هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

نوزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی کاندیداهای نوزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو از 30 اردیبهشت آغار شده و تا پایان روز 3 خرداد ادامه می‌یابد.

قوانین تبلیغات تابلوی اعلانات


ستادهای انتخاباتی




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳
#41
مرگخوارا دور جعبه ای جمع شده و با دقت و حوصله مشغول برسی تک تک وسایل داخل اون بودن.

- خجالتم خوب چیزیه! چیه مثل مشنگا میگردن وسایلمونو میگرن ازمون؟ واقعا که!

- اوا کلیپسم!

مورگانا کلیپسی که به شکل گل رز سیاه و به حجم سر کردگدنی بود رو از دست دافنه بیرون کشید و به سرش زد. بهش نمیومد ولی کسی اینو بهش نمیگفت.

مورفین هم از طرفی اول سعی داشت برای برداشتن کلاهی که بالای کمدی کنار میز بود، از طبقه های آن بالا بره اما سستی بدن و درد عضله و هزار درد بی درمانی که ناشی از مصرف مواد بود مانعش میشد و بعد با پرت کردن هرچی دستش میومد خواست کلاه رو پایین بندازه.

توجه لرد به دفترچه خاطره ای داخل یکی از کشو ها جلب شد. دفتری با یک سوراخ گنده روش.

با آهی از ته دل گفت:
- آه! چقدر نوستالژی! تحت تاثیر قرار گرفتیم.

بیست دقیقه ای همین طور گذشت و مرگخوارا نه تنها دستشون پر از وسایل های خودشون شده بود، بلکه هر چیزی هم که دیده و خوششون اومده بود رو برداشته بودن. بالاخره مرگخواری گفتن، نباید ازشون انتظار شرافت و رعایت حلال و حروم رو داشت. من که ندارم!

همه سعی داشتن با دستای پرشون از در بگذرن که لرد پشت سرشون با صدایی بلند پرسید:
- کی پیدا کرد؟

آشا سرش را از روی تعجب با یه زاویه ای کج کرد و گفت:
- چیرو ارباب؟

لرد دستانش را مشت کرد و چشمانش را بست. معلوم بود که تمام تلاششو میکرد تا خونسردیشو حفظ کنه.

سپس در حال که لباش از خشم میلرزید گفت:
- چوبدستیمونو میگیم ... دو ساعته داریم واسه چی میگردیم؟ نگین بهم پیداش نکردین!

مرگخوارها:

لرد با صدایی بلندتر از قبل گفت:
- گفتیم چوبدستیمون رو میخوایم!

مرگخوارها:

لرد: چرا صداتون درنمیاد؟

لودو: ارباب خودتون گفتین نگیم چوبدستیتون رو پیدا نکردیم.


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۴۶ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳
#42
- نه اصلا شاید یه خانواده ی پولدار بیاد ببرنش، خوشبخت بشه! تو رفاه و آرامش زندکی کنه. اصل ما چرا باید آینده ی این طفل معصوم (؟) رو خراب کنیم؟

- والا! یه دانشگاه خوب میره! الآنم که مفت میخوابه، مفت میخوره! راحت داره زندگیشو میکنه!

- اصلا شما به من بگو کدوممون تو خونه ای با همچین امکانات زندگی میکنیم؟ جلو در اتاق کدوممون غول وایستاده نگهبونی بده؟ میپرسم از شما! جوابمو بدین!

مرگخواران توجیه بسیار به جایی داشتن، دلایلی بسیار قانع کننده که همگی بعد از دیدن یه همچین دژی حفاظت شده ای به ذهنشون رسیده بود.
مرگخوارها خیلی شیک همون راهی که اومده بودن رو برگشتن و رفتن خونه ی ریدل.


دقایقی بعد مقابل لرد سیاه

چوبدستی همه، از جمله لرد ولدمورت به دلایلی که دقیقا برای نویسنده معلوم نیست کار نمی کرد. اما لرد برای تنبیه مرگخواران نیازی به چوبدستی نداشت.

مرگخوارای لرزان به صف شده بودند و نجینی از سر تا ته صف را پیاده خزی می کرد. همین برای ایجاد رعب و وحشت دلیل کافی ای بود.
لرد چوبدستی اش را در دست گرفته بود و مقابل آنها نظارگرِ حوادث بود. هر از گاهی هم که از مرگخواری از خودش صدایی ایجاد می کرد چوبدستی رو لای انگشتانش گذاشته و انگشتانش را فشار میداد. می بینین؟ یه همچین کاربردی هایی هم داره چوبدستی.

