هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۲۵ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
#39

ایرما پینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۸ چهارشنبه ۹ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 184
آفلاین
در صبح یک روز تعطیل،مدرسه هاگوارتز ساکت تر و خلوت تر از هر روز دیگری است.بسیاری از دانش آموزان ترجیح میدهند در روز های تعطیل،بدون دغدغه درس و تکالیف،کمی بیشتر بخوابند.
و دانش آموزانی هم که خواب نبودند،برای گردش به کنار دریاچه یا جنگل ممنوعه میرفتند.

بدیهی است در چنین روزی کتابخانه هاگواتز کاملا خالی از دانش آموز باشد.
اما کتابدار قانونمدار و بدخلق مدرسه هیچ گاه توجهی به تعداد دانش آموزان نداشت.از نظر او بیشتر دانش آموزان،افراد سبک سری بودند که به هیچ عنوان از کتاب های کتابخانه به خوبی مراقبت نمیکردند.پس هر چه دانش آموز کمتر،سکوت و نظم و آسایش بیشتر.

در یکی از چنین روزهایی،مادام پینس در حالی که ردای بلند مشکی اش را پوشیده و کلاه مورد علاقه اش را بر سر داشت،پشت میز بزرگش که درست در کنار در ورودی کتابخانه قرار داشت، نشسته بود و در سکوت مشغول مطالعه کتاب تاریخچه اختراعات جادویی بود.

اما ایرما نتوانست به مدت طولانی از سکوت کتابخانه استفاده کند.چون سکوت با صدای بال و پرواز زدن جغدی شکسته شد.

جغد سیاه رنگ چرخی زد و فرود به سمت ایرما را آغاز کرد.و در آخر روی میز ایرما نشست،برپشت سیاه رنگ جغد نشانی به چشم میخورد که ایرما آن را به خوبی میشناخت،نشان زندان جادوگران،آزکابان.

فلش بک


ایرما،منو بیار بیرون.من دارم این جا میپوسم.

ایرما از پشت میله ها نگاهی به فلورانسو انداخت.نوجوانی که به جرم مصرف
چیز(!) در بازداشت به سر میبرد.
-:از دست من کاری بر نمیاد،بیا برات میوه تازه گرفتم.سعی کن تا زودتر ترک کنی.اینطوری آزاد میشی.این کتابو هم بگیر،زندان مکان مناسبیه برای.....

:کتابت بخوره تو سر این دیوانه سازا،یه فکری کن منو آزاد کنی.

:گفتم که از دست من هیچ کاری برنمیاد.

:چرا برمیاد،سند بذار منو آزاد کن.

:میشه دقیقا بگی سند کجا؟

:سند تالار.....

آرسینوس که تا آن لحظه از دور شاهد ماجرا بود،نزدیک شد.

آرسینوس:مادام،وقت ملاقات تموم شده.لطفا هرچه زودتر این جارو ترک کنید.

ایرما سری تکان داد و روبه فلورانسو کرد:خداحافظ،بازم برای ملاقات میام.

-:نه نرو،صبر کن....سند تالار.....

شب

آن شب خواب به چشم های ایرما راه نیافت.همین که چشمانش را بر هم میگذاشت،تصویر فلورانسو در ذهنش مجسم میشد،که از پشت میله،از او میخواست که راهی برای آزادیش پیدا کند.
سرانجام از تختخواب بیرون آمد.همه ی ساحرگان تالار اسلیترین در خواب عمیقی فرو رفته بودند،و صدای خرخر عده از آن ها به گوش میرسید.

به آرامی چوبدستی اش را برداشت و با نوک پا آرام آرام ازخوابگاه خارج شد.
سالن عمومی کاملا خالی بود،چه فرصت خوبی!

از کنار صندلی های مجلل و مبل های راحت گذشت.به دنبال نقطه ای خاص میگشت.در وسط سالن متوقف شد.
با تکانی به چوبدستی اش فرشی که روی زمین پهن بود،جمع شد و به کناری نهاده شد.
سپس کاشی های کف را به دقت شمرد.یک نقطه خاص،و یک کاشی خاص.
به آرامی چوبدستی اش را روی همان کاشی کشید.

چند لحظه همه چیز آرام بود،اما بالاخره کاشی ها شروع به کنار رفتن کردند
و پله کانی مخفی ظاهر شد،که به کتاب خانه مخفی تالار راه داشت.
مطمئن بود که چیزی که میخواهد آنجاست.در میان انبوه کاغذ ها و کوهی از کتاب ها پنهان،اما آنجاست.

وقت زیادی نداشت و حجم کار زیاد بود.

