هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۱۵:۵۱
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام. (۱۰نمره)

یه روز، وقتی بچه بودم، مامان بزرگم ما نوه بوتراکلا رو جمع کرد، و واسمون از زمانی تعریف کرد که ما مایتی بوتراکلا بر جنگلا حکومت میکردیم! هیچکس جرئت نمی‌کرد به درختامون نزدیک بشه! هر کس بهمون نزدیک می‌شد، چشماشو در میاوردیم! تا اینکه یه روز...

یه روز چهارتا جادوگر وارد جنگل شدن و زرتی زدن یه منطقۀ خیلی وسیع رو خالی از درخت کردن! بدون اینکه به فکر بوتراکلای بدبختی باشن که توی اون درختا زندگی میکردن! واسه چی؟! واسه اینکه به چندتا بچه دیگه یاد بدن که چجوری این کارو با چوبدستیشون انجام بدن!

وقتی بقیه بوتراکلا به فکر شورش افتادن، اون یکی که گویا پرنسس بود و یه نیم تاج روی سرش بود، با چوبدستیش یه کاری می‌کنه که همه اون درختانی اون منطقه رو فراموش کنن و برگردن سر درخت خودشون. اون بوتراکلایی هم که بی درختمان شده بودن، دور و اطراف جنگل قدم میزدن و سعی میکردن آدمایی که میخوان وارد جنگل بشن رو بترسونن، طبق گفته مادربزرگ، ول کردن بوتراکلای بی درختمان یه اقدام بود برای دور کردن ماگلا که خب... گویا جواب داد. چون انقد ناز بودن که آدما به محض دیدنشون میبردن خونه شون.

۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

آیا شما میدونستین که عنکبوتا توی درز دیوار زیر زمین نزدیک آشپزخونه، یه سالن پارتی دارن؟! پیکت هم نمیدونست. اینو چ یه شب که دنبال یه حشره برای شام میگشت کشف کرد؛ وقتی که دید یه عنکبوت، که کلاه بوقی سرش بود و یه پروانه کادو پیچ شده همراهش بود، وارد درز دیوار شد.

پیکت کنجکاو شده بود؛ برای همین، لباس عنکبوتش رو، که مخصوص هالووین بود، پوشید، و وارد درز دیوار شد.

مثل بهشت بوتراکلا بود! یه ظرف کامل پر از حشره های مختلف! همه کادو پیچ شده بودن برای صاحب مهمونی. پیکت رفت و مدتی یه گوشه نشست، تا وقتی موزیک پخش شد و عنکبوتا شروع کردن به رقصیدن.
وقتی که عنکبوتهای دیگه، عنکبوت صاحب جشن رو دعوت کردن "بره وسط"، پیکت آروم به ظرف کادو ها نزدیک شد و همه رو یه لقمه چپ کرد.

بعد از اینکه رقصید و با بقیه عنکبوتا آهنگ "حالا شمعا رو فوت کن" رو همخونی کرد و کمی نوشیدنی خورد، خواست از مهمونی خارج شه که یاد یه حقیقت علمی افتاد... عنکبوتا هم حشره هستن! پیکت خیلی گرسنه تر از این بود که بدونه این عبارت به هیچ وجه اساس علمی نداره! پس با ولع به سمت عنکبوتا برگشت.

- سلام رفقا!

از اون روز پیکت توی همون درز زندگی می‌کنه و هر وقت گشنه ش بشه، یه دعوت نامه برای تعدادی عنکبوت می‌فرسته.


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۴:۵۳
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 215
آفلاین
.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام.


استاد هاگوارتز توی سال قدن ده میلادی درست شده یعنی هزار سال پیش. همین الان جمعیت انگلیسی زیاد نیست. چه برسه اون موقع. پس چهار پدیدآورنده ی هاگوارتز که میتونستن در هر جای زمین این مدرسه رو احداث کننن تصمیم گرفتن توی جنگل های شمالی انگلستان اینکارو بکنن و مطمئنن اینقدر خلوت بوده اونجا که اصلا کسی نبوده که متوجهش بشه.

البته برای ساختش قلعه نیاز به مصالح ساختمانی داشتند و به نظرم با پادشاه ایران در اون زمان قرارداد میبستند تا براشون مصالح بفرسته تا لب مرز انگلستان و اونجا هم خودشون میرفتن تحویل میگرفتن و میبردن وسط جنگل و با طلسم و کمک غول ها ها و اون موجودا اسمش چی بود؟ نصف اسب نصف ادم ها قلعه رو ساختن.

حالا چرا از خود انگلیس تهیه نمیکردن مصالح رو؟ چون ممکن بود کسی شک کنه که این همه جنس کجا میره! و چرا از پادشاه ایران ؟ چون اون قسطی میفروخت و حساب نسیه هم داشت و میزد به حساب. البته هنوز اون حساب ها نه توسط ملکه انگلیس نه توسط مدیر هاگ و نه وزیر سرزمین های جادویی صاف نشده.

.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید.


آقا یک روز در تالار نشسته بودیم داشتیم تخمه میشکستیم میخوردیم که یهو دیدیم زنگ زدن. گفتیم کیسته؟ گفت مسی هسته! گفتیم خودمون طلاش رو داریم. گفت نه بابا بازیکن مسی هسته. ما هم تعجب بسیار کردیم و حیران گشتیم و رفتیم ببینیم مسی چکارمان داره؟! که گفت میای بریم فوتبال بزنیم. گفتم منو ول بکن خودم مسابقه کوییدیچ دارم فردا. اما گفت زیاد طول نمیکشه و تیم پاریس سنت جرمن و چلسی بازی دارن و تو نباشی اصن نَمِشه. خلاصه رفتم دنبال مسی دیدم پیچید توی قلعه و پله ها را یکی درمیون پرید و یه برگردون زد و از رو پله ی در حال حرکت پرید لای درز دیوار. ما هم همون کارو تکرار کرد و از لای درز دیوار رفتیم تا رسیدیم به جای باز. یه زمین فوتبال بزرگ و درن دشت اونجا بود. و بازیکن ها و تماشاچی ها و همه بودند. خلاصه ما هم سریع لباس عوض کردیم و رفتیم تو زمین و چهار تا گل به چلسی زدیم و اومدیم اینجا ببینیم تو چیکار مکنی؟ خوب هستی ؟ سلامت هستی؟ در سلامتی کامل به سر میبری؟ هو؟