لرد سیاه: که این طور؟ به فکر آینده ی آشا هستین شما!

یه مرگخواری: بلی ارباب!

لرد سیاه به مرگخوار نزدیک شد و قبل از اینکه چوبدستی اش رو به کار گیرد، خودش چوبدستی اش را لای انگشتانش گذاشته و دو انگشتش را فشار داد.

لرد سیاه لبخندی از روی رضایت زد و با قاطعیت گفت:
- ما کوچترین اهمیتی به اون مارمولک نمیدیم. ما بخاطر دختر دلبندمون، پرنسس نجینی میگیم که گشنشه. برین و اون مارمولکو برای دخترم بیارین.


دقایقی بعد - جلوی در یتیم خونه

و باز مثل قبل جمعیت مرگخوار درحالی که آب دهان خود رو قورت دادند به ساختمان یتیم خانه و مسیر منتهی به آن نگاه کردند. در آن لحظه ممد ها دریافتند تا چه نویسنده با انصاف و با مروت بوده و آن ها را در این مخمصه انداخته است.


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۳
#43
سیوروس نگاهی به کلاه کرد و بعد نگاهی به مورفین. نگاهی به کلاه کرد و باز نگاهی به مورفین. دوباره یه نگاه به کلاه کرد و بعد نگاهی به مورفین.

کلاه:

مورفین:

مورفین با بی حوصلگی گفت: سیو داداش! ببین من حوصله موصله ندارم. ببین این کلاه ... همین کلاه سکه ست!

سیوروس بعد از چندین بار عو کردن فرکانس نگاهش از مورفین به کلاه و از کلاه به مورفین، چشمانش را روی مورفین ثابت کرد و با تعجب گفت: خب ما الآن دنبال سکه قاسم می گردیم که که در اصل مال تو بوده و به قاسم دادی. قاسمم یقمونو گرفته که بیایم بدهیشو برگردونیم که وجدانش راحت بشه. تو هم که می گی الا و بلا همون سکه ای رو که دادی بهش رو می خوای. خب مرد بی دین ( مخالف مومن ) تو چیزی که دست خودته رو جه جوری از ما می خوای؟

مورفین شانه بالا انداخت و گفت: به من چه؟ من این سکه رو از یه خدابیامرز دیگه گرفتم که قبلا از یه خدا بیامرزی گرفته بود که از یه خدا بیامرز .... که از قاسم ریدل گرفته بود! .. حالا قاسم اگه می خواد بی حساب بشیم باید دوباره همونی که بهش دادمو بده بهم.

سیوروس سردرگم، با قدم هایی آهسته از خونه ی مورفین بیرون رفت و بعد از خارج شدن از هاله ای از دود و دم، وارد هاله ای از سوال ها شد.

جلوی در خونه ی گانت ها، مرگخوارایی که بهوش اومده بودن، تحت تاثیر مواد سر پا ایستاده اما تلو تلو می خوردن. با این وضع خجالت آور و خفت بار مرگخواران، شخصِ خودِ سیوروس مجبور بود به کله ی کتیرایی خود رجوع کرده و بعد از مدت ها، توانست به نتیجه هایی نه چندان امیدوار کننده برسد.


چند دقیقه بعد از هوشیار شدن مرگخوارن

مرگخوار اول: یعنی میگی باید پولو یه جوری از مورفین بگیریم که دوباره بهش برگردونیم؟

سیوروس: بلی!

مرگخوار دوم: یعنی میگی باید یه چی بهش بفروشیم که اون سکه رو بهمون بده؟

سیوروس: بلی!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این پست در بدترین شرایط ممکن زده شده. دیگه خودتون ببخشین مشکلی داره ... نبخشیدین هم فدای سرم!


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: ستاد انتخاباتی سیوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
#44
ضمن عرض مُتِبارِکیّت و موفقیت و پیروزی و اینا ...

داداش! من تو این مدت که نبودم در تنهایی خودم و بدون همه، به این می فکریدم که حالا که مملکت بی وزیر شده، اگه بخواد با وزیر بشه، وزیرش کی باشه خوبه؟ فکریدم فکریدم و فکریدم.
گفتم کیه که سیاهه؟ بعد یه صدایی از درونم گفت " سیــــــــــو!"
بعد گفتم کیه که کاریزماتیکه و به عنوان یه دیپلماتیک تصویر خیلی جذابی داره برای جلوی دوربین و بین ملل های دیگه؟ دوباره یه صدایی اومد گفت " سیــــــــــــو!"
بعد گفتم کیه که قدرت و استعداد مدیریت ذاتی داره و افکار استراتژیکش همیشه از اون یه شخصیت با درایت جلوه داده؟ دوباره صداهه گفت " سیــــــــــــو!"

