هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱:۰۲ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
#71
دختر آقای گانت قصد ادامه تحصیل دارد! - قسمت هفتم


-پدر مامان با بخوانیم و بنویسیم که لیسانس نمیدن! مامان می خواد بره دانشگاه لیسانس بگیره!

شاید پر شدن حساب‌های بانکی و سکونت در زعفرانیه، روی اخلاق ماروولو و برخوردش با دخترش تاثیر گذاشت اما برای تغییر باورهای بنیادین او به چیزی بیش از این ها نیاز بود...چیزی شبیه به معجزه!

با خشم چند تار از سبیلش را کند.
-زمان سالازار...مرلین بیامرزدش. ضعیفه پاش رو از خونه می ذاشت بیرون، همون پاش رو قلم می کردن! ضعیفه رو چه به دانشگاه؟! پس فردا دو کلوم درس می خونه یاغی میشه! دختر باس بمونه توی خونه فقط برا کانون گرم خونواده بپزه و بشوره و بسابه!
-اما مامان دوست داره مادری تحصیل کرده باشه و به قله های موفقیت...
-تف به شرف من اگر بذارم وارث سالازار کبیر بره دنبال درس و تحصیل.


* * *


-من که میدونم آخرم هیچی ازت در نمیاد توی این کنکور...ولی بیا این آجیل چهار مغز رو بگیر ببر سر جلسه بخور شاید اون مغز پوکت یکم کار کرد!
-چشم پدر مامان.

چهار ساعت بعد...

مروپ مانند افرادی که در نبرد سختی پیروز شده باشند از در حوزه امتحانی خارج گشت.
-عالی بود پدر مامان. مامان بدون درصدی تردید بهترین دانشگاه ایران قبول میشه.

پس از اعلام نتایج...

-فقط یکم اونورتر از بهترین دانشگاه ایران قبول شدم...یعنی یکم بیشتر از یکم...یکم "دانشگاه کویر لوت" قبول شدم!
-گفتم که هیچی ازت در نمیاد دختر. حالا چه رشته ای؟
-یه رشته بسیار مفید پدر مامان. رشته ای که می تونه آینده نسل بشر رو تغییر بده. رشته "آبیاری گیاهان دریایی".
-زِکی!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۷:۴۱ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#72
خانواده‌ی گانت در آنجا که عرب نی انداخت! - قسمت چهارم


در اتاقی تاریک که تنها یک چراغ از آن آویزان بود پشت میزی نشسته بودند. نور چراغ لحظه ای سر نیمه طاس ماروولو و چادر مشکی مروپ و لحظه ای بعد سر مردی که چهره اش را با جوراب پارازین نقابی پوشانده بود روشن می کرد.

-چیشد؟ چرا جواب نمیدین؟ پرسیدم نام، پیشه، قصدتان از دخول به مملکت؟
-همش کار خودتونه! ما رو در بدو ورود به ایران آوردین اینجا که نتونیم فریاد اعتراضمونو به گوش جهانیان برسونیم. تا کی سرکوب؟ تا کی خفقان؟ زمان سالازار...مرلین بیامرزدش. هر فرد آزادی بیان داشت. ملتو بخاطر عقایدشون نمی کردن توی گونی! یه بار یه نفر اعتراض کرد بجا گونی بردنش پیش سالازار یَک چلو کباب مشتی بهش دادن که دیگه تا آخر عمرش گشنه ش نشد!
-که اینطور...پس اعتراض دارین.
-چیز...نه...اعتراض برای چی وقتی مملکتی به این گل و بلبلی دارین؟ ما رو در بدو ورود آوردین "جایی که عرب نی می انداخت"؟ فدای یه تار موی مبارکتون! اصلا شما هم ما رو نمی آوردین اینجا خودمون با گل و شیرینی خدمت می رسیدیم که خسته نباشیدی عرض کنیم به برادران و خواهران زحمت کش عرصه حفاظت...
-بسیار خب...بسیار خب...به نظر نمی رسه شما از جاسوسان کشورهای آستکباری باشین اما دخترتون چی؟

مروپ چادر مشکی اش را تا آنجا که فقط یک چشمش مشخص باشد جلو و جلوتر کشید.
-م...م...مامان...
-شک نکنید. این ضعیفه بدون حتی یک درصد تردید جاسوسه.

