هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
#31
پیتر در کل آدم فرصت‌طلبی بود، و در نبود بلاتریکس، او خودش را مسئول اعمال رودولف می‌دانست و همین که رودولف را دید، خب، بیش از حد عصبانی یا شاید خوشحال شد.
-وقتی رفتیم بیرون همه‌چی رو میذارم کف‌ِ دست بلاتریکس، اونوقت بلا رودولفو از خونه ریدل میندازه و من تو چشمش عزیزتر می‌شم.

و در همین حین که در اکوسیسفنریر و با دومرگخوار بیهوش به سمت جایگاه صورتی که ورودی معده فنریر نام داشت میرفت، متوجه شد که ایوا تکان می‌خورد و زیرلب میگوید:
-آلـــو...

پیتر نفسش را به سرعت بیرون داد و همان‌طور که لبخند می‌زد با خودش گفت:
-تازه میتونم ایوا رو به جرم این که میخواست تموم آلوهارو بخوره به لرد معرفی کنم و اونوقت اونم از خونه ریدل بیرون میندازن!

و همینطور که سوت میزد و بابت نقشه هوشمندانه‌اش به خودش آفرین می‌گفت، ناگهان رودولف که بیهوش بود به سرعت تکان خورد و فریاد زد.
-دارن منو میبرن! خانوم دکتر کمک!

و همین باعث شد در کسری از ثانیه انسان‌هایی که در معده فنریر زندگی می‌کردند دورشان جمع شوند و با اخم به آنها نگاه کنند. پیتر آب دهانش را قورت داد. رودولف باز هم داد و فریاد راه انداخت.
-منو دزدیدن! میخوان منو با هوش سرشارم ببرن! میخوان از قدرت تشخیصم در راه اشتباه استفاده کنن!

پیتر به جمعیت عصبانی نگاه کرد و همان موقع لوزالمعده بلا را در دستان خانم دکتر دید و متوجه شد اصلا آن را با خودشان نبرده بودند و باید آن را میگرفتند ولی تا دهانش را باز کرد که حرف بزند، خانم دکتر با اخم غلیظی به بومیان معده فنریر دستور داد:
-این دوتا دزدو بگیرین و ببرینشون به دادگاه طبیعت!

مثل اینکه بومیان معده فنریر به جز خانم دکتر، بیش از حد بومی و قدیمی بودند!




پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۴۰۰
#32
به نام ارباب و جان‌وخرد/ کزین برتر اندیشه برنگذرد و این حرفا.

مدت زمان عضویت در بخش ایفای نقش (و حتما در صورت داشتن شناسه پیشین، آن را ذکر کنید):
میگن که توی تاریخ ۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸ چشم به جهان گشودم!


شرح "سوابق اجرایی-خدماتی /فعالیت‌های آزاد" قبلی در وزارت سحر و جادو یا مجموعه‌های وابسته (آزکابان و موزه)
قرار بود دمنتورا رو به عنوان اسب مرگخوارا از آزکابان بردارم ولی نذاشتن.


شرح "سوابق برجسته/خدمات نظارتی-مدیریتی" در انجمن‌های ایفای نقش:
لندن و جامعه جادوگری لندن در دست‌های منه!
و با آرامش و پندار و رفتار خیلی نیک با هر جادوگر محترمی رفتار میکنم و اونجور که میگن توی اتاقم یه پلاک دارم که روش نوشته «شهردار شهر لندن»!