با توجه به همه ی اینا یکی بایس بیاد بگه دقیقت هدف این انتخابات چیه؟ برنده معلومه! شایسته ترینم معلومه! دیگه انتخابات می خواد؟ چرا الکی مردم وقتشونو هدر میدن؟ هن؟


داداشم! برو من تا آخرش پشتتم! تا روی صندلی وزارتم ننشستی ول نمی کنم!


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
#45
ترنسیلوانیا Vs. خرس های تنبل

پست دوم


فلش بک - کازینوی دو دونه لودر

- جنتلمنز! امروز روز شانس منه. کی میخواد ببازه؟
لودو این جمله رو در حالی گفت که شاد و خندان وارد کازینو شد.
بعد از برکناری مورفین کانت از وزارت و توطئه علیه ماندانگس فلچر، تقریبا تمام جاه و مقام های موجود در دنیای جادوگری به او اعطا شده بود. البته که حق داشت بگوید آن روز روز شانسش بود.
لودو پا به کازینوی نورانی و پر زرق و برق گذاشت. صدای قهقه ها و به هم خورد جام ها و جیرینگ جیرینگ ژتون ها ، لود را برای بازی بیشتر تحریک می کرد.جمعیت را کنار زد و یک راست مسیر میز پوکر را پیش گرفت.
با رسید به میز، با صحنه ای رو به رو شد که به سختی توانست آن را هضم کند.
- چــــی؟ کی اینو راه داده اینجا؟
پیرمردی با دماغی افتاده، لباس هایی مندس و ژولده و عینکی ته استکانی در چشم، روی صندلی نشسته بود و چند پریزاد اطارفش را گرفته بودند. پیرمردی با لحنی خشن به یکی ا پریاد های که پیراهن برا قرمزی تن داشت، گفت:
- تو لیلایی؟ هـــــــان؟ بزنم دهنــــت؟ این چه لباسیـــه تنت کردی؟تصویر کوچک شده

با این حرف پیرمرد همه ی پریزاد ها غش غش خندیدند و باز از سر و کولش آویزان شدند.
ژتون های رنگارنگ که مثل برج جلوی پیرمرد که پنجعلی نام داشت چیده شده بود، اما لودو مطمئن بود که به هبچ وجه نمی تواند به آن پیرمرد خرفت ببازد.

3 ساعت بعد

گراوپ، نگهبان بار، لودو را که تنها یک زیر شلواری و رکابی از تمام لباس هایش برایش مانده بود، با یک لگد به بیرون از کازینو پرت کرد پشت گراوپ، پنجعلی با خنده ای که اعصاب لودو را خورد می ککرد گفت:
- کاشکی میذاشتن بذنم دهنـــــت! تصویر کوچک شده

لودوی از زمین برخاست و خاک را از روی خودش تکاند.شاید امروز روز شانسش نبود. تمام بودجه ی تیم ترنسیلوانیا را سر میز باخته بود.

پایان فلش بک



مانند هر روز عادی دیگر خورشید از شرق طلوع کرده و مقصد غرب رادر پیش گرفته بود. مانند روزهای دیگر صدای پرنده ها از دور دوست به گوش می رسید، گربه ها بالای درخت روی شاخه ها در کمین همان پرنده ها نشسته بودند، صدای شیهه از اتاق تسترال ها به گوش می رسید و گل های گلخانه ی ریدل مجبور بودند در تاریکی به عمل فتوسنتز بپردازند؛ اهالی خانه ی ریدل از نور بیزار بودند.
مثل هر روز عادی دیگری، سر و صدا در خانه ی ریدل اوج گرفته اما رفتار اهالی خانه متفاوت تر از روزهای دیگر بود؛ دابی با دستان کوچکش تبر بزرگ و سنگینی را روی زمین می کشید و به دنبال الادورا فریاد میزد:
- چه طور جرات می کنی از دست جن خونگیت فرار کنی؟ از این به بعد می خوام یه کلکسیون از سر جادوگران و ساحره ها درست کنم. اولین سر هم سر توئه. فرار نکن، بیا اینجا!