بازپرس مجهول الهویه به سرعت از جایش برخاست. همانطور که به دقت حرکات مروپ را زیر نظر داشت دو مامور را از بیرون اتاق فراخواند.

-عه...مامانو نبرین! مامانو کجا می برین؟!
-آهای...این آقایون ناموسمو کجا می برن؟ انقدر بی غیرت نشدم که بذارم ناموسمو از جلوی چشمم بردارن ببرن!
-مگه نگفتین دخترتون جاسوس اجنبیه؟!
-جاسوس اجنبی دیگه چه صیغه ایه؟! این ضعیفه کل جاسوسیش اینه که راپورت لیمو عمانی رو به لیمو ترش بده! بین خودمون باشه...عقل درست و حسابی هم نداره! خودتون نگاش کنید چقدر تاسف باره، از اول پست تا حالا اعتماد به نفس پیدا نکرده دو کلوم حرف بزنه حتی!
-پدر ما...
-باز تو حرف زدی؟ باز تو حرف زدی؟

بووووم! (افکت کوبیده شدن صندلی ماروولو بر فرق سر مروپ.)

-آقا اینا رو چرا دستگیر کردین؟ دوتاشون مشکل روانی دارن! بیاین تا این دختره ضربه مغزی نشده بفرستینشون برن پی زندگی فلاکت بارشون.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۳:۲۶ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#73
سوژه جدید


هوا آن روز کمی طوفانی به نظر می رسید اما طوفانی بودن و خطر پرواز در چنین هوایی هیچ تاثیری در عصبانیت ماروولو نگذاشته بود.
-زمان سالازار یه بار یه ضعیفه پاشد ساعت دوازده شب بره خانه سالمندان...سالازار چنان با جفت پا رفت تو صورتش که بجای خانه سالمندان رفت قبرستون!

مروپ به عقب پاک جارو گوجه ای پدرش بسته شده بود و در ارتفاع کم به شکل نگران کننده ای بر روی آسفالت خیابان کشیده میشد. لحظه ای بعد پاک جارو جلوی ساختمانی توقف کرد.

-پدر مامان، اینجا کجاست مامانو آوردین؟
-زمان سالازار...مرلین بیامرزدش! ضعیفه جماعت انقدر بی سواد نبودن که! خودشون تابلو ساختمون رو می خوندن.

مروپ نگاهی به تابلویی که رویش با خط خوانایی نوشته بود "انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام" انداخت.

-ولی مامان که اعتیاد نداره!
-همین خانه سالمندان رفتن وقت و بی وقتت یعنی اعتیاد. انگل اجتماع!

مروپ را با لگدی به داخل ساختمان و بین جمعیتی که میزگردی تشکیل داده بودند پرتاب کرد. از افراد داخل میزگرد که صورت هایشان در تاریکی فرو رفته بود صداهایی حاکی از تعجب به گوش رسید.

-آمم...سلام قیمه بادمجون های مامان. به مامان مروپ گفتن اینجا میتونه اعتیاد خودشو ترک کنه‌!
-خوش اومدی به جمع ما. برای حل مشکلات اول باید بتونیم در موردشون صحبت کنیم. چیشد که اعتیاد پیدا کردی؟ میخوام از گذشته ها بگی...از اون مروپ سالم قبل اینکه بشه انگل اجتماع!
-قصه از اون روزی شروع شد که پرنسس مامان بزرگ آدرس خانه سالمندان رو به مامان داد. مامان بعد از گرفتن اون آدرس دیگه اون آدم سابق نشد! هر روز به یه بهانه ای می خواست بره خانه سالمندان.