بالاخره آن را یافت،در گوشه کز کرده،پیدا شد.با لبخندی حاکی از پیروزی آن را در پارچه ابریشمی سبزی پیچید.
از پله بالا آمد با یک تکان دیگر چوبدستی همه چیز را به حالت اول بر گرداند.

شاید اگر همان لحظه حرکت میکرد،فلورانسو میتوانست صبحانه اش را در هاگوارتز بخورد.
پس بیدرنگ به راه افتاد. و تالار خواب زده را پشت سر گذاشت.

پایان فلش بک.

دستش را پیش برد و نامه را از پای جغد باز کرد.با خواندن متن نامه لبخند کمرنگی بر صورت مادام پینس ظاهر شد.
نقل قول:


خانم ایرما لیدیا پینس.

احتراما به استحضار میرساند،که متهم فلورانسو با قید وثیقه آزاد و از زندان خارج شدند.




فلورانسو آزاد شده بود.هرچند نتوانسته بود صبحانه را در هاگوارتز بخورد.
اما احتمالا برای خوردن نهار میرسید.

محوطه قلعه هاگوارتز


فلورانسو که پس از مدتی زندانی شدن،طعم شیرین آزادی را چشیده بود.خوش خرامان بر روی چمن های تازه روییده میدوید.

اما اگر میدانست چه سرنوشتی در انتظار اوست،شاید لبخند بر لبش میخشکید.
ایرما،کسی نبود که بی جهت برای آزادی کسی تلاش کند.



ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۵ ۱:۳۱:۱۵

Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ جمعه ۲۴ بهمن ۱۳۹۳
#38

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۷ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۴
از ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
باد موهای طلایی اش را به بازی میگیرد ، نفسی عمیق میکشد ، افتاب چشمان ابی اش آزار میدهد ،‌ سرش را بر میگرداند ، شخصی را میبیند که به سرعت به او نزدیک میشود از مو های بلند طلایی اش خواهرش را میشناسد ، فلور به هر زحمتی که شده خودش را به خواهرش می رساند و نفس نفس زنان سعی میند چیزی بگوید.
- گابریلا ،‌ گابریلا ...
- اتفاقی افتاده ؟ چیزی شده ؟ چرا اینقدر پریشونی؟
-امشب .....امشب.....
- م...
فلور پس از لحظه ای درنگ و نفسی تازه کردن میگوید
-گابریلا ، تمام این مدت اینجا بودی؟احتمالا مهمونی امشب رو هم فرراموش کردی نه؟
-مهمونی !!!
گابریلا پس از لحظه ایی درنگ گویی که یک دیوانه ساز دیده باشد رنگش سفید میشود
-ای وای، من به طور کامل فراموش کرده بودم
و بی مقدمه شروع میکند به طرف دروازه های قلعه دویدن و به سرعت خودش را به اتاقش میرساند و به ساعت نگاه میکند
- خب ساعت چهاره وقت زیادی ندارم باید تا ساعت هفت سریع اماده بشم
گابریلا بار دیگر به ساعت نگاه میکند و زمانی که میبیند ساعت شش است نفسی ارام میکشد و خیالش راحت میشود
- خب من اماده ام ، بزار یه نگاه به دفتر یادداشتم بندازم
و به سمت میز تحریرش میرود روی صندلی مینشیند و کشو را باز میکند و دفترچه ای با جلد ابی را بیرون می اورد و بازش میکند و به دنبال لیست مهمانی ها میگردد و
بلاخره پیدایش میکند
روز سه شنبه .میهمانی پروفسور میراندا.توجه :حتما با یک معجون خاص در مهمانی حاضر شوید

این بار گابریلا نه تنها رنگش سفید میشود بلکه گوییی سر جای خود خشک شده بود ،پس از مدتی چند بار کل دفترچه را چند بار خواند که اشتباه نکند بعد با نا امیدی به طرف قفسه ای چوبی که به رنگ ارغوانی متمایل بود و نزدیک به سقف بود نزدیک شد و وردی خواند و در های چوبی قفسه با صدای قژ قژی باز شدند
، آن قفسه ،قفسه معجون هایی بود که گابریلا درست کرده بود و یا اقوامش برایش فرستاده بودند معمولا این قفسه پر است والی این بار کاملا بر عکس همیشه بودهمهُ معجون ها تمام شده بود،با نا امیدی به طرف تختش رفت و کمی فکر کرد ، که ناگهان صدای در او را متوجه خودش کرد، از جایش بلند میشود
و در را باز میکند و فلور را با ظاهری اراسته و جعبه ای در دست میبیند
-سلام اماده ای ؟
-امروز مهمونی پروفسور میرانداست؟
-بله، چه طور مگه؟
-من...من...
فلور به او اجازه اتمام صحبتش را نمی دهد و بی درنگ وارد اتاق میشود و در را
میبندد
-چی شده؟
فلور با صدایی ارام میگوید
- معجون نداری درسته؟
گابریلا با نا راحتی با حرکت سرش حرف فلور را تاکید میکند و روی صندلی که کنارش بود نشست و سرش را پایین انداخت،فلور با لبخندی بر لب به او نزدیک
شد و از جعبه اش بک بطری را در اورد و به او نشان داد
- عجله کن تا دیر نشده به مهمونی برسیم
گابریلا سرش را بالا اورد و از شادی در پوست خودش هم نمی گنجید
- فلور تو یه فرشته ایی، متشکرم
- خواهش میکنم ، اوه راستی عجله کن تا دیر نشده به مهمونی برسیم
-باشه بریم
و هردو با سرعت ولی با وقار خودشان را به مهمانی رساندند
و این برای گابریلا درسی شد تا.....


