هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸
#41
-ارباب من؟ من که فقط داشتم میو میو می‌کردم ارباب!
-امروز وقتی از خواب بیدار شدیم تو کنار تخت ما بودی. پس قرار ما را در خواب بکشی دیانا؟
-ارباب من همیشه زیر دست شما می‌خوابم ارباب!

دیانا راست می‌گفت.
ولی خب ابهت لرد نباید خدشه دار می‌شد!
-خودمان می‌دانستیم...تیری در تاریکی رها کردیم چون ما بسیار تاریک هستیم...از این به بعد هم می‌ری و کنار رکسان می‌خوابی!

ویزلی بودن این دردسر ها رو هم داره دیگه.

رکسان بعد از شنیدن این حرف به شدت ترسید.
-ارباب! پیش من ارباب؟
-از کجا با ما سخن می‌گویی رکسان؟
-ارباب از ترس اومدیم توی ترک دیوار ارباب! ارباب ما از جای تنگ هم می‌ترسیم ارباب! ارباب گیر کردیم ارباب!

دو مرگخوار رفتن و رکسان رو از لای دیوار در آوردن.

-یاران ما...کی قصد جان ما را کرده بود؟!

لرد کلا سفر رو از یاد برده بود.

مرگخوارا فهمیدن که دسیسه چینی عاقبت خوشی نداره.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۲۲:۵۹:۵۳

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
#42
ارباب سلام کردن می‌شم ارباب!

ارباب از کی بود نقد نخواستن شده بودم ارباب!

ارباب الان خواستن می‌شم ارباب!
ارباب!

پ.ن:ارباب خودتون خلاصه کرده بودینش برای همین خلاصه ندادم.


ممنون که حواست بود. نه دیگه لازم نیست. اگه یکی دو پست قبل خلاصه داشته باشه همونو می خونم.

نقد پست شما ارسال شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲ ۰:۲۴:۰۱

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
#43
ویزو نقاش خوبی بود و مگس کِشیدن براش مثل آب خوردن بود.

بعد از فریاد زدن...ویزو از دور چند مگس رو دید که دارن به سمتش میان.

-تو گفتی یک؟
-آره!
-ینی به پول نیاز داری؟
-آره!
-ما هم نیاز داریم...یک!

ویزو فکر می‌کرد که اونا قرار ببرنش به مبارزان شریف ولی در واقع اونا خودشوک مبارزان شریف بودن که می‌خواستن برن به مبارزان شریف!

بعد از تمام شدن فریاد ها...ملخی وارد ماجرا شد که یک تیکه برگ توی دستش بود.

نقل قول:
داوطلبان مبارزان شریف از این طرف!

ملخ یه جورایی نقش هاگرید رو بازی می‌کرد.

تمامی مبارزان شریف با ملخ به سمت مبارزان شریف پرواز کردن.
مبارزان شریف مشتاق بودن تا مبارزان شریف رو ببینن و بفهمن داستان از چه قراره.

ویزو داشت با خودش می‌گفت:
-به قیافه ی خونی و داغون اینا نمی‌خوره، نقاشی بلد باشن. من حتما اول می‌شم و میرم تا آنتونین رو نجات بدم.

-مبارزان شریف! این شما و این هم مبارزان شریف!

ویزو بیست آمبولانس رو جلوی مبارزان شریف دید که توی هر کدومشون لاشه ی یک مگس بود.

ویزو فهمید اون بِکش نبود بلکه بِکُش بود.

ویزو باید برای مبارزه آماده می‌شد.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#44
بدن فضایی ها خیلی عجیبه. به طوری که اگه مغز، اسم چیزی رو که از مری رد بشه ندونه، بهش اجازه هضم نمی‌ده.

فروزماید هگ از این دسته بود.
مغز رابستن نمی‌دونست فروزماید چیه!

شربت به همراه فروزماید وارد معده شد.
اسید معده هم ترشح شد.

سر دسته اسید های معده به لیستی که دستش بود نگاهی کرد.
-خب دیدن کنم که امروز چیکار قراره کردن بشیم...دیدن کنین بچه ها امروز شربت خوردن شده...با تجربه ها لازم نیستن می‌شه که وارد عمل شدن بشن...شربت مایع بودن می‌شه و هضم راحت...تازه کارا شما جلو آمدن کنین...این لیست امروزه...دقت کردن بشین که بین شربت یه چیز ناشناخته بودن می‌شه. اونو هضم شدن نشین!

اجزای بدن رابستن هم فارسی بلد نبودن.

تمام تازه وارد ها وارد معده شدن!
یکی از تازه وارد ها به یه فروزماید رسید.

فروزماید برای تازه وارد دلبری می‌کرد...تازه وارد، خصلت های رودولف‌طور داشت.

