هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ربکا.لاک‌وود)



پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#41
لرد به پیتر نگلاه کرد ولی همان طور که قبلا گفته بود، فنریر باید دستور لرد را انجام میداد.
فنریر در را بست و پیتر کمی آن طرفتر پرتاب شد. البته خیلی دور نرفت، چون همچنان صدایش شنیده میشد که غر میزند!
-چرا آخه... دهه!
-ارباب گفتن مرگخواری به اسم پیتر نداریم. برو!
-برم؟ برم!؟ سر به کوه و بیابون بذارم؟ باشه. شما از اینکه منو از دست دادین نا امید میشین. آره ناامید میشین.
-

مرگخواران و به صداهای پیتر که به خرو پف درخت اضافه شده بود گوش میدادند. تا اینکه لرد با عصبانیت به آنها نگاه کرد.
-کم کم داره خوابمون خراب میشه. برین اونا رو ساکت کنین!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#42
-عجب اتاقی! الان دیگه میتونم راحت باشم.
-هی، تو تازه واردی؟

زنی با لباس آشپزی، تا کمر از پنجره ساختمان کنار اتاقک ربکا، بیرون آمده بود و با او حرف میزد. ربکا در اتاقش را بست و عقب تر آمد تا زن را ببیند.
باز هم تازه وارد بود!
حتی در بهشت هم تازه وارد بود!
-آره. اینجام تازه واردم.... تو آشپرخونه هم آشپز تازه واردم.
-خب بیا بالا کارت دارم.

ربکا با سرعت وارد هتل شد. البته شاید فقط خودش اینگونه فکر میکرد که آنجا هتل است.

نیم ساعت بعد-طبقه آخر

از بس طبقات ساختمان زیاد بود که ربکا پاهایش درد گرفته بود. نیم ساعتی میشد که از پله ها بالا میرفت.
موقعی که آخرین پله را رد کرد، همان زنی که دیده بود، روبه رویش ظاهر شد.
-خب، تو تازه واردی، پس باید... صبر کن ببینم!
-چیشده؟
-تو همه پله ها رو بالا اومدی؟
-آره خب.

زن روی پیشنانی اش کوبید و به آسانسور کنارش که حالا باز شده بود و زنی از آن بیرون آمد، اشاره کرد.
-آسانسور جدیده. اصلا ندیدیش؟ خب چرا با خودت اینجوری میکنی؟ از پا میوفتی!
-ها؟

ربکا با تمام وجود میخواست ساختمان را نابود کند تا حواسشان باشد آسانسور را جلوی چشم تازه واردین بگذارند! اما زن با قیافه ای دلشکسته و آزرده به ربکا نگاه میکرد که باعث شد ربکا از این کار منصرف شود.
-بیا بهت غذا بدم ضعف معده نگیری یه وقت!

ربکا با خوشحالی پشت سر زن دوید.
حالا میتوانست در این آشپرخانه هم غذا درست کند و هم غذا بخورد!
خوشبختی ربکا در بهشت، خوردن و خوابیدن بود. که حالا به آن رسیده بود.

-حواست باشه ها! کار هم باید بکنی! همش نباید غذا بخوری.
-باشه! الان بریم یکم غذا بخوریم تا کار شروع بشه!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
#43
-خب... یه چیزی پر از عشق محبت به در بگو تا باز بشه.
-جانم؟

ربکا که اصولا عشقی در حرف‌هایش نبود، با تعجب به در نگاه کرد.
-خب... امممممم... چیزه... من در طلایی دوست دارم.

در از بس ذوق کرده بود، چندبار باز و بسته شد! اما سر آخر ربکا وارد بهشت شد.
-اوووه! چرا اینجا اینقدر سفیده؟
-بهشته عزیزم.
-آها...
-عزیزم، برو پیش او خانومه تا بهت بگه باید چیکار کنی.

