هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۸
#61
- چه اتفاقی برای ارباب افتاد؟

مرگخواران دور دامبلدور/لرد حلقه زدند.
- ارباب فوت کردن؟
- زبونت رو گاز بگیر!
- بابا من که تو اینجا شمعی دیدن نمی کنم; پس ارباب چی رو فوت کردن شده؟
- بعدا همه چیز رو توضیح دادن می کنم.

رابستن دست بچه را محکم تر فشرد.
- حالا می شه بگین چه بلایی سر ارباب اومده؟

لینی بالای سرد دامبلدور/لرد پرواز کرد و پس از برسی نبض و وضعیت تنفسی دامبلدور/لرد گفت:
- تا اونجایی که من فهمیدم ارباب غش کردن.
- غش!؟... وای غش کردن خیلی ترس... چندشه!

هیچکس به فریادهای رکسان توجه نکرد; این رفتار برایشان کاملا عادی بود. در این هنگام دروئلا صفحه ای از کتابی که در دست داشت باز و شروع به خواندن آن کرد:

نقل قول:
غش کردن نوعی شوک است که در اثر اختلال موقت در خون رسانی، برای چند لحظه عملکرد مغز را متوقف و باعث از دست رفتن هوشیاری می شود. غش ممکن است ناگهانی یا قبل از آن علائم هشداردهنده ای چون سرگیجه، دیدن نقاط نورانی، تهوع، تعریق و رنگ پریدگی داشته باشد.


دروئلا کتاب را بست و به دیگران خیره شد.
- یعنی ارباب نقاط نورانی می دیدن؟
- حالا که ارباب غش کردن باید چی کار کنیم؟
- باید رو ارباب آب یخ بریزیم!
- ارباب از خیس شدن خوششون نمیاد!
- شاید باید از معجون به هوش بیار من به ارباب بدیم!
- عمرا!
- به نظر من، عزیز مامان به یه لیوان آب قند به همراه خرما نیاز داره; که من می رم بیارم براش.

مرگخواران دور شدن بانو مروپ را تماشا کردند.
- ولی طبق گفته این کتاب باید پاهای ارباب رو بالا ببریم.
- مطمئنی ئلا؟
- بله من کاملا به این کتاب ها اطمینان دارم.

آنها نگاهی به دامبلدور که حالا لرد شده بود کردند و چون راه حل دیگری به ذهنشان نمی رسید مجبور شدند به نوشته های کتاب اعتماد کنند.
- پس پیش به سوی بالا بردن پاهای ارباب!


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۲۶ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۸
#62
- تا سه می شماریم و اگر نگفتید نجینی را صدا می زنیم!

مرگخواران به اضافه فرد و جرج، بین دو راهی سختی قرار گرفته بودند; یا باید حقیقت را می گفتند و یا باید خوراک نجینی می شدند.
- زود تصمیم بگیرید...یک!...

مرگ خواران:
-... دو!...

مرگخواران:
- دو و بیست و پنج... دو و نیم!...

مرگخواران به علاوه فرد و جرج به یکدیگر نگاه کردند; کارشان تمام بود!
- دو و هفتاد و پنج!... شد که بشه...سس...
- فس فس پاپا فس! :nagini:

نجینی که سرزده وارد اتاق شده بود، نگاه معصومانه ای به لرد انداخت.
- پاپا فس!؟ :nagini:
- نه نجینی!... برو... فعلا کار های مهم تری دارم.
- ولی پاپا فس! تو قول دادی فس پیتزا فس! :nagini:
- من قول دادم تو را به آن پیتزا فروشی گران فروش ببرم؟!
- فس پاپا فس!
- ای بابا! الان ما کار داریم. باشد برای زمان دیگری فرزندم.
- پاپا تو قول دادی فس! :nagini:
- ارباب می خواین من پرنسس رو اونجا ببرم؟

لرد به لیسا که رکسان شده بود خیره شد.
- بد فکری هم نیست! من چشمانم را می بندم و از بین شما یک نفر را انتخاب می کنم تا پرنسسمان را به پیتزا فروشی ببرد; ولی بقیه باید بمانند و توضیح دهند که چه چیزی را از ما مخفی می کردند!