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

دیانا کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۰ یکشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱:۱۱:۰۸ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
از خونت خوشم میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید.
۲-
بعد از اینکه پروفسور دامبلدور از کلاس بیرون رفت، دانش‌آموز ها پرده ها رو کشیدن و در حالی که از کلاس بیرون می رفتند، گرم صحبت شدن. چند لحظه ی بعد، دیانا از داخل کیفش بیرون اومد، به شکل انسان برگشت و با وسایلش از کلاس خارج شد. با آرامش به سمت کلاس قندیل بسته پیشگویی می‌رفت که با پروفسور دامبلدور روبه‌رو شد. پروفسور دامبلدور لبخندی زد و گفت: دیانا چرا سر کلاس تاریخ جادوگری نبودی؟ دیانا به چشم های پروفسور دامبلدور خیره شد و گفت: بودم، ولی شما حواستون به من نبود و پرده هارو کشیدین. برای همین رفتم توی کیفم تا حداقل تو نور آفتاب جزغاله نشم. راستش، فکر میکنم اگه تو کلاس فلسفه میموندم بهتر بود. حداقل بهش علاقه دارم. پروفسور دامبلدور آهی کشید و با شرمندگی گفت: درسته. من حواسم به تو نبود. ولی دیانا چرا تو اینجوری شدی؟ قبلاً رفتار بهتری داشتی. دیانا کیفش رو روی شونه اش جابه‌جا کرد و گفت: نه. قبلاً هیچی نمی‌فهمیدم‌. قبلاً تو راه اشتباه بودم ولی الان دارم کار درست رو میکنم. اگر میشه اجازه بدید برم به کلاس پیشگوییم برسم. من وقت زیادی ندارم که هدرش بدم. بعد راهشو کج کرد و به سمت کلاس پیشگویی رفت. توی مسیر بود که تابلویی توجهش رو جلب کرد. وقتی خوب به تابلو نگاه کرد، متوجه شد چیزهایی توی تابلو درست نیست. دیانا این راه رو می شناخت ولی تا به حال متوجه این تابلو نشده بود. دیانا از خیر کلاس پیشگویی گذشت و به سمت تابلو رفت. خواست اونو از دیوار برداره که دست خاکستری رنگی از درون تابلو بیرون اومد و دست های دیانا رو گرفت. دیانا سریع دندون هاشو در دست ها فرو کرد. با جاری شدن خون توی دهن دیانا، جیغ بلندی شنیده شد ولی دیانا نتونست با مزه خون تشخیص بده چی دستش رو گرفته. مطمئنا اون موجود، جن یا جن خونگی نبود چون دیانا طعم خون اونها رو می شناخت.
دیانا سرش رو عقب کشید و خون توی دهنش رو قورت داد. میدونست خوردن خونی که نمی دونه مال چه موجودیه ریسک بالایی داره ولی ریسکش رو پذیرفت. با قورت دادن خون، چشماش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. چشم هاش رو که باز کرد، با زن قدبلندی روبه‌رو شد که موهای بلوندی داشت و با ردای زرد و مشکی اش روبه‌روی دیانا ایستاده بود. زن جلو اومد و گفت: خب، ظاهرا این همه اینجا موندن من الکی نبوده. دیانا روبروی زن ایستاد و گفت: اینجا کجاست؟ و شما کی هستید؟ زن جواب داد: من نگهبان اینجا هستم. اینجا تالاریه که روونا ریونکلاو و هلگا هافلپاف باهم ساختن. تالاریه برای گردهمایی، آموزش، تفریح و کارهای دیگه ای که دانش آموز های هاگوارتز می خوان انجام بدن. من یکی از دختران هلگا هافلپاف، هیستوریا هستم. من سالهاست منتظرم تا بالاخره پای دانش آموز ها به این تالار باز بشه. نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم. دیانا با تعجب به هیستوریا خیره شد و گفت: این‌همه سال اینجا منتظر موندی؟ راستش، خیلی جوان تر به نظر میای. هیستوریا خنده ای کرد و گفت: درسته. من مثل تو خون آشامم برای همین فکر می‌کنی جوانم. راستی، خون آشام دیگه ای هم توی هاگوارتز هست؟
+نمی دونم. بین دبیر ها که هست، ولی بین دانش آموز ها رو خبر ندارم. هیستوریا با ذوق گفت: وای، چه خوب میشه زیاد باشیم. خیلی دوست دارم ببینم چند نفر به اینجا رفت و آمد میکنن. این تالار فقط مخصوص خون آشاماست و دوست دارم بدونم چند نفر دیگه پاشون به اینجا باز میشه. دیانا نگاهی به تالار وسیع پشت هیستوریا انداخت. تالار بزرگ و تمیزی بود که واقعا همه‌چیز داشت. گوشه ای از تالار کتابخونه عظیمی قرار داشت و در کنارش، میز ها و صندلی های زیبایی چیده شده بود. از سقف تالار، پرچم های چهارگروه هاگوارتز تا زمین کشیده شده بود و در گوشه‌ای، دو در وجود داشت که ظاهراً به سمت خوابگاه می رفت. تالار پنجره بزرگی داشت که با پرده ی سیاهی که شکل خون در وسطش خود نمایی میکرد پوشیده شده بود. دیانا رو کرد به هیستوریا و گفت: تالار جالبی به نظر میاد. موجودی که دستشو از تابلو بیرون آورد چی بود؟ هیستوریا گفت: نمی دونم. روونا اونو با خودش آورد. فقط می‌دونم اگر خونش رو بخوری منتقل میشی به اینجا. این حرفا رو ولشون کن. بیا بریم یکم خون بهت بدم. ولی قبل از اون، کاری هست که باید بکنی. و دیانا رو به سمت تخته ی سیاهرنگی کشید. روی تخته اسم هیستوریا با جوهر زرد رنگی نوشته شده بود و کنارش هم تاریخ تولد و مشخصات هیستوریا رو زده بود. هیستوریا رو به دیانا کرد و گفت: اسمت چیه؟
+من دیانا کارترم.
همون لحظه اسم دیانا با جوهر سبز رنگی نوشته شد و مشخصات دیانا کنارش قرار گرفت. هیستوریا با شادی گفت: پس تو اسلیترینی هستی. دیانا، خون چه طعمی دوست داری؟ دیانا گفت: برام فرقی نداره. خون انسانه دیگه؟ هیستوریا سرش رو تکون داد و گفت: بله. همه جور خونی داریم از همه موجودات با همه طعم ها. الان بهترینشو بهت میدم. و دیانا رو به سمت بخش کافه مانند تالار کشید. هیستوریا گفت: حالا که اسمت تو تخته ی معرفی هست وقتی به تابلو دست بزنی بدون خوردن خون به اینجا میای. دیانا گیلاس خون رو از هیستوریا گرفت و سر کشید. بعد گفت: خیلی ممنون. ببخشید ولی من دیگه الان سریع باید برم به کلاس پیشگوییم. شاید آخرشو برسم. دفعه بعد که اومدم، دوست دارم کتابخونه ی اینجا رو ببینم.
هیستوریا گفت: حتما. منتظرت هستم. بعد گوی عجیبی رو در انتهای تالار نشون داد و گفت: برو دستت رو روی گوی بکش و بعد به اون گوی بگو کجای قلعه می‌خوای بری تا منتقلت کنه. دیانا تشکر کرد و به سمت گوی رفت. دستش رو روی گوی کشید و گفت: کلاس پیشگویی.


