هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: آوای ققنوس (ارتباط با دامبلدور)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰
#51
یاهو


با سلام!
میخواستم بدونم چرا بدون تموم شدن سوژه ی داستان در تاپیک " محفل به روایت فتح " ییهو سوژه ی جدید داده شده ؟!
آیا واقعن اینقدر ادامه دادنش سخت بود؟! یا بنده خراب کرده بودم سوژه رو ؟!

درضمن این تاپیک کار " ارتباط با ناظر" رو انجام میده ؟!
هوووم ؟!





Re: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۰
#52
یاهو



سرگذشت ناگوار یک مرگخوار معروف!!!


- های دوستان! من "جسیکا پاتر" خبرنگار جادوگرانوپرس و گزارشگر افتخاری ققنوس نیوز هستم که دارم براتون گزارش ارسال میکنم؛ طی خبرهای رسیده از یک منبع موثق باید اعلام کنم که جنازه ی یکی از یارانِ ارتش سیاه در چندین کیلومتری خانه ی ریدل پیدا شده! ای
برای آگاهی بیشتر به گزارش تصویری توجه کنید!



" لا لا، لا لا، مو دم موشی، بخواب جنگجو، لا لا، لا لا، منو یادت نره یک وقت، در اون وقتی که شونه م مامن خواب تو بودش، کروشو رو همون موقع..."


همه ی مرگخوارها در کنار پنجره ای که شیشه اش شکسته بود نشسته بودند و سالگرد رفتن سامانتا را جشن! می گرفتند. رز در بغل لینی زار می زد و مورفین با چیز درز پنجره را می گرفت که در مصرف گاز صرفه جویی های لازم به عمل آید تا زندگی ملت دچار یخ زدگی نشود سازمان گاز رسانی ایران جهان، گاج! بلیز که به همراه ایوان قطعه شعری برای مجلس آماده کرده بود، روی صندلی چوبی ای ایستاده بود. سرفه ای کرد تا صدایش را صاف کند، به نشانه ی هماهنگی برای ایوان سری تکان داد و شروع به خواندن اشعارش کرد؛
- تو که رفتی برنگشتی، چرا رفتی برنگشتی، اگه رفتی برنگشتی؟ حالا همه با هم چرا رفتی برنگشتی؟
- Yeah! Yeah! حالا سلطان رپ بلیزه که واسه ت می خونه، می خونه که هر کی اینجاس بدونه، اون رفته دیگه برگشت نداره، امیدی به برگشتش نیست بیچاره، من من من من من خوب می دونم، من از بچگیم دارم رپ می خونم!!!


وزیر هم برای مرگخواران تازه وارد که با دیدن این صحنه ها گیج شده بودند، درباره ی این واقعه ی تاریخی توضیح می داد؛
- بله همون طور که مشاهده می کنید، این شکستگی شیشه ی پنجره زمانی ایجاد شد که یکی از مرگخواران ملقب به سامانتا، به محض ورود به سن 18 سالگی، از فرط شادی جیغی کشید و به دنبال اسب سیاهش، با سر از پنجره بیرون دوید و او دیگر بازنگشت...


"لا لا، لا لا، مو دم موشی، بخواب جنگجو، لا لا، لا لا، منو یادت نره یک وقت، در اون وقتی که شونه م مامن خواب تو بودش، کروشو رو همون موقع..."

- سامانتا!
- جان سامانتا؟
- ساااامییی ؟! مگه تو نرفته بودی اسب سیاهتو...؟
- اسب؟ مگه اسبم که از حالا برم دنبال اسب؟! رفته بودم جایی کاری داشتم! ولی پام رسید به شهر مردگان، از همینا که تو رول پلینگ هر جا دست استر و سارا می رسه یه سری بهش می زنن. خلاصه که اجبارن همون جا موندنی شدم و الان هم با ستم ازش زدم بیرون که ارباب و بقیه بچه ها رو ببینم دلم باز شه که دوباره باید برگردم!
- برگردی؟ کجا برگردی؟
- همون شهره دیگه! ناسلامتی من دیگه یه روحم!!


