هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹:۵۸ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۳
#30

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۲۹:۲۰
از تالار اسرار
گروه:
ایفای نقش
ناظر انجمن
اسلیترین
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
ادامه خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

(ادامه بخش سوم)

انگار آب یخی بر روی مروپ و گریندل والد ریخته باشند، هر دو کاملاً سر جای خود ثابت مانده و هیچ حرکتی نمی‌کردند. بازگشت سالازار اسلیترین تنها یک خیال‌پردازی نبود و می‌توانست به واقعیت نزدیک باشد. هر دو جادوگر منتظر بودند که دیگری اولین حرکت را انجام دهد، اما هیچ‌کدام نمی‌خواستند پیش‌قدم شوند چون فکر می‌کردند هر حرکت اشتباهی ممکن است این رویا را از واقعیت دور کند. علاوه بر آن، همچنان نمی‌توانستند بازگشت سالازار اسلیترین به دنیای جادوگری را کاملاً درک کنند.

گریندل والد به این فکر می‌کرد که جادوگر قدرتمندی و هم‌فکری در جنگ با ماگل‌ها در کنار خود خواهد داشت و مروپ به این فکر می‌کرد که یکی از قدرتمندترین اعضای خانواده‌اش را بازمی‌یابد و دیگر در این دنیا تنها نخواهد بود. چنین افکاری این‌قدر این دو جادوگر را خوشحال کردند که کم‌کم تأثیرات آب یخ فرضی از بین رفت و به حرکت درآمدند.

اول مروپ بود که به سمت باسیلیسک حرکت کرد و به آرامی کنارش زانو زد. یار وفادار سالازار اسلیترین که روزی از باابهت‌ترین موجودات زنده بود، حالا چشمانی کور داشت و زخمی عمیق بر روی صورتش نمایان بود. در همین احوالات، ناگهان زخم بر روی سر باسیلیسک کم‌کم بهبود یافت تا در نهایت جای آن زخم کاملاً از بین رفت.

همه اسرار سالازار اسلیترین بالاخره مثل تکه‌های پازل کنار هم جمع شدند و مروپ و گریندل والد دقیقاً متوجه شدند که چه اتفاقی افتاده است. سال‌ها پیش، سالازار بخشی از روح خود را در باسیلیسک پنهان کرده بود و همین باعث شده بود که شمشیر گریفیندور نتواند این موجود را از بین ببرد، چرا که موسس‌های هاگوارتز طبق عهدی که با هم بسته بودند، نمی‌توانستند به دیگری آسیب برسانند. اگر هری پاتر از هر وسیله دیگری برای کشتن باسیلیسک، مثل یکی از دندان‌های خود این مار، استفاده می‌کرد، حالا سالازار اسلیترین هم همراه یار وفادارش برای همیشه از بین می‌رفت. اما سرنوشت چنین نمی‌خواست و حالا فرصتی برای بازگشت تاریکی به دنیای جادوگری به وجود آمده بود.

گریندل والد دستی بر شانه‌های مروپ گذاشت و به آرامی گفت که باید مراسم استفاده از این جان‌پیچ که در باسیلیسک پنهان شده برای زنده کردن سالازار را شروع کنند. مروپ سری تکان داد و با بغض پاسخ داد:

- کمی صبر کن. اشک‌های چشم باسیلیسک داستانی از نبرد او با هری پاتر را تعریف می‌کنند. در حق او خیانت است اگر این خاطره را نبینیم و از درد این مار که سال‌ها منتظر بازگشت ارباب خود بوده باخبر نشویم.

گریندل والد نگاهی به اشک‌های باسیلیسک انداخت و با اکراه قبول کرد. کمی عقب‌تر رفت و با چوب جادویش، اشک‌های باسیلیسک را در قدح اندیشه‌ای ریخت و سپس به همراه مروپ وارد خاطره او شدند.

----
بخش چهارم: باسیلیسک وفادار

من، باسیلیسک، از ابتدای زمان تا کنون در تاریکی تالار اسرار زندگی کرده‌ام. زاده شده از جادویی سیاه، از زمان‌های کهن، وظیفه‌ام حفاظت از رازهای بزرگ و اسرارآمیز هاگوارتز بوده است. سال‌ها در این مکان خوابیده‌ام، منتظر لحظه‌ای که ارباب بزرگ من، سالازار اسلیترین، فرمان بیداری‌ام را صادر کند.

تالار اسرار، مخفیگاه من، مکانی وسیع و تاریک بود، پر از ستون‌های عظیم و دیوارهایی پوشیده از نقوش قدیمی. جایی که تنها صدای جاری آب از فواره‌ها شنیده می‌شد و گاهی هم صدای خزیدن آرام مارهای کوچک که به دنبال پناهگاهی بودند. اما برای من، این مکان خانه بود. من با هر گوشه و کنار آن آشنا بودم و می‌دانستم که هیچ خطری نمی‌تواند به اینجا نفوذ کند.

روزی فرا رسید که طلسم بیداری من شکسته شد. چشمانم باز شدند و نوری سبز و غریب در تالار پخش شد. صدای آرام و عمیق کسی را شنیدم که فرمانم را صادر می‌کرد. "بیدار شو، خدمتگزار وفادارم." این صدا، صدای یکی از نوادگان اسلیترین، تام ریدل، بود. وظیفه من شروع شد: پاکسازی هاگوارتز از ناپاکانی که به گفته‌ی ارباب بزرگم، شایستگی حضور در اینجا را نداشتند.

