هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۲۶ یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵
#41
ارباب جان؟
میشه نقد شه این؟
خیلی وسواس نشون دادم روش. می ترسم خراب شده باشه. یا جور نباشه با بقیه شخصیت ها! آخه اصل قضیه یه جوریه... ینی به نظرم نمیشد همه مث همیشه واکنش نشون بدن.
می ترسم خراب کرده باشم


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۰:۱۸ یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵
#42
سوژه جدید:

پـــــــــــــــــــــــاق

برای چند لحظه، تمام خانه ریدل در سکوت فرو رفت.
قمه در دست های رودولف لرزید.
ریگولوس سکه ای را که از جیب کراب کش رفته بود انداخت
گویندالین، با سر به دیوار روبرو خورده و پخش زمین شد.
و لرد ولدمورت چشم هایش را باز کرده و به سقف اتاقش خیره شد!
- تو این خونه نمیشه خوابید؟ حتی صبح های تعطیل؟

سرش را بلند کرده و بعد اخم کرد. پتو را روی نیمه پایینی صورتش کشیده و غرولند کنان هیس هیس کرد:
- ما اینطوری تربیتت کردیم نجینی؟ از اتاق برو بیرون!
.
.
.
آرسینوس در تالار فرعی خانه ریدل، روبروی پنجره نشسته و کتاب "چگونه معجون ساز واقعی را تشخیص دهیم" را می خواند.پنجره کمی باز بود و نسیم سرد ماه فوریه، موهای همیشه مرتبش را گاهی به چپ و گاهی به راست متمایل می کرد.
وقتی صدا برای چند لحظه آرسینوس را از جا پراند، کتاب از دستش افتاد. ولی وقتی خم شد تا کتاب را از روی زمین بردارد اخمی کرد. و وقتی به محوطه خانه ریدل رفت تا هوایی بخورد، مراقب بود کسی پشت سرش راه نرود.
.
.
.
- نه ... نه ... گوش کن. تو ساحره با کمالاتی هستی.منم جادوگر با کمالاتی ام. ما خیلی به هم میایم. ما...

صدای بلند برای لحظه ای رودولف را هم پراند. ولی بعد به ساحره چشمک زد. ساحره جوان بینی ظریفش را چین داد و اخم کرد.
- پیـــــف. حالا چرا نیشت بازه!

و از اتاق بیرون رفت. رودولف با تعجب خودش نگاه کرد.
- به من گفت پیف؟


یک ساعت بعد، تالار اصلی خانه ریدل


هر کدام از مرگخواران، در گوشه ای از تالار ایستاده و یا حتی نشسته بودند. و هرکدام به نوعی, بینی و دهنشان را پوشانده بودند. لرد هم یکی از پوست های قدیمی نجینی را به صورتش بسته بود.

- یاران بوگندوی ما! یک دلیل و فقط یک دلیل قانع کننده بیارید که ما لااقل بفهمیم چرا بو میدین؟

صدای اعتراض مرگخواران بالا رفت.
- ارباب تقصیر ما نبود.
- ارباب کار آرسینوسه!
- تقصیر من چیه. تقصیر جاروی خودته که صداشم در نمیاد.
- آخه مگه جارو بو می گیره! من مطمئنم کار رودولفه!
- بلا تو خودت بدتر از من بو میدی.

بلا پشت چشمی برای همسرش نازک کرد.
- ساحره ها بو نمیدن!

نیشخند رودولف از پشت ماسک جراحی اش دیده نشد. البته آن ماسک آنقدر نازک بود که هیچ چیزی را عقب نمی زد. حتی سبیل های رودولف را.

- چرا اون ماسکو زدی رودولف؟
- چون قیافه ام ساحره کش میشه. مثلا تو، الان ازم خوشت نیومد؟ البته تو به طور فنی یه ساحره نیستی کراب. ولی خب بازم...

کراب بالا و پایین پرید و باعث شد بوی گند بیشتر به مشام برسد.
- اربااااب. اون به من گفت ساحره نیستم! به من گفت زشتم. گفت کمالات ندارم.
- هی! من کی اینا رو گفتم؟
-

مرگخواران یکی پس از دیگری، ساکت شده و به اربابشان خیره شدند.
- گلدان های نجینی دارن توی پشت بام خشک میشن. ما می ریم به اون ها آب می دیم و شما این بو رو برطرف می کنید.