" بله دوستان! مطمئنن سوالهای بسیاری در ذهن همه ی ما پیش میاد که واقعن علت رفتن سامانتا همینی بود که در فیلم دیدیم؟!
منتظر خبرهای بعدی ما باشید! مرلین نگهدارتون!"






Re: خانه شماره دوازده گریمولد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۹۰
#53
یاهو



جسی و ریگولوس : وااااا... چرا اینجوری می کنی ... خب بیا بریم دسته گل بخریم دیگه !
گلرت: دسته گل ؟ ... عشق ؟ ... زندگی ؟ ... عشق مدرن ؟!


.:.فلش بک .:.
نوشته زیر با رنگ قرمز و اندازه ای بزرگ روی صفحه نقش بست :
متاسفانه به دلیل مسائل ناموسی از نشان دادن فلش بک معذوریم !

با تشکر ، گروه اعتقادات جادویی ، گاج !!!!
.:. پایان فلش بک !!! .:.

جسی و ریگولوس :
گودریک بدون توجه به پلکهای مستمر اون دو نفر و بالا پایین پریدناشون برای ابراز وجود ، به سمت لوییس برگشت و گفت :
- دنبالم بیا ... باید حرف بزنیم!


.:. لحظاتی چند پس از چند لحظه قبل ! .:.
- ببین گلرت ... باید اینا رو یه جوری جمع و جور کنیم ... دیگه دارن شورشو در میارن ... به اندازه کافی از قضیه عشق بلا و لرد "" بودیم ! ... اینا دارن بدتر از اونا لاو می ترکونن ... من دیگه دارم دیوونه می شم ! ... نمی فهمم دور و برم چه خبره ! ... همش دو ساعت خوابیدم بیدار شدم از اونموقع به بعد قاطیم ... می تونم یه فیلو با شمشیرم دوتا کنم !
- گودی حالت خوبه ؟!
- آره چطور ؟!
- آخه یهو جوش آوردی !
- چی ؟ ... جوش ؟! ... نه بابا جوش چیه ! ... داشتم می گفتم ... باید یه فکری بکنیم ... اینا دارن خیلی تابلو بازی در میارن .


.:. پیش بقیه ، دور از گودریک و گلرت .:.
- جسی ، عزیزم ... پس بالاخره کی می خوای این پلیور رو آماده کنی برای من ؟ ... زمستون داره می رسه ها !
- کدوم پلیور ریگولوس ؟!
- همونی که گفتی داری برای من می بافی دیگه !
- آهان ! ... ای بابا اونو گفتم که جلو ملت کلاس بزارم ! ... عیزم !
- جدا ؟ ... راست می گی ؟ ... پس اون گلا رو که برات آوردم بده ببرم گل فروشی که اگه یه دونشون خشک شه کلی پولشو باید بدم !
- مگه ... مگه اونا رو برای من نخریدی ؟!
- نه بابا قرض گرفته بودم ! ... من تسترالم کجا بود که پالون داشته باشه !(فرهنگنامه غنی ضرب المثل های فارسی-جادوگری ! ، برگرفته از تاپیک ضرب المثل های جادویی ، جوراب دامبلدور ، به ترجمه ابوالمعالی نصرالله منشی ، نشر زهره ، ، 1384 ، چاپ پنجم ، تیراژ 1 !)
- ریگولوس؟!
- بله عزیزم ؟
- همون جا که هستی واستا .
- چرا عزیزم ؟!
- روی گونت یه مگس نشسته !
- مگس ؟ ... کو ؟!
- گفتم تکون نخور .
بــــــــــووووووووووووووووم !

