مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
با این گفته ی آنی مونی پرسی و بلیز ترسیدند و دو دقیقه همون جا موندند
ا خودش می گفت :(با لهجه ی شنبه و چهار شنبه )
- ها ! اون دو تا مورگخوار برا چَه پایین رفتندسج ؟ ها ؟ مَگم نکِنه آن پایین خفری بیده ؟ یک روز بر خانه نشسته بودیم یکدفعه دیدیم نشانم می سوزه ! نشان رو برداشتم ببینم کیه دیدم لرده ....
در آن پایین پرسی و بیز و این و آن ببخشید آنی مونی همچنان دنبال آن زن می گشتند
دیلینگ !
چی بود چی بود شیشه شکست ؟
نه نه نه شیشه نبود !
پس چی شکست ؟
آنی مونی و بلیز هورکراکس منو شکستن ، چه بوقی هایی هستن ! لالای لای ! لالای لای ...
شخصی کچل ، کاملا مجهول الهویه و X در حال خواندن شعر بالا ، ورجه وورجه کنان از پله ها بالا می رفت که ناگهان ...
- ارباب ؟
چهره ی شخص x به سرعت تغییر کرد و صورت شاد و شنگولش به صورتی سرد و کشیده و بی روح تبدیل شد ، پاهایش آرام گرفتند و دستان سرد و انگشتان کشیده اش دست از بشکن زدن برداشتند ، چشمان مظلوم و کودکانه اش به چشمانی سرخ و آتشین تبدیل شدند
جک روی زمین افتاد،صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می زد...سرفه امانش را بریده بود .احساس می کرد روده و معده اش در هم می پیچد و سرش گیج می رفت با دستان لرزان به ایگور اشاره کرد و گفت :ت...تو...قول داده بودی
ایگور فریاد زد :من نمی تونم.!!تو مارو نجات داد
برقی در چشمان ایگور می درخشید.نمی دانست چه کار کند .وحشت تمام وجودش را گرفته بود.او یک مرگخوار بود اما نمی توانست کسی را که نجاتش داده نابود کند.اما او قول داده بود
قطرات اشک از چشمان بلیز می چکید
در همین لحظه در اتاق قرچی کرد و کسی وارد اتاق شد
.اگر در باره ی این حرف ها با کسی صحبت کنید ....ان روی شما اجرا خواهد شد
هزاران سال پیش تام ریدل کبیر ..این ساختمان را ساخت
ایگور در حالی که سرش گیج می رفت گفت :بهتره بریم دنبال اسکیت ها ...لرد سیاه عصبانیه.
در همین لحظه در اتاق قرچی کرد و کسی وارد اتاق شد
سایه مرد بلند قامت و لاغر اندامی بر روی زمین افتاد. بیلز و ایگور با وحشت به همدیگر نگاهی انداختند. سایه مرد به تدریج بزرگتر میشد و ترس و دلهره بیشتری بر دل بیلز و ایگور می انداخت.
صدایی لرزان از پشت سر مرد خطاب به او گفت: کجا داری میری؟
مرد بند قامت که حالا به طور کامل وارد اتاق شده بود به دوستش گفت : بیا تو...خبری نیست
در آن هنگام نگاه مرد بلند قد به بیلز و ایگور افتاد و از ترس فریاد بلندی کشید.و سعی کرد تا فرار کند اما پایش به پای دوستش گیر کرد و هر دو با هم به زمین افتادند.
ایگور و بیلز با خیالی آسوده به دو مشنگی که در مقابل در افتاده بودند نگاه کردند و نفسی آسوده کشیدند. بیلز به سمت دو مشنگ حرکت کرد و با پوزخند به آنها گفت:به به...چشم ما روشن...قدم روی چشم ما گذاشتین...اینجا چی کار میکنین؟ هان !؟
ایگور و بیلز با تعجب به جایی که تا چند لحظه ی پیش مشنگ به عقب میرفت و ، حالا هیچ اثری از مشنگ در حال سقوط نبود، نگاه میکردند.
_کجا رفت؟
شب هنگام بود .برج بلند سر به فلک کشیده در امتداد ساختمان سرخرنگی که به ان وزارت خانه می گفتند در تاریکی فرو رفته بود.ساختمانی که اسمش وحشت بر دل ساکنین دنیای جادوگری می انداخت.در دیواره های سرد زندان مخوف آزکابان ،جادوگران و ساحره هایی که زندگی خود را در تاریکی گزرانده بودند از درد شکنجه های پی در پی فریاد می کشیدند .و گاهی اوقات صدای شیون و گریه ی زندانی هایی که در یک سلول مشترک بودند دیواره های مرطوب ازکابان را به لرزه در می اورد.