گویندالین با شاخه های جارویش، پس سرش را خاراند.
- چطور چیزیو که نمی دونیم کجاس برطرف کنیم؟
- خب پیداش کنید!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵
#43
- ولی... ارباب... رودولف.. می تونه به چندین هزار قطعه تقسیم شده باشه...
- افکارتو دوباره بازگو نکن بلا! ما اونا رو می دونیم! و بله! چندین هزار قطعه! مثلا پانزده هزار قطعه! گزینه خوبی برای حل کردنه! حلش کن!

بلا دوست نداشت از لرد بپرسد "منظورتون چیه". واقعا دوست نداشت بپرسد. و حالا برای دومین بار در طول یک ساعت نگاهی سردرگم تحویل اربابش داده بود!

- حلش کن! اون قطعه قطعه شده. تیکه تیکه! ریز ریز. مثل یه پازل با رده سنی بالای هفتاد سال ... تو چند سالت بود بلا؟ شصت سال؟

بلا دیگر اصلا دوست نداشت که در آن لحظه چیزی از اربابش بپرسد. بنابراین به اطرافش نگاه کرد.
- پس... پس من میرم پیداش کنم.
- اوهوی همشیره. دستتو بکش.

بلاتریکس در شان خودش نمی دانست که جیغ بکشد. ولی خب او هرگز عادت نکرده بود که یک جارو(!) حرف بزند.
- پس ...پس صاحبت کو؟

جاروها نمی توانند اشاره کنند وگرنه بعید نبود "سیخو" پشت سر بلا را نشان دهد که دختری جوان، با موهای قرمز و طلایی مواج و یک دستمال مرطوب بهت زده ایستاده و به بلاتریکس نگاه میکرد. دخترک آهسته سرفه کرد.
- بلا؟ جارو لازم داری؟
- اره. میخوام تیکه تیکه اش کنم گویندالین!

رنگ ازصورت دختر پرید.
- سیخو رو؟
- نه رودولف رو!
- اون مگه خودش تیکه تیکه نشد.
- نه ... ینی چرا... میخوام جمعش کنم. عه. بسه. یه کروشیو حرومت می کنما!

گویندالین آرام جارو را از دست بلا در آورد.
- مطمطئنی میشه یه جارو رو شکجنه کرد؟
- اگه یه جارو می تونه حرف بزنه. پس حتما می تونه داد هم بزنه!

گویندالین من من کرد
- اممم نمیدونم اول بهت ثابت کنم جارو ها شکنجه نمی شن. یا بهت یادآوری کنم که بهتره تکه های رودولف رو جمع کنی. یا اینکه بدونی هکتور تو آب شیرجه زده که از تیکه های رودولف معجون ساحره جذب کن بسازه.

موهای بلاتریکس برای چند لحظه در هوا ثابت ماند.
- ساحره! خودشه!
- چی خودشه؟

گویندالین به طرز عجیبی دوست داشت از بلا فاصله بگیرد.

- باید یه ساحره پیدا کنیم. و بندازیمش تو آب. ترجیحا تیکه تیکه شده!
گویندالین به شدت علاقه پیدا کرده بود غیب شود، پنهان شود، گم شود یا حتی منکر ساحره بودنش شود!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ پنجشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۵
#44
یک نفر داشت بال میزد.

- هیس! کسی سر و صدا نکنه!

باز هم یک نفر داشت بال می زد.

- مگه نگفتم کسی سر و صدا نکنه؟
- تو شوال کردی. می تونم بدم دشتگیرت کنن!

بانز با این حرف به طرف مورفین چرخید.
- مگه تو منو می بینی؟
- نه! ولی کر که نیستم!

بانز که به شدت ذوق زده شده بود، بالا و پایین پرید. ولی بعد به یاد آورد که باید ابهتش را حفظ کند. حتی اگر کسی او را نبیند. بنابراین در سکوت سر جایش ایستاد! ولی بانز فراموش کرد به مورفین یادآوری کند که لایحه سوال نکردنش هنوز به تصویب نرسیده است.
یک نفر هنوز داشت بال میزد.

- کی داره بال می زنه؟
- منم!
- و چرا داری بال می زنی؟ اصلا اون چیه به خودت بستی؟ مگه نمی دونی باید ساکت باشی؟

هکتور نیشخندی به بقیه تحویل داد و همچنان بال زد.

- هکتور؟
- نه جوابتو نمیدم آرسینوس. تو میخوای معجون "هرگز نمیر" رو از من بدزدی.