ربکا به سمت فرشته دوم دوید. نباید وقتش را تلف میکرد!
باید تمام وقتش را صرف شادی میکرد!
-اممم...
-اسم؟
-ربکا لاک‌وود.
-خب شما یه کلبه کوچیک دارین، کنار آشپزخونه. باید غذا درست کنین.
-چی؟ غذا؟ پس شادی چی؟

فرشته کاغذی که رویش اسم و مشخصات ربکا بود را روی لباس ربکا چسباند و او را روی ابری گذاشت. ابر شروع به حرکت کرد. طولی نکشید که روبه روی کلبه کوچکی ایستاد.
ربکا نمیخواست از روی ابر بلند شود. اما ابر میخواست به کار دیگرش برسد. پس ابر، ربکا را جفتک ماهرانه‌ای به سمت کلبه پرتاب کرد.

-آخ آخ! چقدر ابرای اینجا بی فرهنگن!

بعد بلند شد و سعی کرد وارد کلبه شود. وقتی در با زحمت زیاد باز شد، فهمید چقدر این کلبه آشناست!
این کلبه دقیقا شبیه اتاق خودش بود!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
#44
مرگخواران پشت سر ماشین شروع به دویدن کردند.
ماشین گاز میداد، مرگخوارن میدویدند، ماشین بیشتر گاز میداد، مرگخواران تندتر میدویدند.
ماشین دورتر میشد، مرگخواران نزدکیتر میشدند. هرچه بیشتر میدویدند، بیشتر به ماشین نزدیک میشدند.
تا اینکه همگی خسته شدند دست از دویدن برداشتند.
-آخ آخ... آی! چقدر دویدیم...
-میدونی چقدر کالری سوزوندیم الان؟
-نباید دیگه بدوییم؟
-یعنی چی؟ بازم باید بدوییم؟
-این حق ما نیستا!

همه روی زمین افتاده بودند و خسته به ماشین نگاه میکردند.
در عین ناباوری، ماشین روبه روی ساختمانی در نزدیکی آنها، ایستاد.

-آخ جونم! رسیدیم!
-آره!

مرگخواران خوشحال بودند و این باعث شد حالشان بهتر شود. ایستادند و به سمت ماشین دویدند.
-ارباااااااااااب! مام رسیدیم.
-


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
#45
-خب مال و اموالت رو نام ببر.

ربکا به انگشتانش نگاه کرد.
آنها را بسته بودند.
-چطوری بشمرم؟
-یعنی انقدر زیادن که باید بشمریشون؟
-نه نکیر اشتباه گفتی. باید میگفتی: "یعنی اینقدر کمن که باید بشمریشون؟".
-آها آره راست میگه.

ربکا با تعجب به انگشتانش و نکیر و منکر، نگاه کرد.
-خب... اممممم... چیز خاصی نیستن.
-مبل های کاخ باکینگهام هیچیه؟
-من فقط مبلاشو برداشتم. فرشش رو برنداشتم که.
-نه برو فرشش رو هم بردار.
-خب من اینجا بسته شدم. چطور برم برش دارم؟

نکیر با شنیدن این حرف سرش را محکم به میز کوباند. منکر سوالات را از روی میز برداشت و ادامه آنها را پرسید.
-خب از این سوالا بگذریم. کارت چی بود؟
-برای ارباب کار میکردم.

نکیر ناگهان سرش را بلند کرد.
-بدبخت کارگره؟ میگم چقدر خنگه.
-نه نکیر... صبر کن! نه!

نکیر مهر تاییدیه بهشت را برداشت و محکم روی پرونده ربکا کوباند.بعد به نشانه تاسف، با دستانش صورتش را پوشاند.
-من متاسفم که بهت گفتم خنگ. ببخشید. تو لایق بهشتی!
-ها؟
-نکیر این مرگخواره! برای اربابش آدم میکشه! چرا نذاشتی من حرفمو کامل بزنم؟

نکیر دستانش را از روی صورتش برداشت. پرونده را برداشت و دوباره شغل ربکا را خواند.
-این که مرگخواره. چرا زودتر بهم نگفـ...

