تام ردای مزین به آبِ چشم اربابش را به تن کرد و برای بار دیگر نگاهی به دور و برش انداخت.
اصطبلِ ساخته شده از چوبش که اکنون دیگر چندان سرپا نبود مملو از تسترالهایی بود که فقط خود او و اعضای دیگر خانهریدلها قادر به دیدن آنان بودند.
برای خداحافظی پایانی به سمتشان رفت.
- تسترالکانم!
مرگخواران تسترالها را میدیدند؛ اما نکتهای اساسی را درمورد آنها تشخیص نمیدادند.
هر کدام از تسترالها یک مرگخوار را الگوی خود قرار داده بود و از سبکزندگی و رفتار او تقلید نصفهونیمهای میکرد و این را فقط تامی که با آنها زندگی میکرد میفهمید.
تام گلویش را صاف کرد و شروع به صحبت کردن با تسترالها کرد.
- امروز، به دستور ارباب باید تن به تبعید بدم و از پیشتون برم.
سپس بینیاش را که از شدت فینفینهایش بر روی زمین افتاده بود، برداشت؛ با فوتی کاههای رویش را تمیز کرد و با ذرهای تف دوباره به جایش برگرداند.
- میگفتم خوشگ...
بعد نگاهش به تستراپافت که برگ انگوری را از کاه پر کرده، لوله کرده بود و در دهانش گذاشته بود، افتاد و جملهاش را تصحیح کرد.
- همون تسترالکانم. پررو نشید.
میگفتم... الان دیگه وقت خداحافظیه.
تام حتی با نسخه تسترال شده اگلانتاین هم مشکل داشت!
- در نبود تو مسئول تستراله های اصطبلم دیگه؟
- خیر.
تو پشت اصطبل میمونی تا من بیام تسترالودولف!
- اگه بری دیگه علوفه تازه از کجا گیر بیارم برا تسترالکهای مامان غذای مفید درست کنم بریزم تو حلقومشون؟
- میدونم تسترالروپ... میدونم سخته. به ردای لرد قسم منم دوست ندارم. ولی چیزیه که مقدر شده.
تام که بعد از سقوط نهچندان خوشآیند بینیاش تمام تلاشش را میکرد تا دوباره در خداحافظی گریه نکند، با نگاه دوباره به تسترالها بغضش ترکید و ترکیدن بغض همانا و چشم و دهان و بینیهایی که روی زمین میفتادند همانا!
بالاخره بعد از لحظاتی گریه منزجر کننده تام و تسترالهایی که از غم پا به زمین کوبانده و اصطبل را به لرزه در میآوردند؛ تام از اصطبلش دل کند و با کیسهای حصیری به روی دوش راهی آژانس مسافربری شد.