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۳
#37

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 96
آفلاین
سیسرون به آرامی در حال لنگیدن در طول راه رو منتهی به دخمه اسلایترین بود و با کمی دقت می شد گفت که سعی دارد بدود.مدام سرش را به پشت بر می گرداند و اطراف را دید می زد،صورتش عرق کرده بود و نفس نفس می زد.دستانش را آن چنان به دور جعبه پوسیده ای قفل کرده بود که انگشتانش سفید شده بودند.از راه روی دخمه خوشش نمی آمد، همیشه خلوت بود و سایه های ستون های فراوان و انعکاس صدای کفش ها در ساعات خاموشی همیشه برایش آزار دهنده بودند.

- پو!

با شنیدن صدا دستانش از هم باز شدند و جعبه با سر و صدای فراوان روی زمین افتاد.تمام وجودش در یک آن یخ زده بود،به آرامی سرش را برگداند و با لبخند اسکورپیوس رو به رو شد.

- هو.. مالفوی تویی.

مالفوی دستش را به دور گردن او انداخت و سرش را نزدیک تر برد:

- آره، منم پسره مشنگ!نکنه فکر کردی هیولای اسلایترینم!به نظرم واقعا حیف شد که اون ققنوس عوضی کارش رو تموم کرد.نظر تو چیه، مشنگ زاده؟

سیسرون می دانست که هنوز هم خانواده مالفوی از نسبت دادن هر افتخاری به پسر برگزیده ابا دارند. خودش را کمی از اسکورپیوس جدا کرد و به صورت او خیره شد. قدش حدودا از مالفوی چند انگشت کوتاه تر بود.دلش می خواست با زانویش به شکم او بکوبد، اما می دانست این کار چه قدر می تواند احمقانه باشد.سرش را آرام پایین آورد و گفت:

- نظری ندارم.

- پدرم می گه مشنگ زاده ها احمقا، اما فکر نمی کردم تا این حد؟

سیسرون می دانست او برای چه تا این حد با او بد است.در روز اول،وقتی سیسرون کلاه را روی سرش گذاشته بود، کلاه بی درنگ نام اسلیترین را فریاد زده بود، در حالی که حداقل پنج ثانیه بعد نام اسلیترین را اعلام کرده بود.دشمنی کسی مثل مالفوی برای هارکیس جوان اهمیت نداشت. بی تفاوت خم شد تا جعبه چوبی را از روی زمین بردارد که ناگهان با فشار دو دست به روی صورت روی زمین افتاد.

- عوضی هایی مثل تو نباید توی اسلیترین باشند!

- مثل تو؟

این حرف سیسرون او را آن چنان خشمگین کرد که صورتش کاملا سرخ شد.سیس انتظار داشت که مثل همیشه با مشت و لگد به جانش بیافتد و یا از چوب دستیش استفاده کند، اما مالفوی تنها تار مویی که جلوی صورت سرخش بود را کنار زد و لبخندی عصبی را به سیسرون تحویل داده بود.یک ثانیه بعد او با پایش مشغول لگد کوب کردن جعبه چوبی بود.با اولین ضربه ده ها عروسک چوبی سربازهای قرن نوزدهم به بیرون ریخته بودند.زمان برای سیسرون از حرکت افتاد و جهان دور سرش چرخید.همه چیز از ذهن سیسرون پاک شده بود، همه چیز، مگر یک چیز،این بزرگترین اشتباه مالفوی بود.