به آرامی و با قدرت، از مخفیگاه خود بیرون آمدم. بدنم به طول چندین متر در تالار پیچیده بود و چشم‌هایم، اگر کسی جرئت می‌کرد مستقیم به آن‌ها نگاه کند، می‌توانستند هر موجود زنده‌ای را به سنگ تبدیل کنند. هر جا می‌رفتم، ترس و وحشت به دنبال من می‌آمد. دانش‌آموزان و استادان، همه از من هراس داشتند، حتی اگر نمی‌دانستند من چه موجودی هستم.

در یکی از روزهای عادی در هاگوارتز، زمانی که بیشتر دانش‌آموزان در کلاس‌ها مشغول بودند، فرمانی دیگر از نواده اسلیترین دریافت کردم. این بار وظیفه‌ام این بود که به تالار اسرار بازگردم و منتظر دستور بعدی باشم. با خونسردی و بدون عجله، به مخفیگاهم بازگشتم. زمانی که به تالار رسیدم، متوجه شدم که کسی به اینجا نفوذ کرده است. بوی انسان و جادو را حس می‌کردم. بوی آن‌ها برایم ناآشنا بود، اما در عین حال، هشداری درونم به صدا درآمده بود. باید آماده‌ی نبرد می‌بودم.

در میانه‌ی تالار، جوانکی ایستاده بود. با موهای تیره و عینکی گرد. او را بلافاصله شناختم؛ هری پاتر، پسری که در دنیا معروف بود و شاید تنها تهدید جدی برای مأموریت من. اما او تنها نبود. فاکس، ققنوس وفادار دامبلدور، همراه او بود. پرنده‌ای که با هر بار مردن و از خاکستر برخاستن، قدرت و حکمتی بیشتر به دست می‌آورد. همچنین یک شمشیر با او بود، شمشیری که درخششی قدیمی و قدرتمند داشت؛ شمشیر گریفندور.

چشمانم را بستم و به آرامی به سمت او حرکت کردم. صدای حرکت بدنم بر روی سنگ‌های سرد تالار، صدایی ترسناک و غیرقابل پیش‌بینی ایجاد می‌کرد. هری پاتر به من خیره شده بود، اما نگاهش با شجاعت و عزم همراه بود. او نمی‌دانست که چگونه باید با من مقابله کند، اما من هم از توانایی‌های او بی‌خبر بودم.

فاکس با صدای بلندی جیغ کشید و به سمت من پرواز کرد. در یک حرکت سریع، چشمانم را نشانه گرفت و با پنجه‌های تیزش آن‌ها را نابینا کرد. درد شدیدی در چشمانم حس کردم، اما خشم من از این پرنده کوچک بیشتر بود. با چشمان نابینا، با تمام قدرت به اطراف ضربه زدم. هرچند نابینا شده بودم، اما حواسم به حرکات او بود.

هری پاتر از فرصت استفاده کرد و با شمشیر گریفندور به من نزدیک شد. حس کردم که نزدیک می‌شود و با تمام توان، سرم را به سمت او چرخاندم. اما او سریع‌تر بود. در یک لحظه، شمشیر را به دهانم فرو برد و دردی عظیم و ناشناخته سراسر بدنم را فرا گرفت. خون سبزرنگ من بر روی زمین تالار جاری شد و نفس‌هایم به سختی و با صدای بلندی بیرون می‌آمد.

اما این پایان کار نبود. هری پاتر، نیز در این نبرد زخمی شد. یکی از دندان‌های سمی من به او اصابت کرد و سم قدرتمندی به سرعت در بدنش پخش شد. اما فاکس دوباره به کمک آمد. با اشک‌های شفا دهنده‌اش، هری را از مرگ نجات داد. فاکس بر روی شانه‌های هری نشست و او را به سمت دفترچه خاطرات کهنه‌ای هدایت کرد؛ همان دفترچه‌ای که قدرت تام ریدل را در خود جای داده بود. هری پاتر، با استفاده از یکی از دندان‌های سمی من، دفترچه را نابود کرد و با این کار، حضور تام ریدل در تالار اسرار به پایان رسید.

در آخرین لحظات زندگی‌ام، تنها چیزی که در ذهنم می‌گذشت، وفاداری به سالازار اسلیترین و مأموریتی بود که هرگز نتوانستم به پایان برسانم. نور سبز تالار به تدریج خاموش شد و من، باسیلیسک، با چشمان نابینا و زخمی عمیق، در تاریکی ابدی فرو رفتم.


بخشی از خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ شنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۱
#29

ARTINWIZARD


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۱ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۹:۳۰:۱۸ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از جایی در ناکجاآباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
فردی ناراحت با موهای شلخته درحال راه رفتن در راهروهای هاگوارتز بود. همینطور که راه میرفت باخود میگفت:
- آخر چرا اون سوال رو اینطوری جواب دادم؟ سوال 8 رو بگو! آخر کدام جادوگر درست حسابی ای آن را اشتباه جواب میدهد! حتی یادم رفت برای ورد آگوامنتی چوبدستی رو باید چندبار بچرخانم.

حین این بحث و جدل جذاب ذهنی ناگهان صدایی را از سمت راستش شنید. سراپاگوش بود که شاید صدای دیگری بشنود که ناگهان...

- سلام مرد جوان! حالت چطور است؟ دنبال شوالیه شجاع هاگوارتز میگشتی؟
این صدا از طرف تابلو سرکادوگان بود.

