گادفری میدهرست
Vs
آیلین پرینس
سوژه: مجرم خطرناک
گادفری لرزید و از خواب پرید. قلبش به شدت می تپید و بدنش سنگین شده بود. نیم خیز شد و اطرافش را نگاه کرد. این تخت او نبود، اتاق او نبود، اصلا خانه ی گریمولد نبود، خانه ی دوستش، ناتان بود.
- یادم نمیاد چه جوری اومدم این جا.
تلو تلو خوران از تخت پایین آمد، به سمت پنجره رفت، پرده را کنار کشید و به منظره ی شب نگاه کرد. جغدی خاکستری رنگ را دید که بال زنان به این سمت می آمد و برگه ای به پایش بسته شده بود. گادفری پنجره را باز کرد و جغد لبه ی آن نشست و پایش را جلو آورد تا گادفری برگه را که روزنامه ی پیام امروز بود، از آن باز کند. بعد منتظر شد تا گادفری مقداری دانه به او بدهد و دستی به سرش بکشد.
- دختر خوب پر خاکستری، چشم طلایی قشنگم!
جغد هوهوی رضایت مندی سر داد، بال هایش را باز کرد و در سیاهی شب محو شد. گادفری هم روزنامه را باز کرد تا عناوین مهمش را در نور ملایم ماه بررسی کند.
- چی؟! نه، امکان نداره!
یک عکس بزرگ از گادفری در صفحه ی اول روزنامه چاپ شده بود و این عبارت زیر آن به چشم می خورد: مجرم خطرناک تحت تعقیب! و هیچ توضیح دیگری در کار نبود.
گادفری چند لحظه با حالتی شوکه به عکس خودش خیره شد. بر خلاف بقیه ی عکس های روزنامه، این عکس رنگی بود. پوست صورت گادفری در آن طوری بود که انگار چراغی با نور کم زیرش روشن شده باشد، چشمان عسلی رنگ و براقش با حالتی شرورانه به خودش خیره شده بودند و لبخندی اریب لب های خون آلودش را زینت داده بود. گادفری روزنامه را در دستش مچاله کرد و با بی قراری شروع کرد به قدم زدن در اتاق.
- اصلا یادم نمیاد چه اتفاقی افتاده. یعنی از خود بی خود شدم و به کسی حمله کردم؟ حالا چی کار کنم؟ حتما دیمنتورای آزکابان خیلی زود میان سراغم. ناتان کجاست؟ چرا خونه نیست؟ همیشه خواب می دیدم یه عده دنبالمن و می خوان دستگیرم کنن، بدون این که حتی دلیلشو بدونم. باورم نمیشه خوابم واقعیت پیدا کرده. این ناتان لعنتی کدوم گوریه؟ یا ریش مرلین! چه مصیبتی به سرم اومده.
کمد ناتان را باز کرد، شنل سیاهی را از آن بیرون کشید و روی شانه هایش انداخت و کلاهش را هم تا روی صورتش پایین کشید. بعد به سمت پنجره رفت، آن را باز کرد، روی لبه اش نشست و پایین پرید. بی هدف شروع کرد به راه رفتن، مغزش منجمد شده بود و نمی دانست باید چه کار کند و به کجا برود. آن قدر در افکارش غرق بود که تریلی چهل و هشت چرخی که داشت از وسط جاده رد می شد را ندید و مستقیم به سمتش رفت. صدای بوقی ممتد در سرش پیچید و از هوش رفت.
*
گادفری و ناتان روی نیمکت پارک نشسته بودند و از بطری های نوشیدنی شان می خوردند. بطری ناتان پر از شراب انگور سرخ بود و بطری گادفری پر از خون ناتان.
- دوست خوبم، خونت واقعا خوشمزه ست!
ناتان با صدایی کنایه آمیز گفت:
- تا دو ثانیه پیش دوست منحرف نابابت بودم، حالا شدم دوست خوبت؟
گادفری لبخندزنان ضربه ی ملایمی به پشت ناتان زد و به او خیره شد. پوست سفید و براق، چشمانی جسور به رنگ سبز زمردی و موهای بلند پرپشت و فر به رنگ سرخ آتشین و لبخندی که قادر بود سنگ را ذوب کند. عجیب نبود که چنین شخصی چنین خونی داشته باشد.
