مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
باد به آرامی گونه های فرو رفته ی پیرمرد را نوازش میکرد.سال ها بود که در این مغازه به مردم عجیب و غریب چوبدستی های عجیب و غریب تر میفروخت اما این دفعه با دفعه های قبل خیلی فرق داشت...
صدای زنگ بالای در چرت الیواندر رو پراند.الیواندر با بی حالی به پسری رنگ پریده خیره شد که میشود گفت خوش تیپ بود.البته اگر آن پوزخند وحشیانه را گوشه لبش پاک میکردند.
پیرمرد با ترس و لرز چوبدستی را در دستان سرد پسرک قرار داد.نوری خیره کننده فضا را روشن کرد.
الیواندر با وحشتی آمیخته با تحسین فریاد زد: همینه...خودشه.
الیواندر برای اولین بار توانست شادی را در چشمان کودک ببیند.
آن روز نمیدانستم که به چه کسی چوبدستی فروختم اما حالا فکر کردن به آن شخص مو بر تنم راست میکند
او همان لرد سیاهی بود. لردی که روزی از گفتن نامش نفرت داشت!
او همان لرد سیاهی بود. لردی که روزی از گفتن نامش نفرت داشت!
رهبر محفل بالای میز بلند آشپزخانه
نشسته بود.فکر می کرد و آرام بود،
اما این آرامش به هیچ وجه در چهره ی دیگر اعضا دیده نمی شد،همه یک چیز را می دانستند،محفل داشت برای انجام سخترین ماموریتش آماده می شد.همه در سکوت به هم نگاه
می کردند،
باران نم نم داشت شروع می شد،اعضای گروهی که خود را مدافعین پاکی می دانستند دور میزی در عمارت اربابی بلک دور هم جمع شده بودند،رهبر محفل بالای میز بلند آشپزخانه
نشسته بود.فکر می کرد و آرام بود،
اما این آرامش به هیچ وجه در چهره ی دیگر اعضا دیده نمی شد،همه یک چیز را می دانستند،محفل داشت برای انجام سخترین ماموریتش آماده می شد.همه در سکوت به هم نگاه
می کردند،هنگامی که باران شدت گرفت و صدای رعد و برق از بیرون شنیده شد،آلبوس دامبلدور از جایش بلند شد و تمام نگاه ها به سمت او برگشت
_ اما من نمی خواهم الکی جان کسی را از بین ببرم،هر آن کس که نیست همین الان بگوید،چون وقتی حرکت کنیم دیگر برای پشیمانی دیر است...خب،کسی هست؟
من نمی خواستم تو را وارد کاری کنم که به تو هیچ ربطی ندارد،اما ناگزیرم،چون تو صاحبان آن دو شئ دیگر را می شناسی،به هر حال چه تو بیایی چه نیایی من و بقیه مرگخواران تا ده روز دیگر به خلیج مکزیک می رویم،اما نه برای تسلیم شدن،برای نبرد!!!
اما قبل از آنکه بتواند حرفش را تمام کند،تمام اعضای محفل یه پا خاستند و با این حرکت اعلام آمادگی کردند.اشک در چشمان جادوگر پیر حلقه زد سرش را پایین انداخت،
و آسمان پر شد از دشمنانی که همه برای نابودی دشمنی مشترک گرد هم آمده بودند...
مرگ!!!
***رلستی خودمم میدونم یه کم دیالوگ هام زیاد شده و فضا سازی کمه...با این حال این جزو پست های خوبم نبود ولی تنها پستی بود که تو انجمن مرگ خوار ها زدم)
-مثلا چی بگم؟؟؟ بگم خیلی کودنی؟ بگم تا کلاس دوم بیشتر.....
نارسیا با خشم به خودش گفت : پیر باباته بی شعور!
نه احمق...باید ادای شوهر های بد رو دراری. خنگ بازیم در نیاری. و البته زیاده رویم نکنی
نه احمق...باید ادای شوهر های بد رو دراری. خنگ بازیم در نیاری. و البته زیاده رویم نکنی
وقتی لوسیوس از اول تا آخر داستانو براش تعریف کرد داشت از خنده ریسه میرفتکه لوسیوس با عصبانی گفت:
- نه نه نه....اینا رو نگیا.... برو بگو که ...........
اگر آن لحظه رنگی به صورت بلا مانده بود آن مقدار هم از چهره اش پا به فرار گذاشت.
طلسم بدون چوبدستی گریندل والد بدون هیچ تلاشی به آسانی مانع از غیب شدن او شد....
به به به.....آفرین....آفرین....اون ارباب احمقتون هنوز چفت شدگی رو بهتون یاد نداده؟دختر نادون...فکر کردی میتونی بزرگترین جادوکار سیاه در تمام اعصار رو سر کار بذاری؟ شماها و اربابتون هنوز کوچیکید که بخواید در مقابل من بایستید سبک مغز ها!
- میگم گلرت میای بریم یه جایی؟
- کجا مثلا؟
- کافه ای.... سه دسته جارویی.... هاگزهدی...
- باشه بزن بریم کافه خصوصی من.
کافه ای با چوب های قهوه ای از چوب کاج که در حدود 2 سانتیمتر خاک روی آنها نشسته بود پیش رویش قد علم کرده بود. از پس پنجره ای که از خاک و رطوبت هیچ چیزی از درون کافه را به نمایش نمی گذاشت صدای جلینگ جلینگ لیوان ها و گه گاه خنده ها و فریاد هایی می آمد. یک گروه ویولن نواز حرفه ای اهنگ زیبایی را می نواختند. بالای در کافه تابلویی آویزان بود:
بی قراری لوسیوس در صدایش نمایان شده بود. گلرت به جلو خم شد و اعلام کرد:
- تو رو!