سوژه: یک شب در جنگل
***
ماه نقره فام روی دامن مشکی آسمان شب نشسته بود و با بخشندگی نور خود را به جنگل می تاباند. امشب مثل شب های دیگر معمولی نبود. اتفاقی خاص قرار بود رخ دهد...
تکه کوچکی از ماه کنده شد در آسمان چرخید و چرخید و درست در میان علفزار فرود آمد. تکه جدا شده آرام آرام شکل گرفت به شکل دختری زیبا.
دخترک گیسوان بلند و نقره فامی داشت که با هر نسیمی به پرواز در می آمد. صورتش همچو ماه درخشان بود و لبانش به قرمزی خون. با هر قدم او دنباله پیراهن خاکستری رنگش می رقصید و پیچ و تاب می خورد.
دخترک رفت و رفت. به رودی پر تلاطم و خروشان رسید.
- تو چیستی؟
- رود خروشانی هستم که می روم و زندگی می بخشم به این جنگل. مادرم کوه است، بسترم زمین و مقصدم دریا.
- پس مادر من چه؟
- مادرت کیست؟
- ماه تابان. روشنی بخش شب های تاریکتان.
- آری، میشناسمش. شب ها تصویر خود را درون من تماشا می کند. مغرور است. اما صد افسوس که من متلاطم هستم. آن وقت است که اشک می ریزد. هر قطره اشکش ستاره ای می شود در دل آسمان.
دخترک غمگین شد. مادرش مغرور نبود. از رود گذشت. رفت و رفت. باد با شدت وزید و گیسوان بلندش را بیش از پیش تاب داد.
- تو چیستی؟
- رهای رهایان. آزاد آزادان. تکان دهنده ابر و باران. من باد هستم.
- پس مادرم چه؟
- مادرت کیست؟
- ماه تابان. روشنی بخش شب های تاریکتان.
- آری میشناسمش. ضعیف است. با یک وزشم می توانم ابرها را جلوی او ببرم و تابشش را متوقف کنم.
دخترک غمگین شد. مادرش ضعیف نبود. به راهش ادامه داد. رفت و رفت. به درخت بلندی رسید که با غرور شاخه هایش را افراشته بود.
- تو چیستی؟
- سرور همه درختان. زندگی بخش انسان ها. من چنار هستم.
- پس مادرم چه؟
- مادرت کیست؟
- ماه تابان. روشنی بخش شب های تاریکتان.
- آری میشناسمش. بخشنده نیست. نورش را از خورشید می گیرد. همان هم برای من انرژی ندارد.
دخترک بیش از پیش غمگین شد. مادرش بخشنده بود. قطره اشک کوچکی از چشمش چکید و روی زمین افتاد. از همان نقطه گُلی در آمد. از درخت هم گذشت. رفت و رفت.
به تخته سنگی رسید که گرگی پریشان بالای آن نشسته و چشمانش را به آسمان دوخته بود.
- تو چیستی؟
- هیچ نیستم جز جانوری درنده خو و تنها. من گرگ هستم.
- پس مادرم چه؟
- مادرت کیست؟
- ماه تابان. روشنی بخش شب های تاریکتان.
- آری میشناسمش. گاهی می بینمش. در اوج دلتنگی به زوزه های تنهاییم گوش می سپارد.
دخترک لبخندی به گرگ زد.
- من هم تنهایم. همدمی ندارم. به زودی صبح می شود و مادرم می رود. من از خورشید می ترسم.
گرگ جلوی پای دخترک پرید و در چشمان او نگاه کرد.
- با من به غارم در آن کوهستان بیا. همدمم شو. ما هر دو تنهاییم.
- اما من گرگ نیستم.
- انسان هم نیستی. تو دختر ماهی و من دلداده اش. با من بیا.
دخترک به آسمان نگاه کرد و به گرگ. دلنشین خندید. دیگر تنها نبود.
امروز اگر به آن کوهستان بروید خون آشامانی را می بیند که درنده خو و تنهایند و از خورشید می ترسند. آن ها هیچ کدام نمی دانند از کجا به وجود آمده اند. اما من و شما که می دانیم؟
***
لطفا امتیاز دهی بشه.امتیاز دهی انجام گرفت.