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

دیانا کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۰ یکشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱:۱۱:۰۸ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
از خونت خوشم میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام.

۱-
به روش های مختلفی میتونسته ساخته بشه. مثلاً به ماگل ها گفته بشه که قراره مدرسه یا قصری اونجا بنا بشه و یا ذهن ماگل هارو پاک کنن. اونها نمی تونستن فقط از جادو استفاده کنن چون در هر صورت ماگل ها مشکوک می‌شدن. از طرفی چون قبل از تصویب قانون رازداری، هاگوارتز ساخته شد میتونستن با جادو ماگل هارو فقط دور نگه دارن ولی ماگل ها بدونن اونجا چه خبره.
اگر نمی خواستن از حیله های ماگلی استفاده کنن می تونستن با جادو ذهن ماگل ها رو پاک کنن، یا از جادویی استفاده کنن که ماگل ها با دیدن کل اون محوطه خرابه ببینن، یا کاری کنن ماگل ها از کل اون اطراف فراری بشن و هیچ ماگلی اونجا زندگی نکنه.
اگر میخواستند از حیله های ماگلی استفاده کنن مسلما سالازار اسلیترین مخالفت می کرده یا بعضی ماگل ها باعث می شدند کارشون خراب بشه ولی اگر همزمان از جفتشون استفاده می کردند به احتمال زیاد می تونسته موثر باشه ولی خب برای قسمت های بلند قلعه خیلی به درد نمی خوره.


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۲۰:۰۲
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 555
آفلاین
تکلیف ثانی:

*چون اطمینان مداشتیم که رول می خواهید یا پاسخ، پاسخی طولانی بنوشتیم.

ما در گذشتگان مبودیم ای پیر مملوء از فسفرآ، لیک گر بودیم اصلا پوشش نمی گذاشتیم، مزایده می گذاشتیم. در قدیم الایم جمله ممالک توسط ملوک اداره می گشت و ایشان بسیار حریص و طمعکار بوده و از پی جادوگرانی بودند که بر ایشان خدمت رسانیده و برایشان کارانی انجام دهند و نمونه‌اش نیز مرلین که بر سلاطینی چون اوتر و آرتور خدمت می نمود. ریکای نیک گریفیندور نیز خود خویشتنش علاوه بر جادوگر شوالیه نیز بود و آن زمان ها مشنگ و ماگل مداشتند و جملگی یک رنگ و یک دل بودند و شاید هاگوارتز را نیز مسپنسور می نموده و بر ایشان مال و اموال روا می داشتند تا جادوگرانک‌های خویش را داشته باشند، چونان ملعبه قلعه نسخه افسانه‌هایش که گاه می گفت «سرورم مردم شما را ریشخند می کنند.» و ما نیز زان سبب که ریشی مداشتیم وقعی نمی نهیدیم.

گرچه ما اگر مردک مشاور می گفت «آذوقه رو به پایان می باشد.» یا «پیامی از پیگ.» سراپای گوش شده و مزارع سیب و گاو بنای نهیده و به شدّت دشمنان در هم کوبیده و از فرار آن رَت ریقوی و آن پیگ که گرزدار داشت و نمی گذاشتند ما گرزدار داشته باشیم لیک وی را در هم کوفیده و با «کمانداران عرب» و آن بردگان مشعل بر دست طومارش را در هم میپیچانیدیم. لیک گر بنای هاگوارتزی بود و بر ما «جادوگر نوجوان» یا قص علی هذا می بخشید نیز خب گرفته و می گفتیم بر دشمنان طلاسم مختلفه روای دارند. گرچه آن ملعبه نیز خودش تاختی کهنگی یافته و دلمان را زد و ما بر کیش قاتلان و پاتوپ 2007 روی آوردیم که ما را بسیار خرسند می ساختند و هر سنه نسخه‌ای نوین ز ایشان می آمد و تولیدکنندگانشان که خیر، لیک کپی‌گران بی‌وجدان محلی ما را به واسطه ایشان مورد دوشش قرارداده جیبمان را تهی می ساختند و مای نیز مشتی اطفال جاهل بوده و قدر مال دنیا را نمی دانستیم و کف دست خویش را مبوییده بودیم که اروز خوارج به ناگهان ثمین می گردد که چون می دانستیم سکه‌های بیت را مستخرج نموده و کنون ثروتمند گشته و بر چرخ روزگاران خنده می کردیم، که خب کنون چنین نمی نماییم.