برای چند لحظه نه آرسینوس و نه دیگر مرگخواران، به سر و صدای ایجاد شده اهمیت ندادند. خب، همه می توانستند حدس بزنند که سالمند هکتور، ممکن است به هر موجودی تبدیل شود به جز یک سالمند زنده...
ولی راه های زیادی برای زنده ماندن و حتی زنده نماندن سالمندها وجود داشت. آرسینوس می توانست این را در اتاق خودش بررسی کند. جایی که سالمندش، تحت نظارت خودش، زنده می ماند! شاید با یک معجون!
آرسینوس با کمترین سر و صدای ممکن از راهروها عبور می کرد. البته شک داشت که زیر بغل زدن یک سالمند راه خوبی برای زنده نگه داشتنش باشد. ولی خب او می توانست معجون درست کند!
البته تا وقتی که کسی به ذهنش نمی رسید لایحه معجون درست نکردن تصویب کند!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۱۱ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۵
#45
مهم نیست چند سال داری!
مهم نیست که کجا هستی!
و حتی مهم نیست که چه کسی هستی!
چون کریسمس، هرکسی را به شوق می آورد. شاید چون بهترین روز سال است.چون با تغییر همراه است. و چون آدم ها هدیه میدهند. هدیه می گیرند! یا حتی هدیه می شوند!

- هدیه؟ سیخو من هنوز هیچی پیدا نکردم.

گویندالین ازجا پریده وبی آنکه رادیو را خاموش کند، این را خطاب به جارو گفته بود.جارویی که به نظر می رسید چرتش پاره شده!
- ام... ببخشید. من پیش مستر جارو بودم! چی شده؟

گویندالین ابروهای بلوند تیره اش را به هم نزدیک کرد.
- کجا بودی؟

سیخو، به طوری کاملا اتفاقی به قفسه کتاب های گویندالین برخورد کرد! و الین شیرجه رفت تا کتاب ها را بگیرد. کاری که نیاز به هیچ فکری نداشت! سیخو و صاحبش برای حفظ شادی روز کریسمس، ترجیح دادند، ماجرا را فراموش شده تلقی کنند.
وقتی شیرجه زده بود، عکس خودش که همیشه در جیبش نگه می داشت، افتاده بود. خم شد تا از روی زمین برش دارد. شانه ای بالا انداخته و عکس را داخل جیبش چپاند. تصمیم گرفت پرواز کند. پرواز ذهنش را باز می کرد. بهتر بود این کار را بکند. وگرنه مجبور بود خودش را... یا نشان شومش، را با روبان بسته بندی کرده و تقدیم کند. موهای آشفته اش را بیشتر آشفته کرد.
- آخه به کسی که همه چیز داره چی میشه هدیه کرد؟
- شاید چیزی رو که داره و نمیدونه که داره!
- اون می دونه!
- از کجا معلوم؟
- چون... چون... می شناسیش! اون متفاوته! اون حتی با متفاوت هم متفاوته. غرق در دنیایی که ساخته و در عین حال، در حال درخشش درون همون دنیا. برای همینه که هدیه اش باید متفاوت باشه. مثل خودش!

تــــــــــاق

مرغی دریایی که گویندالین نمیدانست سر و کله اش ناگهان از کجا پیدا شده، پیش از آنکه بال زنان به سمت دیگری پرواز کند، برای گویندالین پشت چشمی نازک کرد.
- عجبا! ببخشید که شترق خوردی به من! هی! عکسم!

گویندالین به سمت زمین شیرجه رفت تا عکسی را که باز از جیبش افتاده بود، نجات بدهد که چشمش به منظره روبرو افتاد. بالای باغ خانه ریدل پرواز می کردند.منظره ای که جلوی چشمانش بود، چنان ساده بود که مبهوتش کرد.
- خودمون!
- خودتون؟ خودتون رو کادو کنی بدی بهش؟
- نه! آره و نه!
- میدونی که من یه جاروی سخنگو بیشتر نیستم. می دونم که ضریب هوشی دارم. ولی من ارباب نیستم!

گویندالین در هوا ترمز کرد تا تمرکز داشته باشد.
- گوش کن سیخو! من میخوام یه عکس درست کنم. یه عکسی که از چیزایی تشکیل شده که ارباب، هم داره. هم ... هم...
- نداره؟
- نه ... اون همیشه ماها رو داره... یه سمبل... یه نماد، از ما نداره. مثل نمادی که ما ازش داریم.

