هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۸
#61
- ببينين! تهاجم فرهنگی از همینجا شروع می‌شه، از خود ما، از خونمون... چیه؟ چرا اینجوری نگا می‌کنید؟

در میان سکوت جمع مالی دو کف دستش را به سمت آرتور گرفت.

- روفت این تیکه هه دیگه در اومده باباجان.

آرتور خودش را در مقابل نگاه‌های شماتتگر دیده و سعی کرد اوضاع را درست کند، پس نگرانی را از چهره زدوده و لبخندی نصفه نیمه زد:
- بگذریم، کــــجا می‌خواید ببرمتون؟ هاگوارتز ببرمتون؟ ریوندل ببرمتون؟ نارنیـــا ببرمتون؟ تهران ببرمتون؟ اولیمپوس ببرمتون؟ کــــــجا ببرمتون؟

نگاه‌های محفلیون شماتت بارتر و سنگین تر و پرفشارتر شد.
آرتور تاب نیاورد، درهم شکسته و افسرده شده و دلش خورد و خاکشیر شده و سه تا از تار موهایش هم افتاد. اما راه حلی به ذهنش رسید تا موضوع را حل و فصل کند پس لبخندی کج و کوله تر از لبخند پیشینش زد و لب گشود:
- نخواید زود اومدین ...
- آرتور نمی‌ری طبقه بالا موهاتو بچسبونی؟
- می‌خواستم فضا رو گرم کنم.
- لازم نکرده، برو لباس بچه‌ها رو اوتو کن من کمرم گرفته از بس پختم و شستم و سابیدم.

آرتور با غم و اندوه و بغش از سر جایش برخواسته و با سه تار مویی که کف دستش بود به طبقه بالا رفت. در همان زمان مالی آرام به جایی که صندلی خالی آرتور بود رفته و خودش را روی آن ولو کرد که باعث شد ناله‌ی از آن بلند شود.

تپ!

مالی ساطوری را چنان به میز کوبید که صاف روی آن ایستاد و سپس توطئه گرانه روی میز خم شد:
- خب... من یه جایی رو سراغ دارم!



...Io sempre per te


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۸
#62
دامبلدور بی‌مقدمه مرگخواران را به اطراف هل داده و پرید تا سوسک را با ریش‌هایش به آغوش بکشد.

قرچ!
سوسک له شد!
دامبلدور یادش رفته بود که دیگر ریش گرم و نرمش را ندارد.
- سوکس!

لرد جعلی موجود له را که زبانش از گوشه دهان آویزان و دل و روده‌اش از نیم‌تنه مقطوع آویزان بود، در میان دستانش گرفته و سپس بوسید.
او بیش از حد تحت تاثیر قرار گرفته و نقش و مقش و... را از یاد برده بود که با تماس لب‌هایش با مایحتوی سوسک یادش آمد.

هووررررت

پروفسور تنها راه جمع کردن گندش را در هورت کشیدن امحا و احشاء حشره دیده بود.

- ارباب چه قدر پلید هستین!
- شما تاریک‌ترین جادوگر همه اعصارید.
- اجازه بدید من باقیشو با دندون‌هام بجوم.
- برو ببینم، ته مونده ارباب مال خودمه!

دامبلدور در سکوت به تکه‌تکه شدن بدن حشره روی دست مرگخواران نگریسته و پایین افتادن دل و روده سوسک درون خودش را مثل قطره سیاهی بر روی روح سپیدش احساس می‌کرد.



...Io sempre per te


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۸
#63
بسمه تعالي




- دست نزن! مگه خودت دم نداری؟

بچه با کنجکاوی برگشته و نگاهی به ماتحتش انداخته، دستی به آن کشید. دمی روی آن نبود.

- نه ندارم.
- بزرگ بشی در می‌آری. اونوقت هر چه قدر خواستی باش ور برو.