افراد داخل میزگرد به نشانه همدردی آهی کشیدند.
-حالا به عنوان سوال بعد بگو احساس خوشبختی می کنی؟
-نه چندان دمپختک مامان!
-ولی احساس خوشبختی کن چون انجمن ترک اعتیاد برای درمان اعتیادت به خانه سالمندان یه راه حل خیلی خیلی ویژه داره.
-واقعا سالاد فصل های مامان؟
-البته که واقعا! برای ترک اعتیادت به خانه سالمندان کافیه که دیگه به خانه سالمندان نری!
-

مروپ که با شنیدن این راه حل هوشمندانه بسیار تحت تاثیر قرار گرفته و متحول شده بود با امیدواری به فرداهای روشن از ساختمان خارج شد. بعد از ابراز آرزوی موفقیت برای افرادی که در صف انتظار جلوی درب ساختمان جهت ورود به انجمن و ترک اعتیادهایشان ایستاده بودند، به سمت خانه سالمندان رهسپار شد.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۳۷ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#74
تام که بوی اذیت و آزار اگلانتاین را استشمام کرده بود به سرعت کنار اژی بر روی کاناپه نشست.
-آخی اژی بیچاره...من حرفاشو تایید می کنم دکتر.

سپس دستش را دور گردن اژدها حلقه کرد و با اعتماد به نفس بیشتری خطاب به دکتر ادامه داد.
-این اگلا رو اینطوری نگاه نکنین خودشو زده به مظلومیت. نمی دونین چه آدم شرور و بی رحمیه! باید زمانی که می خواد شرارت کنه ببینیدش...از چشماش آتیش خشم فوران می کنه...از دندوناش خون مظلومان می چکه...از دماغش...

اژدها که از صمیمیت بیش از حد تام اصلا خوشش نیامده بود به زور دست او را از دور گردنش جدا کرد.
-این...اینم منو اذیت می کنه.

تام اصلا پیش بینی نکرده بود که ممکن است خودش در چاهی که دارد برای اگلانتاین می کند بیفتد! با وحشت به حرف هایی فکر کرد که اژی ممکن بود درباره اش به زبان بیاورد.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#75
-اژی مامان، می خوای برات میوه پوست بکنم که سرگرم بشی؟

به نظر مروپ، پوست کندن میوه برای افراد یکی از سرگرم کننده ترین فعالیت ها به حساب می آمد. البته او هرگز متوجه نشده بود که این فعالیت تنها برای خودش سرگرم کننده می باشد!

-نه!
-خواب! خواب یکی از سرگرم کننده ترین...

ادامه سخنان سدریک در خروپف هایش محو شد. اما به نظر نمی رسید اژدها تمایلی به خوابیدن داشته باشد...اما تمایل به آزار مرگخواران چرا!
-میخوام با اون توپ بازی کنم.

بال عظیم اژدها به لینی اشاره می کرد.

-با من؟ چقدر خوب!

لینی توپ کوچکی را از جیب ردایش در آورد و به اژدها نشان داد اما او سرش را به نشانه نفی تکان داد.

-میخوام حشره توپم بشه. شوتش کنم اینور و اونور تا سرگرم بشم.

لینی آب دهانش را قورت داد.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۵:۱۵ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#76
خانواده‌ی اصیل و باستانی گانت پرواز می کنند! - قسمت دوم


ماروولو و مروپ بعد از اتفاقات قسمت قبل، به همراه دو بلیط در دستانشان به سوی فرودگاه رهسپار شدند.

-یعنی نواده سالازار کبیر باید با این طیاره قبیح المنظر ولدمشنگا تبعید بشه؟!

ماروولو به هواپیمایی زل زده بود و با خشم فراوان غر می زد. مروپ به خوبی می دانست حرف زدن در آن موقعیت مصادف است با فرو رفتن طیاره مذکور در دیافراگمش!

داخل هواپیما!

-زمان سالازار چنین ضعیفه مهماندارهای ماه چهره و پری پیکر...
-اهم اهم...پدر مامان فکر کنم بهتره بریم صندلی...
-تو باز پریدی توی حرف بزرگترت؟ بیا برو کله پاچه ت رو بار بذار تا من دارم با این خانم محترم دو کلوم صحبت می کنم.

مهماندار آهی کشید.
-آقای محترم مگه اینجا طباخیه؟ دو ساعته دارین در مورد وقایع زمان یه بنده خدایی به نام سالاد...زار...سالاد سزار میگین! لطفا هر چه سریع تر بفرمایین بشینین روی صندلی هاتون.

ماروولو در حالی که زیر لب غر می زد "ضعیفه های مهماندار زمان سالازار انقدر بد اخلاق نبودن." همراه مروپ به سمت صندلی که مهماندار اشاره می کرد روانه شدند.