همان موقع، فرشته‌ای از بهشت وارد اتاق نکیر و منکر شد. پرونده ربکا برداشت و او را آزاد کرد.
ربکا تاییدیه بهشت را گرفته بود و حالا میخواست وارد آنجا شود!
پشت سرش، نکیر و منکر، درحالی که هرچه بلد بودند، بار ربکا میکردند، دنبال فرشته می دویدند.
کار از کار گذشته بود.
حالا ربکا روبه روی در طلایی ایستاده بود!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
#46
-جا میشیم؟ چرا نشیم؟ ما قبلا تو چمدون هم...

ربکا با پسگردنی گابریل ساکت شد.

-خب باید یه جوری خودتونو جا کنین. حالا هرجور که خواستین.
-ما رو ببر تا یارانمون خودشونو جا کنن.
-لردسیاه؟ قدر قدرتا؟ پس من چی؟
-ما و بلا رو ببر.
-پس من چی عزیز مامان؟ بی توجهی؟ خانه سالمندان؟

لرد کم کم کلافه داشت میشد.
-ما، بلا و مادرمون رو ببر. دیگه هیچ کس رو نمیبریم تا خودشون جا بشن.

مامور نگاهی به مرگخواران انداخت و سپس لرد، بلاتریکس و مروپ را به گرمخانه برد.
مرگخواران با نگاهی طور، به رفتن آنها نگاه میکردند.
آنها هم باید جا میشدند.
پس دور هم شدند و به فکر چاره افتادند.

-بازم مثل دفعه قبل بریم تو چمدو...

اینبار هم گابریل پس گردنی محکمی به ربکا زد.

-خب چی فکر میکنین؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
#47
پنجره را با سختی باز کرد. با اینکه پنجره کوچک بود ولی میتوانست از آنجا فرار کند. تبدیل به خفاش شد و پرواز کرد.
-آزادی آزادی آزادیــــــــی!

کم کم داشت در آسمان اوج میگرفت که سرش به چیزی خورد و روی ابری افتاد.
-آخ سرم! چیشده؟ این چی بود؟

وقتی به بالای سرش نگاه کرد فهمید سرش به آخر آسمان خورده است. خیلی محکم بود. حداقل برای خفاشی مثل او خیلی محکم بود!
ربکا به ابری که رویش افتاده بود نگاه کرد. خیلی نرم و گرم بود! خسته بود و دلش میخواست رویش بخوابد!
-

1ساعت بعد-اتاق نکیر و منکر

-این بشر باید برگرده زمین! بذار زنده بشه جان من!
-نه دیگه منکر! تازه همه با مردنش خوشحال شدن. بذار یکم بگذره بعد اینجوری بزن تو ذوقشون.

نکیر و منکر سر بازگشت ربکا بحث میکردند، که ربکا از خواب بیدار شد.
-عه، بازم اومدم اینجا؟ مگه قرار نبود برگردم پیش ارباب؟
-نه خیر. شما همینجا میمونی.
-نکیر من الان فهمیدم نباید اینو تنها بذاریم.

ربکا با شنیدن این حرف خوشحال شد!
همیشه میخواست تنها نباشد!
-یعنی منو تنها نمیذارین؟ آخ جونـــــــــم!
-خدایا، به این عقل به من پول!

ربکا با خوشحالی بالا و پایین میپرید، تا اینکه منکر او را محکم گرفت و روی صندلی نشاند. دست‌ها و پاهایش را با طناب بست و خودش روبه روی ربکا، و کنار نکیر نشست.
-وا، این چه کاریه؟
-حقته، اه!

نکیر سوالات را از منکر گرفت و گلویش را برای پرسیدن صاف کرد.
-اهم اهم... ربکا لاک‌وود، فرزند موسیو لاک‌وود؟ اسم باباش کو؟
-اسم بابامو چیکار داری؟ ها؟

منکر محکم روی پیشانی اش کوبید و اسم پدر ربکا را به نکیر گفت.
-خب... فرزند ریچارد و ملودی لاک‌وود. واو، چه اسم خوشگلی.
-نکیر؟
-هیچی، اصلا مهم نیست. خب شما برای کی کار میکردی؟

ربکا سر از سوال‌ها در نمی آورد. جواب سوالات بسیار واضح بودند!
-خب معلومه برای لردسیاه.
-سند داری؟ ما اینجا سند میخواییم.
-علامت مرگخواریم روی دستمه.