-آه! میشه محض رضای مرلین هم که شده یک بار دست از سر من برداری؟
- با من درست صحبت کن ای پسرک خاطی! اگر جرعتش را داری بایست و مبارزه کن!

اما گابریل طرف صدایی که دوباره شنیده میشد را گرفت و به شوالیه اهمیتی نداد.

سرکادوگان با ناامیدی گفت:
- آهای! کجا میروی ای جنگجوی رذل؟

گابریل وقتی به منشا صدا رسید چیزخاصی را ندید. با خود گفت:
- حتما بازم خیالاتی شدم. شاید قرصامو نخوردم! صبرکن ببینم مگه من قرص...

قیژ! قیژ!

به طرف راستش که قبلا دیوار بود نگاه کرد. الان دری بزرگ جای آن را گرفته بود. آیا باید خطر میکرد و به داخل میرفت؟ تصمیم گرفت ریسک کند. به هرحال جادو گاهی ریسک با خود داشت.

وارد آن اتاق شد که بیشتر شبیه انباری با کلی وسیله های ساعت مانند بود. کمی ترسیده بود و از طرفی هیجان زده بود.با خود اندیشید (زمان برگردان!)

به جلو رفت و یکی از آنها را برداشت. فکری هوس انگیز به ذهنش رسید که بر ترس و هیجانش می افزود. فکر اینکه بتواند امتحان وردهای جادویی اش را پاس شود او را بیش از حد خوشحال میکرد. تنها مشکل تعداد چرخش زمان برگردان بود. زیرلب گفت:

- به احتمال زیاد 60 چرخش 1 دقیقه ای است. آره خودشه!

پس شصت بار آن را چرخاند...

در جنگل ممنوعه

حیران و تعجب زده به اطرافش نگریست. اینجا برایش آشنا بود...

از دور هیبت فردی درشت هیکل را می دید. غول غارنشین؟ شاید هم تک شاخ!
- هی انسان! چطور جرعت کردی به قلمرو ما نفوذ کنی؟

گابریل من و من کنان گفت:
-م...من؟ ن...نفوذ؟ مممم...راستش...من....گم شدن...

حرف هایش قابل قبول نبود و سانتور نیز همین نظر را داشت.
- باید تقاصش را پس بدهی!
- چی؟ م..من فقط یه دانش آموزم! لطفا!
- هوممم...دانش آموز نه؟ گفته بودیم به توله ها آسیب نمیزنیم اما فکر کنم وقتش است رژیمم را کنار بگذارم.

همان موقع گابریل به یاد آورد کجا است و چگونه آمده اینجا. پس هرچند بار میتوانست زمان برگردان را چرخاند تا از آن جا بزند به چاک. بنگ! فیلچ را دید که خانم نوریس را نوازش میکند. بنگ! لوپین به گرگینه تبدیل میشود. بنگ! جنگ. بنگ! اسنیپ دارد گریه میکند. ب...صبر کن ببینم چی؟ بنگ!

- هوفففففففففف.

نفس راحتی کشید زیرا دوباره به زمان قبل( حال) برگشته بود. سریع زمان برگردان را پرتاب کرد و گفت:
- نه! این به درد من نمیخورد!

سپس سریع آن مکان را ترک کرد. در راه دوباره به سرکادوگان برنخورد اما توان فکر کردن به این موضوع را نداشت. در سر راهش هیچ کدام از دانش آموزان را ندید. تنها خانم نوریس را دید که با تعجب به او خیره شده.

وقتی به ورودی سالن هافلپاف رسید نتوانست وارد شود و هرچقدر به بشکه ضربه میزد فایده ای نداشت.
در نهایت تسلیم شد و طولی نکشید که فهمید سال تحصیلی تمام شده بوده است...


سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ یکشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۰
#28

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۳ سه شنبه ۲۱ دی ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۴۱ چهارشنبه ۲ آذر ۱۴۰۱
از عمارت لسترنج ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
خب من طبق معمول مثل بچه ادم رو درسم بودم و داشتم تو راهرو های هاگچارتز را میرفتم که خیلی اتفاقی دیدم در اتاق فلیچ بازه. منم اینور نگاه کردم، اونور دیدم، هیچکی نبود ما هم چشم فلیچ غافل دیدیم و رفتیم تو اتاق خلاصه بگم اتاق فلیچ و زیرورو کردم و بالاخره ی چیز بدرد بخور دیدم، زمان برگردان.
سریع زمان برگردان رو برداشتم و در رفتم به سمت خوابگاه
والا منم که بلد نبودم چجوری با زمان برگردان کار کنم همین نوعی یک چند ده باری پیچپندمش و تو یک نوری غرق شدم نیم ساعت داشتم جیغ میزدم بعد یک دفعه دیدم عه کنار دریاچه هاگوارتزم رفتم دیدم و با بدترین و عجیب‌ترین و حال بهم زن ترین صحنه زندگی ام روبرو شدم... مامان بابام دیدم که ردا هاگوراتز رو پوشیده بودن و کنار دریاچه داشتن حرکات عاشقانه انجام میدادم... منم نزدیک بود بالا بیارم و فقط همین نوعی عقربه زمان برگردون ورخوندم تا بتونم برگردم
خوشبختانه تونستم با یکم ایرادات فنی برگردم به زمان خودم پژمان برگردون رو عین ادم گذاشتم سر جاش



پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۰
#27

مارتین کاپلستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۰ چهارشنبه ۱ دی ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ یکشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۱
از Spinners Street
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
مارتین موهایش قهوه ای اش را پشت گوشش داد و ارام زیر لب گفت « باورم نمیشه...نباید اون کارو میکردم وای وای وای پرفسور اسپراوت از دستم عصبانی میشه..وایی باعث میشم حداقل 10 نمره از هاپلپاف کم بشه » از روی صندلی چوبی بلند شد،خیلی ارام گفت« به نظرم بهتره به پرفسور دامبلدور بگم » سمت مینروا مک گونگال رفت و جلویش ایستاد و ارام گفت « پرفسور مک گونگال من باید خیلی زود پرفسور دامبلدور رو ببینم » مک گونگال لبخندی زد « مارتین عزیز
همین راهرو را تا ته برو، مطمئنم پرفسور رو میبینی» مارتین لبخند ریزی زد و زیر لب گفت « ممنونم پرفسور » سمت پرفسور دامبلدور دوید و به او رسید « پرفسور دامبلدور خواهش میکنم کمکم کنین» پرفسور دامبلدور لبخندی زد و در جواب گفت « اوه مارتین عزیز..باز اشتباهی وسایل رو جاهای اشتباه گذاشتی؟» مارتین گونه هایش سرخ شد و شروع کرد به تته پته کردن« ب بخشید..پ پرفسور »دامبلدور دستش را داخل جیبش کرد و ساعت کوچکی در اورد « مارتین عزیز
این وسیله زمان برگردانه و ممکنه کاری کنه اینده تغییر کنه پس خوب مراقبش باش» مارتین دست هایش را دراز کرد
و ساعت کوچک طلایی را از دامبلدور گرفت « فقط کافیه عقربه هاشو با سرعت به اون زمانی که میخوای بچرخونی »
اروم انگشتش را روی عقربه گذاشت و سمت «2 ساعت قبل » چرخاند

دو ساعت قبل

مارتین وارد سالن شد و به دور و بر نگاه کرد همه مشغول حرف زدن بودن و کسی به مارتین توجه نمیکرد ارام سمت دراکو
رفت و بمب کوچک را از جیبش در اورد و به جایش یک دانه سیب گذاشت و از انجا دور شد میتوانست بشنود که دراکو
در حال حرف زدن با کراب و گویل است « هی کراب..یمخوام این بمب رو بدی دست نویل یا هری » کراب بلند شد و بدون توجه به شکل بمب اورا برداشت و سمت هری رفت « هی هری اینو بگیر » کراب سیب را سمت هری گرفت و هری با تعجب سیب را از کراب گرفت « چیشده کراب؟! یه دفعه ای مهربون شدی» کراب به سیب داخل دست هری نگاه کرد و سریع از انجا دور شد..و مارتین در حال ریز ریز خندیدن به این اتفاق است


من کسی نیستم که حضورمو به کسانی که برای من اهمیتی قائل نیستن تحمیل کنم.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۰
#26

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
مرحله دوم جام آتش


نماینده ریونکلاو - پست دوم

- این همه مادری کن براش، این همه زجر بکش، این همه زحمت، تهش اومده میگه نمیخوام! غذای مامانشو نمیخوره! من برای تک تک این میوه‌ها جز جگر خوردم! اگه بدونین چقدر کش رفتم از مغازه‌دارا! اگه بدونین چندتا محله رفتم که نشناسنم بتونم میوۀ جدید بقاپم! می‌دونی چند نفر باهم درگیر شدن سر این میوه‌ها و در واقع زیر ردای من بودن؟!

زنی که با موی جوگندمی و صورتی سرخ شد از عصبانیت جلوی تراپیست نشسته بود، این‌ها را فریاد زده بود.

- ببینید مادرجان... شما باید به خواسته‌ها و نیازهای فرزندتون هم توجه داشته باشید. من غلط می‌کنم دخالت می‌کنم ها... بی‌جا می‌کنم. روم به دیوار اصلاً. زبونم لال. چشمم کور. گوشام ون‌گوگ شده. ولی شاید... پسرتون میوه دوست نداشته باشه؟

زن به پنجره خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت.

- مادرجان؟

زن همچنان به پنجره خیره شد بود و کلامی صحبت نمی‌کرد.

- خانومی!

این بار تراپیست داد زده بود.
با صدای تراپیست، زن به خودش آمد. رو به او کرد و با لحنی مهربان و صدایی خسته گفت:
- بله دخترم؟ کاری داشتی؟

تراپیست لحظه‌ای تلنگر خورد. تلاش کرد تا به زن حالی کند که چه کاری داشته است.
- مادر... شما اومدید اینجا گفتید اگه یه سری حرفا رو نزنید آتیش می‌گیرید. گفتید پسرتون مشکل داره و میوه نمی‌خوره و این‌ها. منم داشتم راهکار می‌دادم.
- پسرم؟ حامله‌م خانوم دکتر؟

تراپیست نگاهی به زن انداخت و در دفترچه‌اش جمله‌ای را نوشت. جمله‌ای عجیب. جمله‌ای که مسیر زندگی زن را تا ابد تغییر می‌داد.

نقل قول:
در خانۀ سالمندان بستری شود. بیماری: آلزایمر پیشرفته.


