هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۹:۳۰:۳۴ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
#51
سیریوس بلک

گرگینه
شکلات
دیوانه ساز




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴:۳۰ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
#52
سوژه: لذت
کلمات: قهوه، ناراحتی، کدو حلوایی، گربه، زندگی، ستاره، آرامش.


گادفری و ناتان در پارک روی چمن ها نشسته بودند. ناتان آب کدو حلوایی می خورد و گادفری مخلوطی از خون و قهوه. گربه ای با موهای بلند نارنجی و سفید کنارشان لم داده بود و چرت می زد و ستاره های آسمان به آن دو چشمک می زدند. به نظر می آمد که در این لحظه آرامش بر زندگی شان حکم فرما شده، ولی واقعا این طور نبود، چون طوفانی درون هر دو در تلاطم بود.

ناتان آب کدو حلوایی را کنار گذاشت و با ناراحتی گفت:
- گادفری! واقعا به خاطر کاری که کردم، متاسفم. مرلین منو ببخشه، امیدوارم تو ام منو ببخشی. مرلینو شکر که قربانیا صدمه ی جدی ندیدن، مرلینو شکر که رزالی وثیقه گذاشت و از آزکابان درت اورد، مرلینو شکر...

- ای بابا! تو رو به مرلین، این قدر مثل رزالی مرلین مرلین نکن... می دونی، مقصر اصلی این قضیه تو نیستی، مرگخواران.

چشم های ناتان گشاد شد.
- این که من تو ظرف خونت مواد ریختم و باعث شدم به ملت حمله کنی، چه ربطی به مرگخوارا داره؟

- ربط داره دیگه. همون طور که می دونی، من قبلا به رزالی قول داده بودم که با تو قطع رابطه کنم. ولی اون شب اعصابم حسابی از دست مرگخوارا به هم ریخته بود و واسه همین نتونستم سر قولم بمونم.

ناتان با حالتی متفکرانه گفت:
- از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم.

بعد بازوی گادفری را گرفت و با لحنی غمگین پرسید:
- حالا واقعا می خوای با من قطع رابطه کنی؟

گادفری چشمان عسلی اش را به چشمان زمردی دوستش دوخت.
- فکر نکنم بتونم این کارو بکنم. تو تنها کسی هستی که می تونم فکرای پلیدمو بهش بگم. جلوی بقیه باید وانمود کنم که خوب و پاکم و هیچ فکر شومی تو سرم نیست. می دونی... حس می کنم این که فقط مرگخوارا رو گاز بگیرم و خونشونو بخورم، واسم کافی نیست. باید یه قفس تیغ دار درست کنم، مثل همونی که اون خون آشام معروف الیزابت باتوری درست کرده بود. بعد مرگخوارا رو دونه دونه میذارم تو قفس و این قدر فشارشون میدم تا آبلمو بشن و خون از همه جاشون بزنه بیرون.

گادفری این را گفت و بعد دیوانه وار شروع کرد به قهقهه زدن. ناتان چند لحظه با وحشت به او خیره شد و بعد سیلی محکمی به او زد.
- تمومش کن. این تو نیستی! نه، امکان نداره تو باشی! تو این جوری نیستی، تو خوبی، تو مهربونی، لعنتی!

گادفری به هق هق افتاد.
- من فقط نمی تونم کاری که باهام کردنو فراموش کنم.

- چرا می تونی، تو می تونی.

ناتان گادفری را در آغوش گرفت و گربه که به خاطر سر و صدای آن ها بیدار شده بود، با چشمان آبی رنگش به آن دو خیره شد.

کلمات بعدی: نمایش، تشییع جنازه، گل های سفید، مهتاب، سنگ قبر، صلیب، دشنه.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ ۱۴:۱۰:۱۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ ۱۴:۱۱:۱۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ ۱۴:۱۴:۱۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ ۱۴:۴۸:۳۲



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳:۴۷ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#53
گادفری میدهرست
Vs
آیلین پرینس

سوژه: مجرم خطرناک


گادفری لرزید و از خواب پرید. قلبش به شدت می تپید و بدنش سنگین شده بود. نیم خیز شد و اطرافش را نگاه کرد. این تخت او نبود، اتاق او نبود، اصلا خانه ی گریمولد نبود، خانه ی دوستش، ناتان بود.
- یادم نمیاد چه جوری اومدم این جا.