.:. دقایقی بعد؛ خانه ی ریدل .:.
ایوان کیسه یخی رو توی دستش گرفته بود و داشت با اون ، گونه ریگولوس رو که جای نانچیکو به وضوح روش دیده میشد ، می مالید !! درحالی که با چهره ای خشمگین به لوسیوس نگاه میکرد که چطور در حال راز و نیاز با همسرش بود!!!


- خب خب! بهتره سفارشات آخر رو هم به همسرت بکنی! میدونی که سزای خیانت چیه ؟! هان ؟!
این صدای بی روح لرد بود که لوسیوس را مخاطب قرار داده بود! لرد ولدمورت چوبدستی اش را به هوا چرخاند، اما اتفاقی مانع آن شد ...






Re: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۹۰
#54
یاهو



پرسیوال پس آتش بس چند ساعته، درحالیکه آلبوس را با خود کف زمین می کشید وارد خانه ش شماره ی 12 شد.
در آنطرف گلرت که تنبیه گودریک را تمام کرده بود با خونسردی تمام از اتاق خارج شد و نگاهی به جسی انداخت.
راوی:
جسی و ریگولوس؟! هم با دستهای قرمز و چشمهایی پر از اشک پشت سر سیریش از اتاق خارج شدند.
لی روزنامه ای جلوی صورتش باز کرد و با پچ پچ گفت: باید تعقیبشون کنیم!

.:. چند لحظه بعد - سالن پذیرایی .:.
آلبوس:
پدر آلبوس:
گلرت، گودریک و کاربرهای مهمان:
(همه ی اینا یعنی اینکه گودریک اینا دیوارا رو به رنگِ پلنگی و جنگی طراحی کردن و آلبوس و پدرش هم که تازه وارد سالن شدند از دیدن این صحنه تعجب کردند! حال می کنید خلاصه نویسی و استفاده ی بهینه از شکلکو؟!)
از آنجایی که رنگ آمیزی سالن با نهایت سرعت انجام شده بود سطل های رنگ روی موکتها و مبلمان ریخته بود و همه جا را کثیف و به هم ریخته کرده بود.
آلبوس در حالیکه از عصبانیت سرخ شده بود فریاد زد:
- معلوم هست اینجا چه خبره؟!...دیگه شورشو در آوردید!....همین یک ماه پیش جسی با یه نامه که امضای همتون زیرش بود اومد اتاق منو گفت تقاضا کردید رنگ دیوارا صورتی بشه!....یعنی انقدر زود نظرتون عوض شد؟...مگه سالی چند با می شه دیوارا رو نقاشی کرد؟....هیچ به بودجه ای که صرف نظافت اینجا می شه فکر کردید؟!
معصومه به سرعت مچ پای گودریک را رها کرد و پشت سر جسی مخفی شد.

آلبوس نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- زود همتون برید توی سالن غذا خوری قبل از اینکه بیشتر از این عصبانی بشم! تا وقتی اینجا رو تمیز نکردیم هیچ کس حق نداره ازونجا بیاد بیرون...اگه چیز خاصی لازم دارید از اتاقاتون برداریدو با خودتون ببرید!


.:. نیم ساعت بعد - آشپزخونه .:.
معصومه کف زمین نشسته بودو چند عروسک پارچه ای دور خودش چیده بود
جسی عینک آفتابی بزرگی به چشمش زد نگاهی به دفتر چه یادداشتش انداخت و با لحن مرموزی گفت :
-طبق تحقیقات من و اطلاعاتی که تاجِ سرم دادن! همه ی اتفاقات زیر سر اون کچله! اگه اون اینجا رو محاصره نمیکرد آلبوس اینقدر عصبی نمیشد!
همه برای چند لحظه سرشان را به سمت معصومه که در سکوت به عروسک ها نگاه می کرد چرخاندند و دوباره به جسی و دفترچه یادداشتش خیره شدند.
لی در حالیکه ناخن هایش را می جوید گفت : شعرشو شنیدید؟ جغد...سفید ...باید یه کاری کرد
همه دوباره به لیلی کردند.