با فکر کردن به این رویاها لبخند شیرینی لبان خوشفرمش را پوشاند و همین لبخند موجب شد تا دیوانه ساز ها با ولع به طرفش بیایند تا اندک شادی باقی مانده در وجودش را از بین ببرند.
رایحه ی تندی فضا را اشغال کرده بود.رایحه ای که از ان پنجره ی باریک هم به مشام می رسید.وجود یک چمنزار در پشت ساختمان مخوف ازکابان واقعا حیرت اور بود و شاید این تنها چیزی بود که در ان زندان به بلاتریکس ارامش می داد.البته تنها چیز بعد از امید بازگشت اربابش
برگی از دفتر خاطرات لیندیت ...دختری که پنهانی برای بلاتریکس غذا می برد و سرانجام لو رفت و تا ابد در ازکابان زندانی شد .
در به آرامی توسط آلبوس سوروس پاتر باز شد. اتاق تسترال ها در سه کلمه خلاصه میشد ، کوچک ؛ تاریک ؛ پر از تسترال !
اتاق لرد ، خانه ی ریدل -
-فهمیدی باید چی کار کنی پرسی؟ میتونم برای انجام این ماموریت روت حساب کنم ، یا تو هم باید بپری تو بغل تسترال ها!؟
پرسی: نه ارباب! من توجیه شدم.. اممم .. اگه ، اجازه بدید.. من برم ؟
-اوهوم!
صبح زود بود و من توی خواب خوشی فرو رفته بودم که احساس کردم دستم داره می سوزه
خدا بگم چکارش کنه ، مردک کچل نمی فهمه که سر صبحی کسی رو اینجوری بیدار نمی کنند ،من نمی فهمم این کار و زندگی نداره شده آینه ی دق ما !
مردک کچل نمی گه یکمی فضا سازی بکنه تا دل ماها شاد بشه ،افسرده شدیم بابا این قدر تاریکی و سیاهی دیدیم .
کچل بی خاصیت خودش اسلیتیرینی بوده فکر کرده به این دلیل همه جا باید سبز رنگ باشه ،من یا پیتر که گریفندوری اصل هستیم باید چکار کنیم ؟
تو سالن سرد کنفرانس دنبالش گشتیم ولی هیچ خبری نبود ،داشتم تو سوراخ موش دنبالش می گشتم
من که فهمیده بودم این کچل دیوونه کجاس به دیگران گفتم که رفته پشتبوم . من می خواستم همراه بقیه برم که اس ام اسی از طرف هوگو رسید که بیست دقیقه مونده به اکران . منم که دیگه این مسخره بازی های لرد واسه کچلیش برام تکراری شده بود بدون توجه به دیگران به مقصد سینما آپارت شدم و همراه برادر و خواهر زاده هام فیلم رو دیدم ، فیلم قشنگی بود ،هم خنده دار بود و هم جدی ،خداییش عجب بازیگر خوبی بودم که خودم نمی دونستم ، بعد از فیلم من و هوگو رفتیم به طرفدارامون امضا دادیم ،چه قدر آدم بودند واقعاً تا اون روز این همه جمعیت را یک جا ندیده بودم ، بعد از امضا به مصاحبه مطبوعاتی رفتیم .
مجری برنامه شهریاری بود که همش بی خود می خندید و حرف می زد
روی کشتی پرنده نشسته بودم که موبایلم زنگ زد ،رضا رشید پور بود از من و هوگو درخواست کرده بود که برنامه ی مثلث شیشه ای بریم ما هم قبول کردیم ريال قرار شد که سه روز دیگه بریم جام جم .
غروب زیبایی بود..جای جای جنگل لبریز از نور یاقوتی رنگ غروب شده بود،رنگی درخشان که اینجا و انجا در فضای جاده پراکنده بود.اما سایه ی افرا ها قسمت عمده ی قرارگاه را پوشانده بود و زیر شاخ و برگ صنوبر ها ،ذرات معلق در هوای گرگ و میش غروب به رنگ ارغوانی در امده بود.باد بر فراز درختان می پیچید و با به حرکت در اوردن برگ های صنوبر ها ،زیباترین موسیقی زمین را می نواخت.