مرد ابتدا بچه را خر کرده و سپس دمش را از دسترس او خارج کرده و با دست‌هایی که روی سینه‌اش گره زده بود، عبوسانه به تابلوی رو به رویش خیره شد؛ ساحره‌ای که دائما به این و آن هیس می‌کرد. با افتادن نگاه ساحره به پسربچه لبخندی بسیار بزرگ روی لب‌هایش نشسته و زیرلب گفت «مامانی قربونت بره، قند و عسلم!» و جوابش هم لبخندی پت و پهن بود که دو ردیف دندان با جاهای خالی متعدد را نمایان کرد.

- نکن پسره بد!

پسرک همزمان با لبخند زدن به تابلو دم مرد را کشیده و از جا پرانده بودش.

- هوی! با بچه درست صوبت کن! تو روحیه‌ش اثر می‌ذاره!

مرد دمدار از ترس تابلو در جایش فرو رفت.
- خب به این بگو به دم من دست نزنه!

زن درون تابلو چینی به بینی انداخته و با نگاهش مرد را تحقیر کرد.
- خجالت بکش! بچّه‌س! یه دو دیقه بذار با اون دمه بازی کنه، چی ازت کم می‌شه؟!

نگاه پرتره برای چند لحظه روی مرد ثابت مانده و در سکوت شماتتش کرده و دست آخر با چشمانی پر از عشق مرتب به سمت کودک برگشت:
- عزیز دلم این لیاقت نداره با دمش بازی کنی، یک صندلی...
- خیـــــلی خــــــب.

مرد رویش را آن طرف گرفته و دمش را به سمت پسربچه گرفت.
- آخ! یواش بچه‌جوون!

طفل مشغول نوازش و بررسی دم شد، چشمان پسرک از شوق و ذوق برق می‌زد. انگشتان کوچکش در میان موهای دم دویده و...
- مو نکن!
- فقط یه دونه واسه یادگاری برداشتم.

گرمای چشم‌های معصوم پسرک اخم مرد را ذوب کرد. پوزخندی زد و نمایشی آه کشید.
- جهنم، مال خود...
- آقای اسنافل، بفرمایید. شما بودید که به خاطر مشکل در تغییر شکل ناموفق دم درآورده بودین.
- بله بله خودم بودم.

مرد بلند شده و با عجله به طرف در مطب دکتر رفت، در آستانه در برگشت و از روی شانه نگاهی به پسرک که همچنان چشمانش به دم خیره شده بود، انداخت.

- عزیزم داری می‌ری؟

پرستار در لحظه آخر به سمت زنی که به تازگی از یکی دیگر از اتاق‌ها بیرون آمده بود، برگشت. زنی که شباهت بی‌نظیری با پرتره داشت.

- دلم برای همتون تنگ می‌شه!

دو زن یکدیگر را با حرارات به آغوش کشیدند و پس از آن که چند ضربه اطمینان بخش به پشت یکدیگر زدند از هم جدا شدند.

- راستي مي‌شه اين تابلوئه رو ببرم؟
- نمی‌دونم، ولی فکر نکنم مشکلی داشته باشه...

آن دیگری دستش را به سمت پسرک گرفت.
- پسرم می‌آی بریم؟

پسرک بدون جواب دادن به سمت مادرش دویده و دستش را گرفت.

- خدافظ والبورگا، خدافظ سیریوس کوچولو!



ورود سیریوس بلک عزیز رو به محفل ققنوس تبریک می‌گم!



...Io sempre per te


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۸
#64
- نه! نه! نه! قبول بودن نشد!

رابستن به جمعیت سیاه پوش که مشت‌هایشان را بالای سر برده بودند، اعتراض کرده بود.

- برو بابا.
- قبول بودن نشد.