شرح برنامه‌های آینده خود برای وزارت سحر و جادو و مجموعه‌های وابسته:
جادوگران رو به تکه‌ای از بهشت تبدیل میکنم، هرطرفو که نگاه کنین رنگین‌کمونا و چیزای قشنگ‌قشنگ وجود داره،
کاری میکنم که جنسای توی کوچه دیاگون ارزون‌تر از قبل بشن! اتاق‌های مخصوص ویبره رو گوشه و کنار دنیای جادوگری احداث میکنم! پیاز رو از منوی غذایی هر رستوران حذف میکنم و به جاش کباب قرار میدم! و مهمتر از همه، برای کسایی که میخوان سالم زندگی کنن میوه‌خواری رو راحت‌تر می‌کنم!
همچنین امنیت رو برای ساحره‌ها به ارمغان میارم تا از دست اهم.. خیلیا راحت باشن!
دیواره‌های شهرها و کافه‌های سایت رو از نو میسازم و جامعه جادوگری کاملا متحد و خوبی درست میکنم و این حرفا!

شعار انتخاباتی:

آسمون آبی زمین پاک و این حرفا!



این حرفا!




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۰
#33
-بکش!

مرگخواران همه پشت همدیگر جمع شده بودند و با کشیدن‌های هماهنگ، سعی در بیرون کشیدن اختاپوس از موهای بلاتریکس کردند، ولی هرچقدر که تلاش می‌کردند، اختاپوس سفت‌تر از قبل به بلاتریکس می‌چسبید.

گابریل قبل از گرفتن کمر کتی دست‌هایش و کمر کتی را ضدعفونی کرد و بعد از آنکه کمر کتی را گرفت و همراه با بقیه سعی در بیرون کشیدن اختاپوس داشت متوجه شد که دونفر از مرگخواران هنوز به جمعیت آن‌ها نیامده بودند. یکی از آن‌ها لیسا بود که... تعجبی نداشت.
-کارتون مسخرست. من قهرم.

و دیگری پیتر بود که به طرز عجیب غریبی برای اختاپوس شکلک درمی‌آورد، بالا پایین می‌پرید و به ایوا و پلاکس اشاره می‌کرد و همین باعث شد اختاپوس یک لحظه متوقف شود.
-صبر کنین. دوستتون... داره چیکار میکنه؟

همه به عقب برگشتند و پیتر دست از کارش کشید.
-من؟ هیچی. من داشتم تشویقتون می‌کردم.
ایوا برگشت و گفت:
-داشتی به اختاپوس میگفتی بیاد و به سر من بچسبه؟
-نه بابا... چه حرفیه میزنی، من هیچوقت همچین کاری نمیکنم.
و برای اینکه خودش را تبرئه کند تصمیم گرفت که با مرگخوارها همکاری کند.

-بکش!
-کی داره اون وسط هل میده؟! هل ندین دیگه!

همین‌طور که مرگخوارها درحال کشش بودن ناگهان اختاپوس لرزید و کوچک شد و این باعث شد مرگخوارها به عقب پرت شوند و همه روی هم بیوفتند.
لحظه‌ای بعد بلا با صورتی جوهری و سری که اختاپوس هنوز به آن چسبیده بود به آن‌ها نگاه کرد.
-من... جوهری شدم!




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰
#34
مرد، آدم نسبتا خوبی بود، به فقرا کمک میکرد، سعی میکرد مهربان باشد و حتی سعی میکرد در خیابان و زمان پیاد‌ه‌روی به همه لبخند بزند. از آن طرف هم... آدم ساده‌ای بود، مثل وقتی که لرد و کتی را دید و تصمیم گرفت شرط ببندد و پولدار شود. از اینکه آن شب به خانه‌اش برود و با پول‌هایی که به دست آورده است خانواده‌اش‌ را سوپرایز کند کیف می‌کرد.

برای همین لبخندی دندان نما به لرد زد و شروع کرد به گشتن در اطرافش تا ببیند میتواند با لرد سر چه چیزی شرط ببندد و در همین حین هنوز هم لبخند دندان‌نمایش را حفظ کرد.
-
-

پس از کمی گشتن، نگاهش را از لرد برداشت و باز هم به اطراف نگاه کرد، هنوز هم چیزی برای شرط‌بندی پیدا نکرده بود و لرد این موضوع اصلا خوشش نمی‌آمد، وقتشان از طلا هم با ارزش‌تر بود! پس به مرد بیشتر از قبل چشم‌غره رفت و گفت:
-درمورد چه چیزی شرط ببندیم مشنگ؟!
-نمیدونم که.

