- دو هزار و شیشصد و نود هشت گالیون و سی و دو سیکل و پنج نات. اینم ده گالیون که روی هم میشه سه هزار گالیون. :sharti:
- مطمئنین درست شمردید قربان؟
- آره کورممد. بیا. این چهار هزار گالیون رو بگیر. 300 گالیون ـش حقوق این ماهته و بقیه ـش رو بذار توی گرینگوتز من!
ماندانگاس فلچر با نگاهش لخ لخ دور شدن کورممد رو نگاه کرد و با خوشحالی پاهاشو روی میز دفتر فدراسیون کوییدیچ انداخت و پیپ ـش رو از جیب ـش در آورد، توی دهنش گذاشت و شروع به کشیدن کرد.
- وااااای چه توهمی! چه خبره اینجا! چرا جعفر امشب غمگینه؟ این کیه اینجا؟! واااای چه فاز سنگینی این که دامبلدور مرلین بیامرزه!
اما این چیزی که دانگ می دید توهم نبود و دامبلدور با اون ریش و پشمش که تریلی نمی تونست بکشه، جلوی میز دانگ وایساده بود و با نگاهی چپ چپ بهش نگاه می کرد!
- خیلی به نفعت بود منم توهم می بودم ماندانگاس، ولی برات متأسفم که من برگشتم!
چند لحظه ای طول کشید که دانگ از توی توهم بیاد بیرون و بفهه معنی حرفای پیرمرد ریشویی که جلوش وایساده بود چیه. اما به محض این که دو ناتی ـش افتاد سریع پیپ ـش رو توی جیبش گذاشت و پاشد وایساد. اما با توجه به این که همچنان هایپر بود تعادلش رو از دست داد و توی بغل دامبلدور افتاد و با قیافه ای
مانند به پیرمرد ریش دراز نگاه کرد!
دامبلدور، ماندانگاس رو از خودش جدا کرد و گفت:
- دیگه این کارات هم فایده ای نداره! دفعه ی اول با همین کارا خرم کردی و این همه گفتم جلوی همه که بهت اعتماد دارم. بعد اونجوری منو خوار و ذلیل کردی! دیگه خر این کارات نمیشم. تازه بخامم میرم پیش گلرت. بوی گند تو رو هم نمیده!
- پروف جان! چی شده مگه؟ من کاری کردم مگه؟ کنترل یور سلف پروف!
- کنترل عمه ـت سلف! دیگه پول تو گرینگوتز نمونده هر چی پول بوده رو اختلاس کردی بی شرف! چیزکشی ـت کم بود، اومدی توی هاگوارتز و توی لیگ کوییدیچ هم چیز پخش کردی. آبرو حیثیتمونو بردی! میگفتن به لرد هم آره حتی! به لرد هم رحم نکردی؟!
حالا هم یا خودت از اینجا میری و دیگه پیدات نمیشه، یا اون کاری رو باهات می کنم که با گلرت کردم!
هنوز جمله ی دامبلدور تموم نشده بود که دانگ 2 پا داشت، 4 تا دست هم داشت و در نتیجه به صورت 4 نعل از محل حادثه گریخت. اونقدر تاخت و تاخت تا به دشت بی آب و علفی رسید که تا صد ها مایل این طرف و اون طرف هیچ جنبنده ای دیده نمی شد.
هر چی اینور رو نگاه کرد، اونور رو نگاه کرد، پشت رو نگاه کرد، حتی جلو رو هم نگاه کرد ولی بازم هیچی ندید که ندید! نشسته بود روی زمین و دو دستی خاک توی سر خودش می ریخت که ناگهان سایه ای را بالای سر خودش دید.
سرش رو بالا آورد و خاک هایی که به سرش ریخته بود رو از روی چشماشاک کرد. ناگهان فردی کچل رو جلوی خودش دید که لباس سر تا پا قرمز رنگی پوشیده بود. البته لباس که چه عرض کنم، بیشتر شبیه این لُنگ های قرمز حموم عمومی بود.
دانگ دستش رو روی پیشونی ـش نقاب کرد که کچل ِ قرمز پوش رو بهتر ببینه و گفت:
- کیستی ای قرمزی؟
مرد دست به سینه شد و پاهاش رو به حالت نشستن چهارزانو در آورد و 20 سانت بالاتر از سطح زمین معلق شد و گفت:
- من اون کسیم که تو فکر می کنی فرزندم. به نظر تو من کیم؟
- خب کچل که هستی، لباست هم از این سر تا پایی هاست. رو هوا هم که وایمیسی. احتمالاً برادر قرمز پوش لرد سیاهی! کـــمــــک! کــــمـــــک! منو نخور!
- مرتیکه ی دله دزد آروم بگیر بینم! لرد سیاه دیگه کدوم خریه؟ من دالایی لاما هستم. پدر روحانی! پدر لاما!
-
لـــامــــا؟!
- نه بی فرهنگ!
دالایی لاما!
- خب حالا منو سننه؟
- خب اومدم ببرمت آدمت کنم! من یه همچین چیزایی توی تو می بینم! یه همچین چیزایی تو خودت داری.
در این لحظه بود که با لبخند گل و گشادی که دانگ بر لبش نشست، پدر لاما اونو روی دوشش انداخت و همینطوری روی هوا پرواز کرد. رفت و رفت و رفت تا به یک معبد از این خوفناک ها رسید. پدر لاما و دانگ با هم به داخل معبد رفتند. روز ها و هفته ها دانگ در اون معبد به تمرین و مراقبت پرداخت تا به نفس خویشتن خویش مسلط شد. با مشت توی دیوار میزد، یه هفته رو با خوردن یه لیوان آب می گذروند، پدر لاما اینقدر میزدش که صدای فنگ بده و هر کار با ناموسی و بی ناموسی که ممکن بود رو انجام داد.
بالاخره پس از ماه ها پیش پدر لاما رفت و گفت:
- پدر! من به نیروانا رسیدم!
- برو بچه ما خودمون خریم، ما رو خر نکن!
- به جون بچه ـم پدر راست میگم!
- اگه راست میگی ارتفاع بگیر ببینم!
در همین لحظه دانگ پاهاشو تو دلش جمع کرد و مثل موشک به صورت عمودی از سطح زمین بلند شد. پدر لاما اینقدر حال کرده بود که فراموش کرد وجود پنکه سقفی رو به دانگ خبر بده و درست لحظه ای که ماندانگاس فلچر قصه ی ما به پنکه سقفی گیر کرده بود و داشت هول محور خودش می چرخید، پدر لاما فریاد زد:
- آفرین دانگ! تو دیگه پاکی و نیروانا رو درک کردی! حالا دیگه باید بهت گفت دانگ نورانی!