ناگهان زمان در خود پیچ خورد، دو نفری که تمام مدت در گوشه‌ای ایستاده و نظاره‌گر بودند هم همینطور. همه‌چیز تغییر کرد و سرهایی از قدح اندیشه‌ای در آمد.
- این... اینجوری بود... جناب. من... آخه... مادرتون واقعاً آلزایمر داشت.
- آواداکداورا.

مثل اینکه دلایل تراپیست قانع کننده نبود.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۰
#25

اسلیترین، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۶:۵۶
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 252
آفلاین
مرحله دوم جام آتش



نماینده اسلایترین

هوا روشن و خورشید در حال طلوع کرده بود. امروز روز سرنوشت سازی برایش بود. امروز باید خودش را برای مهمترین امتحان زندگی اش آماده میکرد.

- پسرم! صبحانه ات آماده شد، بیدار شو!
-
- پسرم بیدار شو دیر شد!
-
- د میگم پاشو. خستم کردی!
- چی چی شد؟ خواب موندم؟

به ساعت نگاه کرد. به موقع بیدار شده بود. عرق روی پیشانی اش را پاک کرد. این صحنه را در کتاب خوانده بود ولی برخورد مادرش ذره ای فرق میکرد که این چنان هم مهم نبود.

- عزیزم بلاخره بیدار شدی؟ زود بیا صبحانه بخور تا روی تسترالم بالا نیومده.
- چشم مامان!

تعجب کرده بود که مادرش زود اخلاقش عوض میشود و امروز هم این تغییر اخلاق و احساسات بیشتر بود. مادرش را سرزنش نمی‌کرد، چون امروز روز حساسی بود و مادرش هم نمی توانست احساساتش را کنترل کند حداقل امروز برایش این کار سخت تر بود.
لباس های خوابش در اورد و لباس هایی که مامانش تا کرده و انتخاب کرده بود پوشید و مرلین را شکر کرد که همچین مادری دارد.

- عجله کن عزیزم وگرنه صبحانه ات سرد می شه، زود تر بیا!
- چشم مامان الان تموم میشه.

پوشیدن لباس هایش را تمام کرد و در را باز کرد و آماده رفتن شد و از اتاقش خداحافظی کرد.
- خداحافظ!

رفت. اتاقش را ترک کرد و رفت.

- زود صبحانه بخور دیر شد.
- چشم مامان.

صبحانه خوردن را تمام کرد و آماده رفتن شد. قبل از رفتن همه چیز را با خودش تکرار کرد تا یادش بماند.

-اول کنترل، دوم فشاور نیاوردن به خود، سوم رها سازی!

باخودش فکر شاید اگر پدر داشت الان او هم در حال انرژی مثبت دادن به او بود و با نداشتن پدر کمبود بدی را در بدن خود حس میکرد. ولی مادرش برای او هم پدر بود و هم مادر.

فش!

خود را روبه روی وزارت سحر جادو اپارات کردند. ساختمان بزرگی بود با صدای عجیب و غریب از داخل آن. البته برای او آدم های این ساختمان ادم های خوبی نبودند، چون انها افراد فشفشه را خطر بزرگی می‌دیدند. برای همین امروز امده بود اینجا تا ازمون برای طلسم همه کاره بدهد.
طلسم هم کاره برای کسانی که جادو نداشتند نعمت بزرگی بود. هر فشفشه ای باید سعی کند طلسم همه کاره را به دستی انجام دهد تا مورد تایید واقع شود.

- عزیزم من اجازه ندارم باهات بیام، ولی برات ارزوی موفقیت می کنم.

مادرش او را ترک کرد. اما به محض رفتن مادرش تشنه به خون هایش ظاهر شدند.
- تو اومدی اینجا چیکار؟
- ما اصلا نیازی به تو نداریم بهتره بری!
- برو و دیگه بر نگرد.

اماده شد که درس درس حسابی به انها بدهد و برایش اصلا مهم نبود که این کارش چه نتیجه ای دارد.

چرق!

باید رفت روی پوست موزی و نقش بر زمین شد. پایش از درد کبود شده بود و راه رفتن را برایش سخت کرده بود.
- ببین به من چه ماموریتی دادن... باید از یه دست پاچلفتی مواظبت کنم.

این صدا چه بود و چرا از سر او شنیده میشد. این سوالی بود که حتی باعث شده درد از خاطر او برود.
- تو کی هستی؟
- من هستم .
- چی؟
- من اسمم ``.
- چی؟
- نمی‌دونم چی شده نمیتونم اسمم رو تلفظ کنم.
فقط ماموریت دارم مواظبت باشم.
- از من؟
- اره از تو! بیا حالا یه درس درست حسابی بهشون بدیم.

همزمان با حرف گوینده مرموز بچه های روبه رویشان قلنج های گردن و دستان شان را شکستند و مشت هایشان اماده.

- مرلین به دادم برسه! اومدی ازم مواظبت کنی الان انداختیم تو دردسر!
- نه، نگاه بکن! منو تو میتونیم...از این فرصت به عنوان چالش برای خودمون استفاده کنیم. تازه تو مبارزه منم راهنمایی ایت می کنم اخه خودم هم تو استفاده از توانایی های بدن استادم..
- زحمت میکشی واقعا.

با گفتن این حرف همزمان بچه ها با مشت های گره کرده از خشم به انها نزدیک می شوند تا انها را در جا کیش کنند.
البته او این را حدس زده بود. پس تمام قدرتش را گرفت فشرده کرد و آماده شد تا انرژی اش را ول کند که...
- همین الان خودتو بنداز زمین!
- چی؟ الان و این موقع؟
- جون خودت همین الان همین کار رو بکن.
- باشه.