و با افتخار به دست چپش نگاه کرد. به نظر می رسید که سیخو شدیدا علاقه دارد سرش را بخاراند.
- فکر کنم فهمیدم!
- پس برو بریم!
- کجا؟
- سراغ بقیه!


چند متر پایین تر


- آرسینوس! سرتو بپا!

آرسینوس با متانت و خونسردی خاص خودش, از جلوی مسیر جارو کنار رفت و باعث شد تا دست گویندالین در هوا خشک شود!
- این دفعه هم نتونستی موهاموبکنی! چرا هر دفعه فریاد میزنی که داری میای؟

گویندالین نیشخند زد.
- چون تماشا کردن به هم خوردن وقارته که جالبه! اگه موهاتو بکنم فقط می پری.

اخم های آرسینوس از پشت ماسک هم دیده می شدند. اما این باعث نمیشد که گویندالین خنده اش را جمع کند.
- من ازت یه عکس می خوام!
- چی؟
- یه عکس.من مطمئنم که توی جیب ردای رسمی ات یه عکس پرسنلی داری.

آرسینوس گرچه گیج به نظر می رسید، اما تایید کرد.
- اره من همیشه یه عکس با خودم دارم. ولی چرا بدمش به تو؟ چکارش داری؟

گویندالین دستش را دراز کرد و با سری کج کرده به او زل زد. آرسینوس علی رغم میلش عکس را به او داد. گویندالین خندید و ادایی درآورد که باعث شد آرسینوس بپرسد
- چند سالته؟
- از تو جوون ترم پدر بزرگ کروات!
.
.
.
.
.
زیر لب آواز می خواند. تا بحال دو عکس به دست آورده بود. که البته برای داشتن یکی از آنها، کافی بود دستش را داخل جیب ردایش فرو ببرد. ولی باقی عکس ها را چطور باید به دست می آورد؟ اصلا بقیه کجا بودند؟

- سلام با کمالات!
- رودولف من اسم دارما!

رودولف ناخن هایش را با قمه سوهان زد.
- یعنی با کمالات نیستی؟
- معلومه که هستم! کی تا حالا به یه ساحره می گی بی کمالات! اصلا منو باش میخواستم با تو حرف بزنم!
- تو با کمالات نیستی!

گویندالین برای چند لحظه واقعا داشت از حیله خودش پشیمان می شد. اگر رودولف لسترنج به یک ساحره بگوید با کمالات نیست...
- تو خیلی با کمالاتی!

گویندالین سرش را به جارویش تکیه داد تا رودولف برق چشم هایش را نبیند.
- خب؟ دیگه؟
- و جذاب

خنده ای روی لبهای گویندالین شکل گرفت.
- خب؟
- و میخوای به من علاقه خاص داشته باشی!

خنده روی لبهای گویندالین منفجر شد.
- ولی یه شرط داره!

رودولف پیراهن نداشته اش را صاف کرد. یا لااقل تلاشش را کرد.
- چه شرطی؟
- یه عکس بهم بده! از خودت! یه عکس خوب!

رودولف از کیف پولش یک عکس ساحره کش به او داد. و باعث شد گویندالین مستقیم به چشمهایش زل بزند.
- تو با خودت عکس داری؟
- خب تو تنها ساحره ای نیستی که دوس داره عکس منو داشته باشه!
- اوپس! باشه. پس فعلا.

و عکس را از دست رودولف گرفت . میخواست به سمت مخالف بچرخد ولی برای سلامتش، بهتر بود که سعی کند ثابت بماند.
- اهم... هکتور... پاتیلت...
- پاتیلم چی؟

هکتور حتی وقتی راه می رفت هم می لرزید و گویندالین واقعا نمی فهمید او چطور نمی افتد.
- الان می افتم تو پاتیل!
- خوبه که! اون وقت معجون گویندالین داریم!
- چی؟ معجون من؟
- اره. عالی نیس؟
- نمیدونم عالیه یا نه. به نظر من که مزه اش افتضاح میشه. مزه سیخ جارو میگیره. ولی اگه معجون گویندالین داشته باشی دیگه کریسمس معجونی نداری!

هکتور ملاقه اش را پشت گوشش گذاشت!
- چرا؟
- چون قراره عکس و مشخصاتتو، من ببرم برای مجمع جهانی معجون سازا!
- خب بعد از کریسمس معجون گویندالین می سازم!
- ولی بازم نمیشه!
- دیگه چرا؟
- خب عکست کو؟

هکتور دستش را داخل پاتیل در حال جوش فرو کرده و یک قطعه عکس با ماسک بیرون آورد.