معصومه چوب کوتاهی در دست گرفته بود و به عروسک های هم شکل پارچه ای که صورت نداشتند نگاه میکرد:

- موی بلند روی سیاه ناخن دراز وای وای وای فلفلی میای بریم حموم؟
- نه نمیام!
.
.
.
- نه درک! مَموش تو بیا بریم!
معصومه در حالیکه دست یکی از عروسک ها را گرفته بود از جا بلند شد.
- آواکاداورا !

نور سبزی آشپزخانه ی خانه ی گریمولد همه جا را پر کرد.
جسی و بقیه با وحشت به منشاء نور نگاه می کردند.
بقایایی از پنبه و پارچه ی سوخته کف سالن به چشم می خورد!
معصومه درحالیکه از درب خارج می شد با خونسردی گفت :
- گلرت بیا فلفلی رو از رو زمین جمع !
چند ثانیه بعد صدای آژیر فضا را پر کرد و بعد از آن صدای مضطرب وزیر به عنوان سخنگوی ارتش لرد از بلندگو به گوش رسید:
از دیگر! به کلیه ی سیفیدها...دوربین های امنیتی نشون می دن که کاربری با شناسه ی مجازی معصومه با چوب دستی و اجرای طلسم ممنوعه نقض پیمان صلح کرده... لرد دستور فرمودند فرد مُتِخَطی به سلول انفرادی و بقیه آماده ی مقابله با نیروی سیاه باشن!!! والا ...






Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۰
#55
یاهو




.:. آن طرف؛ خونه ی نامبر 12 .:.


گودی، جسي، گلرت، سدریک، پرسی وال، سیریوس و سايرين قدم زنان در چمنزارهاي سرسبز كنار جاده، پس از گذراندن اردويي دوهفته ای در يكي از ييلاق هاي خوش آب و هواي علي آباد كتول، به سمت مخفیگاه خود بر مي گردند. احساس دلتنگي شديدي همه شون رو در بر گرفته، خوشحالند از اين كه بعد از اين همه مدت دوباره به خونه شون، با ديوارهاي کهنه كه پر از خاطره هاي مختلفند بر مي گردند. معصومه (قبلا" توضیح داده شده!) از روي شونه ي جسی فرياد زد:
- مي بينمش!!
و با يك كله معلق پايين پريد و به سمت خانه ش شماره 12 شروع به دويدن كرد..

جسی با تعجب به معصومه كه جلوي در خشكش زده بود، نگاهي انداخت.
- پس چرا نمي ري تو عزیزم؟!
معصومه انگشت اشاره ي لرزانش را به سمت تابلوي جديد، ديوارهاي تازه رنگ شده و آدم هاي رداقشنگی گرفت كه تازه مي نمودند. دل همه خالي شد. چه بر سر آنجا آمده بود؟! گودریک بقيه را كنار زد و با كنجكاوي وارد شد؛
- كجا؟!
- ما مال همينجاييم، يعني چي كجا؟ دستتو بنداز ببينم!
- آقاي مدير گفتند كسي رو بدون اجازه ي شخص ايشون راه نديم.
- مدير؟!
همگي نگاهي رد و بدل كردند.
- چي شده ممد؟
مامور رداپوش كه ممد نام داشت، به تازه واردين اشاره اي كرد و خود را عقب كشيد تا صاحب صدا كه همان مدير بود، آن ها را بهتر ببيند.
بهت همه را فرا گرفته بود؛
- آلــــــــبوس ؟!!!
- پس بالاخره برگشتيد؟ از محفل جديد خوشتون مياد؟ مي بينيد چي ساختم؟! از تامی وام گرفتم! خب میدونین اون الان حسابی پولدار شده و دیدم بهترین فرصته تو مدت آتش بس به فکر اینجا باشم!
گودریک با انزجار به ديوارهاي صورتي گلدار نگاه كرد و براي سليقه ي كسي كه آن را انقدر جواد رنگ كرده بود تاسف خورد.
- وسايلمون رو چي كار كردي؟
- قديمي شده بودند، همه شون رو انداختم بيرون، حالا هم براي اگه مي خواين اينجا بمونين بايد طبق مقررات من عمل كنين، مفهومه؟
همه سكوت كرده بودند.
- خب چند نفر هستين؟ 5-6 تا، هممم!!
گلرت با عصبانيت گفت:
- يازده تا!
اما گويي دامبلدور او را نمي ديد..
كنار رفت تا محفلی ها وارد ساختمان شوند!