خودش را انداخت. مانند کسی که بخواهد پولی از بیمه بگیرد و فیلم مانند خودش را نقش بر زمین کرد.

- اخ مردم! اخ مردم...ای کشتنم...خونم رو ریختند و خوردند...ای زدنم...ای...
- چرا داره اینطوری میکنه؟ مثل بی جادو بودن عقلم نداره؟
- زده به سرش!

کارش نتیجه داد.خودش را هم متعجب کرد.

- اهای شماها! چه کارش دارید؟ بزنمتون ده تا ازتون در بیاد؟

- ما؟
- نه جد اباد خودتون. بیاین کارتون دارم.
- غلط کردیم، به مرلین ببخشید مون.
- بخششی در کار نیست.

علت حرف گوینده مرموز را شنید. باورش نمیشد نتیجه بدهد. کاری که او نتوانست در تمام عمرش علیه دشمنانش انجام دهد را گوینده مرموز در عرض چند دقیقه انجام داده بود. حالش بهتر شد شاید بادیگاردش زیاد هم بد نبود.


دلت آواتار میخواد؟ یه سر به این پست بزن و آواتار خودت رو سفارش بده.


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۰
#24

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
مرحله دوم جام آتش



نماینده گریفندور


- مطمئنی طرز کارش رو بلدی؟

با اعتماد به نفس نگاهی به سر تا پای هم سفرش انداخت.
- معلومه که مطمئنم! مثل اینکه خودم...
قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند، چیزی با شدت بر ملاجش کوبیده شد.

- اینقدر قپی نیا، آخه چرا من با این دلقک هم سفر شدم؟
- مون منبور مودی؟ (چون مجبور بودی؟)

در صدم ثانیه نگاهش به طرف هم سفرش که دولپی مشغول خوردن همبرگر، پر گوشتی که لذیذ به نظر می آمد، چرخید.
- اونو از کجا پیدا کردی؟

هم سفرش غذایش را قورت داد.
- از اون رستواران بغلی.
- تو این بر بیابون رستوران کجا بود...
باورش نمی شد وسط بیابان یک فست فودی به اسم " اصغر فنگ پز" سبز شده بود.

- ولی من یادمه که وقتی داشتیم از اینجا رد می شدیم، همچین چیزی وجود نداشت. ولی خب لنگه کفش تو بیابون نعمته!

هم سفر که داشت آخرین لقمه های همبرگرش را گاز می زد، گفت:
- این آخریش بود و گفتن بعد از دوازده شب، رستوران تبدیل به توآلت عمومی می شه.
سپس نگاهی به ساعتش انداخت.
- یعنی دو دقیقه بعد.

و درست سر ساعت دوازده، شکل رستوران تغییر کرد و تبدیل به توآلت عمومی شد! هاج و واج به توآلت عمومی که دو دقیقه پیش رستوران بود، خیره شد.
- من گرسنه مه!
- به من چه...
تا به خود بیاید همبرگر از دستانش قاپیده شد بود و ثانیه بعد در دهان هم سفر بود.

- با چه جرئتی همبرگرم رو...
قبل از اینکه بتواند جمله اش را کامل کند زمان برگردانی که چند دقیقه پیش در دست داشت، از دستش افتاد و دو نیم شد.

- شکست!
- می دونم!
- تنها راهمون برای خارج شدن از اینجا!

هم سفر کله اش را خاراند.
- چی کار کنیم؟
کمی فکر کرد و گفت:
- به نظرم تا صبح بمونیم، ببینیم چی می شه.
و اینگونه بود که هم سفران تا صبح فردا کپه... چیز خوابیدند.


فردا صبح


چشمانش را گشود. به دستانش نگاه کرد، همه چیز عادی بود، اما گویا یک چیز عادی نبود.
- گشنمه! می خوام همه چیز رو بخورم!

صدایی از درونش فریاد زد.
- اون دیالوگ منه!
- تو اون تو چی کار می کنی؟

صدا کمی فکر کرد.
- نمی دونم از وقتی بیدار شدم همین جا بودم!

این اصلا شرایط راضی کننده ای نبود. او خودش را می خواست اصلا دوست نداشت یک کنه ی لوده درونش باشد، خواست کمی فکر کند، اما قار و قور شکمش مانع این کار شد.
- دیدی چی کار کردی؟ عین تو شدم! همش گرسنه مه! ارباب عمرا دیگه منو قبول کنن.

هم سفر چشمانش را چرخاند. در این حین جرقه در ذهنش شکل گرفت.
- ببین منو تو با هم ترکیب شدیم تو بدنی و من ذهن! گرسنگی من ویژگی تو شده پس منم مغز تو رو دارم.
- غیب گفتی!

هم سفر بدون توجه به هم سفرش ادامه داد.
- ما وقتی از بیابون سر دراوردیم کاملا نرمال بودیم این وسط مسطا، یه سری اتفاق افتاده که باعث این پدیده شده.

پوفی کرد و گفت:
- حالا می گی چی کار کنیم؟
- صبر کن دارم فکر می کنم... آهان فکر کنم فهمیدم چه اتفاقی افتاده!

با بی حوصلگی پرسید:
- چی شده؟
- این نفرین زمان برگردانه! زمان برگردان از ما ناراحت شده که شکونیدمش، باید به هم وصلش کنیم.