گر بپرسید کنون چه می کنیم، می بایست گستاخی نموده و گوییم که نمی‌گوییم و فکر کنیم که بر دیگر کلاسان چه نویسیم که نمره‌ای گیرد و چنگال زاغیان ز باب شیردال پیش افتاد و دسیسه‌ها در سر بپرورانیم و بعد از آن برویم و یک لیوان چای بریخته و با بیسکیوتان تناول بنموده و بیاندیشیم که آن کتاب که لینی گفت در تالار معرفی می‌نماید ولی منمود چه بوده و سپس خویش را از اخبار مطلع بنموده و عالم شویم که دنیا در دست چه کسی می باشد و با آن فرهادی که خویش را جم می خواند چه کرده‌ است؟ پاپوش و یوکرانیان در چه حالند و که برده و که باخته و بعد پیامرسانکانمان را چک می کنیم و ...
پوزش می طلبیم، خود خویشتن خویشمان گاهی ز مبحث اصلی دور می گردیم. می فرمودید بوسنده همگان‌آ، خودتان چطورید؟


پوشان و پیچان،
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۲۰:۰۲
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 555
آفلاین
بسمه تعالی




مکشّف می‌شویم:


شب پرده سیاهش را بر پهنه آسمان گسترانده و در غیاب ماه، تاریکی را بر همه چیز حاکم کرده بود تا فرصتی مناسب برای هرکس که قصد داشت "یواشکی" کاری را انجام دهد به ارمغان آورد. فرصتی که در همان لحظه هم توسط مردی که با سرعت ولی محتاطانه در کنار دیوار قلعه حرکت می کرد غنیمت شمرده شده بود.
و همینطور توسط شخص دیگری که در تعقیب مرد بود.

پلاکس بلک با خودش می‌اندیشید که اگر بتواند پرده از راز رقیبش در راه وزارت بردارد و او را نزد جامعه جادویی بی‌آبرو کند نیمی از راه وزیر شدن را طی می کند، حتی اگر پای عمل شرم آوری در میان نبود نیز می توانست با یک توجیه ساختگی و ناپسند از ثروتی که آن مرد عجیب و غریب در مدّت کوتاهی به دست آورده بود وجهه احتماعی او را نابود کند و با چنین تصوری نخودی خندید ولی یک لحظه بعد از ترس لو رفتن با دو دست جلوی دهانش را گرفت، اما چنان لذتی وجودش را در برگرفته بود که نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، پس با دهان بسته به خنده‌اش ادامه داد و به دنبال هدفش رفت.

سرانجام پس از عبور از چندین بوته در هم گوریده - که چند لانه داکسی هم درونشان بود - و گذر از جلوی پنجره‌ای که بد عنق از آن به بیرون تف می کرد، مرد در مقابل مجسمه قورباغه بزرگی که از دل دیوار قلعه بیرون زده بود، متوقف شدند. مرد در جلوی مجسمه ایستاد و پلاکس در سایه دیوار، او را تحت نظر گرفت. مرد چوبدستیش را بیرون کشیده و دو بار بر سر قورباغه زد.

- گشاده شو ای مکروه!

دهان قورباغه چنان با سرعت و ناگهانی باز شد که پلاکس را از جا پراند. حالا در مقابل آقای زاموژسلی یک دریچه بزرگ قرار داشت که سه مرد قوی هیکل می توانستند در کنار هم از آن عبور کنند. آقای زاموژسلی سرش را به اطراف چرخاند تا مطمئن شود کسی او را نمی بیند و پلاکس هم خودش را به دیوار چسباند تا متوجه‌ش نشوند و زمانی که سرانجام سرک کشید تا ببیند اوضاع از چه قرار است، مرد وارد دریچه شده بود و دهان قورباغه آهسته آهسته بسته می شد. به سرعت کفش هایش را در آورد تا بتواند با سرعت و بی صدا حرکت کند و هر لنگه آن ها را در یک دست گرفت و به سمت دریچه دوید و در دلش تکرار می کرد که «تو رو خدا بسته نشو! تو رو خدا بسته نشو!» قلبش به شدّت در سینه می کوبید و درست چند لحظه قبل از بسته شدن دهان قورباغه موفق شد خودش را به درون آن پرت کند. کمی روی زمین غل خورد و درست یک لحظه قبل از آن که آقای زاموژسلی برگردد و او را ببیند، خودش را پشت بشکه بزرگی قایم کرد.
تا جایی که توانست مچاله شد و آرزو کرد صدای تپیدن قلبش او را لو ندهد. نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد.

راهرو چندان طولانی نبود و همان لحظه هم لادیسلاو به انتهای آن رسیده بود؛ سالنی نسبتا بزرگ که صدای ضعیف جریان آب از آن به گوش می رسید و با نور چند مشعل روشن شده بود. از آن نقطه پلاکس می توانست ردیف‌ بشکه‌های روی هم چیده شده و پاتیل‌هایی که به آرامی پرواز می کردند تا بشکه های را نیز ببیند. ابروهایش را در هم کشید و سپس چیزی به خاطرش آمد؛ بشکه‌ای که درست چند لحظه پیش پشت آن پناه گرفته بود. چوبدستی اش را بیرون آورد و زیرلب گفت «مافلیاتو» و سپس با چوبدستی‌اش به بشکه ضربه ای زد.