جمله این بار با صدایی نازک و مامانی تکرار شده بود. توسط بچه که تنها سر، دستش از پشت رابستن پیدا بوده و چاقوی خون‌آلودی را به شکل تهدید آمیزی تکان می‌داد.
مرگخواران اهمیت داده سنگ، شنل، چوبدستی را متوقف کردند.
- چرا قبول نیست؟
- در سیزارو این بازی شدن بودن نبودن نمی‌شه. من و بچه ندوستن می‌شیم. ما می‌گیم ئیـــائوروزیغاااااء بودن می‌شه.
- چی هست؟
- ئیـــائوروزیغاااااء یک بازی اصیل سیزارویی بودن هستش که با غیــــــاظوروثائیلینق انجام شدن می‌شه.

مرگخواران با دهان های باز به رابستن و بچه خیره شده بودند. آنها تا آن روز به جهالت خون نسبت به فرهنگ غنی سیزارویی پی نبرده بودند.

- بازی کردن می‌شیم!

بچه چاقویش را تاب داد. پس از لحظه‌ای بلاتریکس جلو آمده، چاقوی بچه را گرفته، قورت داده و با آروق دسته‌اش را دفع کرد.
- بیاید همون سنگ، شنل، چوبدستیمون رو بازی کنیم.



...Io sempre per te


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۸
#65
بسمه تعالی


سر!کا!دو!گان!
شوالیه گرانقدر و درجه یک محفلی ها و گریفیندوری‌ها!
اول که سلام باباجان،
یکی از نویسنده‌های خیلی خوب سایت هستی که نوشته‌هاشون امضا داره، هویت داره و مال خودشونه، پیش کس دیگه‌ای پیدا نمی‌شه. این نوشتن و سبک و سیاق از کجا می‌آد؟ چطور شکل گرفت؟ کیا تو شکل دادنش دست داشتن؟

سرکادوگان بی تعارف یکی از سه شخصیت خیلی خیلی خیلی محبوب من از کتاب بوده و هست! بامزه و جالب. اوّل که دیدم یه نفر شناسشو برداشته - من نبودم و شما فکر کنم مدّتی بود که سِر شده بودی- راستش یک مقدار دلم گرفت، گفتم حالا معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد و چی بشه، ولی بعد از دنبال کردن پستات دیدم خیلی شبیه سِر کتاب هستی! تقریبا می‌تونم بگم خود سرکادوگان رولینگ رو ایفا می‌کنید،حتی جزئیاتی مثل اسب کوتوله‌ش رو هم تغییر ندادی... اینو گفتم که یک سوال بپرسم. کلی شخصیت اصلی و یا دست کم پررنگ سایت هست که پتانسیل زیادی دارن، اما عموما کسی نمی‌ره سراغشون، حتی وقتی که همه چیز میاد دستشون و متوجه می‌شن ایفا چیه! حتی برای تغییر شناسه دوّم و سوّم و چهارمشون! با توجه به قدیمی بودنتون، چرا استفاده از شخصیت‌های نسبتا پررنگ و سوژه‌دار کتاب به مرور زمان هی داره کمتر و کمتر می‌شه؟

سومین سوالم راجع به محفله، فکر کنم دست کم اومدن و رفتن سه یا چهارتا دامبلدور رو دیده باشید از زمان برداشتن شناسه آنجلینا تا الان - اگر اشتباه نکنم - و از اون زمان تا الان تقریبا فقط خود شما باقی موندی! دیگران یا در رفت و آمد بودن یا ناپدید شدن یا اصلا براشون عضویتشون فرقی نداشت و ... چی باعث می‌شه پای کار این خونه فکسّنی و آشپزخونش بمونید؟ حس وفاداری، نوستالژی، لجبازی؟!


همین‌ها باباجان فعلا، حالا بعدا سوال یادم اومد میام اینجا بپرسم.



...Io sempre per te


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۸
#66
در همون لحظه که مبل در افق محو می‌شد، صدایی از گنجه به گوش رسید:
- هممم! همممم!

سرهای تام و مروپ به آرامی به سمت گنجه چرخید. نایلکسی از درون آن بیرون زده و جنون بار تکون می‌خورد.

- ببین پسرم، اینا از اونایین که آشغالاشون رو انبار می‌کنن، بیا بریم اینا به درد ما نمی‌خورن.