کمی مسخره به نظر می آمد اما امتحان کردنش بی ضرر بود.
با کمی گشتن زمان برگردان های دونیم شده را یافتند.

- حالا با چی بچسبونیمش؟
- تف!
- ایییییی!
اما برای گفتن این حرف دیر شده بود، زیرا مقداری زیادی آب دهان به دستش مالیده به دو طرف شکسته زمان برگردان، زد.

- من چرا همچینک شدم؟
- چه جالب نمی دونستم قابلیت کنترلت رو هم دارم.

بعد از چسباندن زمان برگردان، بلافاصله، هیچ اتفاقی نیوفتاد.
هم سفر که گیج شده بود، کله اش را خاراند.
- نمی دونم چی شده؟ مثل اینکه محاسباتم غلط از آب دراومد.
- یعنی چی؟ پس چی کار کنیم؟ چه جوری از اینجا خلاص شیم؟

صدای قار و قور شکم گرسنه اش در کل بیابان طنین انداخته بود.

- شرمنده م فکر کنم تئوری که دادم کلا غلط بود!
- دوباره بگو چرا من باهات هم سفر شدم؟











ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۰ ۲۱:۵۷:۵۲



پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
#23

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
-عه... زمان برگردان به دست من افتاد. هی گب این زمون برگردونه دست منه ها.

-چیییییییییییییییییییی؟! مایکل بدش به من.

-اول کار خودم بعد واسه تو.

-باشه، باشه، باشه.

-خب بریم به ۵ ساعت پیش دقیقا زمانی که کتاب خراب شد.

ووووویی ووویییی ووووووووی

فلش بک

-هی این کتاب توعه مایکل؟

-آره

-اسمش چیه؟

-شیوه تشخیص اصیل زاده واقعی از غیر واقعی یعنی یکی مثل ویزلی ها رو اصیل زاده واقعی نیستند و نباید بدونیم!

-کتاب خیلی خوبیه، تموم کردی بده من

-باشه

۵ دقیقه بعد...

-هی گب شوینده ات رو بگیییییر!

-واااااااااااااااای!

اما این بار سریع کتاب رو عقب کشید...

-هوووف. بخیر گذشت.

حدودا ۴ ساعت و ۵۰ دقیقه بعد...

خب گب ماشین برگردون برای تو من به خواسته ام رسیدم!



پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۷:۳۶ یکشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۰
#22

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
الکساندرا-باید خلاف جهت عقربه های ساعت بچرخونیش، زیاد نچرخونی بدبخت میشیما!
لوسی-میدونممم!

پیغ!

فلش بک

-چی میخونی پالی؟
-ااا،لوسی تویی، کتاب "عجایب هفتگانه جهان ماگلی".
-چه جالب!
-اره واقعا جالب بود من تمومش کردم.
-عه میشه بدی منم بخونم؟
-اره حتما.
-ممنون.
-خواهش میکنم.

چند دقیقه بعد
الکساندرا-سرگرم کتاب خوندنی؟
لوسی-اوهوم
-درسم نداری که؟
-خوندم وقت استراحتمه.
تو چی میخوری؟ اب میوه؟
-اوهوم. آب آلبالو هست.
بیام ببینم چی میخونی...

-عه الکساندرا مواظب باش جلو پات!

دیگه دیر شده بود!

شترق!

الکساندرا پخش زمین شد و لیوان آب میوه اش یه راس روی کتاب "عجایب هفتگانه جهان ماگلی" پالی فرود اومد!

لوسی خشک شد!(عادتشه!)
خیلی خشک شد!

-الکساندرا میکشمتتتت! زنده نمیزارم!!!!

در همین حین که این دوتا دنبال هم میدوییدن پالی اومد داخل

-چی شده؟
-هیچی...هیچی...
-راستی کتابخونه خوندی؟
-اره واقعا جالب بود حتما زود بهت میدمش...
-عجله ای نیستا!
-نه من عادت دارم امانتی رو زود پس میدم!
-اها باش خوش بگذره!

و خارج شد

قلب لوسی توی دهنش بود.
فقط نشست.
-اگه میدونستم اینطور میای گند میزنی تا اومدی کتاب رو جمع میکردم.
-گفتم که ببخشید...
-یه لحظه وایسا اگه میدونستم...زمان برگردان!
-اووووووو!چشم بسته غیب گفتی! میشه بفرمایید زمان برگردان از کجا بیاریم؟
-من یکی دارم!
-چطوری؟
اول سال از پروفسور گرفتم،داستانش مفصله...

پایان فلش بک


سال 1973،کنار بید کتک زن:

پیغ!

الکساندرا- الان چه سالی هستیم؟
لوسی-چمدونم والا!
-هی اونجا رو،یکی تقویمش رو انداخته
-بده ببینم...
سال ۱۹۷۳؟
یا مرلین!
قرار بود چند ساعت برگردیم عقب!

-اااااااااااااا(افکت جیغ)
-چته؟
-گگ..گر..گینه..!
-یا مرلین فرار کن فرار کن!
-صبر کن یه لحظه نگاه کن،یه گوزن یه موش و یه سگ هم دنبالشن...اون ریموس لوپینه!
گوزن با چشماش اشاره کرد دور شین!
-و الان گرگین هست! بدوووووو!

پیغ!


سال ۱۹۹۸ در قلعه هاگوارتز

پیغ!

-فکر کنم به تقویم نیاز نداریم!

و آواداکاداورایی ار کنار گوششان رد شد!