الادورا ملحفه ی زردی دور خودش پیچیده و از دست دابی به بالای کمدی پناه برده بود. با تردید گفت:
- الادورا یک ساحره ی آزاد بود. هیچ جن خونگی حق نداشت به الادورا زور گفت.

در گوشه ای دیگر، دافنه ساکت گوشه ای نشسته بود و از دهانش دود خارج میشد؛ با این تفاوت که مثل همیشه دود، دی اکسید کربنِ حاصل از تنفسش نبود؛ بلکه با شاخ و برگ هایش یک نخ سیگار را جلوی لبش نگه داشته بود و از آن کام می گرفت.

وزارتخانه - اتاق وزیر


آماندا در اتاقی که تنها تعداد اندکی پرتوی نور، از بین الوار چوبی دیوار آن را روشن کرده بود، قدم می زد و هر از گاهی منوی مدیریت شبیه سازی شده ای را که در دست داشت به رخ اشخاص حاضر در اتاق می کشید. هری پاتر هر از گاهی جمع را با چند دشنام از قبیل " گندزاده های کثیف" و یا " خائنین به اصل و نسب" صمیمی تر می کرد. ویروس به تمام بازیکن ها منتقل شده بود!

گلرت صاف ایستاده بود و سرش را با غرور بالا گرفته بود. با نگاهی متکبرانه گفت:
- همتون یک مشت بی مصرف بی عرضه هستین. به جای علاف نشستن فکر کنین که چه جوری باید بودجه ی تیم که توسط آقای وزیر مدیر ناظر قمار باز حیف و میل شده سر جاش بذاریم.

دافنه با بی حوصلگی پاسخ داد:
- شی میگی پیری؟ اژ شبح داری حرف می ژنی خب لامشب شرم رفت! حیف که الآن کلاهم دشتم نیشت وگرنه پرتت می کرد در اعماق شبزاشلیترین که همه اژ دم دوشتت دارن.

آشای آفتاب پرست تکانی به خودش داد. اتفاق خاصی رخ نداد. شروع کرد به راه رفتن، باز هیچ چیزی نشد. در حالی که پاهایش را زمین می کوبید شروع کرد به فریاد زدن:
- سیــــــــو! چرا پاهام صدا نداره؟ چرا راه میرم زمین نمی لرزه؟ سیو! من داداشم سیوروس رو می خوام!

در همین زمان گراوپ با یک پرش جهت شکار مگسی در هوا، موجب ریختن سقف طبقه ی پایینی و در نتیجه تخریب کف اتاق شد.
همه ی بازیکنان بعد از فرود در اتاق پایینی روی میزی بزرگ افتادند - به جز گراوپ که طبقه ی پایینی را هم تخریب کرده و از بالا تا پایین ساختمان را طی می کرد - میز جلسه ی آموزش برنامه ریزی و استراتژی مبارزه با بد حجابی و گشت آرشاد!

لودو چشمش به دستبندی که با خز های صورتی پوشیده شده بود، شلاق و دیگر وسایلی که از نام بردن آن ها معذوریم افتاد. در کمال تاسف هیچ عکس العملی از خود نشان نداد جز اینکه بعد از تکاندن گرد و خاک از روی کت و شلوارش به گردن یکی از جادوگرانی که در جلسه بود چسبید.

رختکن استادیوم المپیک – 11 شهریور یکم قبل تر از ساعت 00:01


- با نام و یاد خودمان، می گوییم که اصلا خوش نیومدین. وظیفتون بود بیاین. حالا که اومدین دستور میدیم ساکت باشین. به بازیکن های تیم های خرس های تنبل و ترنسیلوانیا هم دستور میدیم از رختکنشون بیان بیرون و وارد زمین بازی بشن.


ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۵ ۲۳:۰۵:۴۴

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
#46
کرم ها سوسک ها و دیگر حشرات درلابه لای موهای کندرا وول می خوردن. حتی در گوش هاش. حتی در دهانش حتی یه لحظه چشمش از حدقه زد بیرون و یه کرم از داخلش افتاد.

آشا با دقت و تمرکز زیاد روی سرش نشسته بود و حشرات رو شکار می کرد.
حشراتی که به خاطر فساد قبلی لاشه ی پیرزن و احضار ناگهانیش از قبر هنوز ازش جدا نشده بودن.

لودو که در حال تماشا بود با انزجار گفت:
ایی! عمرا دیگه من آش بخورم!