لرد اصلا این موضوع را تحمل نمی‌کرد، فقط می‌خواست پول‌های مرد را از او بگیرد و برود به کارش برسد. ولی این مرد انگار نمی‌خواست همکاری کند. به همین واسطه، لرد تصمیمی گرفت. باز هم به مرد خیره شد و بالاخره گفت:
-ما شرط میبندیم که تا پنج دقیقه دیگر یکی از عابر پیاده‌ها شروع میکنه به پرواز کردن.
-

مرد از اینکه میتواند سر چیزهای ساده شرط ببندد و پول زیادی را برنده شود خوشحال شد، بالاخره یک آدم بدون فکر به پستش خورده بود. بنابراین تمام پولش را روی میز گذاشت.
-قبوله!
-خوبه!

لرد به پول ها خیره شد و علیرغم میل باطنی‌اش با مرد دست داد و هردو، بدون هیچ حرفی شروع کردند به خیره شدن به عابرپیاده‌ها. اما لرد، اربابی بود باهوش. همین‌طور که مرد به عابرها خیره شده بود، کتی را گرفت و شروع کرد به دستور دادن به او.
-ببین کتی! تو باید همین حالا برایمان یکی از این عابرپیاده‌ها را به پرواز دربیاری. بدو ببینم!

و کتی رو به سمت جمعیت پیاده‌ها پرتاب کرد.

حالا تنها امید لرد مرگخوار-بچه‌اش بود. ولی لرد با وجود هوش سرشارش، یک چیزی را فراموش کرده بود، اینکه این کتی، کتیِ بزرگ‌شده و مرگخوار لرد نیست و هنوز بچه است، تعلیم جادویی ندیده و باید با استعداد ذاتی‌اش، برای لرد کار می‌کرد. وگرنه ارباب‌آینده‌اش، پول زیادی را بدهکار می‌شد.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۰
#35
مای ارباب!
ارباب چرا حس میکنم این چندوقته در حاشیه‌این؟ منافقا در تلاش برای ضعیف کردن دسترسیتون به سایت هستن؟ ارباب به هکتور بگم منافقارو ذوب کنه؟
براتون بسته اومده، گفتن بهتون بدمش، منم چون پیتری هستم وظیفه‌شناس براتون آوردمش و اصلا توشو نگاه نکردم. فقط فهمیدم یه پست قابل نقده. وگرنه اصلا نگاه نکردم توشو. بله.
اون چیزی که درموردش بهم گفتینو سعی کردم تو پستای اخیرم رعایت کنم، و امیدوارم که توی این پست هم تا حد زیادی کم شده باشه.
و اگه میشه خصوصی بفرستینش. ممنون!

بازم طولانی شد. سیاه‌ترین بمونین!


با نظر شما مخالفیم. مخصوصا با قسمت حاشیه.
با وجود نداشتن دسترسی و قطع و وصل شدن، هنوزم بیشتر از همه هستیم. یه خط ویرایش به اندازه ده پست وقتمونو می گیره الان. ولی تاثیری روی فعالیت و حضورمون نذاشته.

نقد رو امروز می فرستیم. همون روزی که درخواست کردین. کاش همه همینقدر در حاشیه باشن.



نقد شما رو ساعاتی پیش با گودزیلا فرستادیم. قبلش هم فلفل به خوردش دادیم. خشمگین شد. ممکنه شما رو ببلعه. چنین افکاری در سر داشت. ولی ما مایل نیستیم ببلعه. در رو باز نکنین. بگین نقد رو از زیر در بندازه توی خونه.