- ریداکتو.

درب بشکه در هم شکست و تعداد زیادی برتی باتز با طعم همه چیز را مشاهده کرد. با خودش اندیشید «خب پس... می خواد مردم رو مسموم کنه!» و بعد به ذهنش رسید که «نکنه می خواد چیزخورشون کنه تا هرچی می گه رو انجام بدن؟!» به آرامی دستش را جلو برد و یکی را برداشت و مقدار کمی از آن را گاز زد و بلافاصله مزّه ترش و ناخوشایندی دهانش را پر کرد. آن را به گوشه‌ای انداخت و با دل به هم خوردگی عق زد. سپس جلوتر رفت تا پرده از راز آن فضای مرموز بردارد.

در آستانه سالن ایستاد و به کل فضا نگاه کرد. آقای زاموژسلی در مقابل چندین آبشار که مایع بدرنگی را به درون یک حوضچه بزرگ می ریختند ایستاده بود و چوبدستیش را با حرکات موجی شکلی تکان می داد و دانه‌های برتی باتز از درون آن ها بیرون می آمدند و پاتیل هایی که در هوا بودند را پر می کردند و پاتیل ها نیز وقتی پر می شدند به درون بشکه ها می ریختند.

صبح روز بعد وقتی پلاکس در سرسرای اصلی یک گوشه میز اسلیترین نشسته و با انزجار به گوشه‌ای خیره شده و حاضر به خوردن هیچ چیز نشده بود، کسی از دلیل رفتارهایش خبر نداشت. کسی نمی دانست پلاکس در آن لحظه تا چه اندازه از زبانش و دانه‌های برتی باتز با طعم "همه‌چیز" متنفر و منزجر است. فقط خودش می دانست. دیگر چیزی که می دانست این بود که دانه‌هایی با طعم روغن سوخته و صابون گلنار و اَن دماغ از کجا می آیند و البته اینکه فاضلاب مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز دقیقا در کجا قرار داشت...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

- آیییییییی ولم کنننننن.
- متجاوز .....متجاوز.....

ققنوس نقره ای با شتاب به سمت راهرو پرواز کرد.

نیم ساعت قبل
از اونجایی که جیانا ذاتا" کاراگاه بود و شدیدا کنجکاو و از همه مهم تر تحمل داستان نصفه نداشت دنبال پروفسور دامبلدور به راه افتاد.
- پروفسور ببخشید میشه یه لحظه نگاهی به کتابتون بندازم.
- اوه فرزندم میتونم دلیلش رو بپرسم؟
- خب ... میخواستم یکم ...اطلاعت جدید به دست بیارم.

دامبلدور یکی از آن نگاه های زیر عینکی معروفش را به جیانا کرد .
- مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟

جیانا نفس عمیقی کشید.
-بله پروفسور.
- در این صورت ... مراقب باش فرزندم .
-ممنونم.

جیانا دور شدن دامبلدور رو تماشاش کرد.
- خب ببینم صفحه چند بود؟
-بانوی جوان اینجا چه کار دارید.
- نیکلاس تقریبا بی سر عزیز.
- دنبال چیزی می گردین؟
- نه ممنونم.
-مطمئنین؟
-بله.

نیکلاس بی سر با شک تعظیمی کرد و رفت .

- خب... نشونم بده چی قایم کردی.
نقل قول:
من از نگاه های سالازار متوجه شدم که تنها یه حصار که ماگلی باشه کافی نیست ولی من نمیتونستم کامل بی خیالش بشم برای همین یه خندق کندم ( همون چاله ماگلی فقط پر از آب ) این طوری دیگه هیچ ماگلی نمیتونست داخل قلعه ها نفوذ کنه...

جیانا با تعجب به کتاب نگاه کرد ، او هیچ وقت خندقی ندیده بود که اطراف هاگوارتز باشد.
- چه بلایی سر خندق اومده؟ باید صفحه بعد باشه. این... این چیه؟

جن کتابی وحشتناکی به بزرگی یک غول از صفحه بعد بیرون آمد.

چند دقیقه بعد

جیانا در راهرو ها می دوید و جن پشت سرش بود.
- آیییییییی ولم کنننننن.
- متجاوز .....متجاوز.....
- فایرایموس .(طلسم آتش)
- فسشیو .(طلسم سیاه چاله )

کتی و آلبوس همراه پروفسور مک گانگال که دنبالشان می آمد به جن حمله کردند . جن کم کم از بین رفت و صورتش که از جنس کاغذ خط دار بود در حالی که نیمه سوخته بود در سیاه چال ناپدید شد. آلبوس دست جیانا را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
- ممنونم.
- قابلتو نداشت.

پروفسور مک گانگال در حالی که نفس نفس می زد .
- میشه یکی درست توضیح بده اینجا چه خبره؟ مرلین نیکلاس رو بیامرزه که خبر داد.

جیانا کتاب را در دست گرفت و از صفحه ای که رها کرده بود دوباره نگاه کرد.

ولی وقتی دیدم خندق بی فایده است تبدیلش کردم به دریاچه.

جیانا آهی کشید و روی پله سنگی ولو شد.
- همه اش به خاطر همین بود؟


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۱۴:۳۹
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 221
آفلاین
سلام پروفسور.

۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام. (۱۰نمره)

پروفسور شما توجه کنید به این نکته. اون زمان که قلعه رو داشتن می‌ساختن اصن امکانات قابل توجه ای نبود و چهار بنیانگذار باید شبانه روز کار و تلاش می کردند تا قلعه ساخته بشه ... البته این خیلی زمان بر بود و باعث می شد در همین زمان ساخته شدن توجه خیلی از مشنگ ها به هاگوارتز جلب بشه و چهار بنیانگذار باید یه راهی پیدا می کردند.
از اونجایی که چهار بنیانگذار خیلی تنبل بودند اولش سعی کردند راهکار های ساده و کم هزینه رو در پیش بگیرند چون همین جوریش وقت کمی داشتند و داشتند زیر بار هزینه های ساختن هاگوارتز وا می رفتند و باید یک جوری سر هزینه ها رو کم می کردند.
نظریه ای که من دارم هم پیچیدس و هم سادست. بنیانگذارا یه تابلو رو در فاصله چهارصد متری هاگوارتز نصب می کنند و حدس بزنید چی روش می‌نویسند؟ ``منطقه خطرناک است وارد نشوید.``... البته راه های جایگزین هم داشتند مثل اینکه اگه از اون تابلو گذر می کردند به تابلوی بعدی می‌رسیدند که می گفت ``مگه با تو شوخی دارم وارد نشو بی پدر``
اینم بگم این راه حل های جایگزین خودشون راه حل های جایگزین دیگه ای لازم داشتند و به همین خاطر این طرح با شکست رو به رو شد ... البته بنیانگذاران هنوز روی قضیه ساده و کم هزینه اعتقاد نظر داشتند.
بعد از شکست طرح قبلی بنیانگذارا سعی کردند فکر های بهتر و مفید تری داشته باشند و همینطور کم هزینه.

بنابراین تصمیم گرفتند طرحی رو اجرا کنند که باید تو اون ملت بی جادو رو گول بزنن. این طرح این جوری بود که یکی از بنیانگذاران با قرعه کشی انتخاب می شد تا بساط رمال و دست فروشی راه بندازه تا اگه کسی پیدا میشد حواسش گرم بساط بشه و دیگه سرشو نکنه تو فضای اطرافش.
البته این طرح هم منحل شد...شاید بگید چرا؟ معلومه بنیانگذارا شروع به دعوا با هم دیگه کردند چون دلشون نمی‌خواست خودشون رو کوچیک بکنند. جرقه اختلاف ها هم از همونجا رقم خورد.

اینبار دیگه بنیانگذارا که از دفعات قبلی درس عبرت گرفته بودند با تلاش فکر و درس خواندن در دانشگاه جولسفورد فکری به ذهنشون رسید.

اونا تصمیم گرفتن به محیط اطراف قلعه و خود قلعه که خود شما اشاره کردید قدرت تفکر بدند که باعث می شد هر کی نزدیک قلعه میشد سر از یه جایی در بیاره و اینطوری شد که مردم بخاطر افراد ناپدید شده در اون منطقه هیچوقت به اون منطقه و خود قلعه نزدیک نشن و اونجا رو نفرین شده بدونن.

۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

در روز آفتابی و آرام با زوم کردن روی مدرسه هاگوارتز میتوانستید متوجه فاجعه اتفاق افتاده و در حال اتفاق شوید و همه ی این اتفاق ها در یک روز آفتابی در حال انجام شدن بود. فاجعه آنقدر عجیب بود که آدم در آن لحظه بیشتر ترسیدن باید درباره اش فکر میکرد. درختان جنگل هاگوارتز کنده شده و هر کدام به کناری پرت شده بودند. دانش آموزان و معلمان در حال فرار بودند و بعضی ها هم پناه گرفته بودند.
همگی در حین فرار داشتند به قلعه هاگوارتز نگاه می کردند که از جایش کنده شده بود و در حال خراب کردن منطقه اطراف و تعقیب کردن دانش آموزان و معلمان بود.

همه این اتفاق ها در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بود.

فلش بک

دانش آموزان با کیف پول در دست حلقه ای را تشکیل داده بودند و در حال خرید کردن بودند و هر چند لحظه به تعدادشان اضافه میشد.

- دانش آموز...سبد رو ور دارو بیار. هر چی بخواین داریم. از آبنبات های معلم مسموم کن تا پشه کش مخصوص انتقام و هر چی که فکرش رو بکنین داریم...حراجه نصف قیمت...فقط امروز.


مثل هر روز اسکورپیوس بازارچه پهن کرده و مشغول فروختن جنس هایش بود تا بتواند پولی در بیاورد و بتواند بخشی اش را بزند به زخم زندگی اش و بخش دیگری ازش را ذخیره کند.

فقط پول نقد قبول میکنیم...کارتخوان نداریم. مالیات لرد سیاه گرون شده...نمی صرفه.

چند دانش آموز مذکور، آه کشیده و صحنه را ترک کردند.


بعد از چند دقیقه اسکورپیوس بازارچه اش را جمع کرده و مشغول رفتن به تالار اسلایترین شد تا بتواند استراحت کند و خودش را برای فردا آماده کند.



- جیلینگ.

اسکورپیوس که متوجه صدا شده به پشت سرش نگاه می کند و متوجه سکه و کیسه سوراخ شده اش می شود.
ولی چیزی عجیب نظرش را متوجه خود و بی اهمیت به پول های روی زمین کرده بود.

تکه ای از دیوار کنده شده و مشغول خوردن سکه ها بود و این نه تنها اسکورپیوس را نترسانده بلکه باعث تعجب او شده بود.
لنگان لنگان و بی سر صدا به سمت شکاف خالی دیوار رفت و وارد آن شد.


- یا مرلین.

اتاق پر از سکه و طلا بود. بنظر می آمد بجامانده از دوره ها و سال ها قبل است و هر سال داشت افزایش می یافت.

اسکورپیوس به دستگاهی نگاه کرد که خیلی شبیه به دستگاه های پلی استیشن و بازی مشنگی بود و با توجه به عکس هر چهار بنیانگذار بنظر می آمد ساخته آنها و یک راز باشد.

- بزن بریم.

اسکورپیوس نمی دانست آن دستگاه در واقع کنترل کننده قلعه هاگوارتز بود و با دستکاری کردنش فاجعه ای پیش می آمد.