تلو تلو خوران از تخت پایین آمد، به سمت پنجره رفت، پرده را کنار کشید و به منظره ی شب نگاه کرد. جغدی خاکستری رنگ را دید که بال زنان به این سمت می آمد و برگه ای به پایش بسته شده بود. گادفری پنجره را باز کرد و جغد لبه ی آن نشست و پایش را جلو آورد تا گادفری برگه را که روزنامه ی پیام امروز بود، از آن باز کند. بعد منتظر شد تا گادفری مقداری دانه به او بدهد و دستی به سرش بکشد.
- دختر خوب پر خاکستری، چشم طلایی قشنگم!

جغد هوهوی رضایت مندی سر داد، بال هایش را باز کرد و در سیاهی شب محو شد. گادفری هم روزنامه را باز کرد تا عناوین مهمش را در نور ملایم ماه بررسی کند.
- چی؟! نه، امکان نداره!

یک عکس بزرگ از گادفری در صفحه ی اول روزنامه چاپ شده بود و این عبارت زیر آن به چشم می خورد: مجرم خطرناک تحت تعقیب! و هیچ توضیح دیگری در کار نبود.

گادفری چند لحظه با حالتی شوکه به عکس خودش خیره شد. بر خلاف بقیه ی عکس های روزنامه، این عکس رنگی بود. پوست صورت گادفری در آن طوری بود که انگار چراغی با نور کم زیرش روشن شده باشد، چشمان عسلی رنگ و براقش با حالتی شرورانه به خودش خیره شده بودند و لبخندی اریب لب های خون آلودش را زینت داده بود. گادفری روزنامه را در دستش مچاله کرد و با بی قراری شروع کرد به قدم زدن در اتاق.
- اصلا یادم نمیاد چه اتفاقی افتاده. یعنی از خود بی خود شدم و به کسی حمله کردم؟ حالا چی کار کنم؟ حتما دیمنتورای آزکابان خیلی زود میان سراغم. ناتان کجاست؟ چرا خونه نیست؟ همیشه خواب می دیدم یه عده دنبالمن و می خوان دستگیرم کنن، بدون این که حتی دلیلشو بدونم. باورم نمیشه خوابم واقعیت پیدا کرده. این ناتان لعنتی کدوم گوریه؟ یا ریش مرلین! چه مصیبتی به سرم اومده.

کمد ناتان را باز کرد، شنل سیاهی را از آن بیرون کشید و روی شانه هایش انداخت و کلاهش را هم تا روی صورتش پایین کشید. بعد به سمت پنجره رفت، آن را باز کرد، روی لبه اش نشست و پایین پرید. بی هدف شروع کرد به راه رفتن، مغزش منجمد شده بود و نمی دانست باید چه کار کند و به کجا برود. آن قدر در افکارش غرق بود که تریلی چهل و هشت چرخی که داشت از وسط جاده رد می شد را ندید و مستقیم به سمتش رفت. صدای بوقی ممتد در سرش پیچید و از هوش رفت.
*
گادفری و ناتان روی نیمکت پارک نشسته بودند و از بطری های نوشیدنی شان می خوردند. بطری ناتان پر از شراب انگور سرخ بود و بطری گادفری پر از خون ناتان.

- دوست خوبم، خونت واقعا خوشمزه ست!

ناتان با صدایی کنایه آمیز گفت:
- تا دو ثانیه پیش دوست منحرف نابابت بودم، حالا شدم دوست خوبت؟

گادفری لبخندزنان ضربه ی ملایمی به پشت ناتان زد و به او خیره شد. پوست سفید و براق، چشمانی جسور به رنگ سبز زمردی و موهای بلند پرپشت و فر به رنگ سرخ آتشین و لبخندی که قادر بود سنگ را ذوب کند. عجیب نبود که چنین شخصی چنین خونی داشته باشد.

