پست اول
به خاطر یک مشت افتخار vs بی نام
بعد از بازی اول اعضای تیم به خاطر یک مشت افتخار با خوشحالی و کمی هم خستگی راهی رختکن شدند تا لباس هایشان را عوض کنند و از آنجا هم سوار اتوبوس بشوند و به خانه برگردند.
-بازی خوبی بود.
-اره بازی خیلی خوبی بود.
-تو هم خوب بازی میکنی ها. پیرمرد.
-هاهاها.
-
اتوبوس شوالیه از دور دیده شد که به آن ها نزدیک و نزدیک تر میشد.
-هی ارنست ما اینجاییم.
-یه کم تند نمیاد؟
-اره خب اون خیلی پیره. اما رانندگیش حرف نداره.
-ارنس...ارنست؟!
اتوبوس هنگام نزدیک شدن به دروازه ی ورودی ورزشگاه سرعتش را که کم نکرد هیچ، بلکه سرعتش را بیشتر هم کرد و تخته گاز به دروازه ی آهنی کوبید و آن را از جا کند و به سرعت به سمت اعضای تیم آمد.
-اینجا چه خبره؟
-فرار کنید.
-برو کنار لیلی.
نیکلاس با افکت جیمز باند پرید و لیلی را قاپید و از جلوی اتوبوس که مستقیم به سمت او می آمد، کنار کشید. اعضا جا خالی دادند و اتوبوس با همان سرعت به میله ی بزرگ پرژکتور برخورد کرد. پرژکتور غول آسا خم شد و با شدت روی اتوبوس افتاد.
بوم اتوبوس منفجر شد و موج انفجارش همه ی افراد حاضر را نیم متر از روی زمین بلند کرد و به اطراف پرت کرد. اعضا در شوک بودند اما ناخوداگاه بلند شدند و پیش همدیگر جمع شدند.
-نـــــه ارنست.
-صبر کن نیکلاس.
نیکلاس خودش را به اتوبوس رساند که داشت میسوخت تا به ارنست کمک کند.
-فروزن الساییـموس.
با ورد نیکلاس از ته چوبدستی اش برف و یخ و یخمک و نوشمک به سمت اتوبوس پرتاب شد و اتش را خاموش کرد.
-ارنست... ارنس..ارنست؟
نیکلاس به تعجب به جایی که باید راننده انجا باشد نگاه میکرد اما هیچ چیز انجا نبود فقط زنجیری که به فرمان بسته شده بود و تکه سنگی که روی پدال گاز گذاشته شده بود. نیکلاس از اتوبوس فاصله گرفت.
-اینجا چه خبره؟
-منم نمیدونم. به نظرت میخواستن به جون ما سو قصد کنن؟
-ما که یه مشت تازه واردیم. این همه وزیر و مدیر به درد نخور هستن چرا نمیرن به اونا سو قصد کنن.
-نمیدونم. فعلا بهتره راه بیوفتیم و بریم یک جای امن.
با این حرف، دیانا رمزتازی باز کرد و همگی وارد آن شدند و در خانه ی نیکلاس از آن خارج شدند. داخل اتاق پذیرایی همه چیز مرتب بود و همینطور تمیز؛ احتمالا ادوارد(اشاره به بازی قبل) لطف کرده بود و از پدرش خواسته بود تا خانه ی نیکلاس را تعمیر کند.
بچه ها چیزی از احساس خوشحالیِ بعد از بازی شان درشان نمانده بود و با بهت و تعجب به همدیگر نگاه میکردند. خیلی هم مواظب بودند و به هر تکان پرده یا سایه ای واکنش نشون میدادند.
-یعنی میخواستن مارو بکشن؟ اما برای چی اخه؟
-نمیدونم. احیانا چیزی از ورزشگاه بلند نکردین؟
-نیکلاس!
-چیه خب. دارم سوال میپرسم. بیشترِ این کینه توزی ها و انتقام ها از دزدی شروع میشه.
-نه. من فکر میکنم مسئله مهم تر از اینها باشه. به هر حال بهتره فعلا حسابی مواظب خودمون باشیم.
کمی آنطرف تر پایگاه جاسوسی دورمشترانگ-قربان! جاسوسان ما نتونستن جاسوس دشمن رو از بین ببرن. احتمال زیاد اون جاسوس هنوز زنده است و میخواد حمله ی تروریستی سنگینی رو توی هاگوارتز اجرا کنه.
-همه ی تیم هارو بفرستین. اون جاسوس باید از بین بره.
---
فردای آنروز همه با دمپایی های خرگوشی و لیوان های آبمیوه ای که گولم های نیکلاس در اختیار انها گذاشته بودند از اتاق خواب هایشان بیرون امدند و به سمت میز صبحانه رفتند.