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۸
#63
کریس با استرس داخل دفترش قدم می زد. نمی دانست نقشه اش می گیرد یا نه! ولی مجبور بود صبر کند تا ببیند نتیجه چه می شود; ناگهان چشمش به جغدی افتاد که به سمت او می آمد.
- جغد اومد!... گابریل بیا جغد اومد.
- چی شد جناب وزیر؟
- جغد رسید گابریل.

کریس جغدی را که با دو دست گرفته بود، به گابریل نزدیک کرد.
- بیا نامه رو از پاش باز کن. بعد... بعد متنی که داخل نامه نوشته بخون; باور کن من طاقتش رو دارم.

گابریل بدون اینکه چیزی بگوید نامه را از پای جغد باز کرد و سپس به سمت در رفت.
- کجا داری می ری؟ گفتم که، طاقت شنیدنش رو دارم!
- ولی من فقط می رم استریلش کنم...
- نمی خواد گابریل! بی خیال استریل کردن!
- اما این نامه کلی...

در این موقع کریس نامه را از دست گابریل قاپید و نگذاشت گابریل ادامه حرفش را بزند.
- اصلا حالا که اینطور شد خودم می خونمش.

کریس سرفه ای کرد و با صدایی لرزان شروع کرد به خواندن:
نقل قول:
رابستن رفت هوا ، کلش باد کرد ،دستور چیه؟


- رابستن رفت هوا؟
- آره گابریل! رفت هوا و این یعنی؟...
- یعنی رابستن به فروزماید آلوده شده؟
- نه! این یعنی رابستن رفته هوا. پس دیگه واسه ما هیچ خطری نداره.

کریس این را گفت و به سمت کمدش رفت.
- بالاخره تونستیم از شر دشمن راحت بشیم! حالا دیگه هیچی وزارتخونه رو تهدید نمی کنه.

کریس از داخل کمد دو تا چمدان سیاه و بزرگ بیرون آورد.
- اینا چیه جناب وزیر؟ می خواین جایی برین؟
- آره گابریل. می دونی، این چند روز من استرس زیادی کشیدم به خاطر همین تصمیم گرفتم یکم به خودم استراحت بدم.

گابریل با تعجب کریس را نگریست.
- چی؟ می خواین برین مسافرت؟ وزراتخونه رو هم همینطوری رها کنید؟

کریس که داشت چمدان ها را بیرون می برد رو به گابریل کرد.
- قرار نیست وزارتخونه رو همینطوری رها کنم; مگه تو اینجا نیستی؟
- چرا، هستم.
- خب تموم شد دیگه! اصلا تا وقتی من بیام تو وزیر باش... خداحافظ!

کریس این را گفت و گابریل را تنها گذاشت. گابریل هم که حالا وزیر شده بود، تصمیم گرفت خودش دستور بعدی ( در رابطه با رابستن) را صادر کند.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۸
#64
سلام پرفسور!

بفرمایید.
همگروهی: تام جاگسن.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: متروی لندن!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۸
#65
اواخر ماه نوامبر بود و باران به آرامی می بارید. بوی خاک باران خورده تمام شهر را فرا گرفته بود. همه مردم سعی می کردند هر چه زود تر خود را به خانه هایشان برسانند یا حداقل برای خود سر پناهی پیدا کنند. زیر این باران، فرد شنل پوشی جلوی در یک خانه ایستاده بود و پلاک خانه را برسی می کرد.
- خودشه! درست اومدم.