.:. سی ثانیه بعد ؛ این طرف .:.

ژوهاهاهااااا... یوهاهاها ...( افکت رینگتون گوشی ریگولوس)!
- اِستوپ اِستوپ جسی جغد پیشتاز فرستاده!
- باشد!
چند ثانیه ای نگذشته بود که ریگولوس با رنگی پریده به ایوان خیره شد و زیر لب گفت:
- جسی میگه لرد به دامبلدور وام بازسازی بنا داده؟! لرد که همش تو اتاقشه و از ما کمک مالی میخواد! پس چطور ممکنه ؟!
ایوان: :no:


- مي گن اين داستان بر اساس يك داستان واقعي نوشته شده ، عجب!!!







Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
#56
یاهو



فیش فیششش فیش فیشش

فیش فیششش فیش فیشش


ملت از وحشت تو بغل همدیگه پریدن و به عمق تاریکی خیره شدن.
گلرت: گودی فکر کنم چیزا هستن!
- چیزا دیگه کین؟
-چیزا دیگه! همونا!
-کیا؟!
-چیزا! آدمخوارا!
- برو باب! اون که سوژه ی خز مگور واسه فینال چیورون بود! اینجا خونه ی ریدله!
- ها؟! راست می گیا!

----

دیشدین دیرین دین دین (آهنگ فوتبالیست ها)
تیم کوئیدیچ گریفنیدور برای فصل جدید اسپانسر،بازیکن، مدیر برنامه، توپ جمع کن، مربی، کاپیتان و غیره می پذیرد! با ما تماس بگیرید! پایان آگهی بازرگانی


-----

فیشش فیشش ...

ناگهان صدای زنگِ درب نیز به گوش میرسید، جسی از بغل گودریک ... اممم نه چیزه از بغل سیریوس... ها؟ نه از بغل سدریک ...نه! نه از بغل...بابا از بغل یکی بیرون اومد دیگه! چه گیری دادید! این قحط الرجال محفل هم دردسری شده ها!!

خلاصه جسی از بغل همون! بیرون اومد و آهسته آهسته به سمت نجینی نزدیک شد! ( شجاعتو حال می کنید؟)

فیششش فیششش

جسی: نه نرو ریگولوس نرو!
ریگولوس: بذار برم جسی! من باید خودمو نجات بدم! اگه بر نگشتم بده اون شعری که پارسال برام گفتیو رو سنگ قبرم هک کنن!
- باوش!

نجینی، محفلی ها و عوامل پشت صحنه:
- هو راوی! خفمون کردی! خب پاشو برو دیگه!!جون بکن دیگه!

جسی به در نزدیک شد و دستش را روی دستگیره گذاشت.

قرررررچ! ( افکت باز کردنِ درب )!

در همین موقع نور ییهو به فضا باز گشت!
دامبلدور با عصبانیت داد زد: چند بار گفتم آدمستو تو پریز فرو نکن! اتصالی می ده سیریش!!
سیریش: بابا حاشیه رو ول کنید بذارید ببینیم کی پشت دره!
راوی: راس می گه!

