گابریل و بانز پشت باجه بلیط فروشی ایستاده بودند و سعی داشتند مشنگ را بیدار کنند .
گابریل با فریاد
_ آهای مشنگ بهتره بیدار شی واگر نه بد میبینی.
_ گیر عجب مشنگی افتادیما.
گابریل با جادو مقداری آب درون فنجان مرد مشنگ درست کرد و آن را روی سر او ریخت اما مرد تکانی نخورد ، معلوم بود به خواب عمیقی فرو رفته .
گابریل برای تلاش دوم ، با یک تکه سنجاق به دست و صورت مشنگ می زد اما او هر بار فقط با دستش آن را دور می کرد . گابریل این بار فقط فهمید که مرد زنده است.
_ بانز تو هم یه کاری بکن
ناگهان بانز آن چنان به پشت گردن مرد مشنگ زد
، که به دیوار چسبید و بالاخره به هوش آمد و کبودی بزرگی روی سرش نمایان شد .
مرد بلند شد تا به سوی آنها برود و بابت کارشان با آنها برخورد کند اما بانز دوباره از کوره در رفت
، چشمانش قرمز شده بود ، یقه مرد را گرفت و به او گفت
_ ما برای ماموریت ارباب اومدیم و اون هیچ از دیر کردن خوشش نمیاد، تو چطور جرئت می کنی با خوابیدنت وقت مارو تلف کنی.
مشنگ که به طرز عجیبی وحشت کرده بود کبودی سرش یادش رفت و فورا برایشان بلیط تهیه کرد .
_ بفرمایید ، چرا عصبانی میشید من بابت تاخیر واقعا متاسفم
( با خودش : ارباب کیه ؟ اینا چرا اینطورین ؟
معلوم نیست از کجای دنیا اومدن.)
بانز و گابریل بلیط را از مرد گرفتند و به سوی در سیرک به راه افتادند.
_ تو هم بدجور بلدی از کوره دربریا