-این کوییدیچ لعنتی، دست از سرمون بر نمی داره که!
من و هافلی ها تو راه تالار هافل بودیم و سر کوییدیچ و کلا ترم، بحث می کردیم. همه می گفتند:" بیاین خودمونو به مریضی بزنیم که نه بیایم کلاس نه کوییدیچ" که البته من سر کوییدیچ، کاملا موافق بودم.
دورا با صدایی بلند گفت: خب... اگه رفتیم کوییدیچ، من دوست دارم که حمله باشم.
سدریک گفت: خب کی دوست داره که حمله نباشه؟
- من!!
همه رویشان را به روی من، برگرداندند. بعد لحظه ای، همه عصبانی شدند. من آنها را درک نمی کردم. چون هروقت این حرف را بر زبان،می آوردم، همیشه دعوایم می کردند. این دفعه هم مانند انتظارم، این را گفتند:
-ماتیلدا... باز شروع کردی دختر. ما هر دفعه به تو می گیم. بابا تو خوبی، عالیی، بیا تو باش. باز قبول نمی کنی. آخه چته؟ خستمون کردی!
من بدون توجه به حرف هایشان، به راه خود ادامه دادم و به طرف تابلوی خودمان( همانجا که باید رمز را بگویی) رفتم. بدون انرژی و حوصله به تابلو که بر آن مرد نحیفی که همیشه سفید بر تن داشت،رمز را گفتم. (عههه. فکر کردین. اگه بگم که راتونو می ندازین و میاین تو)
اما او برخلاف همیشه،ارور داد.
- رمز اشتباه.
- ببخشید؟
- گفتم رمز اشتباهه.
من با تعجب به او خیره شدم. اما کمی بعد به طرف بقیه برگشتم.
- این چی میگه؟
بقیه من را بدون جواب گذاشتند چون خودشان گیج و گنگ مانده بودند. "آخه چطوری؟ اصلا یعنی چی؟ مگه میشه؟ " من همه ی این سوال ها را از چهره هایشان خواندم. بالاخره تانکس به خود آمد.
- یعنی چی آقا! ما رو مسخره کردی؟ باز کن دیگه!
- میگم رمز اشتباهه. بفهمین دیگه. کجای حرفم، سخته؟
- خب... کدومتون رمزو عوض کردین؟
لیندا به او چشم غره رفت و گفت: برای چی باید اینکارو بکنیم؟ حالا کجا بریم خونه نشین بشیم؟
- جنگل ممنوعه.
- تو یکی حرف نزن.
من گفتم: می تونیم از ریونکلاو ، بالش و پتو بگیریم. البته الان ظهره و ما متأسفانه نمی تونیم ظهرا بخوابیم. پس... هر کدوم باید بریم یه جا بریم. فکرم نکنم بقیه ما رو تو خوابگاهشون راه بدن.
-البته که راه نمیدن. الان دقیقا باید کجا بریم؟
- اممم... اوه. یه لحظه صبر کنین. امروز امتحان داریم و من کتاب ندارم. یعنی هممون نداریم.
- عیبی نداره. می تونیم از بقیه بگیریم. حداقل اینو بهمون قرض میدن!
👑👑👑👑
پشت دیوار تالار ریونکلاو
لایتینا با چهره ی خواب آلود، موهای بهم ریخته و چشمانی پف کرده، در را باز کرد و با عصبانیت گفت:
- چتونه؟ سر آوردین؟
- الان ساعت یک ظهره. فکر نمی کردیم خواب باشین.
- الان که می بینین خوابیم. خب، چی کار دارین؟
او خمیازه ای بسیار بلندی کشید. واقعا، بسیار خواب آلود بود. ما تصمیم گرفته بودیم که یکی در میان، بالش و پتو برداریم. چون به این نتیجه رسیده بودیم که آنها، به ما خیلی وسیله نمی دادند. پس برای جلوگیری از دعوا، گفتم:
- میشه سه تا پتو و بالش بدین؟
- جان؟! موریانه همه ی وسایلتونو خورده؟
- می خوای بدی؟
- باشه. فقط کثیفش نکنین وگرنه... خودتون میدونین که چی میشه!
ما با سر تأیید کردیم و منتظر ماندیم.
💔💔💔💔
شب
در حالی که از شدت سرما، پتو را بر سر خود می کشیدم، به بقیه هم فکر می کردم. همه در یک موقعیت مکانی خوابیده بودند.
تانکس، در گوشه ای از حیاط، رز، در کلاس معجون سازی خودش،
سدریک، در کتابخانه( بهترین جا را او برداشته بود!) لیندا،زمین کوییدیچ، ( نمی دانم چرا انقدر دور)، آملیا و تلسکوپش، دم دستشویی بودند.
او اعتراض کرده بود:" چرا بدترین جا افتاده واسه من؟ تلسکوپم ناراحت میشه.ستاره ها میگن، بزنم لهتون کنم."
ولی ما به او گفتیم. دیگر جایی نمانده. اما او دوباره گفت:" کلاسای دیگه هم موندن. اصن چرا باید جدا شیم؟"
و تانکس هم شیک ترین جواب را داد:" رز یه کلاس برداشته. پس خیلی خز میشه که دوباره یه کلاس برداری. دومین سوالت هم برای اینه که اگه کنار هم باشیم، خزه."
من هم جای بدی برنداشته بودم. حداقل از آملیا بهتر بود. پله های متحرک، خیلی جالب بود. چون در خواب پی در پی تکان می خوری و شاید هم بخاطر شدت زیاد تکان خوردن، خواب ترن هوایی ببینی. پس من به همین امید، اینجا را برداشته بودم.
اصلا خسته نبودم.پس بخاطر همین، تصمیم گرفتم از جایم برخیزم و دوباره به دم در تالار بروم و دوباره شانسمان را امتحان کنم. با اینکه دوست نداشتم سرم را از پتو بیرون کنم، اما پتو را از روی خود پس زدم. از جایم برخاستم و به طرف تالار حرکت کردم. هوا بسیار سرد بود و این باعث شده بود که من مثل پنگوئن راه بروم.
بعد سختی زیاد و ندیدن هیچ کجا و دوبار زمین افتادن، خودم را به در رساندم. مرد، در خواب عمیقی بود و خروپف هم می کشید.
او را به آرامی صدا کردم.
- بیدارشو.
او چشمانش را باز کرد و خمیازه ای کشید و گفت: چی می خوای؟ منو از خواب نازم بیدار کردی!
- می خوام یه بار دیگه رمز رو بگم.
من رمز را با صدایی آرام گفتم. میدونستم که تلاش من بی فایده و بی نتیجه است. مرد کمی صبر کرد. فهمیدم که باید برم . برگشتم که به جای خواب خود حرکت کنم که صدایی من را از حرکت، بازداشت.
-تایید شد.
- داری فیلم بازی می کنی؟
- زبون من اینقدر بده که هیچی نمی فهمی؟
- خب درو باز کن.
او در را باز کرد. من هنوز هم در شوک بودم. باور نمی کردم. چرا الان باز شده بود ولی صبح نه؟ داخل شدم. وقتی پایم را در تالار گذاشتم، احساس آرامش کردم. همه جا را دیدم. همه چی مثل روز قبل بود. ناگهان چیزی توجهم را جلب کرد. یه یادداشت بر کمد زده شده بود. آن را از کمد کندم و خواندم. بعد چند دقیقه، صورتم از عصبانیت سرخ شده بود.