همه به درب وردی خانه ی ریدل خیره شدند و با دیدن پیکر صورتی پوش ِدر کل صورتیه یک صورتی که در آن سوی چارچوب ایستاده بود به این شکل در آمدند:

- ببخشید مزاحم شدم توپ ما نیافتاده تو حیاط شما؟!

جیـــــــــــمزززززز!!!

این سدریک بود که به سمت در می دوید و خودش را در بغل ِ...ها؟ نه ببخشید این گودریک بود که... نه چیزه این گلرت بود که می دوید و.... ای بوق! خفمون کردید! جسی همونجوری که دم در وایساده بود به طرف ریگولوس دوید و خودش را در بغل او انداخت!!!

چند دقیقه بعد همه دور میز ِ مخصوص میز ِ گرد خانه ی ریدل تجمع کرده بودند و در حالیکه عینک تیره زده بودند و بارانی های کارگاهی شان را به تن داشتند به یکدیگر نگاه می کردند.

دامبلدور دستی به محاسنش کشید و نقشه ی خانه ی ریدل را روی میز پهن کرد و در حالیکه وقتی به همه نگاه می کرد به ریگولوس نگاه می کرد! گفت:
- وضعیت فوق اضطراریه! محفل دستِ مرگخورا افتاده، مطمئنن ولدمورت ساکت نمیمونه! باید فکری برای هردوشون رو پیدا کنیم بعد هم باید غول این مرحله که نجینی هستش رو بکشیم تا بریم مرحله ی بعد! روشنه ؟!


×××××××××××××××××

- این بود داستانِ من!



ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۲ ۱۶:۴۰:۱۱


Re: آوای ققنوس (ارتباط با دامبلدور)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۰
#57
یاهو


باسلام !

گفتم اینجا پست بزنم شاید بیشتر توی چشم باشه و بقیه هم بیشتر فعالیت کنن!
در راستای فعالیت مجدد محفل و آمدن ناظرکمکی و همانا دامبلدور آرم جدیدی طراحی شد که امیدوارم مورد پسند واقع گردد! البته با اجازه دامبل اگه دوستان خوششون اومده میتونن بذارن تو امضاهاشون!
زحمت اینکار رو ریگولوس بلک عزیز به سفارش بنده کشیدن!

لینک آرم!

تصویر کوچک شده


موفق باشین!



Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۰
#58
یاهو


در سحرگاه يك روز سرد زمستاني ، كواك كواك هايي كه در هنگام كوچ از سايرين جلو افتاده بودند ، بر روي پشت بام كلبه اي چوبي فرود آمدند ، تا تا رسيدن سايرين ، خستگي اين سفر را از تن خود بربيفكنند !
در همين هنگام صداي گريه بچه اي فضاي خانه را پر كرد و پشت بام را به لرزه در آورد !!!
كواك كواك ها شروع به رقصيدن بر روي سقف كردند ، صداي رقص و پايكوبي از خانه بلند شد ، آن زن و مرد پس از سال ها صاحب فرزندي شده بودند .


:.: يك سال بعد ، دهكده گودریک هالو!
كواك كواك هايي كه به موقع رسيده بودند ، به كوچ خود ادامه دادند ...!


:.: دو سال بعد ، همان جا !
سيل شديد همه خانه ها را در هم كوبيده بود .
الوار ها و وسايل خانگي بر روي آب به چشم مي خورد ! همه اهالي دهكده جان خود را از دست داده بودند ...
سكوتي سنگين بر همه جا حكمفرما شده بود ، كه ناگهان صداي گريه اي آشنا آن را بر هم زد و توجه دسته اي از كواك كواك ها كه از كوچ عقب افتاده بودند ، به خود جلب كرد .
در گوشه اي از آب سطل قرمز رنگي را ديدند كه كودكي در آن گريه مي كند ، يكي از كواك كواك ها با نوك ، او را از پيرهنش گرفت و همراه بقيه به شمال كوچ كرد .