- این قدر نگام نکن، رنگم می پره.

و چشمکی به گادفری زد. گادفری سرخ شد و نگاهش را از روی او برداشت و برای این که جو را عوض کند، شروع کرد به حرف زدن درباره ی مساله ای که اخیرا موجب ناراحتی اش شده بود.
- می دونی، این مرگخوارا واقعا رو اعصابمن. همه اش تو فاز پروپاگاندان. میگن تقصیر سفیدیه که ما سیاه شدیم و کلا از تمام دنیا طلب دارن.

ناتان شانه هایش را بالا انداخت.
- این جوری سعی می کنن خودشونو تو چشم بقیه خوب و موجه نشون بدن. تازه خیلی راحت تره تقصیرا رو بندازی گردن عوامل جوی و گرمایش زمین و آب شدن یخ های قطبی و فلان و فیسار تا این که مثل یه آدم درست حسابی به گناها و تقصیرات اعتراف کنی.

گادفری سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- فقط این نیست. اونا شدیدا بی ادب و بی شخصیتن. خیلی حرفای ناجوری بهم زدن.

- چی بهت گفتن؟

- بهم گفتن گوجه فرنگی و تابلوی نئونی.

ناتان زد زیر خنده و نوشیدنی از دهان و بینی اش بیرون ریخت. گادفری با حالتی دلخور به او نگاه کرد.
- اونا بهم توهین کردن، اون وقت تو می خندی؟

ناتان سعی کرد به زور جلوی خنده اش را بگیرد.
- متاسفم... نشد نخندم.

- تازه فقط این نیست. اربابشونم یه حرکتی زد که خیلی ناراحتم کرد.

ناتان که توجهش جلب شده بود، کمی به سمت گادفری خم شد و با کنجکاوی پرسید:
- چی کار کرد؟

- تو اعلامیه ی سوژه ی دوئل من و آیلین پرینس فامیلمو اشتباه نوشت، به جای میدهرست، نوشت هیدهرست.

این بار ناتان با شدت بیشتری خندید و مقدار زیادی شراب از داخل دهان و بینی اش روی لباس هایش و زمین ریخت. همان طور که قهقهه می زد، گفت:
- تو... تو به خاطر این قضیه ناراحت شدی؟ واقعا دلایل ناراحتیت در حد بچه های پیش دبستانیه.

گادفری با چهره ای دلخور چوبدستی اش را بیرون آورد و با گفتن وردی لباس ناتان را تمیز کرد.
- من انتظار دارم وقتی با بقیه محترمانه رفتار می کنم، اونام با من همین رفتارو داشته باشن.

ناتان از خندیدن دست کشید.
- خودتم خوب می دونی که این انتظار بیهوده ایه.

- آره خب، ولی چی کار کنم، من به اسم و فامیلم حساسم و همین طور حرفایی که بقیه راجع به ظاهرم می زنن.

ناتان ادامه داد:
- و همین طور به خیلی چیزای دیگه... پا شو، بیا بریم یه جایی خوش بگذرونیم تا این قضایا رو فراموش کنی.

گادفری همراه با ناتان از جایش بلند شد و همان طور که به سمت خیابان می رفتند، گفت:
- البته نه این که فکر کنی خیلی واسم‌ مهمه ها. صرفا می خواستم بدونی که اونا بی شخصیت، بی ادب، بی فرهنگ، بی تمدن...
*
گادفری و ناتان در یک کارگاه هنری بودند، کارگاهی که بوم های نقاشی اش انسان ها بودند و هنرمندان در جای جای آن نشسته بودند و با کاردک هایی پوست و گوشت بوم هایشان را می کندند و طرح هایی ظریف و زیبا خلق می کردند. گادفری به ظرف پر خونی که زیر بازوی یکی از بوم ها قرار داشت، خیره شد و گفت:
- به نظر میاد درد نمی کشن.

ناتان ظرف پر خون را برداشت، آن را به دست گادفری داد و یک ظرف خالی زیر بازوی بوم گذاشت.
- اونا معجون مسکن قوی خوردن.