اما لرد پای عشقش ایستاده، دوان دوان خودش را بالای گنجه رسانده و با انگشتان شصت و سبابه کیسه پلاستیکی را در آورد.
- مادرجان آشغال نیست، سوجیه
- دیگه بدتر عسلکم! بیا بریم اینا به درد ما نمی‌خورن.

مروپ اصلا نه می‌دید و نه می‌دانست سوجی کی و یا چیست. او فقط می‌داسنت دلیل قانع کننده‌ای برای رفتن است.
سوجی درون پلاستیک خسته و پلاسیده، با ترک برگی که زرد و شکننده شده بود، دیواره‌های شفاف را گرفته و فریادهایی نامفهوم و بی‌رمق سر می‌داد.

- نه مادر جان، ما با این محفلیه کار داریم، می‌خوایم ازش حرف بکشیم.
- دیدی اینا ستون پنجمین پسرم، نگفتم اینا به درد ما نمی‌خورن... حالا کجا هست؟

لرد کیسه را بالا گرفت تا مادرش ببیند.
- ایناهاش، این پرتقالس!
- مارمالادم، بالاخره رسیدی به این که پرتقالا به درد ما نمی‌خورن؟

لرد با نگاهی نافذ چشم در چشم سوجی دوخت.

- نه مامان جان، این نره، پرتقال محبوب ما مادّه‌س.

مروپی که نمی‌دانست که چه کسی تفاوت میان پرتقال های نر و ماده را به پسرکش یاد داده است. نگران بود و نگران‌تر از او سوجی بود که کف دست لرد نشسته و چشم در چشمانش دوخته بود.

- حرف بزن پرتقال، از پرتقال ها برامون بگو.



...Io sempre per te


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۸
#67
تام چوبدستی نداشت، تام غریب بود، تام تحقیر شده و لباس دلقکی به تنش رفته بود.
اما هنوز لرد بود و غرور داشت، پس میله را در دهن صاحب سیرک فرو کرده و از گوشش در آورد.

- بدید عمّتون دلقک بازی در بیاره.

تام با خشم به سمت خروجی رفته و از اتاقک خارج شده و وارد سالن اصلی شد.

- خااااانم‌آ آقایووووووون! معرفی می‌کنم، کمــــــــدین... تام مارولو ریدل!

مردی کچل و عینکی، جست و خیز کنان از سکو پایین پریده و با لبخندی تصنعی که از یک طرف تا طرف دیگر سرش می‌رسید به لرد ولدمورت خیره شد.

- لرد! لرد ولدمورتیم خیر سرمون! اون اسم کذایی رو هی تکرار نکنید!

مرد متصنع هرهر خندیده و مردم نیز (زورکی) او را همراهی کردند.

- به چی می‌خندید، ما خونمون دوتا کوچه پایینتره، مرگخوارانمون رو می‌آریم و ...
- هه هه هه!
-به خودت بخند! کچل!

آن کچل دیگر دست از خنده تصنعی‌اش برداشته و واقعا خندید.
- خودتم که کچلی!
- هستیم که هستیم! به خودمان مربوطه!

ریشخندهایی که از دوران قدیم بر تام وارد شده بود، او را بسیار مستقل و مقاوم بارآورده بود.

- تازه دماغم نداری!

صبر و استقامت لرد حدی داشت.

- ما نجینی‌مون رو می‌خوایم.

بغض گلوی لرد را گرفته و اشک در چشمان سرخش حلقه بست. همین مسئله باعث برانگیختگی احساسات بینندگان شد.
مرد کچل ناگهان جیغ زده و از جا پریده و لرد را بلند کرده و روی دوشش گذاشته و فریاد زد:
- تام مارولو ریدل خوشگلمون با آرای مردمی راهی دور بعدی مسابقه می‌شه! به افتخااااارررررش!