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۲۳ ۱۵:۰۶:۴۵
ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۲۳ ۱۵:۰۷:۲۴
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۲۳ ۱۶:۱۶:۱۵
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۲۳ ۲۲:۳۹:۴۶



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۰
#36
-
-ایوا؟
-
-ایوا خوبی؟
-

اثر قهوه به این سادگی‌ها از بین نمی‌رفت، آن هم برای ایوا که بدون قهوه‌ هم پرانرژی بود و حالا، پیش روی هکتور و کتی و ایزابلا، ایوا شبیه هکتوری بود که همزن برقی قورت داده بود. یک‌جا بند نمی‌شد.
کتی به ایوا نگاهی کرد و به سمت ایزابلا برگشت. نباید وقت را تلف می‌کردند، باید ملاقه را برمی‌داشتند و به سمت گزینه‌های بعدی میرفتند.

-تو میدونی این چیه؟ چرا ایوا داره به در و دیوار می‌خوره؟ چرا انقدر تکون می‌خوره؟ چی به خوردش دادیـــی؟!
ایزابلا سعی کرد کتیِ خشمگین را آرام کند. با لبخند دستش را روی شانه کتی گذاشت و توضیح داد.
-ایوا قهوه خورده! قهوه انرژی رو خیلی زیاد می‌کنه، ایوا هم چون بار اولشه خیلی خیلی پرانرژی شده، خوب می‌شه به زودی!
کتی قانع شد. فقط یکمی.
-چجوری زودتر خوبش کنیم؟

ایزابلا لبخندی زد و شروع کرد به توضیح دادن. بالاخره عمری بود که قهوه می‌خورد و از رمز و رموزش خبر داشت.
-اول از همه باید یادت باشه که حتما...

ولی هیچوقت نتوانست حرفش را تمام کند. ایوا بیش از حد پرانرژی شده بود. در حدی که به سقف برخورد می‌کرد و به زمین برمی‌گشت و درآخر به ایزابلا برخورد کرد، ایزابلا نیز روی زمین افتاد و بیهوش شد.
-ایزابلا رو زدی!

ایوا اهمیتی به کتیِ خشمگین نداد و به تکان خوردن و به هم ریختن وسایل اتاق هکتور ادامه داد. تاجایی که به پاتیل بزرگی که وسط اتاق بود برخورد کرد و پاتیل چپه شد و محتویات سبزرنگش روی زمین ریخت. هکتور دادی زد و به سمت پاتیل دوید.
مثل اینکه ماده درون پاتیلش ماهیتی اسیدی داشت چون کف اتاق را ذوب کرد و به طبقات پایین‌تر رفت. صدای جیغ پیتر در طبقه پایین شنیده شد.

کتی به ایوا که درحال حرکت بود خیره شد. چگونه باید او را آرام می‌کرد؟


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۲۳ ۱۵:۰۰:۰۶



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰
#37
خلاصه:
شونۀ موی لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شونه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانۀ ریدل بر نگردن. مرگخوارا یه سرقت مسلحانه میبینن و روی کمر یکی از سارقین شونه‌ای هست که خیلی شبیه شونه‌ی اربابشونه. سارقین وارد یه پاساژ شلوغ میشن و مرگخوارا برای کم کردن تعداد مشنگا آژیر خطر رو میزنن ناغافل از اینکه سارقین هم با مشنگا میان بیرون. کتی که توسط یه آرایشگر موهاش نیمه نارنجی نیمه سوخته شده و از مرگخواران جدا شده بود، موقع بیرون اومدن از پاساژ یکی از سارقین رو میبینه و میره و به مرگخوارایی که دارن توسط مدیر پاساژ برای زدن آژیر بازخواست میشن خبر میده.
***

-من امثال شمارو خوب میشناسم، بی‌هیچ دلیلی آژیر خطرو میزنین تا یکم سربه‌سر بقیه بذارین و احساس بامزه بودن بکنین. ولی اینجا همچین اتفاقی نمیوفته! الان به پدرومادرتـ... چرا همتون بزرگسالین؟

بلا دهنش را باز میکنه تا یه چیزی رو بگه ولی قبل از اینکه حرفی بزنه کتی به سمتشون میدوئه و توجه همه بهش جلب میشه.
-بلا! دزدا رو پیدا کردم! اون بیرونن!