معمولا مردم زیادی به صاحبان آن خانه مراجعه می کردند. آن خانه، خانه ی افرادی بود که می توانست تمام معما ها را حل کنند; همه مردم به آنها مراجعه می کردند، حتی کارآگاهان جوان از اسکاتلند یارد. ولی گویی فرد شنل پوش قصد در زدن و ورود به خانه را نداشت. او آرام به سمت پنجره رفت و به داخل خانه خیره شد.
- مثل اینکه خوابن... نکنه نتونم پیداش کنم؟

فرد شنل پوش نگاه مرموزی به اطراف انداخت سپس دستش را داخل جیبش برد و چوبی از آن بیرون آورد. چوب را به سمت پنجره گرفت و آن را تکان داد; یک دفعه پنجره باز شد و فرد شنل پوش وارد خانه گشت.
- آخیش!خوب شد که کسی نفهمید... حالا برم دنبال اون چیزی که به خاطرش تا اینجا اومدم بگردم.

فرد شنل پوش کلاه شنلش را برداشت و به آرامی گفت:
- لوموس!

نوک چوبدستی دختر که شنل پوشیده بود روشن شد و دختر شروع به جست و جو کرد.

بیرون خانه

باران هر لحظه شدید و شدید تر می شد و آسمان با صدای بلند غرش می کرد. ناگهان صدای رعد و برق با صدای پاق عجیبی ترکیب شد و فرد شنل پوش دیگری پشت در همان خانه ظاهر گشت. او هم با دقت پلاک را برسی کرد و سپس به سمت یکی از پنجره ها رفت.
- خب، اگه در عرض ۱۵دقیقه یا همون یک ربع بتونم اطلاعات رو جمع کنم خیلی راحت راس ساعت ۹:۴۵ دقیقه اینجام. ولی اگه در طی این عملیات به فردی برخورد کنم و مجبور بشم از چوبدستی استفاده کنم، که بر اساس نوع طلسم و... وای! یک دقیقه و سی و دو ثانیه گذشت!... بهتره شروع کنم.

او هم پنجره را باز کرد و داخل شد.
- مثل اینکه هیچ کس خونه نیست; البته این احتمال وجود داره که خواب باشن. احتمال های دیگه ای هم هست که فعلا بی خیالش می شم و می رم سراغ کارم... لوموس!

پسر شروع کرد به جست و جو کردن...

مدتی بعد

- مثل اینکه... نور چی بود؟... نکنه بیدار شدن؟

دختر آرام از بالای پله به پایین نگاه کرد. نوری عجیب در هوا در حال حرکت بود و گویی کمی پایین تر از آن یک چوبدستی نمایان بود.
- این امکان نداره! یعنی یه جادوگر دیگه هم تو این خونست؟

دختر چوبدستی را محکم تر از قبل، در دست گرفت و با خاموش کردن نور آن، خود را با شب یکی کرد سپس از پله ها پایین رفت.
- یعنی اون کی می تونه باشه؟...اینجا چی کار می کنه؟... نکنه فهمیده من اینجام؟... بهتره برگردم.

او آرام به سمت در رفت ولی در همان موقع صدای دو نفر از پشت در بلند شد.
- عجب شب خوبی بود.
- آره یه شب بی درد سر!
- بله، یه شب خیلی خوب... حالا می شه کلید رو بدی؟

مردی که بارانی پوشیده بود کلید در خانه را به آن یکی مرد داد تا در را باز کند.
- وای! پس بیرون بودند، باید سریع برم.

دختر که به در نزدیک بود، سریع عقب عقب رفت ولی به پشت سرش نگاه نکرد، آن پسر شنل پوش هم که صدا شنیده بود سریع به سمت در آمد که ناگهان...

شترق!

- آخ آخ...لوموس!
- آخ... تو دیگه کی هستی؟

آن دو نفر که تازه توانسته بودند چهره هم دیگر را ببیند، چوبدستی هایشان را کمی پایین آوردند.
- چی؟... اما دابز؟
- تام جاگسن؟

هر دو: اینجا چی کار داشتی؟... خودت اینجا چی کار داشتی؟!