- این قدر نگام نکن، رنگم می پره.
و چشمکی به گادفری زد. گادفری سرخ شد و نگاهش را از روی او برداشت و برای این که جو را عوض کند، شروع کرد به حرف زدن درباره ی مساله ای که اخیرا موجب ناراحتی اش شده بود.
- می دونی، این مرگخوارا واقعا رو اعصابمن. همه اش تو فاز پروپاگاندان. میگن تقصیر سفیدیه که ما سیاه شدیم و کلا از تمام دنیا طلب دارن.
ناتان شانه هایش را بالا انداخت.
- این جوری سعی می کنن خودشونو تو چشم بقیه خوب و موجه نشون بدن. تازه خیلی راحت تره تقصیرا رو بندازی گردن عوامل جوی و گرمایش زمین و آب شدن یخ های قطبی و فلان و فیسار تا این که مثل یه آدم درست حسابی به گناها و تقصیرات اعتراف کنی.
گادفری سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- فقط این نیست. اونا شدیدا بی ادب و بی شخصیتن. خیلی حرفای ناجوری بهم زدن.
- چی بهت گفتن؟
- بهم گفتن گوجه فرنگی و تابلوی نئونی.
ناتان زد زیر خنده و نوشیدنی از دهان و بینی اش بیرون ریخت. گادفری با حالتی دلخور به او نگاه کرد.
- اونا بهم توهین کردن، اون وقت تو می خندی؟
ناتان سعی کرد به زور جلوی خنده اش را بگیرد.
- متاسفم... نشد نخندم.
- تازه فقط این نیست. اربابشونم یه حرکتی زد که خیلی ناراحتم کرد.
ناتان که توجهش جلب شده بود، کمی به سمت گادفری خم شد و با کنجکاوی پرسید:
- چی کار کرد؟
- تو اعلامیه ی سوژه ی دوئل من و آیلین پرینس فامیلمو اشتباه نوشت، به جای میدهرست، نوشت هیدهرست.
این بار ناتان با شدت بیشتری خندید و مقدار زیادی شراب از داخل دهان و بینی اش روی لباس هایش و زمین ریخت. همان طور که قهقهه می زد، گفت:
- تو... تو به خاطر این قضیه ناراحت شدی؟ واقعا دلایل ناراحتیت در حد بچه های پیش دبستانیه.
گادفری با چهره ای دلخور چوبدستی اش را بیرون آورد و با گفتن وردی لباس ناتان را تمیز کرد.
- من انتظار دارم وقتی با بقیه محترمانه رفتار می کنم، اونام با من همین رفتارو داشته باشن.
ناتان از خندیدن دست کشید.
- خودتم خوب می دونی که این انتظار بیهوده ایه.
- آره خب، ولی چی کار کنم، من به اسم و فامیلم حساسم و همین طور حرفایی که بقیه راجع به ظاهرم می زنن.
ناتان ادامه داد:
- و همین طور به خیلی چیزای دیگه... پا شو، بیا بریم یه جایی خوش بگذرونیم تا این قضایا رو فراموش کنی.
گادفری همراه با ناتان از جایش بلند شد و همان طور که به سمت خیابان می رفتند، گفت:
- البته نه این که فکر کنی خیلی واسم مهمه ها. صرفا می خواستم بدونی که اونا بی شخصیت، بی ادب، بی فرهنگ، بی تمدن...
*
گادفری و ناتان در یک کارگاه هنری بودند، کارگاهی که بوم های نقاشی اش انسان ها بودند و هنرمندان در جای جای آن نشسته بودند و با کاردک هایی پوست و گوشت بوم هایشان را می کندند و طرح هایی ظریف و زیبا خلق می کردند. گادفری به ظرف پر خونی که زیر بازوی یکی از بوم ها قرار داشت، خیره شد و گفت:
- به نظر میاد درد نمی کشن.