کلمات بدون هیچ فکری بر زبانش جاری شدند و پیش از آن که مالفوی فرصت کشیدن چوب دستیش را داشته باشد به زمین افتاده بود و هیچ یک از اعضای بدنش تکان نمی خورد.بالای سرش پسرک لنگ ایستاده بود. چشمانش سرخ و اشکبار بود و عروسکی چوبی را بررسی می کرد که به طرز دردناکی در هم شکسته شده بود.چشمان مالفوی به صورت پسر دیگر خیره شده بود.

سیسرون به آرامی چوبش را بالا آورد و صورت مالفوی را نشانه گرفت و با دست دیگرش عروسک چوبی را مقابل مالفوی قرارداد:

- تو هم قراره مثل جیمی بشی، اسکورپیوس!

مالفوی به سختی آب دهانش را قورت داد و به التماس افتاد:

- خواهش می کنم!

سیسرون اندکی بی حرکت ماند و سپس با رطوبتی که از میان درز کفش هایش وارد می شد سرش را به پایین چرخاند و مایع زرد رنگی را که در سطح راه رو می خزید و با صدایی لرزان گفت:

- همین برات بسه.

و سپس بدون هیچ صدایی به سوی هوای آزاد به راه افتاد، بی تفاوت به مالفوی، به اسنیپ که فریاد می زد و به جیمی ، فرانک ، هارولد و هزاران سرباز وفادار دیگری که در هم شکسته شده بودند.


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۳
#36

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
_ رووووووون؟

رون كه در حال چرت زدن بود با فرياد هرميون از خواب پريدو با صورت عصباني هرميون مواجه شد.

_ تو نمي خواي درس بخوني؟خير سرت فردا امتحان معجون سازي داري ها...به خودت نگاه كن چند صفحه از اون كتاب لعنتي رو خوندي؟ها؟چند صفحه؟

رون به كتابي كه در مقابل بود نگاه‍ي انداخت.تنها سه صفحه از كتاب عظيم معجون سازي را خونده بود.
و فردا هم امتحان داشت.اصلا حال و حوصله ي درس خوندن را نداشت ان هم درسي را كه سوروس اسنيپ استاد. ان باشد.

به بقيه ي بچه هاي تالار گريفيندور نگاه كرد.همه سخت در حال درس خواندن بودند و ه هم به جمع انها اضافه شده بود.

بايد تا نصف شب بيدار مي ماند تا مگر بتواند اين كتاب عظيم الجثه را به پايان برساند.
اما...


نصف شب در تالار گريفيندور



تالار خالي بود و تنها كسي كه در انجا بود رون بود كه مدتها مي شد كه خوابيده است.و روي كتاب معجون سازي اش ولو شده بود.



فردا سر جلسه امتحان



_ ااااااااي اينا چقدر سختن...واستا ببيننم هرميون كجاست شايد بتونه بهم برسونه...

اما تا سرش را بلند كرد پس گردني اي به سرش زده شد.برگشت و سوروس اسنيپ
را در مقابل
خود ديد.

_ ويزلي ٧٠٠امتياز از گريفيندر كم مي كنم چون سعي كردي تقلب كني...



بعد از امتحان



رون همين كه از سر امتحان بيرون امد عده ي كثيري از افراد را در مقاب خود ديد و متعجب شد.
هرميون هم در بين انها بود.

ناگهان جلو امد و در مقابل رون ايستاد .

_تولدت مبارك رون

و...

و ماچ ابداري تحويل رون داد.

ان روز رون از خوشحالي درون پوست خود نمي گنجيد.
و به خود قول داد كه اين روز را با ان امتحان مضخرف معجون سازي و تولدش را و سورپرايز شدنش را
كيشه به خاطر بسپارد.



............

ببخشيد اگر يكم بد شد.
نقد شود لطفا


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳
#35

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
عصر زیبایی بود. روونا روی تپه های سرسبز مقابل خانه فلور نشسته بود. چمن هایی که به علت سردی هوا، به زردی می زدند. باد، با موهای سیاهش بازی می کرد و سردی هوا، لرز خفیفی به جانش می انداخت. از آن بهتر، این بود که خورشید در پس ابرها پنهان شده بود و باعث کاسته شدن نیروی روونا نمی شد.

به افق چشم دوخته بود و سعی می کرد به گذشته بازگردد. چند قرن پیش، هنگامی که سعی می کرد همانند انسان های عادی زندگی کند. پوزخند محوی زد:
-چه رویای بچگانه ای!

چشمان درشتش را تنگ تر کرد. هنگامی که گودریک از اون خواست همانند افراد عادی زندگی کند!

