با اينكه به اوايل شب نزديك مي شدند ولي هيچ اثري از خنك شدن هوا در كار نبود و همچنان از پنجره باز مهمان خانه باد داغي به داخل مي وزيد.آرتيكوس همچنان در اتاقش بود تنها يك بار پايين آمده بود و به پنه لوپه گفته بود)):اگه كسي اومد و با من كار داشت بهش مي گي از اينجا رفته)) بعد صدايش را پايين آورد و ادامه داد :(( هركسي به جز آقاي كرول )) لحنش چنان سرد و عصباني بود كه اگر 1 دقيقه ديگر به حرف زدن ادامه مي داد اشك پنه لوپه سرازير مي شد
.در واقع ورود رابستن هم هيچ نشانه اي از رونق دوباره پاتيل درزدار نبود چون او برادر لارا بود و به خاطر خواهرش آنجا را براي اقامت انتخاب كرده بود..اين افكار باعث افسردگي پنه لوپه مي شد
. او به شدت تنها بود.دكتر و شون همصحبت هاي خوبي براي او نبودند. وريتي هم كه از ديروز با او صحبت نكرده بود. ناگهان دري كه طرف كوچه دياگون بود باز شد و وريتي وارد شد . پنه لوپه با خود گفت :(( چه جالب تا به فكرش افتادم پيداش شد . ))
-سلام پنه لوپه عزيز . چطوري؟
بعد يك نگاه دقيق به او انداخت و ادامه داد :
-مثل اينكه هنوز سرحال نيستي!
-آره بازم درست حدس زدي.كجا بودي؟
-محل كارم.مغازه شوخي هاي ويزلي . بعد از چند ماه تعطيلي كلي كار داشتيم كه بايد زودتر انجامشون مي داديم.البته توي اين چند ماه بيكار بيكار هم نبوديم . چيزايي جديدي اختراع كرديم كه مطمئنا مورد استقبال قرار مي گيره!
-چه جالب. واقعا خوش به حالت وريتي . من از كار كردن ..... ااا... يعني كار نكردن تو اينجا خسته شدم ..
-بهش فكر نكن مردم دوباره بر مي گردند .هميشه همينطور بودند ديگه. با يه شايعه كوچيك پراكنده مي شدند البته حق هم دارند چون اونا مي ترسند آرامششون بهم بخوره و در واقع اون طوفاني كه در انتظارش هستند زودتر ظاهر بشه.
بعد كمي سرش را جلوتر برد و صدايي آرامتر ادامه داد :
-ببين من تا حالا به هيچ كس چنين پيشنهادي ندادم ولي مي تونم يه چيزي بهت بدم كه كمكت كنه و ....... خوب چه طوري بگم ...درواقع بهت يكمي ...البته بيشتر از يكم شانس بده
او قسمت آخر جمله اش را تند تند گفت
تعجب شنيدن كلمه شانس براي پنه لوپه كمتر از شنيدن آن حرف ها كه نشان مي داد وريتي آنچنان هم بي خبر از ماجرا نيست .نبود
-شانس بده ؟ من براي چي بايد شانس بيارم ؟
-خوب من فكر كردم مي توني انتظار داشته باشي كسي از اين وارد بشه كه سرت رو گرم كنه !
-خوب آره اينو كه مي خوام ولي چه جوري؟
-ببين اگه فرد و جورج بفهمن كه من قبل از تاريخ معين شربت شيرين شانس را رو كردم اخراجم مي كنند.پس چيزي ازم نپرس و فقط اينو بخور.
بعد شيشه ي فيروزه رنگي را از جيب ردايش بيرون آورد و دست او داد و به طرف پله ها رفت
نيم ساعت بعد پنه لوپه مشغول قرار دادن فنجانهاي بي مصرف در داخل قفسه بود و سعي مي كرد به آنچه كه نوشيده توجهي نكند(هرچند كه كار سختي بود ) كه ناگهان در مهمان خانه باز شد و زني وارد شد. پنه لوپه به سرعت برگشت ..
-واااااي مادام پايفوت چقدر از ديدنت خوشحالم
-----------------------------------------------------------
مادام پاديفوت من فقط شما رو وارد داستان كردم وچون تازه واردم از شخصيت قبلي شما خبر ندارم به خاطر همين ديگه ديالوگي از طرف شما نذاشتم گفتم شايد دوست نداشته باشيد!
ببخشيد اگه بد شده