-اخیش چه قدر خوب خوابیدم.
-راست میگی؟ من که تمام شب با یک چشم باز خوابیدم. فکر اینکه کسایی میخوان مارو ترور کن منو حسابی میترسونه.
-خب دیگه حالا صبحانه تون رو بخورین که کلی کار داریم... .
دیانا این را گفت و از پشت شیشه داخل حیاط را نگاه کرد.
بومطلسم انفجاری دقیقا جلوی صورت دیانا منفجر شد و موج آن شیشه های اتاق را شکست و دیوار های اشپزخانه داخل حیاط سقوط کردند. حالا از بیرون میشد کاملا داخل اشپزخانه را دید. نیکلاس بلافاصله میز را به یک طرف انداخت و بچه ها پشتش پناه گرفتن.
-دیانا حالت خوبه؟
دیانا صورتش زخمی شده بود. نیکلاس سعی کرد با استفاده از هاله ی شفابخشش اورا خوب کند؛ موفق هم شد.
-خودتون رو تسلیم کنید. شما ها در محاصره هستین. خودتون رو تسلیم کنید تا تبدیل به اسلایم نشدین.
نیکلاس از وسط میز که یک تکه اش شکسته بود بیرون را نگاه کرد و افرادی سیاه پوش را دید که قد و قامت دمنتور ها را داشتند و ماسک مرگخواران را. تعدادشان زیاد بود و بین زمین و هوا شناور بودند و اشپزخانه را هدف گرفته بودند.
-یا امامزاده هلگا. اینا کی ان دیگه؟!
-خودتون رو تسلیم کنید.
-شما خودتون رو تسلیم کنید.
نگاه ها همه به سمت کایلین برگشت که خیلی خجسته تشریف داشت و در حال سرکشیدن آبمیوه ی صبحانه اش بود. اما حرف او به مذاق سیاه پوشان خوش نیامد چون فرمانده شان که کمی عقب تر ایستاده بود، دستش را بالا برد.
-با فرمان من. آتش!
گلوله های رنگی و جینکس و طلسم و جادو از هر طرف به سمت آنها آمد. میز چوبی کم کم تکه تکه میشد و بچه ها از سرشان با دو دستشان محافظت میکردند.
-باید یه کاری بکنیم.
-نیکلاس این خونه ی توست. راه دررویی چیزی نداره؟
نیکلاس با این حرف لین چشم هایش را بست و چند ورد زیر لب زمزمه کرد، دست هایش را روی خرده چوب ها گذاشت و تمرکز کرد. خرده چوب ها به شاخه های درختی تبدیل شدند و به هم پیوستند و تنه ی کلفتی را تشکیل دادند. تنه به قدری بزرگ شد که کاملا فضای خالی دیوار را پوشاند و بار دیگر سکوت در اشپزخانه حکمفرما شد.
-این زیاد نگهشون نمیداره. باید بریم.
اعضا همگی به سمت راه پله رفتند و بدو بدو پله ها را پریدند و به طبقه ی اول رسیدند به سمت در پشتی رفتند که در با شدت لگد یکی از سیاه پوشان باز شد و پشت سرش بقیه شان به داخل یورش آوردند.
-اوناهاشن. بگیرینشون.
نیکلاس سریعا به سمت شومینه رفت و پودری توی اتش ریخت و مکان مورد نظرش را زمزمه کرد بعد هم جلوی شومینه ایستاد و به سمت بقیه فریاد زد.
-بجنبید. برید. برید. برید.
اعضا یکی یکی توی اتش پریدند و غیب شدند. یکی از سیاه پوشان شیرجه زد و پای سوزانا را گرفت.
-آیــــی.
سوزانا دستش را دراز کرد، با نیکلاس زیاد فاصله نداشت. نیکلاس هم یک دستش به میله ی کنار شومینه بود و سعی میکرد دست سوزنا را بگیرد.
-هوووو.
صدای خوفناکی سیاه پوشان را سر جایشان خشک کرد. از پشت پرده های پذیرایی جثه ی بزرگ موجودی دیده شد که به آن ها نزدیک تر میشد. جلوتر آمد پرده، کمی در برابر حرکت موجود غول اسا مقاومت کرد اما نتوانست زیاد تحمل کند و پاره شد و هیکل خاک و گلیِ گولمِ نیکلاس پدیدار شد. اما برای دفاع در برابر او خیلی دیر شده بود. گولم به سمت سیاه پوشان یورش برد و با مشتی محکم انهارا به طرفین پرت کرد بعم هم خودش را به گاو بازی زد و حسابی گرد و خاک کرد. نیکلاس سریع دست سوزانا را قاپید و او را در شومینه هل داد و خودش هم در آن غیب شد.