همتون گوش کنید ،ارباب ولدمورت به دنبال دومین وسیله می گرده تا جاودانش کنه
البته من مطمئنم که اون شی رو به من میده اما ممکنه به دلایلی اون رو به شما احمق ها بسپره
بلاتریکس با حالت عصبی گفت :انی ،میشه این سوالات احمقانه رو نپرسی؟ من وقت ندارم که برای شما احمق ها توضیح بدم که لردسیاه کی چه چیزی رو به من گفته .
بلاتریکس با تاکید گفت :بلاتریکس
درختان توسکا مانند نور خورشید طلایی رنگ شده بودند افراهای بالای کلبه به رنگ قرمز لاکی در امده بودند و درختان گیلاس جنگلی لباس زیبایی از رنگ های سرخ و برنزی به تن کردند .کمی پایین تر از جایی که کلبه ی مخفی در ان قرار داشت سراشیبی بود که در ان ابگیری می درخشید که به خاطر طولانی و مواج بودنش بیشتر به یک رودخانه شباهت داشت.پلی دو طرف ابگیر را به هم وصل کرده بود .سراسر ابگیر تا جایی که کمربند زرد رنگی از تپه های ماسه ای ان را از خلیج تیره رنگ جدا کرده بود ،در هاله ای از رنگ های متنوع زعفرانی ،سرخ ،سبز روشن و ترکیبی از سایر رنگ های چشم نواز فرو رفته بود .زیر پل اب ابگیر به طرف بیشه زاری از درختان کاج و افرا جریان میافت و زیر سایه های رقصان انها ارام می گرفت.درختان الوی جنگلی نیز کنار ابگیر مانند دخترکان سفید پوشی بودند که برای دیدن تصویر خود در اب روی پنجه پا بلند شده بودند.از ان سوی اب صدای اواز حزن انگیز و شیرین غورباقه ها به گوش می رسید و مرگخواران خشمگین را خشمگین تر از پیش می کرد.
ادامه دارد.
بلاتریکس با لبخند موزیانه ای به خواهرش که روی زمین افتاده بود خیره شد و زمزمه کرد :بهتره که مجازات شه ،من عاشق مجازات بچه ها هستم.
رودولف و بیلیز به طور مرموزی پچ پچ می کردند که با نگاه خشم گین بلاتریکس ساکت شدند.
_حالا چی اقا کوچولو؟ نظرت چیه؟
قه قه ی وحشتناک ولدمورت ساختمان مخوف شیون آوارگان را بشدت لرزاند.
_فکر می کنم،خدمت به لرد سیاه ،افتخار من به حساب بیاد درسته؟
نارسیسا فریاد کشید :نـــــــــــــــــــه، من نمی زارم ......کاری که تو خودت نتونستی بکنی،می خوای به گردن پسر من بندازی؟ دامبلدور خیلی قویه،حتی قوی تر از تو.
بلاتریکس به سمت نارسیسا حمله ور شد :چطور جرات می کنی؟
شب زیبا ی ان شب به شبی تیره و بارانی تبدیل گشته بود.:
ادامه دارد .......
قطرات اشک ارام ارام برروی گونه های زبر جک جاری شد و بیلیز این را بخوبی دید :شما مرگخوارید مگه نه؟گوش کنید.من همه چیز رو بهتون می گم،
فضای تالار بزرگ آنچنان گرفته و ترسناک بنظر میرسید که هر فرد تازه واردی که قدم در آن میگذاشت برای چند لحظه در جایش خشک می شد . قسمتی که لرد برای تجمع مرگخوارانش در نظر گرفته بود ،با حضور آنها و سیاهی که هر یک از آنها درپیکره خود داشت ،جوی مملو از ترس و وحشت را حاکم کرده بود. در آن لحظه بعد از اعلامی که پرسی به تمامی مرگخواران کرده بود ،افراد بیشماری در تالار بزرگ جمع شده بودند که این خود به حس خفقان آن دامن میزد.سر و صدای زیادی که در تالار بزرگ بر پا بود حاکی از آن بود که لرد در آن موقع در تالار حضور ندارد و مرگخواران با آسایش خاطر از یکدیگر استقبال میکردند،
در یک لحظه پرسی با حرکت دست خود وزدن چند ضربه بر میز سکوتی وصف انگیز را ایجاد کرد.