گادفری خون را مزه مزه کرد.
- اوممم! خیلی خوبه!

و بعد آن را در یک نفس سر کشید.
- اما دیگه نباید بخورم. قبلش از خون تو خوردم و قبل ترم یه شکار کامل کرده بودم. اگه بیشتر بخورم، مریض میشم.

ناتان با حالتی کنایه آمیز گفت:
- یعنی تو یه خون آشام تیتیش مامانی حساسی؟

گادفری با حالتی تدافعی پاسخ داد:
- همه ی خون آشاما همین طورن.

ناتان ابروهایش را بالا برد و به دهانش پیچ داد.
- پس خون آشاما به اون خفنی ای که فکر می کردم، نیستن.

- ناتان، واسه داشتن اون زندگی ای که مد نظر توئه، مرلین بودنم بس نیست.

- خب، چه میشه کرد، من یه جادوگر ایده آل گرام.

در همین لحظه چراغ ها خاموش شد، یک گروه موسیقی با گیتارهایشان وارد شدند و شروع کردند به نواختن. گادفری و ناتان همراه با سایر افراد حاضر در کارگاه شروع کردند به رقصیدن. کم کم حس گیجی و گرمای عجیبی بدن گادفری را فرا گرفت. به بدن های رقصان اطرافش نگاه کرد و با خودش گفت:
- اونا بدن نیستن، بطریای بزرگ پر از خونن!

به سمت یکی از آن ها خیز برداشت، دندان هایش را در گوشت نرمش فرو کرد و صدای جیغش را درآورد. بعد دیگری و بعد دیگری...
*
گادفری از جایش بالا پرید.
- وای، نه، من چی کار کردم!

دست استخوانی سیاه و ترسناکی به سمتش آمد و سعی کرد او را بخواباند.
- آروم باش، رفیق. یه تریلی چهل و هشت چرخ از روت رد شده و با آسفالت یکیت کرده.

گادفری به صاحب دست نگاه کرد و متوجه شد که او یک دیمنتور سیاه پوش است.
- عیب نداره، عوضش وقتی بیهوش بودم، فهمیدم چه اتفاقی افتاده و چرا عکسمو به عنوان یه مجرم خطرناک تو روزنامه چاپ کردن.

- رفیق، اون ماده ی مخدری که دوستت تو ظرف خون ریخته بود، باعث شد نتونی نوشته های روزنامه رو کامل ببینی، وگرنه ماجرا رو اون جا نوشته بودن و واسه یادآوریش لازم نبود بری زیر تریلی و لواشک بشی.

- پس به خاطر مخدر بود که به ملت حمله کردم. ناتان، ناتان، مرلین لعنتت کنه، آخه این چه کاری بود کردی!

- حالا خون خودتو کثیف نکن. یه کم دراز بکش، حالت خوب بشه، بعد می برمت آزکابان.

گادفری با حالتی درمانده پرسید:
- چه قدر باید اون تو بمونم؟

- فقط نهصد سال.

گادفری دو دستش را روی سرش کوباند.
- لعنت بهت، ناتان. رزالی همه اش می گفت نباید با تو بگردما، ولی من به حرفش گوش نکردم.

- عیب نداره، غصه نخور، آزکابان فقط یه مکانه.

گادفری ناگهان با چشمان گشاد شده به دیمنتور خیره شد.
- تو... تو حرف می زنی! من نمی دونستم دیمنتورا می تونن حرف بزنن.

دیمنتور با دهان گشاد و بدقواره اش لبخند حجیمی زد.
- نمی تونن. تو هنوز تحت تاثیر مخدری.

گادفری ناله ای سر داد و دراز کشید و زیر پتو رفت و با خودش گفت که شاید تمام این ها یک خواب لعنتی است و وقتی بیدار شود، ببیند که همه چیز سر جایش است.






پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱:۵۰:۳۴ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۲
#54
آیلین پرینسو به دوئل دعوت می کنم. مدیونین اگه فکر کنین به خاطر قضیه ی گوجه و ایناست. تری بوت و ایزابل مک دوگالم می خواستم دعوت کنم، ولی متاسفانه تو دوئلن. اشکال نداره، به جاش آیلینو سه بار می کشم. یه بار خونشو کامل می کشم بیرون، بعد برمی گردونم سر جاش و...