- دستت سالمه؟
- اره روش معجون نسوز تشه ریختم. نمیخوای؟
- دیر میشه! هنوز خیلی ها موندن!

گویندالین به سرعت از هکتور دور می شد.


شب کریسمس. تالار اصلی خانه ریدل


هرکسی کاری می کرد. رودولف با قمه برای ساحره ها دلبری می کرد. هکتور به دنبال پاتیلش کرده بود. گویندالین موی دم پالی و سوجی را به هم گره می زد. سیخو در تلاش بود دمش را از لای موهای بلاتریکس جدا کند و....
لرد...
لرد ولدمورتی که قدری بالاتر از همه، کنار نجینی و کمی دور از درخت کریسمس، جایی ایستاده بود که یاران و ارتشش را در شب سال نو یکجا می دید.
- یاران ما! هدیه کریسمس ما کجاست؟

همه به تکاپو افتادند. ریگولوس از لرد درخواست هدیه داشت. و هرکس به نوبت چیزی تقدیم اربابش می کرد.
- خب گویندالین! ما منتظریم.

گویندالین خندید. و یک بسته قرمز رنگ را جلو گرفت.
- ما بیاییم جلو؟ خجالت نمی کشی؟
- ارباب من میخوام بیام به مرلین. سیخو نمیاد.
- نمیاد چی چیه! شاخه هام گیر کرده.
- بلا یک قدم بیا جلو خب. میخوایم هدیه مونو بگیریم.

بلاتریکس، گویندالین و سیخو هم زمان جلو آمدند و گویندالین توانست روبان دور هدیه اش را باز کند.
- بفرمایید.

لرد ولدمورت متوجه شد که مشغول نگاه کردن به قاب عکسی است که تصویر علامت شوم را نشان می دهد.
- نشان خودمون رو به خودمون می دی؟

گویندالین کمی سرخ شد.
- فقط نشان نیس ارباب جان.

ولدمورت با دقت بیشتری نگاه کرد.
- بله. وسط اسکلتش یکی مثل هکتور داره وول می خوره. روی سر مارش هم یکی داره قمه می چرخونه. بالای دودش هم تو... این شمایید! همتون!

سالن برای چند لحظه ساکت شد تا همه با احترام تعظیم کنند. لرد ولدمورت به ارتشش نگاه می کرد، در حالیکه تصویرشان را در دست داشت.
صدای ناقوس شروع سال نو وقتی شنیده شد که همه به هم لبخند می زدند.



*******
پی نوشت : تقدیمی به بهترین بهترین ارباب دنیا.
خیلی فکر کردم که چی میشه به کسی هدیه داد که همه چیزهای بهترین رو داره.
درنهایت به این رسیدم که یادگاری از نشان خودتون، به نشانه اینکه، خانواده مرگخواران، همیشه دست در دست، در کنار شماست...
زیر سایه شماست...


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۲ ۱۱:۱۱:۱۹
ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۲ ۱۳:۰۸:۰۷

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
#46
- تو چقدر خنگی دختر! بهت گفتم اجازه نداری تو مهدکودک جارو بیاری!
- آخه گم میشه!
- کی این قراضه رو می دزده!
تــــق!
ترجیح داد غیب شود. گویندالین فقط یک هفته در مهد کودک دوام آورده بود.
.
.
.
- مگه نگفتم کف تالار باید برق بزنه؟ پس این جاروی داغونت به چه درد می خوره؟

گویندالین و جارویش زیر لب غر زدند:
- این جارو داغون نیست. این اصلا برای جارو کردن نیست!

گویندالین به سختی جلوی خودش را گرفت تا طلسم مرگی حواله صاحب سالن نکند. چند لحظه بعد ساعتی که روی ستون نصب شده بود نگاه کرد. چیزی تا پایان شیفت کاری آزمایشی‌اش باقی نمانده بود.

خسته شده بود.
خسته از آوارگی.
از هر روز در یک نقطه کشور بودن.
از فرارهای پیاپی
از انجام کارهایی که هیچکدام به نتیجه نمی‌رسید.
از هر شب پرسه زدن در آسمان.
از بی ارباب بودن!

با پایان شیفت کاری، حتی به خودش زحمت نداد قانون رازداری را رعایت کند و غیب شد! هوای ابری آخرین روزهای ژوئن باعث میشد دل سخت شده گویندالین بیشتر تیره شود.
بی توجه به اینکه، دقیقا چند متر آنطرف تر زندگی در جریان است، روی جدول راه می رفت. و جارو را همراهش می کشید. بی توجه به اینکه ماگل ها چه فکری ممکن است بکنند.
البته اصلا اگر بلد بودند که فکر کنند!