آشا با کنجکاوی پرسید:
- ارباب؟ می شه یه چیزی بپرسم؟

لرد ولدمورت با بی اعتنایی گفت:
- نه! نمی تونین!

مدتی گذشت. آشا دیگه اصراری نکرد. کسی هم بعد از اون چیزی نگفت. همه سرشون رو به کار خودشون گرم کردن.
مارولوو با طلسمی دست و پاش قفل شده بود و گوشه ای نشسته بود. مورفین به لودو اصرار می کرد که چیزی به پدرش نداده.
سیوروس داشت جواب نامه های اعتراض به ایفای نقشش که شامل " سیوروس اینجوری نیست که!" " سیوروس عاشق لیلی بود." " سیوروس یه محفلی بود" " رولینگ سیوروس رو اینجوری خلق نکرده بود" و ... رو می داد.

لرد ولدمورت با کلافگی رو به آشا گفت:
- بپرس!

آشا با یک جهش از روی سر کندرا که چد تار سفید و خاکستری رو سر کچل پیرش را گرفته بود پرید جلوی پای لرد ولدمورت و بعد گفت:
- ارباب؟ نه اینکه من هوش رونیم رو اثبات کنما! نه! ... ولی من خیلی فکر کردم و قضیه رو سبک سنگین کردم و با در نظر گیری شرایط و ...

لرد ولدمورت حرفش را قطع کرد و گفت:
- ارباب رو با جملات هجو و بی دلیل و بی منطق که الکی سوژه رو طولانی می کنه خسته نکن. بگو ببینم چی میگی!

آشا دستاش رو که برای شمارش و محاسبه ی دقیق به کمک دو سه تا انگشتش بالا گرفته بود پشتش برد و گفت:
- ارباب یه زمانی یه سیوروسی بود که با اون لیلی سر و سری داشت هرچی اینجا می شد میرفت می ذاشت کف دست اون سفیدا! ... خب الآن این یکی که نمی ره! ببینین چند روزه کندرا رو گرفتیم هنوز هیچ خبری نشده ازشون. نه با لباس کارگر ریختن خونمون نه از راه فاضلاب اومدن خونمون نه هیچی! یعنی خبر ندارن دیگه. ارباب بهتر نیست یکیو بفرستیم بهشون بگیم ننه ی دامبلو گروگان گرفتیم؟


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۰۳ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۳
#47
پس از سپیده دم، خورشید با غرور از فراز قله های سر به فلک کشیده ی کوه ها، طلوع کرده و پارچه ای یکدستِ اطلسی از روشنایی بر زمین افکند ... و پس از یک به کوه ها که یعنی " دلتون بسوزه قد من بلندتره!" اوج گرفت.
ناگهان ابرهای عجیب غریبی که اصولا نباید می بودند، در آسمان پدیدار شدن و چهره ی خورشید را استتار کردن.
ابرهای سیاهی که روشنایی روز را از کوهستان گرفتند.

بر لبه ی صخره ای در آن کوهستان، در نقطه ای که ابرها انند دامنی خاکستری پایین پیراهن زرد کوه ها به رقص و حرکت درآمده بودند، عقاب مادری بالهایش را باز کرد و خودش را به به آغوش باد سپرد. دست های نامرئی باد هم از بالهایش گرفته و او را در میان آسمان و زمین به پرواز درآورد.
مادر بعد از یک هنرنمایی در آسمان، نزد جوجه اش برگشت. با ایما و اشاره هایی سعی کرد به او بگوید " بپر حالا نوبت توست!"

بچه عقاب که انگار، مادرش را نه می بیند و نه می شنود، محو تماشای غرش ها و گلاویز شدن ابرها با یکدیگر بود.
مادرش با بالهایش کمی او را به جلو هل داد. جوجه چند قدم عقب رفت.
مادر این بار با منقارش او را به پرتگاه نزدیک تر کرد. باز جوجه مقاومت کرد.
مادر کلافه از این وضعیت، با لگد به ما تحت جوجه زده و او را از ارتفاع چند هزار متری پرت کرد.

جوجه:
- جیــــــــــ

کمی بعد – جوجه هنوز در حال سقوط
- جیـــــــــــــ

کمی بعدتر
- جــــــــــــ

کمی بعدترتر
گومــــــــــــــپ! ( افکت برخورد جوجه با سطحی سخت )

مادر جوجه:
-

جوجه عقاب در حالی که سعی داشت پرنده های آبی کوچکی که اطراف سرش می چرخیدند و بعد از برخورد او با صخره ای پدیدار شده بودند را شکار کند، با شنیدن صدای قدم هایی، حواسش به سمت تاریکی درون صخره ( غار مانند) معطوف شد.

