هکتور که تنها منتظر همین جمله از سوی آرسینوس بود ویبره ی شدیدی زد و گفت:
- اهم... خوب مطمئنم که تو هم میخوای ببینی که معجون های من چطور عمل میکنن، اینطوری شاید بتونی یه چیزی یاد بگیری!
آرسینوس در این لحظه چنان کبود شد که مجبورا ماسکش را از صورت برداشت و عرق پیشانی اش را پاک کرد.
- اوه... آرسی؟! تو ماسکت رو برداشتی؟! حالت خوبه؟!
- خوبم... فقط دارم سعی میکنم بعضی ها رو که ادعا میکنن معجون ساز هستن با یه معجون منفجر نکنم!
- اگر همچین کاری بکنی احتمالا یه عالم ازت تشکر میکنن!
هکتور چنان غرق پیدا کردن معجونش بود که حتی نیم نگاهی به چهره ی کبود و خیس عرق آرسینوس و پوزخند رودولف نینداخت ولی ناگهان فریادی زد که هم آرسینوس و هم رودولف را از جا پراند.
- بالاخره پیداش کردم! این شما و این معجون " اسکلت کٌش" بنده!
- میشه فقط سریعتر اینو ببریم خالی کنیم تو حلقوم اون اسکلت و کارو تموم کنیم؟!
هکتور با وقار و آرامشی که البته با کمی ویبره مخلوط شده بود سری به تایید تکان داد و همراه با آرسینوس به سمت اتاق شکنجه رفت.
هکتور همچنان که به شدت حواسش به بطری سیاه معجون بود یک دستش را دراز کرد تا در را باز کند، آرسینوس که داشت از این همه طول کشیدن پست و سوژه و البته این موضوع که هکتور او را مبتدی حساب کرده بود دیوانه میشد با لگدی در را باز کرد و گفت:
- میشه زودتر تمومش کنی؟
- البته که میشه، فقط باید یه پاتیل بیاریم که ایوان رو بندازیم توش و بعد معجون رو بریزیم روش و بعد معجون خود به خود ایوان رو از بین میبره!
آرسینوس که دیگر کم مانده بود منفجر شود عرق پیشانی اش را خشک کرد، ماسکش را بر صورت زد و پاتیلی ظاهر کرد و سپس با لبخندی شیطانی به ایوان نگاه کرد و گفت:
- سریع برو بشین تو این پاتیل!
- این کارا واسه چیه؟ من تازه حمام بودم!
آرسینوس که هنوز عصبانی بود و فقط میخواست کارش را به بهترین نحو انجام دهد با افسونی اسکلت را منفجر کرد، تکه های استخوان را از روی زمین برداشت و به داخل پاتیل پرتاب کرد.
هکتور کاملا منتظر چنین چیزی بود پس بالاخره در بطری را باز کرد و از درون بطری، مایع بسیار غلیظی به رنگ سبز که بویی همچون بوی گوشت گندیده میداد، خارج شد و مستقیما به درون پاتیل ریخت.
- هکتور... باید بگم تا حالا انقدر از کارت خوشم نیومده بود! نمیدونم چرا به دلم افتاده این یکی معجونت قراره درست کار کنه!
-
- چرا همچین نگا...
بووووومممانفجار معجون دو مرگخوار را به شدت تکان داد و سیاه کرد!
آرسینوس که لباس هایش سیاه و دوده ای شده بود شروع کرد به نعره زدن:
- از معجون هات متنفرم هکتوووووووووور دگورث گرنجر!
هکتور که با وجود لباس ها و صورت سیاه شده اش همچنان آرام بود:
- چیزی نیست آرسینوس... معجونم عمل کرده! ایوان از بین رفت.
همچنان که آرسینوس مشغول نعره زدن بود و هکتور مشغول اسکیت سواری بر روی اعصاب او، سه عدد " ایوان روزیه" از میان دود ها و بقایای پاتیل برخواستند.
آرسینوس:
هکتور که میکوشید تعجب و نگرانی اش از دیدن ایوان ها را پنهان کند:
- بالاخره هر کسی اشتباه میکنه، عیبی نداره که! :worry:
سه ایوان روزیه با دیدن چهره ی آرسینوس و هکتور: