگوارتز رو خانواده ی دوم، می دونم. من خیلی از خانواده ام خوشم نمیومد چون اونا به جادو علاقه نداشتن. روزای من به سختی طی میشد. یه بار با خودم گفتم بیام کتابخونه که از شر اونا راحت بشم و سعی کنم با خوندن
کتاب مورد علاقم، فراموششون کنم. و خب... هاگرید رو دیدم.

- بله... ببخشید. دوباره وسط حرفت پریدم.

-او منو به هر طریقی ،راضی کرد که باهاش برم. دستش رو روی یه دیوار گذاشت و اون دیوار، تبدیل به کوچه ی دیاگون شد. بالاخره همه چیزمو خریدم و از همه چیز هایی که گرفته بودم،چوبدستیم را بیشتر دوست داشتم. بعد هاگرید گفت برو به یه ایستگاه قطار. برو تو ستون سوم. با هیچکس هم حرف نزن. من الان میام. ولی نیومد. بعدش هیچکس تازه واردو ندیدم و اومدم هاگوارتز. من کس خاصی نیستم که خیلی زندگینامه داشته باشه. پس...

-دخترم. هممون خاصیم. ما یه جادوگریم.

ماتیلدا از جایش برخاست و با قدم هایی محکم، به طرف در رفت. هنوز به خاطر صدا و حال پروفسور، به شدت حالش بد بود و ذره ای با حال قبل از صحبت کردن، تغییر نکرده بود. فهمید که جواب دامبلدور را نداده. پس گفت:

- خب من از اون باحالا و مهماش نیستم. اما به هر حال، خوشحال شدم که باهاتون حرف زدم.

-منم خوشحال شدم ماتیلدا. در پناه عشق باشی. نفر بعدی رو بگو بیاد دخترم.

- حتما پروفسور

ماتیلدا در را باز کرد. به بیرون پا گذاشت و با حالی بد، نفر بعدی را صدا زد.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۷
ازتون می خوام که جلسه ی آخر و پایان سال یه سری بزنین و بگین که چه خطر مهلکی،ممکنه در انتظار دانش آموزان باشه و یا به طور خاص برای استاد دفاع که قراره بر اثر طلسم ولدک به طرز مشکوکی تا آخر سال از هاگوارتز بره. چرا و چگونه میره و ممکنه چه بلایی سرش بیاد!



سر میز غذاخوری هافل همراه با بقیه ی بچه های هلگا، نشسته بودم.بسیار خوشحال بودم چون فشار درس ها از روی دوشم برداشته شده بود. در حالی که مثل رز، از خوشحالی، ویبره می رفتم، یک ران بزرگ مرغ را در دهان خود جای دادم. انقدر بزرگ بود که نزدیک به خفه شدن،بودم.

همه ی بچه ها سر میز گروه خود نشسته بودند و پروفسور مک گونگال، آقای فلیچ( در واقع تظاهر می کردند)، معلم،گروه خود و در آخر پروفسور عزیزمون، دامبلدور را تشویق می کردند. استاد ها در گوشه ای از بالای سالن، در حال تماشای بچه ها بودند، اما به حرف های پروفسور هم، توجه می کردند.

هر چند نمی دانستم برای چه آنها، خودشان را از دید بقیه، پنهان می کنند.من تک تک چهره های استاد ها را بررسی کردم که ببینم در چهره ی آنها چه می گذرد. البته از این فاصله خیلی خوب نمی توانستم ببینم ولی حداقل یک حدسی می توانستم بزنم!

همه ی معلم ها خوشحا... ناگهان چشمم به ادوارد بونز افتاد که از همه عقب تر بود و چهره ی نگرانی داشت. به همه طرف نگاه می کرد و همه را زیر نظر داشت. بر خلاف همیشه،که او ، لباس سرمه ای به تن می کرد و کتونی به پا داشت، امروز‌، یه شنل مشکی( مثل خودم)، لباس مشکی و پوتین قرمز و مشکی پوشیده بود.

چرا آقای بونز، دقیقا مثل من لباس داشت؟ او مطمئن شد که هیچکی او را نمی بیند( البته شاید حواسش به من نبود) و بعد از دیدم محو شد. سریع رویم را به طرف لیندا کردم

- لیندا!

او ژله ای در دهان داشت اما با این حال گفت:
- چیه؟
- ادوارد...
- آقای بونز.
- حالا هر چی! اون به همه یه نگاه مشکوک...
- خودم حواسم بود.
- بابا، این قدر نپر تو حرفم. بذار بگممم.

او نگاهی مثل: "بگو دیوونه" انداخت.

- کجا بودم؟ آهان... خب،اون به همه یه نگاه انداخت و از این جا رفت.
- نه. اون همینجاسـ...
-دیدی نیست؟
- اوه... به نظرت کجا رفته؟
-میای بفهمیم؟
او لبخندی زد و گفت: آره.

من و او از سر میز بلند شدیم . همه از ما پرسیدند"کجا میرید؟"
و ما هم بهترین جواب را به آنها می دادیم:" دستشویی"
آنها نگاه هایی مشکوک به ما انداختند ولی قبول می کردند. بالاخره بعد این همه سختی، به بیرون سالن و به حیاط رسیدیم. هوا بسیار خنک بود اما هیچ صدایی مثل پرنده یا زوزه ی باد،به گوش نمی رسید.

لیندا با صدای بسیار آرام که فقط من می شنیدم، گفت: حالا باید کجا رو دنبالش بگردیم؟
- باید تقسیم شیم. تو بر...
ناگهان صدایی دخترانه و شبیه صدای آملیا به ما گفت: مثلا می خواستین برین دستشویی؟!

من به سرعت به پشت برگشتم . درست حدس زده بودم.او خود آملیا فیتلوورت با آن تلسکوپ دوست داشتنیش، آنجا بود. البته او تنها نبود، تانکس با او همراه بود. غرغری کردم و جواب او را دادم:

- چرا دنبال ما اومدین؟
- آخه خیلی ضایع بود که داشتین دروغ می گفتین. اینجا چیکار می کنین؟
- اومدیم دنبال آقای بونز.
- ترم تموم شده. بعد تو هنوز اونو آقای بونز صدا می کنی؟
من نگاهی به لیندا کردم. اما بعد مدتی، به او گفتم:
- خب پخش شین. آملیا تو برو به دستشویی
- یه لحظه صبر کن، چرا من باید برم دستشویی؟ ادوارد به این مشکوکی نمیره دستشویی! من می رم تو راهرو ها.
-خیله خب، تانکس...
ناگهان صدای فریادی، مثل صدای بونز، از جنگل به گوش رسید. با وجود فاصله حیاط از جنگل، صدا از اینجا خفیف به نظر میرسید اما انقدر بلند بود که شنیده شود.
من لبخندی زدم و گفتم: فکر کنم که می دونم باید کجا رو بگردیم.
⛑⛑⛑⛑⛑💼💼💼💼
فلش بک

- ادوارد، پاشو.

ادوارد چشمانش را باز کرد و به شخص خیره شد.با صدایی خواب آلود گفت:
- تو... کی ای؟ چیکارم داری؟
-فعلا لازم نیست بدونی کی ام. فقط اومدم بهت یه چیزی بگم. موقعی که همه دارن جشن آخر ترمو میگیرن، تو بیا جنگل.
- برای چی؟
- خودت می فهمی.
و او خود را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. و ادوارد هنوز تو شک بود.
❤️❤️❤️
سالن جشن.

او به همه نگاهی شکاک انداخت. او دوست داشت که وقتی به جنگل می رود، لباسی سیاه و مخوفی بپوشد. او مجبور بود که لباسی شبیه به ماتیلدا بپوشد چون از مدل لباس او خوشش می آمد نه از خودش! پس، اینکه او لباسی شبیه به ماتیلدا میپوشد، هیچ ربطی به او نداشت.

او از سالن، حیاط و هاگوارتز خارج شد و به جنگل رسید . او به وسط های جنگل رفت و منتظر آن مرد ماند. بعد مدتی مرد از کنار بوته ها به ادوارد نزدیک شد.
- سلام بونز، سریع حرف اصلی رو میزنم و طفره نمیرم. من از موقعی که تو استاد شدی، از تو کینه گرفتم. چون من یه دوست توی هاگوارتز دارم. اونم می خواست مثل تو استاد بشه ولی تو نذاشتی. پس حالا وقت انتقامه.

او چاقویی به شکم ادوارد زد و از آنجا دور شد. او به زمین افتاد و از درد فریاد کشید. او امیدوار بود که کسی به او شک کرده باشد و دنبال او آمده باشد.

پایان فلش بک
💕💕💕💕
هوا مثل یک کتک محکم، به صورتم می خورد. ما چهار تا هافلی یعنی: من، آملیا، لیندا و تانکس، به طرف فریاد رفته بودیم و الان در جنگل بودیم. بخاطر سرعت زیادم، نمی توانستم زیاد به درخت هایی که، هر وقت به جنگل میرفتم، آنها را می دیدم و لذت می بردم، توجه کنم.

- بچه ها صبر کنید. نفسم بند اومد.

همه برای لحظه ای کوتاه ایستادیم. همه به وضوح خسته بودند. به طوری که با وجود تاریک بودن هوا، می توانستم خیس بودن چهره هایشان را ببینم.

من نفس نفس زنان گفتم: بچه ها فکر نمی کنین که ما داریم دور خودمون می چرخیم؟
لیندا گفت: از کجا انقدر مطمئنی؟
- من این سنگ بزرگ رو هر ده دقیقه یه بار، تو راه، می بینم.
- یعنی همینطوری داریم دور خودمون، می چرخیم؟
- آره. بیاین از سمت راســ...

ناگهان صدایی باعث قطع حرف من شد.
- کمکم کنید!
من روبه بقیه کردم و گفتم : بیاین. صداش از سمت راست میاد.

همه با هم به سمت ادوارد رفتیم. بعد مدتی ادوارد را که در زمین دراز کشیده بود و از او خون می رفت را، پیدا کردیم.
- آقای بونز، شما حالتون خوبه؟
- آخه این چه سوالیه؟ معلومه که خوب... نیست.
آملیا رو به من کرد و گفت: چوبدستیتو آوردی؟ من با تلسکوپم هیچ کاری نمی تونم کنم.
- آره. الان ادواردو خوب می کنم.

من چوبدستی را به سمت ادوارد گرفتم. وردی خواندم. ناگهان دیگر خبری از ادوارد نبود. بعد چند ثانیه، تازه فهمیدم که به جای خوب کردن ادوارد‌، آن را به مورچه تبدیل کردم.



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.