- چرا بیشتر دنبالش نگشتم سیخو؟
- چون تحت تعقیب بودی.
- چرا توی آزکابان نیستم؟
- چون داشتی خونه پاترها رو بررسی می کردی.
- چرا...آخ!

از روی جدول افتاد.
- باورم نمیشه!

جاروها نمی توانند اخم کنند. حتی اگر یک جاروی سخنگو باشند.
- هر کسی از روی جدول می افته الین. تو خاص نیستی!
- اوه نه! تو نمی فهمی! باورم نمیشه! فکر کنم خیالاتی شدم.

چشم های گویندالین برق میزد.ولی در حرکاتش تردید هم دیده می شد. این پا و آن پا می کرد. انگار به احساس خودش شک کرده بود. میخواست یک بار دیگر احساسش کند. چند لحظه بعد، با هیجان بالا و پایین پرید. نشان شومش می سوخت! لباسش را بالا زد و برای چند لحظه، با لذت نشانش را تماشا کرد.
- خودشه سیخو!
- چی خودشه؟

دختر جوان فریاد زد.
- برگشته! لرد سیاه برگشته!

جاروی بیچاره وقت نکرد تعجب کند. چون فوراً همراه صاحبش غیب شده بود.
.
.
.
وسط هوا ظاهر شده بود. نمی دانست چرا اینطور شده است. اصلاً نمی دانست کجاست و چرا به این شکل، وسط زمین و هواست! ولی چه اهمیتی داشت؟ اربابش برگشته بود. آنقدر هول کرده بود که تمرکز نداشت درست روی جارو بنشیند و نزدیک یک سنگ قبر روی زمین سقوط کرد.

- به نظرت دید که زمین خوردم؟
- البته که دیدیم الین! فکر کردی ما مشکل بینایی داریم؟ کروشیو!

درد شدیدی نبود. شاید هم بود! اما شیرین ترین دردی بود که گویندالین در سال های اخیر تجربه کرده بود.

- بایست الین! تمام روز قرار نیست تو رو شکنجه کنیم!
این بهترین جمله ای بود که گویندالین می توانست بشنود! ارباب او را هم پذیرفته بود!


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۴ ۱۹:۳۲:۴۴

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
#47
- چی؟ کی؟ من؟ من انجامش بدم؟ پسر برگزیده؟ میخواید منو بفرستید تو دهن شیر... نه چیزه مار! :worry:

دامبلدور با ناخن های بلند یکی از ویزلی های زیر پنج سال، مشغول شانه زدن ریش هایش شد.
- این ایده خودت بود فرزندم!
- ولی اگه منو ببینن... من پسر برگزیده ام!
- خودت گفتی حواسشون پرته! فرزندم اگه تو بتونی فرار کنی قهرمان می شی!

هری پاتر میخواست فریاد بکشد "من همین الانشم قهرمانم!" ولی قهرمان یا غیر قهرمان، در حال حاضر باید سعی می کرد از خانه پدرخوانده اش بیرون برود. چیزی که هری پاتر را در آن لحظه متعجب کرده بود این بود که چرا هیچکس تلاش نمی کند مثل یک جادوگر عاقل و متمدن از در بیرون برود!

هری پاتر یادش رفته بود در آن لحظه، دقیقا در کجا قرار گرفته است. محفل ققنوس هیچ کاری را به روش های عادی انجام نمی داد. ولی خب... امتحان کردن که ضرری نداشت. هری پاتر چوبش را آماده نگه داشت و پاورچین پاورچین به سمت در ورودی رفت. احتیاط می کرد چون تصور می کرد مرگخوارها پشت دیوارهایی که نمی توانند ببینند کمین کرده اند! چطور؟ فقط مرلین می داند!
نفس عمیقی کشید و دستگیره در را گرفت!

تــــــق!

هری توقع داشت در با مقاومت بیشتری باز شود. حتی به این هم فکر کرده بود که شاید نتواند در را بدون کلنجار باز کند. ولی حالا... دستش را به پیشانی اش کوبید.

- این در لعنتی حتی قفل هم نیس! واقعا دوست دارم بدونم مرگخوارا چطور تا حالا ما رو قورت ندادن؟ همراه آب کدو حلوایی اضافه!