-نه خانم...شما نه! شماره صندلی روی بلیط شما نشون میده که جاتون کنار اون آقایی هست که چهار ردیف جلوتر نشستن.
-چه جلافتا! همین مونده ناموسمو دستی دستی بفرستم بره کنار مرد نامحرم بشینه! پس غیرتم کجا رفته؟! زمان سالازار...
-خیلی خب...خیلی خب‌‌‌...خانم عزیز میشه شما برین چهار ردیف جلوتر بشینین تا دختر این آقا بتونن جای شما بشینن؟
-حالا این خانم عزیز رو می ذاشتین بمونن، یکم دوستانه تر میشستیم.
-

نیم ساعت بعد...

-دو در در جلو...دو در در عقب...یک ماسک اکسیژن در بالای سرتان...
-یه مخزن میوه هم برای مامان و پدر مامان قرار می دادین دیگه کنگر فرنگی های خسیس مامان! اگر موقع پرواز ویتامین خونمون بیفته کی جوابگوئه؟

مهمانداران و مسافرین هواپیما نگاه تاسف باری به مروپ انداختند. در این میان نکته ای که عجیب به نظر می رسید سکوت ناگهانی ماروولو و تحقیر نکردن بیشتر دخترش جلوی مسافرین در زمان تیک آف هواپیما بود.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۶:۰۳:۵۰



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#77
-مادر؟
-مامان میره خانه سالمندان.
-ما که هنوز دعوایتان نکردیم مادر!
-پس مامان تا نصف راه میره خانه سالمندان.

نگاه لرد سیاه بین اژی و مروپ در رفت و آمد بود. به راستی کدامشان را باید انتخاب می کرد؟

چاره ای نداشت!
-مادر چرا اژدهای ما را می ترسانید؟!
-ماما!
-خانه...
-می خواستیم بگوییم وعده میوه عصرمان را بیاورین بخوریم مادر. همراهش هر چی بیارین هم خواهیم خورد. خیلی پسر حرف گوش کنی شدیم!
-زیتون پرورده مامان.

تنها راه راضی کردن دو طرف همین بود. لرد با ناامیدی به بشقاب میوه ای که به سمتش روانه بود نگاه کرد.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۰:۲۳ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
#78
مرگخواران در حال انجام عملیات غنی سازی بودند که ناگهان مردی کت و شلواری با موهای پرپشت و جذابش جلویشان ظاهر شد.

-با اجازه کی داشتین غنی سازی می کردین؟
-شما؟!
-کوچیک شما، آقای آستکبار آستکباری زاده هستم از غرب وحشی.
-اونوقت چرا باید برای غنی سازی از شما اجازه بگیریم؟
-نا سلامتی دارین یک عدد پدرام رو غنی سازی می کنین! اگر استفاده تون صلح آمیز نباشه چی؟

نگاهی به تام طلایی که سرش را از پاتیل هکتور بیرون آورده بود انداختند.
-ما فقط می خوایم این تام طلایی رو غنی کنیم و بریم با طلاش یه غذایی بخریم بخوریم. این کجاش غیر صلح آمیزه؟!
-من نمیدونم...وقتی میگم غیر صلح آمیزه یعنی غیر صلح آمیزه! گزینه نظامی بذارم رو میز؟

جماعت غنی ساز هیچ پیش بینی نداشتند که گزینه نظامی مرد مو قشنگ چه می تواند باشد؛ تنها این پیش بینی را داشتند که به زودی از فرط گرسنگی ممکن است دارفانی را وداع گویند!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۷ ۰:۴۲:۱۷



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹
#79
تدریس جلسه سوم کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی!


-زمان سالازار...مرلین بیامرزدش! کلاسا که چنین تئوری های مشنگ پرستانه و بی فایده ای نبودن. تف!

زاخاریاس که در ردیف اول کلاس نشسته بود و انتظار نداشت این جلسه به جای مروپ، پدر مروپ را همراه پیژامه راه راه و عرق گیر پشت میز استاد ببیند با عصبانیت تف ماروولو را از روی صورتش پاک کرد.