ناتان ظرف پر خون را برداشت، آن را به دست گادفری داد و یک ظرف خالی زیر بازوی بوم گذاشت.
- اونا معجون مسکن قوی خوردن.
گادفری خون را مزه مزه کرد.
- اوممم! خیلی خوبه!
و بعد آن را در یک نفس سر کشید.
- اما دیگه نباید بخورم. قبلش از خون تو خوردم و قبل ترم یه شکار کامل کرده بودم. اگه بیشتر بخورم، مریض میشم.
ناتان با حالتی کنایه آمیز گفت:
- یعنی تو یه خون آشام تیتیش مامانی حساسی؟
گادفری با حالتی تدافعی پاسخ داد:
- همه ی خون آشاما همین طورن.
ناتان ابروهایش را بالا برد و به دهانش پیچ داد.
- پس خون آشاما به اون خفنی ای که فکر می کردم، نیستن.
- ناتان، واسه داشتن اون زندگی ای که مد نظر توئه، مرلین بودنم بس نیست.
- خب، چه میشه کرد، من یه جادوگر ایده آل گرام.
در همین لحظه چراغ ها خاموش شد، یک گروه موسیقی با گیتارهایشان وارد شدند و شروع کردند به نواختن. گادفری و ناتان همراه با سایر افراد حاضر در کارگاه شروع کردند به رقصیدن. کم کم حس گیجی و گرمای عجیبی بدن گادفری را فرا گرفت. به بدن های رقصان اطرافش نگاه کرد و با خودش گفت:
- اونا بدن نیستن، بطریای بزرگ پر از خونن!
به سمت یکی از آن ها خیز برداشت، دندان هایش را در گوشت نرمش فرو کرد و صدای جیغش را درآورد. بعد دیگری و بعد دیگری...
*
گادفری از جایش بالا پرید.
- وای، نه، من چی کار کردم!
دست استخوانی سیاه و ترسناکی به سمتش آمد و سعی کرد او را بخواباند.
- آروم باش، رفیق. یه تریلی چهل و هشت چرخ از روت رد شده و با آسفالت یکیت کرده.
گادفری به صاحب دست نگاه کرد و متوجه شد که او یک دیمنتور سیاه پوش است.
- عیب نداره، عوضش وقتی بیهوش بودم، فهمیدم چه اتفاقی افتاده و چرا عکسمو به عنوان یه مجرم خطرناک تو روزنامه چاپ کردن.
- رفیق، اون ماده ی مخدری که دوستت تو ظرف خون ریخته بود، باعث شد نتونی نوشته های روزنامه رو کامل ببینی، وگرنه ماجرا رو اون جا نوشته بودن و واسه یادآوریش لازم نبود بری زیر تریلی و لواشک بشی.
- پس به خاطر مخدر بود که به ملت حمله کردم. ناتان، ناتان، مرلین لعنتت کنه، آخه این چه کاری بود کردی!
- حالا خون خودتو کثیف نکن. یه کم دراز بکش، حالت خوب بشه، بعد می برمت آزکابان.
گادفری با حالتی درمانده پرسید:
- چه قدر باید اون تو بمونم؟
- فقط نهصد سال.
گادفری دو دستش را روی سرش کوباند.
- لعنت بهت، ناتان. رزالی همه اش می گفت نباید با تو بگردما، ولی من به حرفش گوش نکردم.
- عیب نداره، غصه نخور، آزکابان فقط یه مکانه.
گادفری ناگهان با چشمان گشاد شده به دیمنتور خیره شد.
- تو... تو حرف می زنی! من نمی دونستم دیمنتورا می تونن حرف بزنن.
دیمنتور با دهان گشاد و بدقواره اش لبخند حجیمی زد.
- نمی تونن. تو هنوز تحت تاثیر مخدری.
گادفری ناله ای سر داد و دراز کشید و زیر پتو رفت و با خودش گفت که شاید تمام این ها یک خواب لعنتی است و وقتی بیدار شود، ببیند که همه چیز سر جایش است.