-نبرد هاگوارتز هست! یا مرلین!

-بدوبدوبدوبدووووووو

پیغ!



زمان حال

-پوفففففف
-فقط یه ذره بچرخونش!
-خب

پیغ!




چند ساعت قبل

-میرم میخورم به تو توی زمان گذشته که آب میوه ات قبل از اینکه بیای تو اتاق بریزه!
-خوبه

لوسی دویید و به الکساندرا ی چند ساعت پیش برخورد کرد و ابمیوه اش ریخت!
-هی!
-ببخشید!

پیغ!


زمان حال

-جواب داد کتاب پالی سالمه!
-این داستانم با خیر و خوشی تموم شد!
-برم مشقامو بنویسم!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹
#21

فلیسیتی ایستچرچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۳ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
_خب نفس عمیق... هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده به زودی میام پیشت موش موشیییییی
بعد از کلنجار های فراوان زمان برگردان را در دست خود گرفت...
_الان باید چیکار کنم؟؟ اهان باید بر خلاف عقربه ساعت بچرخونمش کاری نداره که!! اما وایسا ببینم... اگه این روش جواب نداد چییی!؟؟ نه نه من مطمئنم پیداش میکنم

فلش بک به چند ساعت قبل

فیلیسیتی با جیغ و داد همه جا را میگشت...
_موووش موووشیییی عزیز دلممم قند عسلممم کجااایییی؟؟ خیار شورمممم کجااایییی.؟؟طالبی من کجایی؟؟ بیااا من بدون تو میمیرم کره مننن
فیلیسیتی همه جای قلعه را گشت اما هیچ اثری از موش صحرایی کوچک او نبود!!
_خب من همه جارو گشتم و پیداش نکردممم عمرا نمیتونم به همین راحتیا موشم رو از دست بدمم یعنی کجا رفته؟
فیلیسیتی در این فکر بود که موش صحراییش کجا رفته که ناگهان فکری به سرش زد...
_اگه بتونم با زمان برگردان برگردم به عقب میتونم موشمو پیدا کنم...درسته باید همین کارو بکنم

زمان حال

_خیلی خب دیگه نباید بیشتر از این زمانو از دست بدم بهتره زودتر برگردم به عقب و موشمو پیدا کنم!
فیلیسیتی زمان برگردان را در دست گرفت و او را بر خلاف عقربه های ساعت چرخاند و زمان برگردان به کار افتاد...
بعد از چند دقیقه فیلیسیتی چشم های خود را که بسته بود، باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت! انگار زمان برگردان کار کرده بود و فیلیسیتی به عقب برگشته بود
_هوفففف اخیش برگشتم به گذشته... الان تنها کاری که باید بکنم اینه که ببینم موشم کجا رفته و اصلا چجوری گم شده! اما... اما وایسا ببینم اصلا من چقدر اومدم عقب!؟ وااای نههه من اصلا حواسم به مدت زمانی نبووود... انقدر به فکر موشم بودم که یادم رفت به مدت زمانی دقت کنم چه سوتی با شکوهی
فیلیسیتی سرش را بالا اورد و به اطراف نگاهی انداخت اول باید میفهمید که چقدر به عقب برگشته!
همینطور که به اطراف نگاه میکرد تقویمی دید که به دیوار وصل شده... به سمت تقویم حرکت کرد...
_خوبه کسی این اطراف نیست.... چیییییی
تاریخ تقویم اینگونه بود: 1999
اری! او زیادی به عقب برگشته بود!!
_اوه... الان چیکاار کنم واییی خب بهتره تمرکز کنم...نفس عمیق بکششش حالا حالم بهتر شد خب اشکالی نداره الان تنها کاری که باید بکنم اینه که به زمان خودم برگردم و بعد دوباره با زمان برگردان به عقب برگردم ولی این دفعه باید حواسم باشه که زیاد به عقب برنگردم

زمان حال

_اخیش... بالاخره برگشتم! الان باید دوباره با زمان برگردان ، به عقب برگردم ولی ایندفعه حواسم باشه فقط چند ساعت به عقب برگردم!!
فیلیسیتی زمان برگردان را در دست گرفت، چشمان خود را بست و زمان برگردان را بر خلاف عقربه های ساعت تکان داد...
چند دقیقه بعد چشمانش را باز کرد!! بله او به عقب برگشته بود البته اینبار فقط چند ساعت به عقب برگشته بود
_خیلی خب تقریبا در همین ساعت بود که موش موشی رو گم کردم
همینطور که به اطراف نگاه میکرد ، حواسش بود که کسی او را نبیند ناگهان موش موشی را دید که پنهان از چشم دیگران زیر بالشت رفت و کسی هم او را ندید!!
_حالا فهمیدم پس موش موشی زیر بالش رفته و خوابیده!! من چرا زیر بالشو نگاه نکردم!!
الان که فهمیدم اون کجاست بهتره زودتر برگردم به زمان خودم و برش دارم...
سپس با زمان برگردان به زمان حال برگشت و بعد با عجله به داخل اتاق خود رفت و به سمت تخت رفت، بالش را برداشت و...
بله! زیر بالشت موش موشی با خیالی تخت خوابیده بود
_هوفففف... موش موشی همه جارو دنبالت گشتم اخه تو اینجا چیکار میکنی منو سکته دادی
اما خداروشکر داستان به خوبی و خوشی تموم شد


ادم برفی رو همون شال گردنی که گرمش میکرد کشت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.