اما که دیگر از جایش برخاسته بود نگاهی به در کرد و قمقمه ای را از داخل کیفش در آورد.
-اومده بودم تا معجون مرکبم رو تکمیل کنم اونم با اضافه کردن موی باهوش ترین ماگل; بعد هم با ترکیب کردن معجون خواب با این معجون یه معجون جدید می سازم. حالا تو بگو واسه چی اومده بودی؟
- خب منم از وزارت خونه ماموریت داشتم تا...

ناگهان در با شدت باز و مردی در آستانه در ظاهر گشت.
- شما ها دیگه کی هستین؟

اما و تام با تعجب به مرد خیره شدند. ناگهان تام چوبدستی اش را به سمت مرد نشانه رفت و طلسمی به سمتش شلیک کرد. مرد بلافاصله روی زمین افتاد!
- دکتر واتسون! چه بلایی... آخ!

مرد دوم هم (که همان کارآگاه معروف شرلوک هلمز بود) کنار جان واتسون روی زمین افتاد.
- کشتیش!؟
- نه بابا، فقط بی هوشش کردم تا بتونیم حافظشون رو پاک کنیم.

اما و تام بالای سر آن دو نفر رفتن و اما در کسری از ثانیه قسمتی از مو های شرلوک هلمز را قیچی کرد و داخل معجون ریخت.
- می گم بهتر نیست از جلوی در بیاریمشون این ور؟
- آره.

تام با یک حرکت چوبدستی، آنها را جا به جا کرد.
- یه وقت کمک نکنی حافظشون رو پاک کنیم! انگار نه انگار که اینجا بودی!

ولی اما اصلا حرف تام را نشنید زیرا انقدر محو تماشای معجون شده بود که حرف کسی را نمی شنید.
- باورم نمیشه که الان یه معجون مرکب با موی شرلوک هلمز درست کردم. بذار یه ذره هم از موهای دکتر واتسون توی این یکی معجونم بریزم.
- معجون...


تق تق تق!

ولی هنوز تام چیزی نگفته بود که صدای در بلند شد.

- کارآگاه شرلوک! کارآگاه در رو باز کنید!
- جواب ندیم.
- کارآگاه در رو باز کنید. دیدم که رفتین تو!
- همین رو کم داشتیم!
- بیا بخورش و برو جواب اون کسی که منتظر کارآگاه شرلوک رو بده!

تام با تعجب نگاهی به شیشه معجون انداخت.
- تا جواب بدی من این دو نفر رو جا به جا می کنم.
- باشه، ممنون.

تام سریع شیشه معجون را سر کشید و به سمت در رفت.
- خب، حالا من موندم و دو فرد مهم!... امیدوارم که منو به خاطر کاری که می کنم ببخشن.

اما با تکان دادن چوبدستی در کمد را باز کرد و دکتر واتسون و کارآگاه شرلوک را داخل کمد انداخت سپس در کمد را قفل کرد.
- حالا وقتشه یکم تغییر کنم.

اما که علاقه زیادی به کار های هیجان انگیز داشت; معجون مرکبی که او را شبیه دکتر واتسون می کرد تا ته سر کشید.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: بنیاد آموزش داوطلبان کنکور (بادک)
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۸
#66
- سلام نیوت! چقدر به موقع رسیدی... حالا که اومدی می تونیم درس رو شروع کنیم!

نیوت که با مغز روی زمین فرود آمده بود; از جا بلند شد و به استادش چشم دوخت.
- به چی نگاه می کنی؟ برو بشین اونجا و وسایلت رو در بیار.
- چشم پرفسور.

نیوت روی تنها صندلی موجود در کلاس نشست و دفتر و قلم پرش را در آورد.
- خیلی خب... صدا میاد؟... به نام مرلین من پرفسور بینز هستم مدرس کلاس های کنکور فقط در چند جلسه!
- منم...
- آیا شما نگران کنکورمشنگی هستین؟ نگرانید که رتبه خوب تو کنکور نیارید؟ آیا شما نگرانید که ترازتان بالا نرود؟...
مژده! مژده!
دیگر نگران نباشید!
شما می توانید با خواندن جزوه های : " چگونه تست بزنیم؟" و " چه گونه در کنکور رتبه خوب بیاوریم؟" و شرکت در کلاس های خصوصی پرفسور بینز، در کنکور رتبه زیر ده هزار بیاورید! اگر همین الان ثبت نام کنید ۴۰% تخفیف می گیرید.
بشتابید! بشتابید!