لبخند پیروزمندانه ای زد. این همان خاطره ای بود که باید می نوشت. دفترچه چوبی فرسوده را از دامنش بیرون آورد. دفترچه ای که یادگار دوران خوشش در فرانسه بود. مداد را در دستش فشرد:

نقل قول:
دفتر خاطرات عزیزم، سلام!
مدتها از اون روزی که می خوام برات تعریف کنم گذشته. میدونی... دلم میخواد و نمی خواد که برگردم به اون موقع. اما باید بنویسمش. نمی دونم چرا ولی احساس می کنم که نیازه بنویسم. از وقتی شروع می کنم که گودریک اومد پیشم. اون موقع تو سایه ها زندگی می کردم. اون شب به طرز عجیبی احساس دلشوره داشتم. خون، به دهنم تلخ میومد. به خاطر همین رفتم جایی که معمولا اونجا نمی رفتم؛ خونه م!

خونه قشنگی بود؛ یادگاری از دوران رنسانس! یادمه روی تخت مرمریم که مثل تخت شاهزاده های فرانسوی ساخته شده بود خوابیدم و چشماممو بستم. کاری که معمولا نمی کنم! چند دقیقه بعد، صدای کوبیدن در به سرعت کوبیدن قلب من اضافه کرد. اصولا کسی با من کاری نداشت!

وقتی درو باز کردم گودریکو دیدم. با همون لبخند مهربون و اطمینان بخشی که همیشه داشت. دعوتش کردم بیاد تو و اونم با هیجان پذیرفت. هیچوقت کسی رو به خونم راه نداده بودم؛ حتی اونو! من ملکه دنیای سایه ها بودم، فقط دنیای سایه ها! بیشترشون آرامش رو در سایه جستجو نکردن. و قبل از اینکه آرامششونو تو دنیای سایه ها جستجو کنن، من تاج و تختم رو پنهون می کردم!

وقتی درو بستمو برگشتم، فقط به خونه نگاه می کرد. بعد از مدتها لبخندی زدم. لبخندم سرد بود؛ خیلی! اما میدونستم که همین برای مجذوب کردنش کافیه. آب دهنش رو قورت داد و نشست.
-خوشحالم که می بینمت گودریک!

-م... منم همینطور روونا!

-قطعا به اینجا نیومدی که از دیدنم خوشحال بشی، کاغ... کاری با من داری؟

نگاهش رنگ آزردگی گرفت. اما خودش رو نباخت. لبهاشو تر کرد و شروع به صحبت. اون می گفت و من، پشت نقاب یخیم می ترسیدم، جیغ می کشیدم، خوشحال می شدم، می خندیدم یا گریه می کردم. وقتی حرفاش تموم شد با ترس نگاهم کرد:
-چی می گی روونا، کمک می کنی این مدرسه رو تاسیس کنیم؟

چند ثانیه به چشماش نگاه کردم. نمی دونم با خودش چی برداشت کرد که سرخ شد. اما برای من مهم نبود! می خواستم حقیقتو از تو چشماش ببینم. شب خون کمی خورده بودم اما خون انسان! بنابراین به راحتی موفق شدم ذهنشو بخونم؛ راست می گفت! و من موافق بودم!
-تو توقع داغی... اوه نه! توقع داری همین الآن پاسخت رو بگیری؟

ابروهای گودریک یه کم بالا رفت، اما زود به حالت طبیعی خودش برگشت:

-نه روونا... نه من، نه هلگا و نه سالازار همچین انتظاری ازت نداریم. راحت فکراتو بکن!

لبخند محوی زدم. بازهم سرد بود اما تاثیرش رو گذاشت. از جام بلند شدم و به سمت تخت رفتم. پرده ش رو کنار زدم و لبه ش نشستم. لبهامو با زبونم تر کردم:
-پس فعلا خداحافظ!

متوجه شد که باید بره. از جاش بلند شد و سعی کرد لبخند بزنه ولی احتمالا با خودش فکر کرد که من نمی بینمش. بنابراین اخم کمرنگی روی پیشونیش نشوند و از خونه بیرون رفت. چند روز دیگه، جواب مثبتم رو بهش اعلام می کنم!


روونا نگاهش را از دفترچه رنگ و رو رفته گرفت. خورشید داشت غروب می کرد...










هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۴۷ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳
#34

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۹:۱۹:۱۰
از تالار اسرار
گروه:
ایفای نقش
ناظر انجمن
اسلیترین
کاربران عضو
پیام: 261
آفلاین
اسنیپ در خانه اش نشسته بود و با علاقه زیادی به دفترچه خاطراتش خیره شده بود.دفترچه رو ورق میزد و به همین صورت خاطره های مختلف رو به یاد می آورد و لذت میبرد.خوشی ها و ناراحتی ها رو در این دفترچه نوشته بود و همین بهش کمک میکرد تا خاطراتش از یادش نرن.
به صفحه ای رسید که توش یکی از خاطرات تلخ دوران تحصیلش نوشته شده بود.خیلی دوست داشت یه بار دیگه فکر و عقاید اون موقعش رو بخونه و لذت ببره.