پایان فلش بک




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۱

گودریک گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۷:۵۲:۲۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 76
آفلاین
۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام. (۱۰نمره)

ببینید، بذارید صادقانه بگم. ما هاگوارتز رو اولش اینطوری نساختیم. یه کلبه محقر خیلی کوچیکی بود با حمام، مرلینگاه و خوابگاه مشترک. حتی خودمون که بنیانگذار و پروفسور بودیم هم کنار جادو آموزا تو یه اتاق بودیم عملا. کلاسا هم مشترک بود حتی محلشون. در این حد بود. طبیعتا در اون زمان همچین نیازی به اقدامات ضد ماگلی نداشتیم، چون اصلا ماگلی نمیومد در عمق جنگل، مگر بچه ماگلایی که دنبال رد شیرینی بودن... که خب، قبل از رسیدن به کلبه هاگوارتز میرسیدن به گرگینه های ساکن جنگل متاسفانه.

البته که کم کم تعداد جادوآموزا بیشتر شد و طبیعتا حتی نمیتونستیم نفس بکشیم توی کلبه، شروع کردیم به ساختن قلعه، تعداد زیادی جن خانگی هم استخدام کردیم که هم کمک کنیم به ایجاد شغل براشون، هم اینکه بتونیم با سرعت بیشتری قلعه رو بسازیم. البته توی این مدت سالازار غیب شده بود و هیچوقتم نفهمیدیم کجاست و چرا. اگر یه وقت تاریخدانا و اینا فهمیدن، خواهشا به منم بگن.

خلاصه که قلعه ساخته شد، منتها اونموقع چون هوا خیلی خیلی تمیز بود و ارتفاع هاگوارتز هم بالا بود، حتی از لندن هم میشد هاگوارتزو دید. طبیعتا مجبور شدیم یه قراری با پادشاه مشنگا بذاریم و بهشون بگیم که طی چند صد سال آینده سعی کنن به انقلاب صنعتی برسن، تا اونموقعم ما با جادوی توهم زا، ماگلا رو دور نگه میداریم. طبیعتا پادشاه مشنگا خوشحال شد و استقبال کرد. و مشنگا کم کم شروع کردن به تغییر جهت به سمت انقلاب صنعتی تا بتونن هوا رو آلوده کنن که دیدن هاگوارتز از فواصل زیاد سخت تر بشه. ما هم بلافاصله شروع کردیم به تسخیر کردن جنگلای اطراف هاگوارتز با انواع تله ها و توهم های بی خطر. مثلا دیدن شبح، پرتاب کردن ماگلای گرامی به فاصله چند متر به بیرون از جنگل و حتی پخش شدن انواع صداهای جیغ و داد توی جنگل واسه ماگل ها.
البته که اگر ماگل گرامی گیر سانتورها، یا گرگینه ها، یا آکرومانتیولاها، یا سایر وحشت های حاضر در جنگل نیفته و زنده برسه به تله های بی خطر ما.

۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

ساخت هاگوارتز حدود یک هفته قبل به اتمام رسیده بود و بنیان گذاران و جن های خانگی کم کم داشتن کار انتقال دادن جادو آموزا و سایر وسایل راحتی و زندگی و تدرس به قلعه رو انجام میدادن. همه چیز داشت به طور کاملا خوب و درستی پیش میرفت، غیر از یک چیز... از حدود یک ماه قبل، سالازار ناپدید شده بود و هیچکس هم ندیده بودش.
گودریک بیشتر از همه به خاطر این موضوع عصبانی بود. آخرین بار خودش با سالازار بحث نسبتا شدیدی داشت به خاطر اینکه سالازار مخالف پذیرش ماگل زادگان بود، و گودریک طبیعتا موافق بود و نمیخواست اجازه بده حتی یک قطره خون جادویی، چه اصیل و چه ماگل زاده، بدون آموزش بمونه.

گودریک توی یکی از راهروهای فرعی طبقه پنجم به روونا برخورد که داشت تابلوهای نقاشی متحرک رو به دیوارها آویزون میکرد.
- سلام روونا، روزت بخیر... احیانا از سالازار خبری نشده همچنان؟
- سلام گودریک. روز تو هم بخیر. همچنان هیچی. حس میکنم خیلی بهش بخورد توی بحثش باهات...
- تقصیر من نیست که میخواست واسه تاثیرگذاری بیشتر در رو به هم بکوبه ولی موفق نشد. واقعا تقصیر من نیست.

روونا خندید و سرشو به تایید تکون داد. و گودریک هم اونجا رو ترک کرد و به سمت طبقه دوم رفت. باید یکی از کتابخونه های طبقه دوم رو مرتب میکرد. وارد راهروی اصلی طبقه دوم شد و از بین تمام نقاشی هایی که روی دیوارها بودن و زره ها و کلاهخودهای طلسم شده توی راهرو عبور کرد.
و بعد صدایی مثل صدای فش فش مار رو از سمت راستش شنید.
در واقع اگر راهرو انقدر خلوت و ساکت نبود، نمیتونست چنین صدای ملایمی رو بشنوه. در نتیجه به سرعت از پیچ راهرو عبور کرد، چوبدستیشو در دست راستش گرفت و دست دیگه ش رو آماده روی شمشیرش گذاشت.
صدا از داخل دستشویی بانوان میومد. گودریک آروم به در نیمه باز نزدیک شد، و از لای در تونست ردای سبز سالازار رو ببینه که داشت وارد یه مجرای مخفی در وسط دستشویی میشد.
- اینجا بودی پس!