ربکا با سرش به دست چپش اشاره کرد. نکیر سرش را تکان داد و چیزی در برگه نوشت.
-خب وسیله چی داشتی؟ چیا رو به مردم داده بودی؟ چیزی از مردم...
-میشه دونه دونه بپرسین؟

سوالات مهم شروع شده بودند و همه چیز به جواب ربکا بستگی داشت!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
#48
-ارباب شرایط خواب خوب چیه؟

مرگخوار مذکور بعد گفتن حرفش در دور دست ها گم شد. مرگخواران بعد از پرتاب او، به لرد نگاه کردند.
هیچ کدام شرایط خواب خوب را نمیدانستند.
لردسیاه وقتی فهمید آنها نیز نمیدانند، از پرتاب آن مرگخوار مذکور پشیمان شد نشد. او باید درس عبرتی برای بقیه میشد.
-خب یاران ما؟ ما منتظریم.
-ارباب برای خواب خوب شما، باید چیکار کنیم؟
-تام؟
-آها، بله بله، فهمیدم!

تام نگاهی به مرگخواران انداخت تا آنها نیز در پیدا کردن شرایط خواب خوب کمک کنند.
طولی نکشید که تک تک مرگخواران بلند شده بودند و دنبال شرایط خوب در خیابان میگشتند.
-به نظرت شرایط خواب خوب کجاست ربکا؟
-نمیدونم گبی ولی باید همین اطراف باشه.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
#49
اگلانتاین چپ چپ به مرگخواران نگاه کرد.
اصلا نمیخواست وارد خانه بشود.
تام جوری یقه اش را تکان میداد که انگار بهترین انتخاب عمرش را به لرد نشان میدهد.

-خب من نمیخوام، ولی این میخواد.
-من؟ چرا من؟

اگلانتاین به ربکا اشاره کرد. ولی انگار ربکا هم نمیخواست.
-خب ربکایمان؟
-ارباب من به این کوچیـ...

ربکا فهمید نباید این را بگوید، اما خیلی دیر شده بود. حالا تک تک مرگخواران منتظر او بودند.
-برو دیگه.
-آره برو.
-باشه.

اگلانتاین یقه ربکا را رها کرد و تام یقه‌ی اگلانتاین را. ربکا با لرد نگاه میکرد. اما تغییری نکرد.
او باید وارد خانه میشد.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
#50
بلاتریکس به مرگخواران نگاهی انداخت.
-خب اصلا کالباس مهم نیست. جمجمه یه نفر دیگه رو میگیریم.
-ولی...
-ولی؟
-هیچی.

مرگخوار مذکور سر به افق گذاشت و رفت. بلاتریکس و بقیه مرگخواران دستشان را در جیبشان گذاشتند و به داشتن دوباره گالیون هایشان افتخار میکردند.
سپس، بلاتریکس به رودولف انداخت.
-رودولف؟ بیا جمجمه تو رو بدیم به ارباب.
-چرا من؟ من جمجمه ام خوب نیست واقعا.
-چرا خوب نیست؟
-توش خاطرات تلخ و عذاب های زندگی و رسوب تنهاییه.
-
-بلا؟
-

رودولف با مظلومیت به بلاتریکس نگاه کرد. بلاتریکس وقتی به جمجمه رودولف فکر میکرد، فهمید اصلا جمجمه خوبی نیست.
باید برای اربابش جمجمه خاصی انتخاب میکرد.
-باید یه جمجمه خاص انتخاب کنیم.

مرگخواران به جمجمه هایشان فکر کردند.
جمجمه چه کسی خاص بود؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.