هوا کم کم رو به سردی پیش میرفت و البته برگ های زرد درختان حیاط هاگوارتز رو پر کرده بودن.امروز قرار هست که با لیلی به هاگزمید برم.خیلی هیجان زده شده بودم و البته کمی هم گیج بودم.چون من واقعا وقتی با دختر برخورد میکنم قدرت گفتارم رو از دست میدم و حرفی برای گرفتن نخواهم داشت.حتمن لیلی هم همین حالت رو داره و اون هم هیجان زده شده.

با یکی از صمیمی ترین دوستام تو تالار مشورت کردم.ما جلوی شومینه سبز رنگ تالار اسلیترین نشسته بودیم و صحبت میکردیم.
-لوسیوس به نظرت چیکار کنم؟همون اول که نمیتونم بپرم باهاش راز و نیاز کنم؟
-نه اسنیپ عجله نکن.اول یه ذره باهاش صحبت کن و سعی کن بهش نزدیک تر بشی.بعد اگر دیدی که اون هم این راز و نیاز رو میپسنده و تایید میکنه میتونی بهش نزدیک بشی ولی عجله نکن.

به نظرم زمان خیلی کند میگذشت.به ساعت تالار خیره شده بودم و ثانیه ها رو میشمردم.خیلی علاقه داشتم که هر چه زودتر زمان قرار فرا برسه.بار ها خودمو لعنت میکنم که چرا زودتر قرار نذاشتم و خودم رو از این استرس نجات ندادم.
از در تالار خارج شدم و به هدف رستوران سه دسته جارو حرکت کردم.تو مسیر حواسم به هیچکس نبود و دقیقن مث یه عاشق به فکر فرو رفته بودم و جواب سلام دوستانم رو هم ندادم.حتی وقتی به پرفسور اسلاگهورن رسیدم(که معلم مورد علاقم بود)هم توجهی نکردم و رد شدم.گویا پرفسور هم منو درک کرد و با لبخندی به من خیره شده بود.
هوا بیرون سر شده بود و اولین نشانه های برف در حال باریدن بود.کمی به خودم لرزیدم و به راهم ادامه دادم.قدرت عشق اینقدر قدرتمند بود که این سرما رو تبدیل به گرما کرده بود.لیلی رو در راه نمیدیدم و احتمال دادم که زودتر از من اونجا باشه.با قدم های کوتاه و لرزان به سمت سه دسته جارو حرکت کردم.
-هی اسنیپ.مث اینکه مریض شدی،مشکلی که نداری؟

سرم رو بالا میگیرم و آلبوس دامبلدور رو میبینم.با لبخندی بهش جواب دادم:
-چجوری به این نتیجه رسیدی که باید مریض باشم؟
-آخه پاهات داره به شدت می لرزه.گفتم شاید خیلی سردت باشه.
-خیلی ممنون از توجهت ولی حالم خوبه!تو خوبی؟مینروا رو دیدی؟خوش گذشت؟
-آره خوب بود.کمی با هم راز و نیاز کردیم ولی خب من چون درس داشتم سریع تمومش کردم تا به درسم برسم.

با آلبوس خدافظی کردم و تو فکرم آرزو کردم کاش من هم مث اون بی خیال با این قضیه برخورد میکردم.بالاخره رستوران سه دسته جارو از دور نمایان شد و دودی که از دودکشش بیرون میومد نظرم رو جلب کرد.مشخص بود که روز شلوغی رو تجربه میکرد.هوا سرد شده بود و جفت ها خودشون رو به یه پناهگاه سرد رسونده بودن.
وقتی به رستوران رسیدم و در رستوران رو باز کردم لیلی رو دیدم که با قیافه ای ناراحت بر روی یه صندلی نشسته بود.وقتی کنارش رسیدم بهش سلام کردم و مقابلش نشستم.دستانش رو گرفتم و گفتم:
-چی شده که اینقدر عشق من رو ناراحت کرده؟