و لرد را پرت کرد به پشت صحنه. لرد در حالی که با مهارت روی سر فرود آمده بود با خودش اندیشید حالا که یک مرحله را بالا آمده. خب چرا قهرمان نشود؟



...Io sempre per te


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۰:۵۵ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۸
#68
بسمه تعالی


- به نظرم کلاغ می‌آد.
- کلاغ؟! آخه مگه کلاغ قرمزم داریم عقل کل؟
- تو این دوره زمونه همه چی پیدا می‌شه، همین دیروز یه ماست خریدم که توش...

دو رهگذر بی‌توجه به موضوع صحبتشان راه خود را کشیدند و رفتند. برایشان آنچنان مهم نبود که ته‌توی ماجرا را در بیاورند و یا در تب دانستن جوابش به قدری بسوزند که خواب و خوراک برشان حرام شود و الی آخر، همینطور بی‌هوا یک چیزی دیده و سوژه‌اش کرده بودند. اما کسانی هم بودند که با هوا، سوژه را سوژه کرده بودند.

- بت می‌گم بیا پایین!
- نم‌خوام!

مرد طاس بی‌قرار چند قدم این طرف و آن طرف رفت و سپس ایستاد.

- بیست و هفت... بیست هشت... لعنتی کجا افتاد باز؟!
- آیِ ویزلی این قَ گیر مال دنیا نباش کلّهم یه...
- تو هیس!
- موعه.

آرتور سرانجام رشته سرخ رنگ نحیفی را از میان چمن‌ها برداشته و در جایی از سرش فرو کرده و سپس با عطوفت در حالی که لبخند به لب داشت تار مو را نوازش کرد.
بعد دوباره از کوره در رفت.
- نیای پایین مالی رو می‌فرستم سراغت!

رنگ از چهره دخترک پرید، اما خودش را نباخت و یا دست کم سعی کرد نبازد، لبخندی پت و پهن بر لب نشاند و چشم خمار کرد:
- عمو ویزلی شما جای پدر مایی درس ولی ما که بچه نیسیّم دیه که اَ مامان‌بیل بترسیم.
- آها... که ازش نمی‌ترسی... مااااااللللییییی!
- باشه باو! باشه... اومدم پایین. بد آتو گرفته ازمون‌آ!
- داری می‌آی اون جعبه زردرم بکن بیار.
- دزگیر همسادس.
- مااااااا...
- چش! امر دیگه نیس؟
- نه!

آقای ویزلی با لبخندی سرشار از رضایت جوزفین را نگریست که دستی به برجستگی ناشی از اصابت با وردنه‌اش کرده و حالا آرام آرام با یک جعبه مشنگی زردرنگ از پای پنجره طبقه دوّم خانه گریمولد پایین می‌آمد.

تبریک می‌گم به دوشیزه جوزفین مونتگمری، عضو جدید محفل ققنوس.



...Io sempre per te


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#69
تصویر کوچک شده


هکتور فکری به ذهنش رسید! دستش را دراز کرده و کراب را برداشته و درون پاتیلش انداخته و ملاقه‌اش را در دهان وی فرو کرده و تاباند.
قصدش هم زدن بود.

بعدش زیر وی را روشن کرده و با شوق هنرمندی که به بلوغ رسیدن هنرش را تماشا می‌کند به جز و ولز و این پا و آن پا کردن‌های او نگریسته و بی‌توجه به فریادهای سوختم! سوختم! ها در پاتیل را گذاشت. چند دقیقه بعد در را برداشته و نگاهی به موجود ملتهب و مرتعش انداخت.

- اَه! خراب شدی. چه قدر مسخره و خنده‌دار!

این که یک معجون خراب شود، به نظر هکتور خیلی خنده دار بود.
هکتور کراب خراب معجونی را روی زمین انداخت تا آنجا تشنج کرده و با کف و تفش پاتیل او را آلوده نکند.
پاتیل پاکیزه راز موفقیت او بود.



...Io sempre per te


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۸
#70
- دست‌هامون رو باز کن آرتور تا این بی‌مایه ها رو... چی شد همرزم؟ بازمون کن خب!