آن كودك در نزد صاحب كواك كواك ها ، استاد سين جينگ ناكازاكي تعليم يافت ؛ در چهار سالگي الفبا را از حفظ بود ، در پنج سالگي كونگ فو را به اتمام رساند و مقام استاديش را دريافت كرد ، در شش سالگي سبك پنجه هاي آهنين گربه همساده را به نام خودش ثبت كرد ، كمي بعد استاد مُرد و او خود را دوباره به دست آب سپرد و آب او را به سوي من آورد ، -معصومه- دخترِخوانده ی كوچكِ مرا !!!

معصومِ من کوچکترین و مظلوم ترین عضو محفل ققنوس شده بود ! ( روشی نوین برای اضافه کردن سوژه فرعی در پستها )!


.:. خانه ی شماره 12.:.

- گودریک تو مطمئنی؟
- آره باوش! می گن این جادوگره تنها کسیه که تونسته چند نفرو به زندگی برگردونه. می گن خودش تا حالا سه بار مرده! چاره ایم نیست. همه ی راه ها رو امتحان کردم! هعی.. به هر حال با این که این جادوگره یکم پریشش روان داره ولی تنها امیدمونه. آفتاب داره غروب می کنه. خودش گفت اگه موقع غروب رو به جنوب غربی وایستم و این پودر رو که ریختم تو آب، بخورم، می تونم با دامبلدور ارتباط ذهنی پیدا کنم...

ده دقیقه بعد ...
دوربین گودریک رو نشون میده که عینک آفتابیش رو بالای موهاش میذاره و با صدای زنگداری میگه:
- به همه ی اعضا بگو حاضر شن، خانه ی ریدل سقوط کرده، دامبلدور برگشته !!!





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۰
#59
یاهو


برگی از دفتر خاطراتِ مشترکِ ریگولوس و جسی بلک !!
زمان : اولین روزهای آشنایی مان و نارضایتی مرگخوارها از این وصلت مبارک !!!

صفحه ی 066 !


پاراگراف اول :
مورگانا، جسي را به بهانه ي اين كه چيز هايي هست كه او در مورد لردسیاه نمي داند ،به حياط برد تا در فضاي آزاد بتواند خودش را بهتر در مقابل چيزهاي وحشتناكي! كه مي شنود كنترل كند !!
در آخرين لحظه مورگانا لبخندي رضايت بخش به ریگولوس زد و همراه جسي دور شد .

جسی مشغول كشيدن يك نانچيكو كه تيري از وسط آن رد مي شد ، بود !
يك سمت نانچيكو ، حرف R و طرف ديگر حرف J قرار داشت .
نگاهي به نقاشيش انداخت و اشك در چشمانش حلقه زد ...!


پاراگراف دوم:
ناگهان صدايي آشنا به گوشش رسيد :
- جسی !!! بیا بیرون ریگولوس این جاست ها!!
- اين صداي فرشته ي نجاتمه ، خوااار شووهر !!
كاغذ و قلم را به كناري انداخت و مشغول شستن صورتش شد تا كسي متوجه اشك هايش نشود !!

جسی در آينه نگاهي انداخت ، لبخندي زد ! تا اين كه چهره ي سامانتا را پشت سرش ديد كه لبخندي تلخ بر لب دارد .
يكدفعه يك گوني روي سرش كشيده شد و تاريكي همه جا را فرا گرفت !!


پاراگراف سوم:
ریگولوس سرش را پايين انداخته و پشت در منتظر بود .
- چرا نمياد ؟!
كه ناگهان سايه سه نفر از پشت ديوارها نمايان شد .
لوسیوس، بلا و ایوان در وسط ! با قيافه هايي شاكي به سمت ریگولوس مي آمدند .

سامانتا بالاي سر گوني جسی نشسته بود ؛
- ببين جسی ! من به خاطر خودت اين كار رو مي كنم ! با خودت اين كار رو نكن ، اين جور عشقا زود گذره!!
گوني شروع به لرزيدن كرد !
- رفتي رو ويبره جسی ؟!
- نه ! داشتم به حرفت مي خنديدم ! مطمئني تو تا حالا تجربه نداشتي ؟!