صدای بم و خشنی گفت:
- غـــــــــــــذا!!!!!

بعد از این صدا جوجه دو جفت چشم زد را دید که از تاریکی به او زل زده اند. موهای سبز! قد 180! وزن 80! ( عقابه، باهوشه، می فهمه وزن چقده!)
گیلبرت با لبخندی زشت و چندش آور، جوجه را از روی زمین برداشت و در دستانش فشرد.
با بیشتر شدن جیغ ها و جیک جیک های جوجه، صدای خنده ی گیلبرت بلندتر و زشت تر شد.


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#48
ترنسیلوانیاVs.دو تا دونه جاروی پاره پوره ی سولاخ

پست دوم



لودو لیستی از جیبش بیرون درآورد که واکنش همگان را در پی داشت.
گلرت:
- می خوای بازیکنای حریفو از زمین معلق کنی؟

لودو:
- الکی جو ندین میان برای ایجاد تشویش در اذهان عمومی از لیگ حذفمون میکنن. لیسته حضور غیابه. به صف بیایستین.

آشا که با وجود تغییر گروه هنوز هوش ریونکلاوی اش در حال لودینگ بود با تعجب پرسید:
- می خوای حضور غیاب کنی؟

حسن مصطفی با شنیدن این حرف آشا، ابتدا چشمانش گرد و قلنبه شد. سپس از رنگ گندکی، به رنگ صورتی، سرخ و در آخر کبود شد. روی زمین افتاده و در حالی که غلت میزد، سعی داشت چیزی را بگوید اما نمی توانست.

حسن مصطفیِ عرب در راه گفتن " پ ن پ!" در حال جان دادن بود که ناگهان از دور دست ماندانگس ظاهر شد.
- سلام! لیست اعضاتون رو اعلام کنین وگرنه از لیگ حذف میشین! ... راستی اون مصطفی که داره خودشو میکوبه به در و دیوار نگهش دارین وگرنه به خاطر صدمه و آسیب رسوندن به اموال عمومی از لیگ حدف میشین.

لودو غرولند کنان، لیستی که در دستش بود را بالا گرفت تا بهتر آن را بخواند.
- دروازه بان، گراوپ!

گراوپ گوریل وار چند مشت به سینه اش زد و گفت:
- یـــــــــــــاح! ( حاضر)

لودو همچنان ادامه داد:
- مدافعین، خودم ... خب آماندا بروکل هرست!

آماندا که برای راحت کردن حسن مصطفی از رنج و عذاب برای گفتن حرف " پ " به گردنش چسبیده بود با شنیدن نامش دندان های خونی اش را با لبخندی به نمایش گذاشت و اعلام حضور کرد.

- مهاجمین، دافنه، آشا و گلرت!
دافنه قل خوران خودش را به لودو رساند و حاضر گفت!
از پس او آشا برای متمایز شدن از رنگ سبز زمین قرمز شده و گلرت دوان دوان در حالی که دامن ردایش را در دست داشت از سمت دیگر زمین که پیش آلبوس بود خودش را به آن ها رساند.

بعد از حضور و غیاب و تحویل دادن لیست بازیکن ها ماندانگس از آن ها دور شد. آماندا بعدها متوجه شد که چیزی که او هنگام راه رفتن بالا می انداخت و در هوا می قاپید از یکی از انگشترهایش بود که طلسم ضد آفتاب روی اون اجرا کرده بود.

دقایقی بعد، بازیکنان تیم ترنسیلونیا به طور پراکنده مشغول انجام اقسام حرکت های نرمشی، جنبشی و گرمشی شدند.
گلرت با یک صدا همه را به طرف خودش خواند و برای نظم بخشید به تمرنات خواست که با تبعیت از او نرمش کنند.
- خب! حالا پروانه می ریم! یک! دو! ... آفرین! لودو خواهشا همکاری کن. ببین گلم، بازی بازی تیمی هست.

لودو زیر لب دشنامی داد و با مشقت تمام، از حرکات سبک و اصولا نه زیاد مردانه ی گلرت پیروی کرد.

سپس گلرت با روی بشاشی گفت:
- خب حالا پاها به عرض شونه باز! دستا روی کمر! ... حالا بچرخون کمرو!

در آن سوی زمین آلبوس با لبخند و زیر چشمی گلرت را زیر نظر داشت.