طبیعتا اونجا بود و گفتن این موضوع با صدای بلند توسط گودریک چیزیو عوض نمیکرد. بهرحال سالازار وارد مجرای مخفی شد، مشخصا صدای گودریک رو نشنیده بود یا اهمیتی نداده بود. گودریک با تمام سرعت وارد دستشویی شد و با دیدن رو شویی ها که دارن برمیگردن سر جای خودشون، با یه پرتاب سریع خودش به جلو موفق شد وارد مجرا بشه.
و بعد فهمید که مجرا با شیب نود درجه به سمت پایین میره. در نتیجه اولین واکنشش کاملا غریزی بود، و اونم جیغ زدن از ته دلش بود و بد و بیراه گفتن به ترسش از ارتفاع.

گودریک با نشیمنگاه فرود اومد. بدون طلسمی برای کم کردن سرعت سقوطش. بدون هیچ صدا و حرفی حتی. در واقع شدت ضربه انقدر زیاد بود که نفسش بند اومد و برای چند ثانیه کبود شد.
و بعد شمشیرشو کشید، از شمشیرش به عنوان عصا استفاده کرد و در حالی که نمیتونست کمرشو صاف کنه، شروع کرد به راه رفتن از توی فاضلاب.
طبیعتا به خاطر نو ساز بودن مدرسه و سیستم فاضلابی، همه چیز کاملا خشک و حتی تمیز بود... در واقع گودریک متوجه شد که فاضلاب، حتی زیادی تمیزه... انگار که هر چند ساعت یک بار تمام کف، دیواره ها و سقفش با شدت ساییده و تمیز شده و جسم دایره ای و بزرگی از توش حرکت داده شده.

گودریک به فکر فرو رفت. ولی نه در حدی که بخواد متوقف شه. همونطور فکر کرد و دولا دولا با کمک شمشیرش جلو رفت.
انقدر رفت تا به یه تالار عظیم رسید.
اولین چیزی که توجهشو جلب کرد، کاملا خالی و تاریک بودن تالار نبود. حتی رطوبت زیاد و عجیب تالار هم اذیتش نکرد. بلکه سنگ تراشی بسیار عظیمی از صورت سالازار بود که دهانش به طرز عجیبی باز و تاریک بود... گودریک چشماشو تنگ شد تا شاید بتونه سالازار رو پیدا کنه...

تق!

صدای برخورد دو جسم محکم با همدیگه به گوش رسید و گودریک که کاملا گیج شده بود روی زمین افتاد و بیهوش شد.

- آبلیوی ایت!

سالازار به نرمی گفت.
- هیچوقت نباید این پایین رو به یاد بیاری دوست من. الان زمانش نیست. نه برای تو و نوادگانت.


,I was tucked in snow
,And beaten by the rain
And covered in dew
I've been dead for so long


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
سلام پروفسور قشنگ ریشو!

سوال اول:

به نظر من اونا از یه پرده ی سفید استفاده کرده بودن. البته یه پرده ی سفید خالی نه. بنظرم نشستن قسمتی از دشت و دره و که قرار بوده مدرسه بشه رو با هم روی پرده کشیدن و بعدش با جادو رو هوا نگهش داشتن. اینجوری هرکی رد میشده، فکر میکرده دشت هنوز سر جاشه و با صدای ساخت و سازی که معلوم نبوده از کجا میاد، از ترس فرار میکرده.
البته چند تا احتمال شکستم وجود داشته. مثلا ممکن بوده نقاشی یکی از بنیان گزار ها بد بوده باشه و نقاشی کلی، بسیار نا متقارن در بیاد.
و ممکن هم بوده گاهی وقتا باد بیاد و پرده رو ببره کنار و کارشون فاش بشه. شاید برای همینه تو هاگوارتز زیاد باد نمیاد؟ چون جادوی ضد بادشون هنوز کمابیش پا بر جاعه؟

ـــــــــــــــــــــــــــــ

سوال دوم:

-قاقارو! بهتره جعبه ی آبنباتامو پس بدی... اگه جونتو دوست داری!

کتی در عجب بود. قاقارو چگونه میتوانست با آن پاهای کوچک و به درد نخورش، اندازه ی جت سرعت داشته باشد؟

- نمیدم. مال خودمه!
- عه؟ خودم پولشو دادما.

اگر بار اولشان بود، جادو آموزان دیگر با کنجکاوی و تمسخر، نگاهشان می کردند. اما خوشبختانه، به گرگم به هوای کتی و قاقارو عادت کرده و یاد گرفته بودند که برای سالم ماندن، بهتر است مسخره شان نکنند. سوزن هایی که کتی روی صندلی هایشان میگذاشت و آبرنگی که ناگهانی روی سر و کلشان میریخت، خیلی بد بود.
دنبال کردن پشمالو و صاحبش، به راهروی تاریکی کشیده شد که جز مشعل های کم نور متصل به دیوار، نور دیگری نداشت. زمین کثیف و پر از آشغال راهرو، به هیولایی میمانست. کتی، سرعتش را کم کرد و به قاقارو نیز، هشدار داد که همین کار را بکند. اما در کمال تعجب، قاقارو با سرعت به سمت جهت مخالف حرکت کرد و در بغل کتی کز کرد.
- یه... چیزی... اونجا بود!

کتی، دوپا داشت و چهار پای دیگری هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت. هر دو، آنقدر ترسیده بودند که متوجه نشدند جن خدمتکار از سایه ها بیرون آمده و با جارو و خاک اندازش، متعجب به آنها نگاه میکند.
اما، این نقطه ی اوج کتی و قاقارو بود. چون چند روز بعد، شایعه ی کشف محترمانه و پیروز مندانه ای، در کل مدرسه چرخید.

- هی، میدونستی یه هیولا داره تو یکی از راهرو های مدرسه زندگی میکنه؟ کتی و قاقارو اون رو دیدن. شنیدم که میگفتن حتی از یه باسیلیسکم ترسناک تر بوده! با اینحال بازم زنده بیرون اومدن. اون دوتا فوق العادن!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۸ ۱۰:۴۳:۳۸

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.