کلاس های رفع اشکالات کنکور...
- پرفسور بینز!
- بله، درست شنیدید! کلاس های رفع اشکال...
- پرفسور بینز!

پرفسور بینز دست از تبلیغ کردن آموزش دادن برداشت و نگاه پوکر فیسانه ای به نیوت انداخت.
- چی شده؟ چرا هی می پری وسط حرفم؟
- ببخشید پرفسور، کی شروع می کنید به درس دادن؟
- اینایی که گفتم همش درس نیوت! مردم باید یاد بگیرن که پول هاشون رو چه طوری و در چه راهی خرج کنن.
- مگه تو چه راهی باید خرج کنند؟
- تو راه رسیدن به جزوه های من علم و دانش.
-راه رسیدن به علم و دانش...
- البته این رو هم بگم که دانش و علم راحت به دست نمیاد، یکم خرج داره!... حالا اگه تو هم می خوای به دانش دست پیدا کنی باید یه مبلغی بپردازی.

نیوت به جیب هایش که پر از خالی بود خیره شد.
- پرفسور من پول ندارم!
-نداری؟ هیچی نداری؟... پس اگه اینطوره باید بگم شرمنده نمی تونم کاریش کنم.
- ولی... .

اگر نیوت در کلاس شرکت نمی کرد، چیزی یاد نمی گرفت و در نتیجه در کنکور رتبه خوب نمی آورد; لرد سیاه هم حسابش را می رسید.
- خب؟ چه تصمیمی گرفتی؟
- من فکر کنم یه مقدار پول داخل بانک...
- آفرین! تصمیم کاملا درستی گرفتی... بیا این شماره حساب منه; برو پول رو جغد به جغد کن بعد بیا جزوه ها رو تحویل بگیر... کلاس هم تموم شد!

پرفسور بینز کاغذی به نیوت داد و از کلاس خارج شد. نیوت هم کاغذ را داخل جیبش گذاشت تا در وقت مناسبی سراغش برود.
- خیلی خب. الان نوبت کلاس بعدیه.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۸
#67
عرق سردی روی پیشانی هکتور نشسته بود و نگرانی و ترس از چهره اش میبارید.
- کجاست؟ پس کجا گذاشتمش؟

هکتور با استرس کشو های میزش را باز و بسته می کرد تا شاید، چیزی را که مد نظرش بود بیابد.
- نه...نه...نه!... اینجا هم که نیست... نکنه...

به طور غیر منتظره ای یکی از کشو ها از جا در آمد و روی هکتور افتاد و باعث شد او هم زمین بخورد.
- لعنت! آخه الان چه وقت افتادن بود؟... حالا باید چی کار کنم؟

او به ساعت خیره شد; نیم ساعت گذشته بود. اگر اشتباهی پیش می آمد و لیسا قربانی می شد چه؟ اگر معجونش درست کار نمی کرد چه؟ اگر کل زحماتش بیهوده بود چه؟ ناگهان صدای جیغ کشیدن و فریاد های لیسا کل خانه را فرا گرفت و چهره آرسینوس دوباره مقابل چشمانش پدیدار شد.

- لیسا من نمی ذارم تو بمیری!... من نا امید نمی شم!

هکتور این جمله را با صدای بلند گفت و سریع از جا برخاست. کشو را به طرفی پرتاب کرد و سراغ پاتیلش رفت.
- تقریبا آماده ست. فقط باید یکم توش زهر افعی بریزم، بعد برم دیاگون یکم...