لودو کلافه از این حرکات ناخوشایند گلرت با ترش رویی گفت:
- اگه می خوای توی تیم بازی کنی، مــــــرد باش! مثل مـــــرد بازی کن!
بعد از این حرف که جهت تحقیر کردن گلرت بود، خودش سرش را بالا گرفته، سینه هایش را جلو داده و به سبیل هایش تابی داد.

بلافاصله با پخش موسیقی عربی شادی، تمام بدن لودو به لرزش افتاد.
گلرت با دست به لودی در حال بندری زدن نگاهی کرد و با خوشحالی گفت:
- آفرین! احسنت! یه همچین عملکردی ازتون می خوام!

لودو همان طور که می لرزید و منوی مدیریت در حال ویبره را از جیبش درآورد.
با اضطراب گفت:
- اوه اوه! حضرت آتشفشان منو احضار کرده! باید برم!
و با صدای پاق از زمین بازی غیب شد.

لودو با صدای "پاقّ" در منطقه ای کوهپایه ای ظاهر شد. تکانی به چوبدستی اش داد و ردای کوییدیچ را به ردای شب شیکی تبدیل کرد و یک گالن عطر حرم نیز روی خودش خالی کرد تا بوی عرق حاصل از تمرین را از تن بزداید. سعی میکرد استرس این ملاقات را پنهان کند و گام های بلند و مطمئن بردارد اما خیلی موفق نبود. بالاخره به دامنه رسید و تعظیم کرد ...

- درود بر صاحب سیم سرور، بزرگ وبمستر، عله ی آتش فشان!

- درود به خودت لودو! گوش کن ببین چی میگم خیلی وقت ندارم، همین الان قرارداد جست و جوگر تیمتو فسخ میکنی و یه قرارداد با من میبندی ...

- خوب چیزه ... شما ... ترنس ... ریون ... گریف ... مرگخوار ... هری پاتر ... یه مقداری ... :worry:

- همین که گفتم! میخوای حقوقتو قطع کنم؟

- نه نه نه ... السّاعه قربان!


ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۸ ۲۲:۴۷:۱۷

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۳
#49
× سوژه ی جدید ×


شب از همیشه تاریک تر و سرد تر بود. ستاره هایی بیشماری تو آسمون چشمک می زدن. با دیدنشون فکر می کنی انقدر به زمین نزدیک هستن که اگر دستت رو دراز کنی می تونی بگیریشون. از طرف دیگه با وجود تاریکی، صورت گرد و پر از چاله چوله های خاکستری ماه تا حدودی زمین رو روشن می کرد و روی برگ خیس درختان جنگل ممنوعه برق مینداخت.

البته خیلی از چیزها تو دل تاریکی پناه گرفته بودن و از کوچیکترین پرتوی مهتاب نصیبی نمی بردن.
جغد هایی که با چشم هایی کهربایی خودشون روی درختان پر شاخ و برگ استتار شده بودن و موزیانه به اطراف زل زده بودن.
گل های گوشتخوار، از اونایی که تو کارتونا نشون میده که آدم رو درسته قورت میدن خیلی ساکت و آروم (اینجوری ) نشسته بودن سرجاشون که یکی از آن ها با عبور یک خرگوش از نزدیکی اش، دهنشو باز کرد و قورتش داد و باز همونجوری خیلی آرو و بی سرو صدا اینجوری نشست سر جاش!

جنگل بدون در نظرگیری صدای جیرجیرک ها و هوهوهای جغد ها و هوهوی باد و قور قور قورباغه ها و شیهه کشیدن سانتورها از دور و .... در سکوت مطلق فرو رفته بود.

در گوشه ای از این جنگل پشته بوته هایی که به طرز غیر عادی ای هی تکون های شدیدی می خورند صداهایی شنیده میشد که اصولا از بوته ها و حیوون ها و موجودات دیگه درنمیومد ... صدای حرف زدن میومد!

- مامان؟ گشنمه! :worry:

- آره مامان گشنمه! :worry:

و ناگهان ده ها صدای زیر و بعضا تو دماغی بچه اومد که با هم فریاد میزدند " مامان گشنمه!"

وزق کوچکی که در آن اطراف قور قور میکرد و می جست و می پرید با شنیدن صداها از پشت اون بوته ی بزرگ آروم آروم به اونجا نزدیک شد.
با نزدیک شدندش صداها قطع شد و بوته همچنان داشت تکون می خورد و بعضا صداهای " هیس هیس " از پشت آن به گوشش می رسید. کمی نزدیکتر رفت ... نزدیک تر ... نترسین یکم نزدیکتر و ....