آرتور سر را از جایش بلند کرده و روی پا ایستانده و کوتوله خان را هم زیر پای وی گذاشته و تا دستش به کمربند شوالیه کهنه‌کار رسید، خشکش زد.

- همرزم عجله کن!... یا لااقل دستت رو از کمربندمون بردار یکی می‌بینه فکر نامربوط...

سرکادوگان هم که می‌خواست نگاهی به اطراف بیاندازد تا ببیند غیر از خودشان هم کسی هست، با دیدن چیزی که پشت سرش بود، خشکش زد.
موجودی کوچک و نحیف و رنگ پریده با موهای بلند مشکی که بدنش را پوشانده بود و نگاهی متحیر و جن‌زده که در حدقه بی‌قراری می‌کرد و لبخندی که آهسته به شعفی تاریک گشوده شد.

- جیــــــــــــــــــ
-یـــــــــــــــــــــــــــ
-ــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

در طول راهرویی تاریک و مرطوب شوالیه‌ای پیر با صدای دلنگ دلنگ فلز می‌دوید و به دنبالش مردی خیس شلپ و شلوپ کنان و پشت سرشان اسب پاکوتاهی که سعی می‌کرد از آنان جا نماند و به دنبالشان شاید دخترکی که از دیدن چند آشنا بیش از حد هیجان زده شده بود.
و همه به سوی مقصدی نه چندان خوش‌آیند...

در همان نزدیکی:


پیرمرد با جیغی بنفش که از فاصله‌ای نه چندان دور به گوش می‌رسید از جا جست و ...
- آخ!

سرش به سقف برخورد کرد.
سقفی که تنها یک وجب یا یک وجب و نیم با صورتش فاصله داشت و مغرضانه بازدم مرد را به صورتش پس می‌زد تا فضای تنگ و خفه، تنگ‌تر و خفه‌تر به نظر برسد. دیواره‌های خاکی و ریشه‌های پوسیده گیاهان در میان مو و ریش آلبوس گیر کرده و گویی آزمنده به دنبال آن بودند تا اسیرش کنند.
نگاهی به دور و برش انداخت، زیر پایش تاریکی محض به‌نظر تا بی‌نهایت ادامه داشت و بالای سرش...
بالای سرش بسته بود. توده متراکمی از خاک و کرم‌هایی که در آن می ‌لولیدند و رقابتی تنگاتنگ برای چندش‌آور تر بودن با هم داشتند.

- خب حالا چه کنیم؟ بزن بریم خونه.

پیرمرد چشم‌هایش را بست و تصویری از خیابان گریمولد را در ذهنش مجسم کرد و احساس همیشگی به سراغش آمد، چیزی مثل مچاله شدن درون یک قفس آهنی، منتهی این بار قفسی با میله‌های مزین به خارهای آتشین که در وجودش فرو می‌رفتند.

- هیــــــــــ!

نفس پیرمرد را بریدند، ریه‌هایش را آتش زدند و وجودش برای یک مشت هوای تازه به التماس افتاد، یک مشت هوای تازه‌ای که نبود، عاجزانه به سینه‌اش چنگ زد و دست در دهانش انداخت تا بلکه آن را بیشتر بگشاید، انگار که مشکل از دهانش بود، اما با جنبیدن چیزی بالای سرش نفس بریده، با سینه‌ای که می سوخت نگاهی به بالای سرش انداخت.
خاک می‌جنبید.

- هان؟!

یک جفت پنجه دراز و تیز از درون خاک بیرون جسته و بر جایی که سابقا سر آلبوس قرار داشت فرود آمدند.
دامبلدور با حرکت سریع و ماهرانه باستن به پایین دالان می‌خزید و در حالی که آرزو می‌کرد که بتواند فاصله بیشتری بین خودش، چنگال‌های تیز و بلند و صاحب خرخرکنانشان بیاندازد، از حفره‌ای که نمی‌دید سقوط کرد.

- مرلیـــــــــن!



ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۷ ۱۱:۱۵:۵۵


...Io sempre per te






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.