با ناراحتی بلند شد.مقداری لرزید و بعد گفت:
-اسنیپ.من خیلی متاسفم که این خبر رو دارم بهت میدم.خودم هم هیچ وقت فکر نمیکردم که چنین اتفاقی بیفته ولی افتاد.من تو تالار با پسر دیگه ای آشنا شدم و باهاش قرار گذاشتم.تو یه اسلیترینی هستی و خوب به نظرم نمیرسه که یه گریفیندوری با اسلیترینی دوست باشه.اینطوری برای جفتمون بهتره!
-متوجه نمیشم ، شوخی داری میکنی ؟ تا حالا که مشکلی نداشتیم با گروه های مختلف. کی هست اونیکه باهاش دوست شدی.
جوابی نداد و با سرعت از کافه بیرون رفت.حالا همه دانش آموزا با تعجب به من خیره شده بودن و من صورتم در دستانم رفته بود و فکر میکردم.چه خیالاتی داشتم و چی شد؟چه تصور هایی داشتم و چه اتفاقی افتاد؟


دفترچه خاطرات رو بست و چشمانش رو همونطور که بر روی مبل نرمش نشسته بود،بست.به اتفاقاتی که اون روز براش افتاد فکر کرد و بعد از لبخندی به خواب عمیقی فرو رفت!




جادوگران اصیل به قدرت بازمی‌گردند، جهان از آن ماست!



Re: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳
#33

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 125
آفلاین
نقل قول:

رومیلدا وینold نوشته:
یک برگ از دفترخاطرات من...
__________________________________________
_رومیلدا... رومیلدا...
_چیه؟ چته؟ هان؟
_پروفسور ویکتور کارت داره!
_کی؟؟؟
بابا پروفسور ویییکتور! مگه کری؟!
_هوووم! خوب باشه بعدا میرم...

بعد رفتم دم پنجره و به آسمون نگاه کردم. داشتم به پسر برگزیده فکر میکردم. به کسی که همه جا صحبت از اونه! به کسی که با اولین نگاه...

یه دفعه سارا عصبانی بهم گفت: به من چه اصلا! منو بگو که میخواستم سورپریز بشی. دختر تو نمره کامل ریاضیات جادویی شدی...
_دروووووغ میگی... وای!!!

بعد باعجله دوییدم بیرون. سارا گفت بابا صبر کن منم بهت برسم! ای بابا!!!
یه دفعه دیدم پله ها تبدیل به سرسره شدن. با خنده از سرسره سر خوردم پایین و گفتم این کی بود که سعی داشت بیاد خوابگاه دخترا؟؟؟
همه زدن زیر خنده...
سارا بهم رسید تا با هم بریم پیش پروفسور ویکتور که چشمم به هری و دوستش دون ویزلی افتاد که از سرسره افتاده بودن پایین و هی دارن یه زمان و زمین فحش میدن! که چرا دخترا میتونن بیان خوابگاه ما ولی ما نمیتونیم؟؟؟

من زل زده بودم به هری و بهش یه لبخند ملیح(!) زدم که سارا منو با خودش کشید و برد...

پ.ن من نفر اول کلاس ریاضیات جادویی شدمممم!
پ.ن 2 هری بهم نیگاه کرد بالاخره!
______
الآن چند سال بعده! امیدوارم جینی اینو نخونه!!!


بعله...می فرمودید...


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
#32

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۶ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳
از زیر سایه لرد سیاه
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 30
آفلاین
دفترچه؟روانم ریخته بهم شدید...فقط امید وارم پاپا یه کاری کنه که سریع تر از این هاگوارتز کوفتی بیام بیرون...
البته می دونم که این رنج و عذاب ها تا مدت های مدیدی ادامه پیدا می کنه...
هر روز یه نقشه جدید و یه دستور جدید که همشون با شکست مواجه می شن...
می دونی امروز پاپا بهم چی گفت؟!گفت برو پاترو بکش!همین!بدون هیچ حرف و توضیح اضافه ای.هه!مسخره اس...نه؟
خب آخه پدر من! مگه کشکه؟!چطوری برم بکشمش؟اصن من حتی نمی تونم برم بزنمش.تو زندگیم به یه پشه هم آسیب نرسوندم تا حالا.
خب...اوم...وقتی که به شکل مار در میام کسای زیادی رو میکشم؛که اینم دست من نیست...پاپا با طلسم فرمان کنترلم می کنه...من هیچ کاره ام.
واقعا نمی دونم چی کار کنم...
اوم!می تونم فرار کنم!
هه!فرار!راه بهتر پیدا نکردی نجینی؟چطوری؟با این وضعیت که داری از هر جهت کنترل میشی؟حتی ممکنه به ذهنتم دسترسی داشته باشن.
ولی بالاخره باید یه راهی باشه...من به خودم قول دادم تا حد امکان با میل خودم کسی رو نکشم.هرگز!
با این که با این سن کمم دستام به خون افراد زیادی آلوده است ولی باید نقطه سفیدی هم بذارم در وجودم بمونه.
ولی نجینی!امیدوار باش!
همیشه یه راهی هست...