مدیر پاساژ به کتی که نصف موهاش نارنجی شده بود خیره شد.
-دزد؟
و یکی از مرگخوارا که مرگخواری بود فرصت طلب سعی کرد از این موضوع استفاده کنه.
-بله بله دزد! ما پلیسای مخفی هستیم که متوجه شدیم توی پاساژتون یه سری دزد وجود دارن که اگه آژیر خطرو نمیزدیم ممکن بود به مشتریا آسیب برسونن و پاساژ رو بدنام کنن!

مدیر پاساژ به گروه عجیب غریب مرگخوارا خیره شد و خواست حرف بزنه ولی قبل از حرف زدن مرگخوارا به سمت خروجی پاساژ دویدن تا سارقا رو پیدا کنن. کتی دوباره تونست یکی از اون سارقا رو توی جمعیت مشنگا ببینه.
-اونجاست!

سارق تا گروهشون رو دید کتی رو از بینشون شناخت و سعی کرد فرار کنه ولی ایوان یکی از دست‌های استخونیش رو به سمت سارق پرت کرد و سارق روی زمین افتاد. مرگخوارا با لبخند بالای سر سارق زمین‌گیر ایستادن.
-گیرش انداختیم.




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰
#38
آیا گبی فکر می‌کرد روزی کسی قَدَرتر از خودش را توی تمیز کردن و ضدعفونی و گردگیری پیدا کند؟
مسلما نه.
مادربزرگ پلاکس راه میرفت و از تمیزی مغازه، از شاد بودن آن و از همه چیز ایراد میگرفت.

-اینجا یه لکه‌ست! واقعا تاسف‌باره که این لکه رو جا انداختین!
-واقعا فکر کردین با این قفسه‌های قدیمی میتونین مشتری جذب کنین؟
-وای! این پوسترا رو باید عوض کنین! با این وضع هیچکس نمیاد سمت مغازه!
-بازم که گردوخاک اینجاست!

و کم‌کم همانطور که انتظار می‌رفت، مادربزرگ پلاکس اعصاب همه را، به خصوص لرد و گابریل را به هم ریخت، و لرد برای این حوصله مادربزرگ پلاکس را نداشت چون که او از همه چیز مغازه لرد ایراد میگرفت و او را با القاب ناشایست صدا می‌زد!
-ارباب گوگولی پلاکس! میشه به لحظه بیای؟!

لرد همه کار می‌کرد تا مادربزرگ پلاکس را از مغازه‌اش بیرون کند. به سمت او رفت و خواست بدون هیچ رحمی به او بگوید که جایش اینجا نیست. ولی مادربزرگ امان حرف زدن نداد.
-من یه چندتا نقشه دارم! اول شروع میکنم به تمیز کردن 100 درصدی اینجا، از قرار معلوم کسی که اینجا رو تمیز کرده آماتوری بیش نبوده. و دوم چندتا راهکار دارم برای جذب مشتری!

و برای تایید حرفش از مغازه بیرون رفت و شروع کرد به تبلیغ کردن.
-بیا این ور بازار! مرگخوارای متنوع! سیاه و تمیز! در حد نو! برای هرکاری! از غذا پختن تا هرچیزی که فکرشو بکنین!

و همینطور بود که چندمشتری به سمت مغازه جذب شدند. لرد ابرویش را بالا برد؛ شاید نگه داشتن مادربزرگ پلاکس کار خوبی بود.
و صدالبته از نظر گابریل... نبود. گابریل هنوز هم درحال کشیدن نقشه برای شکنجه کردن مادربزرگ پلاکس بود و علاقه‌ای به وجود یک نفرِ از او برتر نداشت.