تق تق تق


هکتور با ترس از جا پرید. چه کسی ممکن بود این وقت صبح به او سر بزند؟ آرام و بی صدا به سمت در رفت ولی آن را نگشود.

تق تق تق

- هکتور؟... کجایی هکتور؟... در رو باز کن هکتور!

هکتور که صاحب صدا را شناخته بود در را باز کرد و سعی کرد چهره خود را کاملا عادی نشان دهد.
- سلام رکسان. چه عجب یادی از ما کردی!
- سلام هکتور! چرا در رو باز نمی کردی؟ خسته شدم از بس منتظر موندم.
- ببخشید داشتم معجون می ساختم حواسم نبود.
- وایستا ببینم، چرا قیافه ت اینجوری شده؟
- چه جوری شده مگه؟
- شبیه کسایی شدی که جنازه دیدن!... دیشب نخوابیدی؟

هکتور به یاد آن جنازه های مرموز و وحشتناک افتاد ولی چیزی نگفت.
- آره... راستی کاری داشتی رکسان؟
- بله، اومدم ببینم لیسا اومده پیش تو؟ آخه از دیروز که رفته بود هاگزمید برنگشته; خواستم ببینم اگه اینجاست می شه صداش کنی بیاد با هم بریم دیاگون.
- نه رکسان اینجا نیست. ولی اگه دیدمش حتما بهت خبر می دم.
- باشه. اگه دیدیش بهش بگو من اومده بودم دنبالش...
- رکسان، گفتی می خوای بری دیاگون؟
- آره. چه طور مگه؟
- منم می خوام همراهت بیام. یه لحظه صبر کن... .

هکتور سریع داخل رفت و بعد از اضافه کردن زهر افعی به معجون، بازگشت.
- حالا می تونیم بریم.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۸
#68
هکتور ویبره زنان از کمد خارج شد و مقابل لرد و مرگخواران ایستاد.
- تعریف کن هک; منتظریم!
- ارباب رفته بودم داخل خواب هاگرید.
- خب؟
- هیچی دیگه! همه خوب بودن سلام می رسوندن... راستی رودولف رو هم دیدم.
- آسیبی که به کمدمان نرسانده بود؟
- نه ارباب. ولی...
- خوب است که به کمدمان هیچ آسیبی نرسیده وگرنه می دانستم با رودولف چه کار کنم!... حالا او داخل کمد چه می کرد؟
- دست در دست رویا در حال پرت کردن عشق بیشتر به رویای هاگرید بود...
- چی گفتی هکتور؟

بلاتریکس که خشمگین بود، همه مرگخواران را کنار زد و خود را به هکتور رساند.
- گفتم رودولف، دست در دست رویا...
- کروشیو!

هکتور روی زمین افتاد.
- آخ... آخ... همه چیزتقصیر رودلفه اون وقت تو، به من کروشیو می زنی بلا؟!
- واسه رودولف هم دارم هکتور. فقط دستم بهش برسه، کاری می کنم یادش بره رویا کیه!

بلاتریکس چوبدستی اش را پایین آورد و با خشم به کمد چشم دوخت.
- ارباب؟
- چیه؟
- می گم حالا که هکتور می گه وضعیت امنه، بریم داخل کمد؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کتاب جامع معجون سازی نوین
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۸
#69
نام معجون: معجون وارونه

رنگ معجون: نیلی

نام مخترع
: اما دابز.

مواد لازم:

۱- خاک ماه.

۲- گیاه ستاره.

۳- اشک تسترال.

۴- جاذبه ی زمین.

۶- چشم اژدها.

کاربرد:


این معجون شما را وارد دنیای جدیدی می کند; یک دنیای وارونه. این دنیا وارونه، دنیای جذابی است. دنیایی که زمین بالاست و آسمان پایین. دنیایی که جاذبه در آن معکوس عمل می کند و شما می توانید روی سقف خانه خود حرکت کنید و آسمان را زیر پای خود ببینید.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۸
#70
کنیچیوا.
تکلیف آوردم پرفسور.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.