جیک ثانیه بعد

همان طور که بچه لولو ها ( این لولو با لولو خوخوره فرق میکنه ) داشتن سرِ ِپای وزغ دعوا می کردن و خواهر برادراشون رو گاز می گرفتن مامان لولو با آرامش بچه هایش را نگاه می کرد.
لولو ها موجوداتی کوچولو ... البته نه اونقور کوچلو یکم از خرگوش بزرگ تر بودند. گوش نداشتن و به جاش سوراخ های بزرگی در دو طرف صورتشون مشاهده میشه. رنگ پوست زرد و موهای قرمز و دست و پاهایی شبیه جن های خونگی داشتن. البته روی صورتشونم تعداد زیادی چشم های سفید داشتن. الآن تونستین تصورشون کنین؟ ... بله خیلی وحشتناکن!

دقیقا معلوم نیست این موجودات چه جوری به این جنگل راه پیدا کردن اما جنگل هست و ممنوعه هست و بعضا دلش میخواد موجودات عجیب غریبی رو تو دلش جا بده. ابتدا تنها و تنها یک لولو در جنگل بود روز دوم دو تا توله لولو تخم گذاشت و اونا بزرگ شدن. دو روز بعدش شدن چهار تا و بعدش شدن هشت تا و ... بله دنباله هندسی! ... روز به روز تعداد اونا بیشتر می شد به طوری که کم کم برای پیدا کردن غذاشون که گوشت بود به سمت قلعه ی هاگورتز حرکت می کردند.


چند روز بعد

تالا هافپاف
همه:
- جیــــــــغ! اینا چیه گازمون می گیره؟

رز:
- من گیاهم من گیاهم ... اونا گوشتن ... آآآآآآی!

فرد:
- منو نخورین آی ... گازم نگیرین ... کنده شو ... اگه نخورین می برم خونمون شما رو اونجا یه عالمه گوشتِ مو قرمزه!


اسلیترین

همه:
- جیـــــــــــغ!

سوروس:
- ای موجود پست بی عرضه! اگه با مغزت منو پس بزنی دیگه لازم نیست به این دندونا متوصل بشی!


یکم دیگه - بعد تالاری که یه زمانی دامبلدور سخنرانی می کرد

مثل همیشه (همیشه منظور دوران مدیریت دانگ هست) دانش آموزان روی زمین نشستند و یه چند کاسه نون تیلیت جلوشون گذاشتن.

رز:
- این همش نونه! من آب می خوام! گلا آب نیاز دارن میفهمی؟

دانگ بی توجه به شکایت دز و بقیه دانش آموزان بابت جا و غذا، یه خخخخخ کرد و سپس یه تف انداخت زمین و بعد گفت:
- خب سرمایه های من! ... بله شما سرمایه های منین! دیگه انقدر چیز نیستم که! تا وقتی شما باشین تو این مدرسه ننه باباتون میان کمک مردمی و غیره میدن بابت میز و نیمکت هایی که موریانه خورده و ... حرف نزن! میگم موریانه خورده یعنی موریانه خورده! ... بله! هرچیه خانواده های باحال شما میان مدرسه رو سر پا نگه میدارن. ولی الان چی شده؟ ... لولو ها حمله کردن!

صدای همهمه دوباره اوج گرفت و هر کس شروع کرد این ور اون ورشو نشون دادن تا جای گاز های لولو ها رو نشون بده!

دانگ:
- خانم درنیار اون لباسو! ... خواهرم حجاب! باشه فهمیدم گاز گرفته! خب گوش کنین! ... طبق پژوهش های متعدد و وقت گیر و طاقت فرسایی که توسط ما صورت گرفته ... این لولو ها همینجوری تصاعدی تعدادشون زیاد میشه و تنها راه از بین بردنشون، از بین بردن مادرشون هست که تو دل جنگل ممنوعه قایم شده! ... پاشین کاسه کوزه هاتونو جمع کنین میریم جنگل ممنوعه! ها باریکلا! ...



ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۲۳:۳۹:۰۱
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۲۳:۴۰:۱۸

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۰:۵۵ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#50
دروغ میگه هیچ پولی بهم نداد! سند مند امضا کردیم گفت پولو میده که نداد!
آقا با اجازه ی هیشکی، خودم مختار و مستقل میگم بله! قرار داد بستیم!


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.