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۲۱ ۱۱:۴۴:۱۴



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
#39
-
-
-ام... نمیخوای این پیازای خوشمزه رو بخوری؟
- نه.

همه مرگخواران با آهی بلند و چشمانی گشادشده تعجب خود را نشان دادند.
-ایوا نمیخواد چیزی بخوره؟ پناه بر مرلین.
-این یکی از معجزه‌های طبیعته!
-پیتر؟ نمیخوای کاری بکنی؟

و این دفعه همه توجه‌ها به سمت پیتر رفت که خیره به پیاز درون دستانش ساکت مانده بود، حالا باید چه کاری میکرد؟ ایوا پیاز نمیخورد؟ حالا چجوری باید ایوا را با سبک زندگی محفلی آشنا میکرد و منافق را از خانه اربابش بیرون میکرد؟ ولی باید تسلیم می‌شد؟ نه! او پیتری بود مرگخوار!

پیتر به خود آمد و پیاز را به سمت ایوا گرفت. تیری در تاریکی رها کرد.
-به نظر خوشمزه میاد، میخوای طعمشو امتحان کنی ایوا؟
-نه.
- هواپیما داره میادا!
-نه.
-پیاز بخوری زودتر بزرگ میشیا!
-نه.

نمی‌شد، ایوا پیاز را نمی‌خورد که نمی‌خورد. پیتر به ایوا نگاه کرد که به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد بود() باید فکر می‌کرد، نباید اربابش را سرافکنده می‌کرد.
ارباب؟
بالا پرید، ایده‌ای به ذهنش رسید. به سمت مرگخواران برگشت و کاری را کرد که هرارباب باتجربه‌ای انجام می‌داد.
سعی کرد از چشم غره‌های لرد تقلید کند، صدایش را کلفت کرد و گفت:
-چیزایی که جزوی از سبک زندگی محفلین ولی خوردنی نیستن بگین! زود تند سریع!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰
#40
خلاصه:

لرد سیاه بطور ناگهانی خاموش شده. مرگخوارا فکر می کنن شاید شارژ لرد تموم شده باشه و باید شارژش کنن. برای این کار باید یه شارژر مناسب پیدا کنن.
برای همین تصمیم میگیرن که به فروشگاه اپل‌استور برن و شارژر بخرن ولی میبینن که پولشون نمیرسه، پس کتی وارد میشه و با اسکناسای قلابی گرون‌ترین شارژرو برای شارژ کردن اربابشون میگیره و وقتی مرگخوارا با لردسیاه از مغازه خارج میشن صاحب مغازه متوجه میشه که اسکناسا تقلبین.
__________________________

زن به سرعت بلند شد و دکمه‌ای که زیر پیش‌خوان بود را زد، آژیرهایی در سراسر مغازه به صدا درآمد و دو نفر از کارکنان آنجا با شنیدن صدای آژیر متوجه دزدیده شدن محصولشان شدند، برای همین به دنبال زن دویدند و گروه مرگخواران که با لباس‌هایشان بیش از حد توی چشم بودند را دنبال کردند.

-لو رفتیم! فرار..
و به سرعت در کوچه‌پس‌کوچه‌ها شروع کردند به دویدن، کارکنان مشنگی پشت سرشان می‌دویدند و آنها جایی را نداشتند که بروند.
بالاخره ماکسیم که داشت لرد خاموش شده را حمل میکرد درِ بازی را در آن کوچه تنگ دید، به سمت در پیچید و مرگخواران هم دنبالش دویدند. وارد آنجا شدند و در را به سرعت بستند. کارکنان به در کوبیده شدند.

-حالا چیکار کنیم؟!
-مشنگ بکشیم؟
-اربابو شارژ کنیم و بعدش مشنگارو دست به سر کنیم و در بریم؟

آنها مشکل بزرگی نداشتند، دست به سر کردن مشنگ‌ها مخصوصا برای مرگخواران سخت نبود. ولی چند انتخاب داشتند و باید بهترین را انتخاب میکردند.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.