تازه وارد نمی‌تونست جلوی خودشو بگیره!



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#45
سوژه رفت و کنار معتاد نشست.
-از چی بگم برات؟
-از دردات بگو برام!

سوژه دفتر رو به معتاد نشون داد.

-این که خالیه!
-درد منم همینه دیگه...این خالیه در شرایطی که باید پر باشه...ولی نیست! الانم دارم در به در دنبال یکی می‌گردم که یه سوژه ای داشته باشه تا من بتونم دوباره از نو شروع بشم!

معتاد دستشو کرد توی جیبش!
-این که غشه نداره داداش...بیا اینو بزن! شوژه خودش تراوش می‌کنه تو مغژت!

سوژه یه نگاه به ا ن بسته ای که فرد معتاد داشت بهش می‌داد نگاه کرد.

توش یه چیزی شبیه سبزی بود.
-من فقط جوهر می‌خورم...سبزی نمی‌تونم بخورم.
-اینو نباید بخوری که...باید دودشو بکشی توی بدنت!

سوژه می‌تونست اینکارو بکنه. بسته رو از معتاد ‌گرفت.

-ایست!
-داداش بدبخت شدیم...مامورا!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#46
کسی این نبرد را نظاره نمی‌کرد ولی اگه نظاره می‌کرد باورش نمی‌شد لادیسلاو زاموژسدور همچین هیکلی داشته باشه.

اوه ببخشید! یوآن داشت تماشا می‌کرد.

یوآن تا الان فکر می‌کرد که با شخص ضعیف النیرویی بر سر اتاق دعوا داره ولی اینطور نبود.

تازه یوآن شانس آورده بود که زاموژسدور فقط به آدامس خرسی اکتفا کرده بود.

ولی خب یوآن هم یه چیزایی توی چنته داشت. البته به طور دقیق توی حنجره‌ش داشت.
-می می می می یا...دو ر می فا سو لا سی!

یوآن داشت صداشو گرم می‌کرد.

جنگ عضله در برابر حنجره!
جنگی که به چشم نابرابره ولی اینطور نیست!
یوآن از توی جیبش میکروفون رو در آورد و صداشو تا آخرین درجه برد بالا!

حالا یوآن هم آماده ی حمله بود!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#47
من دوباره آمدن شدم...آقا من شکایت داشتن می‌شم؟ معلومه که داشتن می‌شم!
تا چقد مهر مادری؟ این بچه هوس مادر کردن شد خب!
چپ رفتن می‌کنه، راست رفتن می‌کنه گفتن می‌کنه مامان!
بخاطر چی؟ خب معلومه بخاطر بانو!

مادر ارباب انقد به بچه لطف کردن شده که این بچه هوایی شدن شده!

باشد که رفتن کنه آزکابان تا یکم از مهر مادریش کمتر شدن بشه!

پ.ن: با موبایل میام سخته که آدرس کپی پیست کنم! شرمنده!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#48
خاطره ی بعدی شروع شد.

رودولف جوون با شادی و خوشحالی به سمت خونه می رفت. دنیا از نظرش خیلی قشنگ بود. آفتاب از گوشه ی صحنه می تابید و هیچ ابری تو آسمون نبود. نسیم ملایمی می وزید. دو تا پروانه دور سر رودولف چرخیدن و به سمت گوشه ی چپ صحنه پرواز کنان رفتن.

-این دوباره داره پر می‌شه!
-"دیوونتم" تو قبلا این صحنه رو جایی ندیدی؟
-آره "منم دیوونتم"!...انگار همین چند لحظه پیش این اتفاق افتاده.

دو دیوانه ساز که تازه از اسماشون رو نمایی کرده بودن، حق داشتن.

-هیس! ساکت باشین...من هر موقع عاشق می‌شدم اینجوری می‌شد. اون پروانه ها واقعا رو مخ بودن.

دیوانه ساز های ساکت شدن و هرسه مشغول دیدن ادامه ی خاطره شدن.

-مامان! مامان! این دیگه خودشه! اینو برام بگیرش!

مامان رودولف واقعا خسته شد بود. چون این حرفو هر روز می‌شنید.
-باشه! برو آماده شو!

-هی! این رفته توی درجه max max!

یه max دیگه لازم بود تا عیش مرگخوارا تکمیل بشه.

مامان رودولف لباساشو پوشید. کروات رودولف رو هم درست کرد. رودولف درو باز کرد. هردو به سمت جاروی پرنده رفتن تا سوار بشن و برن خواستگاری!

بوم!

مامان رودولف تصادف کرد و با زمین یکی شد.

درجه ی شادی سنج رفت روی min min!