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#31

پروفسور ویکتور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۱ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳
از توی قلب خدا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
از چند روز پیش به هرمیون سفارش کرده بودم که هری و رون رو برای یه بارم که شده بکشه سر کلاس ریاضیات جادویی...
بالاخره موفق شده بود...
امروز سر کلاس هم هری حاضر شد هم رون...
خیلی خوش حال شدم...با لبخند درسمو شروع کردم...
گذشته از این که بار ها دیدم سرشو توی کتابه و به من توجه نمیکنن بهشون هشدار ندادم...
می خواستم اولین جلسه حسابی بهشون خوش بگذره بلکه تنبلی رو کنار بزارن و بیان سر کلاس...
همین طور زمان گذشت و به آخرین دقیقه ی کلاس رسیدیم...
هنوز سر هری و رون داخل کتاب بود.
با صدای بلند پرسیدم:«آقای پاتر و ویزلی...نظرتون راجع به اولین کلاس ریاضیات جادوییتون چیه؟»
سکوت...
کمی بهم برخورد...
از بین شاگردام رد شدم و خودمو به آخرین میز رسوندم...
و با تعجب دیدم تمام این مدت هری و رون خواب بودن و حتی یه کلمه از درس دادنم رو نشنیدن...



تصویر کوچک شده





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#30

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ یکشنبه ۶ مهر ۱۳۹۳
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 76
آفلاین
صفحه اول:

امروز که پاشدم حالم خیلی باحال بود.ولی هیچ وقت تا حالا بیشتر از یه ساعت خوشحال نبودم!رفتم سر میز و اولین چیزی که دیدم جیگر های اژدها بود!مرلیییییییییییییییییییییییییییییییییییینننننننن!من از جیگر متنفرم!هیچ چیز دیگه ای هم نبود(آخه شنیدم جیگر خیلی گرونه!)
بعدم گفتیم بریم پیش رون بشینیم یه فیضیم ببریم شاید!هیچی عاقا رفتیم دیدیم اون دختره خون لجنی نشسته کنارش!البته نا گفته نماند که هری هم اونورش نشسته بود.نمیدونم چقدر گذشته بود،فقط میدونم که بهش زل زده بودم و اونقدرم بد زل زده بودم که سنگینی نگاهمو حس کرد و سرشو اورد بالا...فقط نگاهش کردم!نمیدونم چرا ولی شاید می خواستم مرگ عشقمو به چشم ببینم تا شاید باورم شه...شاید دیگه دوسش نداشته باشم...میخواستم با چشم خودم ببینم چه بلایی داره به سر دلم میاره...نمیدونم توی نگاهم چی دید که سرش رو انداخت پایین و لبش رو گاز گرفت...میدونم دوسم نداره...از اولشم نداشت...ولی من برعکس من از اون اول دوسش داشتم!میدونستم امسالم که یه مدت با من بود برای تحریک هرمیون بود....آره من میدونستم!میدونستم و بهش کمک کردم تا به عشقش برسه...هر چی باشه خود منم عاشقم و درکش میکنم...با این حال نمیتونم ازش بگذرم...خودم حال خودمو نمیدونم...تکلیفمو نمیدونم...شاید بخوام...
همین الان که مشغول نوشتن بودم دستی که به شونم خورد از فکر بیرونم اورد.فینیگان بود(سیموس)چند وقتی هست روی من زومه...ولی خب...
ازم خواست توی تکلیف درس گیاه شناسی کمکش کنم.باورت می شه دفتر؟!منی که همه میدونن بدترین درسم گیاه شناسیمه!اونوقت این درخواستو از من داره!من میدونم میخواد توجهم رو به خودش جلب کنه دفتر جون!ولی من توی عمرم یه بار بیشتر عاشق نمیشم...اونم قبلا شدم...
همین الان از پیش سیموس برگشتم!البته بعد تکالیف رفتیم کنار دریاچه قدم زدیم...پسر خوبی بنظر میاد...شاید منم بتونم ازش برای تحریک رونالد...نه نه!هنوز یادم نرفته وقتی اون اوایل اومد سراغم چه خرد شدم!یادم نرفته وقتی این اواخر ولم کرد و ولش کردم چه حالی داشتم...سیموس نباید تاوان رونالد رو پس بده...نه من نمیذارم اونم مث من زجر بکشه...الانم هوا تاریک شده و ترجیح میدم بخوابم تا به این افکار وحشتناکم فکر کنم...هرچند میدونم خوابم نمیبره...اما تو بخواب!شبت بخیر دفتر عزیزم!
با عشق:لاو








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.