-هی...دلقک خیاری! تف استادو از روی صورتت پاک می کنی؟ زمان سالازار...مرلین بیامرزدش. تف استاد حرمتی داشت! دانش آموز جماعت خودشون دنبال استادا راه میفتادن و التماس می کردن تو صورتشون تف کنن! تف!

زاخاریاس که می دانست در صورت پاک کردن تف اخیر باز هم در صورتش تف می شود با ناامیدی به اطراف کلاس نگاهی انداخت. بقیه دانش آموزان را دید که از ترس مورد عنایت ماروولو قرار گرفتن زیر نیمکت هایشان پناه گرفته بودند. مروپ را دید که خودش را در دیگی جا داده بود و از زیر در دیگ یک چشمی به پدرش نگاه می کرد. از اعماق قلب خیاری اش اعتقاد داشت که همه این اتفاق ها از بی نظارتیست!

-هی تو...دختر!

مروپ که می دانست این طرز خطاب تنها می تواند به خودش تعلق داشته باشد با وحشت به درون دیگ رفت و در دیگ را هم بست.

-مغز ضعیفه جماعت نصف یه مرده. زمان سالازار...مرلین بیامرزدش! ضعیفه رو که استاد نمی کردن!

صدای لرزانی که در دیگ می پیچید به گوش رسید.
-پدر مامان...آخه خودتون مامانو استخدام کردین.
-خودم استخدامت کردم؟! ساکت ببینم! اصلا چه معنی داره ضعیفه جماعت اظهار نظر کنه؟ بمون توی همون دیگت دم ت رو بکش! تف!

زاخاریاس در دل برای ردیف اول نشستنش در این جلسه به خود لعنتی فرستاد.

-گفتم باس این جلسه خودم بیام توی این کلاس تا یه دلی از عزا در بیارم اصول تغذیه ای زمان سالازار مرلین بیامرز رو بِتون بیاموزم! من که می دونم این دختره توی این دو جلسه هیچی بتون یاد نداده. تف!

ماروولو از جایش برخاست و دور کلاس به قدم زدن پرداخت. زاخاریاس که صورتش از مقادیر زیادی تف لبریز شده بود، نفس راحتی کشید.

-استاد، اجازه؟ مگه اصول تغذیه ای زمان سالازار با اصول تغذیه ای که پروفسور گانت تدریس کردن چه فرقی داره؟

ماروولو دمپایی اش را از پایش در آورد و نگاه تهدید آمیزی به فلور دلاکور که این سوال را پرسیده بود انداخت.
-مشنگی یا اصیل؟ عا...پریزادی! به به...باریکلا دختر...درود بر تو...چه سوال خلاقانه ای پرسیدی. زمان سالازار...ببینم چرا شماها مرلین بیامرزی برا سالازار نمی فرستین؟!

دانش آموزان لرزان به دمپایی که به صورت تهدید آمیزی در دست ماروولو آماده پرتاب نگه داشته شده بود چشم دوختند. از صمیم قلب شروع به خواندن فاتحه برای آرامش روح سالازار کبیر کردند.

-داشتم می گفتم...زمان سالازار...مرلین بیامرزدش...میبینم بازم مرلین بیامرزدش نگفتید که!

و دوباره شروع به خواندن فاتحه کردند.

-بله زمان سالازار...مرلین بیامرز...ببینم شماها...

شتررررق!

مروپ از دیگش بیرون آمد و به ماروولویی که بی هوش نقش بر زمین شده بود نگاه های نگرانی انداخت.
-دانش آموزان مامان، انسولینیوس پدر مامان کمی زمانش اینور و اونور شده و متاسفانه دچار اختلال حواس شدن. ولی فحوای کلامشون این بود که تکلیف جلسه سوم کلاسمون اینه که براشون آشپزی کنین! مواد اولیه هم خودتون باید پیدا کنین و این مواد اولیه می تونه هر ماده یا شی ء ای باشه. فقط اگر دلتون نمی خواد سر سیلندر جاروشون توی دماغتون فرو بره بهتره غذایی که می پزین با سلیقه شون سازگاری داشته باشه.

سپس ماروولو را کشان کشان پشت میز استاد نشاند و دوباره رو به سوی دانش آموزان کرد.
-پس چرا منتظرین نوگل های باغ دانش مامان؟ پدر مامان عادت ندارن غذاشون دیر بشه ها!

دانش آموزان به سرعت برای پیدا کردن مواد اولیه از کلاس خارج شدند.

------
تکلیف:


همونطور که متوجه شدین قراره این جلسه برای شخصیت ماروولو گانت با هر مواد اولیه ای که به ذهنتون میرسه آشپزی کنید!

اما نکته ای که توی تکالیف این جلسه برام خیلی مهمه شروع و پایان پستتونه. یه پست خوب باید شروع جالبی داشته باشه تا خواننده رو برای خوندنش ترغیب کنه. این شروع نباید مبهم باشه. اگر مثلا با دیالوگ شروع میشه باید در ادامه توصیفاتی داشته باشه که فضا و مکان اون دیالوگ رو توضیح بدن و خواننده رو از سردرگمی در بیارن. اگر با توصیف شروع میشه باید این توصیفات جالب و واضح باشن. بنابراین قطعا یکی از مهمترین بخش های یک نوشته شروعشه.

پایان پست هم به اندازه شروعش مهمه. اگر شما کلی هم تلاش کنین و بهترین پستم بنویسین اما پایانش به خوبی قسمت های دیگه ش نباشه اون پست تاثیری که باید بذاره رو به راحتی از دست میده. توجه داشته باشین که آخرین بخشی که یه خواننده با اون سر کار داره همین پایان پست هست و قطعا بیشتر از بقیه قسمت های نوشته تون توی خاطرش می مونه. اگر این بخش مبهم یا خسته کننده باشه بقیه پست هم به نظرش مبهم و خسته کننده میاد.

بنابراین این جلسه انتظار پست هایی ازتون دارم که شروع و پایان حساب شده و جالبی داشته باشن.

از شنبه 15 شهریور تا ساعت 23:59:59 جمعه 21 شهریور برای ارسال تکلیف این جلسه فرصت دارین. تکالیفتونو توی همین تاپیک ارسال کنید.


با مصرف سبزیجات مثل پدر مامان انسولینیوس لازم نشوین!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۶:۰۳ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۹
#80
-دروئلا از ترس شروع به دویدن کرد و خودش را به ارباب و بقیه مرگ خواران رساند. در همان لحظه ناگهان متوجه شد که کفش شیشه ای اش را بر روی پله های بهشت برعکس جا گذاشته است اما دیگر برای برگشتن دیر شده بود. حوری که به صورتی ناگهانی تبدیل به شاهزاده ای با اسب سفید گشته بود دستور داد کل بهشت را به دنبال دختری که کفش دروئلا به سایز پایش بخورد بگردند. پس از مدت ها جستجوی ماموران، بلاخره دروئلا پیدا و تحویل حوری داده شد. از آن پس آن دو در کنار یکدیگر تا ابد به شر و بدبختی زندگی کردند! پایان.

دروئلا کتاب "سیندروئلا" را بست و لبخندی تحویل لرد سیاه داد.

-بخش تا ابد به شر و بدبختی زندگی کردند را بسیار پسندیدیم! حالا که داستانتان تمام شد تشریف ببرید خواهر خوانده ما را از بهشت بیندازید بیرون.

دروئلا که به خوبی می دانست لحظه ای دیگر تعلل چه عواقبی را در پی دارد به سرعت به سمت حوری روانه شد.
-آم...توی صفحه هفتم جلد سوم کتاب "جون مادرت ول کن بهشت رو که اصلا حوصله فلسفه بافی برای بیرون انداختنت ندارم" نوشته: هر چه زودتر بهشت رو ترک کنید!

حوری برای عادی جلوه کردن روش دروئلا در بیرون انداختنش لحظه ای در فکر فرو رفت.
-بسیار خب. خوشحالم شدم از حضور توی بهشت. مرلین یار و نگهدارتون!

با بیرون رفتن حوری ناگهان بهشت زیبا تر شد و خورشیدی طلایی رنگ از پشت کوه ها طلوع کرد که نوید بخش این بود نوبت بقیه مرگخواران است که آرزوهایشان را در بهشت تجربه کنند.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.