پاراگراف آخر:
اون سه تا! ‌همراه با لبخندي پليدانه ، به ریگولوس نزديك مي شدند !
فاصله به سه قدم رسيده بود كه ایوان سرنگون شد .
بلا و لوسیوس به سمت مورگانا خشمگين كه چماقي در دست داشت برگشتند .
مورگانا لبخندي مليح به آن دو زد :
- اين است قدرت خوااار شوهري !!!


پایان یک خاطره ی هیجان انگیز که کاملا با عنوان تاپیک هماهنگ است!!!


ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۰ ۱۴:۵۵:۱۶


Re: ققنوس نیوز (خبرگزاری محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۰:۰۳ شنبه ۹ مهر ۱۳۹۰
#60
یاهو


نکته : این پست صرفا" نوعی اطلاع رسانی عمومی است! و هنوز هیچ قراردادی با خبرگزاری ندارد !! ... آگاهی حق شماست!



خوف و وحشت ، سكوت ، ابهام ... مه ، دود ... همه جا را فرا گرفته بود !
تمام اعضاي گشت ثارالله و اينتروديكشن با نگاه هايي خشم آلود ، به سمت چهار موجود معصومي كه مانند بچه گربه هايي مظلوم ، در آن اوهام ، تنها رها شده بودند ، مي رفتند ...


صداي خنده هاي مهيبي فضا را پر كرده بود !!!
تنها چند قدم مانده بود ؛
_ دست نگه داريد ، دارين چي كار مي كنين ؟!
سكوت ايجاد شده ، با صدايي محكم و رسا شكسته شد ؛
نوري همه جا را فرا گرفت ، شخص تازه وارد ، لباس سفيدي بر تن داشت و نوري كه از محاسنش به همه جا منتشر مي شد ، توجه گشت ثارالله و دوستان را ، به خود معطوف كرده بود ...


اشك از چشمان استر جاري شده بود ،گودریک ، سدریک و گلرت هم به سمت سكويي كه در آن نزديكي بود ، رفتند ، تا پرچم افتخار را بر بلنداي غرور ، به اهتزاز در آورند ...
حسي غير قابل توصيف ، چيزي مانند دل پيچه ، اما نه به خاطر سنگيني شام ديشب ، بلكه به خاطر چيزي ژرف تر ؛
محفل سرانجام به آغوش آسلام پيوسته بود ...

- چي شده بچه ها ؟!
جسی درحالي كه جیمز را ، كه مانند فرشتگان در خواب به سر مي برد ، در آغوش گرفته بود ، با تعجب وارد جمع نوراني شد ؛
گودریک در حالي كه بغض گلويش را مي فشرد ، رو به جسی كرد و گفت ؛
- جسی ... باورت نمي شه ... "عمو آسلام" اومده ...
جسی با اميدواري نگاهي به "عمو آسلام" انداخت، قيافه اش آشنا بود ... كمي فكر كرد ؛
خاطرات مانند برق از جلو چشمانش مي گذشتند ...
- نــــــــــــــــــــــــــه ...
" عمو آسلام" ، همان پیرمرد مهربان و ریش داری که منوی مدیریت هم دارد و ایضا" ناظرکمکی گمشده ی محفل بود!

- - - - -

پ.ن 1: گزارشی مختصر از محفل دیروز و محفل امروز! داستان اینطور بود که اون فضاسازی خوف اینا وقتی بود که محفلی ها درگیر مرگخوارا میشن و بعدش نیروی کمکی و پیروزی اینا !
پ.ن 2: نویسنده قسم میخورد که در کمال صحت عقلی این پست را ارسال نموده است!
پ.ن: و من ا... التوفیق!









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.