آیا گبی فکر میکرد روزی کسی قَدَرتر از خودش را توی تمیز کردن و ضدعفونی و گردگیری پیدا کند؟
مسلما نه.
مادربزرگ پلاکس راه میرفت و از تمیزی مغازه، از شاد بودن آن و از همه چیز ایراد میگرفت.
-اینجا یه لکهست! واقعا تاسفباره که این لکه رو جا انداختین!
-واقعا فکر کردین با این قفسههای قدیمی میتونین مشتری جذب کنین؟
-وای! این پوسترا رو باید عوض کنین! با این وضع هیچکس نمیاد سمت مغازه!
-بازم که گردوخاک اینجاست!
و کمکم همانطور که انتظار میرفت، مادربزرگ پلاکس اعصاب همه را، به خصوص لرد و گابریل را به هم ریخت، و لرد برای این حوصله مادربزرگ پلاکس را نداشت چون که او از همه چیز مغازه لرد ایراد میگرفت و او را با القاب ناشایست صدا میزد!
-ارباب گوگولی پلاکس! میشه به لحظه بیای؟!
لرد همه کار میکرد تا مادربزرگ پلاکس را از مغازهاش بیرون کند. به سمت او رفت و خواست بدون هیچ رحمی به او بگوید که جایش اینجا نیست. ولی مادربزرگ امان حرف زدن نداد.
-من یه چندتا نقشه دارم! اول شروع میکنم به تمیز کردن 100 درصدی اینجا، از قرار معلوم کسی که اینجا رو تمیز کرده آماتوری بیش نبوده.
و دوم چندتا راهکار دارم برای جذب مشتری!
و برای تایید حرفش از مغازه بیرون رفت و شروع کرد به تبلیغ کردن.
-بیا این ور بازار! مرگخوارای متنوع! سیاه و تمیز! در حد نو! برای هرکاری! از غذا پختن تا هرچیزی که فکرشو بکنین!
و همینطور بود که چندمشتری به سمت مغازه جذب شدند. لرد ابرویش را بالا برد؛ شاید نگه داشتن مادربزرگ پلاکس کار خوبی بود.
و صدالبته از نظر گابریل... نبود. گابریل هنوز هم درحال کشیدن نقشه برای شکنجه کردن مادربزرگ پلاکس بود و علاقهای به وجود یک نفرِ از او برتر نداشت.