دیوانه ساز ها امیدوار بودن که خاطره ی بعدی یک خاطره ی شاد باشه...سراسر شاد!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#49
همه مرگخوار ها آماده شدن.

-کریس! چرا ماسک زدی؟
-خیر سرم وزیر مملکتم...باید ناشناس باشم...

کریس این را گفت و سرش را چرخاند.
-عه! گابریل! خیر سرت معاون وزیر مملکتی...باید ناشناس باشی...ماسکت کو؟
-من ماسک دارم که!

گابریل ماسک داشت ولی خب ماسک، کثیف بود برای همین انقد اونو شسته بود که نامرئی شده بود.

بانز با خشم به گابریل نگاه کرد.
-پس همه‌ش تقصیر توئه! نامرئی شدن من بخاطر توئه!
-موقعی که تو نامرئی شدی...من اصلا تورو می‌شناختم؟

گابریل حرف منطقی‌ای زد ولی خب این حرف رو به آدم بی منطقی زد.

-پس محفلی بودی...منو نامرئی کردی. بعد عذاب وجدان گرفتی اومدی مرگخوار شدی...اینو به ارباب می‌گم!
-کروشیو! ارباب توی انفرادیه بعد شما دوتا دارین دعوا می‌کنین...راه بیفتین ببینم!

اگه بلاتریکس نباشه هیچ کاری پیش نمیره.

مرگخواران به سمت آزکابان حرکت کردن.




تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#50
تا حالا شده حال نداشته باشین ولی دلیلشو ندونین؟
ندونین چرا وجود افراد دور و برتون اذیتتون می‌کنه.
ندونین چرا حرفاشون رو مختونه.
ندونین...

رابستن توی همچین اوضاعی بود.
چند روزی بود که توی اتاقش نشسته بود و بیرون نمیومد.

-رابستن رفته ماموریت؟ چند وقتیه پیداش نیست.
-بود و نبودش مگه فرقی هم می‌کنه؟

فرق می‌کرد؟ هیچ نظری در این مورد نداشت.
حتی حوصله فکر کردن به این موضوع رو هم نداشت.
براش مهم نبود که بقیه بفهمن اون الان خسته‌س...تو اتاقشه...چند روزه زل زده به دیوار بالای سرش...

اصلا براش مهم نبود.

به این فکر می‌کرد که اگه بهشون بگه، چی می‌شه. دلسوزی می‌کنن؟ خوشحالش می‌کنن؟ جوابی که خودش به این سوالا می‌داد، "نه" بود.

-یاران ما، ماموریت دارین!

شاید یه ماموریت می‌تونست حالشو خوب کنه. خدمت به اربابش همیشه حالشو خوب می کرد.

از اتاقش اومد بیرون...چند روزی بود که غذا نخورده بود. سرش گیج می‌رفت. ولی باید به ماموریت می‌رسید.

ماموریت آغاز شده بود.

اوایل یک شور عجیبی توش بود. انگار دوباره زنده شده بود. ماموریت داشت زنده‌اش می کرد.
ولی...

دوباره همون رابستن چند روز پیش شد.
خواست به اربابش بگه...ولی چی می‌گفت؟ وقتی هیچ دلیلی برای این حالش نداشت. چی می‌گفت؟

از ماموریت کنار کشید.

-مگه بود و نبودش فرقی هم می‌کنه؟

تو اتاقش بود ولی می‌دونست که این جمله گفته می‌شه!

همه توی ماموریت بودن و رابستن توی خونه ی ریدل ها...تنها!
عرض خونه ی ریدل ها رو طی می‌کرد. به کاری که می‌خواست بکنه فکر می‌کرد.

کارش درست بود؟ خودش که اینجوری فکر می‌کرد.

از پله ها بالا رفت. با هر قدم مصمم تر می‌شد. 
در رو باز کرد. باد سردی به صورتش خورد.

از سرما خوشش میومد.

در رو پشت خودش بست. به رو به رو نگاه کرد. اون منظره دیگه براش مثل قبل نبود.
قبلا وقتی اونجا بود برای این بود که کارای خوبشو بلند برای خودش مرور کنه ولی الان...

کمی جلوتر رفت...پایین رو نگاه کرد و بعد چشماشو بست.

فقط یک قدم لازم بود.

توی ذهنش اونو آورد جلوی صورتش!
داشت تموم می‌شد. برای همین می‌خواست در آخرین لحظات هم اونو ببینه.

پاشو بلند کرد.

-یاران ما! کارتان عالی بود.
-ارباب منم عالی بودم؟سعی کردم که بدون کثیفی ماموریت رو انجام بدم.

انگار هنوز وقتش نرسیده بود.
هنوز باید زنده می‌موند.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳۰ ۱۸:۲۶:۰۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.