رزي تو مغازه نشسته بود وبه شاگرداي بي استعدادش(از جمله مهسا پتيل) فكر ميكرد كه يكدفعه ديد يكي مثل اجل معلق جلوش ظاهر شد.
مهسا:واي سلام رزي جون من بالاخره تونستم نوشيدني كف دار رو درست كنم.
رزي:خدا روشكر كه بالاخره يه شاگرد درست وحسابي هم پيدا كردم.حالا نوشيدنيت كو؟
مهسا:نياوردمش اخه يه مشكل كوچيك داره.رنگش به جاي كره اي بنفش شده وجرقه ازش بيرون ميزنه.به خدا من مثل دستور عمل كار كردم.
رزي:حقا كه تو همون خنگي كه بودي هستي.
مهسا:واقعا كه!!!!!! من انتظار تشويق داشتم چون اين از 256تا نوشيدني قبلي خيلي خيلي بهتر شده بود.
رزي:
تو256تا نوشييدني خراب كرده بودي؟
مهسا:اره
اما مهم نيست،چون كلاسا واقعا لذت بخشه.راستي جلسه بعدي رو كي ميذاري؟
رزي با عصبانيت:با وجود شماها اگه زنده بمونم زمانشو بهتون ميگم.
مهسا:خب پس باباي!
رزي با حرص:خداااااااااااحاااااااافظظظظظظظظظ.
رزي درو پشت سر مهسا محكم بست ورفت تا به بدبختياش فكر كنه.اما بيچاره انگار شانس اينكارم نداشت.چون.........