کس دیگه ای هست که فکر کنه من شبیه گوجه، تابلو نئون و از این جور چیزام؟ اگه هست، خودش بیاد اعلام حضور کنه.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۱ ۱:۵۵:۳۱



پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۰:۱۳:۴۸ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#55
چارلی ویزلی

پریزاد دو رگه
جام آتش
بیل ویزلی




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵:۲۰ سه شنبه ۱۹ دی ۱۴۰۲
#56
نمی دانم خالق وجود دارد یا نه. اما چیزی هست که می توانم با قطعیت از آن سخن بگویم، زمانی بود که به او اعتقاد داشتم. مدت های طولانی زانو می زدم، با او راز و نیاز می کردم و حس می کردم نور الهی اش را بر وجود کوچک و ضعیفم تابانده و مرا در آغوش گرفته.

حالا ترجیح می دهم فکر کنم او وجود ندارد. نبودش به مراتب قابل تحمل تر از بودنش است. نمی خواهم فکر کنم که هست، جایی آن بالا روی تخت پادشاهی اش لم داده و با بی تفاوتی و یا شاید بدتر از آن ریشخندزنان به سیاه روزی مخلوقاتش نگاه می کند، می بیند که چه طور در باتلاق متعفن دنیایی که خلق کرده، دست و پا می زنند؛ می بیند که چه طور زاده می شوند، شلاق های روزگار را پذیرا می شوند، بارها و بارها با صورت به زمین کوبیده می شوند و دوباره برمی خیزند؛ خنجرهای پرنده پروازکنان به سمتشان می آید، بدن هایشان را تکه تکه می کند و آن ها هم چنان امیدوارانه نفس می کشند، در مسیری که تصور می کنند خالق مهربانشان برایشان گسترانیده، جلو می روند و در نهایت... در نهایت مزد زحماتشان چگونه پرداخت می شود؟ با نیستی، با رفتن به زیر خاک و تبدیل شدن به غذای کرم ها.

دنیای بعد از مرگ؟ فکر می کنم اگر وجود داشته باشد هم به ترسناکی خالقش است. جهنمی که مخلوقان در آن می سوزند، به خاطر گناهی که مرتکب اصلی آن خود خالق است. مخلوق ها چه طور می توانستند در دنیایی که تار و پودش از پلیدی تنیده شده، عاشق، مهربان، نیکوکار، پرهیزگار و غیره و غیره باشند؟

- عزیزم، داری به چی فکر می کنی؟

رزالی است که دعایش را به پایان رسانده و با چهره ی غرق در افکار من مواجه شده. هر وقت او را در حالت دعا می بینم، ارتش افکار تاریک به مغزم هجوم می آورد.

لبخند می زنم و می گویم:
- به هیچی فکر نمی کنم، عشقم.




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶:۵۹ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
#57


پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹:۵۸ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
#58
سدریک دیگوری

موش
ترسو
خیانتکار




پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴:۵۹ یکشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۲
#59
ایوان روزیه

موهای قرمز، گریفیندور، همسر هری




پاسخ به: جادوگران بیست ساله شد!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱:۵۱ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
#60
حدودا دوازده ساله ام بود که با این سایت آشنا شدم. اون موقع کتابا و فیلمای هری پاتر هنوز در حال انتشار بود و یه جو خاصی بود واسه طرفدارا. هر روز میومدم سایت و مقاله ها و مصاحبه ها و فنفیکشنا رو می خوندم و عکسای گالریو می دیدم، ولی ایفای نقشو چند سال بعد باهاش آشنا شدم.
این جا حکم خونه رو واسم داره و حس می کنم یه تیکه از روحم داخلشه، امیدوارم همیشه پابرجا بمونه.

جادوگران عزیزم تولد بیست سالگیت یه عالمه مبارک!


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۱ ۱۱:۲۸:۳۰







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.