و یک قدم جلو رفت. انتظار داشت آفتاب روی شیشه های کثیف عینکش بتابد. ولی در عوض پیشانی اش به در خروجی کوبیده شد!
- آخ! من اینو همین الان باز کرده بودم!

دست دراز کرد و در را باز کرد.
ولی...
هری پاتر باز هم در را باز کرد.
و در بعدی را
و در بعدی
و باز هم در بعدی


- آهاااای. اینجا چه خبره؟ :vay:

هری بعد از بازکردن تقریبا بیست در رنگ و وارنگ، هنوز همانجایی که یک ساعت پیش ایستاده بود، ایستاده بود! پس تصمیم دیگری گرفت.
.
.
.
- میگم پروفسور؟
- فرزندم؟ هنوز نرفتی؟ الان حواسشون جمع می شه می بیننت. بعد فکر بکرت می ترکه!
- راستش میخواستم برم! ولی در باز نمیشه. هر دفعه بازش می کنم ولی انگار هی یه در جلوش سبز میشه.
- عه اون! اره. این کار منه. یه اقدام احتیاطی که طرفدارای تام نتونن بیان تو.

هری موهایش را با فوت از جلوی صورتش کنار زد.
- اوه! چه خوب. میشه چند لحظه باطلش کنیم که من برم بیرون؟
- نمی تونم پسرم؟

هری سرش را کج کرد و لبهایش را هم به هم فشرد و با چشم های سبزش به دامبلدور زل زد!

- حتی بخاطر من؟
- اون شکلی نشو هری! آدم دلش میخواد بغلت کنه! نمی تونم!

هری یک قدم عقب رفت تا ناگهان بغل نشود!
- چرا نمی تونید؟
- هری! شاید من بخاطر محفل و کمک به محفل سرحال و شاد باشم. ولی بازم من یه پیرمردم!
- خوب که چی؟
- یادم نمیاد فرزندم! راه از بین بردن اون طلسمو یادم نمیاد!
-


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ یکشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۵
#48
سوجي مي توانست خودش را مچاله كند. سوجي مي توانست دمش را دور گردن افراد بپيچاند. سوجي مي توانست يك روباه باشد. سوجي مي توانست فرياد بكشد. سوجي شايد حتي مي توانست جعبه هاي مهم را بربايد.
ولي...
سوجي همه اين كارها را وقتي مي توانست بكند كه اكسيژن كافي دريافت كرده باشد. و در آن لحظه، آغوش استخوان شكن مادربزرگ مادري اربابش، چنين توانايي هايي را از سوجي گرفته بود. اكسيژن را هم نيز!

- خ...خ...خ...خانم...

مادربزرگ او را رها كرد.
- اوه. باورم نميشه. تام يه روباه نيمه لال براي من فرستاده؟

رنگ سوجي از سفيد گچي به قرمز ويزليايي تغيير كرد و با صدايي كه تحت تاثير كمبود اكسيژن، شبيه پيشگويي هاي خاص تريلاني شده بود گفت:
- من لال نيستم نن جون. ولي براي حرف زدن هوا لازمه. ارباب هم فقط منو فرستاده بود كه بيام ببينم شما...
- اوه... چه دم بامزه اي داري عزيزكم. اومدي ببيني من چي؟
- هي چرا همه به دم من نظر دارن؟اومدم ببينم دوست داريد نهار چي بخوريد. ولي الان كه فكر مي كنم، اصلاً علاقه اي ندارم بدونم.

سوجي وسط راه متوقف شد.

- سوشي! براي نهار سوشي ميخوام.
- چي؟ دمم بس نيس كه حالا دوس داري خودمم بخوري؟

پيرزن چشمهاي كم فروغش را به او خيره كرد.
- من روباه دوست ندارم. گفتم سوشي!

سوشي يا هر غذاي ديگري، سوجي براي دزديدن جعبه، بايد در زمان ديگري اقدام ميكرد. ولي حالا... ميوكي سوجي لب هايش را جمع كرده و اتاق را ترك كرد.
- يه بارم كه هكتور و اون تشه پشه ها رو لازم داريم، هكتور تصميم گرفته بميره!



تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ یکشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۵
#49
- اربابمان را مي خواهند چكارش كنند؟

هيچ كس در ارتفاع سي چهل متري از زمين قدرت شنوايي خوبي ندارد. و اگر گوينده سخن، كسي مثل لاديسلاو الخ... الخ... الخ... هم باشد كه دیگر ماجرا حسابی پاتیل در پاتیل می شود. گويندالين حتی وقتي روی زمین و نزديك لاديسلاو هم بود، هرگز به گوش هايش اعتماد نمیکرد.
- هي! من نشنيدم اون چي گفت سيخو؟ ميدوني؟ ما زيادي از زمين دوريم!
- گفت ميخوان ارباب رو بيازمايند!
-ارباب را بيازمايند؟براي چي ارباب رو بيازمايند. اصلا كي هستن كه بخوان ارباب رو بيازمايند.

گويندالين به سمت زمين شيرجه رفت.
- لاديسلاو! ارباب رو بذار زمين.
- نه نميگذارم. قصد دارند ارباب را بزامبيانند! :vay:
- باز گفت! بابا ماها مگه سيخ جاروييم كه ارباب رو بخوان بيازمايند!

جاروها نمي توانند اخم كنند. يا فرياد بكشند يا هر كار ديگري كه اعتراضشان را نشان دهد.
البته ... نه!
يك جاروي خاص مي تواند!
- جيگر؟ ميخواي دمم رو فرو كنم توي اون ماسك سوراخ سوراخت تا بفهمي سيخ جارو يني چي؟

لرد به نشانه تاسف سري تكان داد.
- اين چه كاريه با مرگخوار ما؟ و لاديسلاو ما رو بذار زمين.
- آره بذارش زمين. اين شان ارباب رو پايين مياره!
- آره بذارش زمين تا با ما بياد و به رئيس بزرگ خدمت كنه!
- نميگذارمش. ارباب لرد مال خودم است. به هيچكس او را همي ندهم!

يك نفر پچ پچ كرد.
- مطمئنيد مغز خود لاديسلاو هنوز سالمه؟



ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۸ ۱۵:۲۵:۰۵

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۵
#50
-اره. به نظر من یه راه دیگه هم داریم. می تونیم ... می تونیم...

همه مرگخواران و سیوجی موکی میوکی سوجی به طرف گوینده چرخیدند.

- خب؟

صدای وز وزی به گوش می رسید.
- مثلا میشه... هی من نمیتونم وقتی همه بهم زل زدن راه حل بدم. موهای دمم سیخ میشه و می شکنه!

گویندالین ناگهان به طرح های حاشیه لباسش علاقه مند شده بود.
- هی رفقا اون جوری به من نگاه نکنین. هیچ ایده ای ندارم. اصن من نبودم حرف زدم که! سیخو بود!
- گردن من ننداز!
- خب تو بودی دیگه!
- اهم... خانم ها؟ قرار بود یه راهی برای برای این دوست سبز پشممون پیدا کنیما!
- خودشه! یافتم! یافتم! یافتم

مجددا تمام مرگخواران سرشان را سیصد و شصت درجه چرخاندند تا ببیند فریاد از کجاست؟ که متوجه شدند کراب در حال زیر و رو کردن کیف آرایشش از یافتن یک سایه سبز رنگ ذوق زده شده است!

- خب! با ما نبود. با کارمون برسیم! من همچنان رای ام معجونه!
- نه! دقیقا با شما بودم. می تونیم... نه یعنی سوجی می تونه با اهدا کردن خز دمش, دل ارباب رو به دست بیاره!

میوکی سوجی یک قدم عقب رفت!
- قرار شد ارباب رو راضی کنید که من مرگخوار شم نه اینکه از اجزای بدن خودم استفاده کنید که...

میوکی نمیتوانست عقب تر برود. این را شاخه های ایستاده جاروی گویندالین به او فهماند. بنابراین چاره ای نداشت جز اینکه به کروات آرسینوس نگاه کند، که شروع به صحبت کرده بود.

- خب میوکی؟ تو به ما نگفتی ارباب رو از چه راهی راضی کنیم. تو گفتی ارباب رو راضی کنیم که درخواستتو قبول کنه. و راهش اینه که خزتو بهش پیش کش کنی.

میوکی سکوت کرد. مساله این نبود که میوکی خزش را بیشتر دوست داشت یا مرگخوار شدن را. پول گرفتن را بیشتر دوست داشت یا سی دی را یا خزش را. یا... میوکی صدایش را صاف کرد.
- ببینید ما می تونیم سر قیمت اون سی دی مذاکره کنیما!

مرگخوارها کمی به میوکی نزدیک شدند.


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۴ ۱۵:۱۸:۵۸
ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۴ ۱۵:۲۲:۵۴

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.