فضای سالن با سکوت طوری بنظر میرسید که انگار سالیان متمادی کسی در آن قسمت قدم نگذاشته است و مرگخواران بمانند مجسمه های تزیین شده به سیاهی در دور میز بزرگ وسط سالن بودند.
- پرسی ببینم مگه میخوایم آنجا رو حرم سرا کنیم؟ آنجا نیروگاه اتمیه... باید هم انطور مخوف و گرفته بنظر بیاد.
پرسی بخاطر اینکه صحبتهای او نیمه تمام قطع شده بود کمی عصبانی بنظر میرسید ولی از اینکه نیکلاس صحبتهای او را قطع کرده بود که نکته اصلی ماموریت را نمیدانست خونش کاملا به جوش آمده بود،
ولدمورت فریاد کشید :پس تو به حرف های من گوش می کردی؟ ..کریشیــــــــ..
بیلیز مانع این کار شد
.بیلیز با خوشحالی به چشمان لرد کبیر خیره شد و سپس به بینی مار مانندش چشم دوخت :یا لرد ،بینیتون رو کجا عمل کردید؟
ولدمورت با عصبانیت داد زد : توی بیمارستان مار ها .چه خبر از اسلاگهورن؟
قربان قهوه کافئین داره ،برای شما ضرر داره،قلبتون وای میاسته ،بی لرد می شیم قربان
_از اون دامبل که کمتر نیستم .،600 سالشه هنوز از کرم تقویت کننده ریش استفاده می کنه
_قربان،باید متوجه باشید که یک سری سوالات هم در ازمون اعتیاد جادوگری هست،علاوه بر ازمایش خون
ولدمورت با ابوهت فریاد زد :چی گفتـــــــِی؟
_اصیلیتت چیه ؟
_من اصیل زاده هستم قربان ...من رو نکشید ..من یک بدبخت بیچاره ی فلک زده هستم که توی یک بیمارستان کار می کنم...اصلا براتون گواهی سلامت رد می کنم
_اسمت چیه؟
_نارسیسا مالفوی سرورم
_خیلی خوب ،پس گواهی سلامت رد می کنی؟ چون خیلی ازت خوشم اومد تورو می کنم جز مرگخوارا به شرطی که کمک کنی گواهی سلامت هم بگیرم.
یک ساعت بعد ولدمورت در حالی که گواهی سلامت عاری از هرگونه اعتیاد که کاملا قرینه ی واقعیت بود به سمت دکتر حرکت کرد.
ولي جريمه هاي سازمان راهنمايي رانندگي از سبقت غير مجاز وي با جارو سر به فلك كشيده بود و خزانه ي خانه ريدل ديگر جواب گوي اين جرائم نبود مجبور شده بود سر تسليم به سوي اين انسان ها فرود آورد.
اين بار همان پرستار در جلو تخت ظاهر شده بود و در دستانش يه آمپول بسيار بزرگ قرار داشت.
. با خود گفتم چرا این مردک این قدر مو دارد اون هم توی این سن و سال ولی من ... دریغ از یک تار مو .
بالاخره بعد از کلی بد بختی به دامبلدور رسیدیم ولی من اون رو ندیدم یعنی بود ها ولی من نشناختمش خداییش شما جای من اگه کسی ریش هاشو از ته بزنه بعدش هم موهاش رو کوتاه و مرتب کنه بعد از همه مهم تر موهاش رو رنگ کنه می تونید بشناسیدش ؟
بهش گفتم چرا موهات رو کوتاه کردی ؟ برگشت بهم میگه آخه توی این دوره زمونه کسی به پیرمردها توجه نمیکنه . من هم دست از پا دراز تر برگشتم به خانه ریدل و روی تختم دراز کشیدم و به کچلیم فکر کردم .
البته جدا نماند از این که یک کروشیو مختصری به پرسی برای تلف کردن وقتمان دادیم و دامبل رو هم ولش کردیم .
ناگهان درون مغز بلیز ورد لوموسی خوانده می شود .
پیرمرد دنبال شخص کننده این کار گشت تا این که چشمش به لردی افتاد و گفت :
- ای کچل تو بیدی ؟ موام از این کارها بلد بیدم مخوای نشونت بدم ؟
پیرمرد که فکر کرده بود حرکات موزونی که بارتی از روی درد انجام می داد رقص یا زیمناستیک است خواست تا پشتکی بزند ولی
- آی کمرم دیسک و روگرفت، آی
ولدی : واقعاً که شما مشنگ ها مشنگید !
- بر من گویی مشنگ کچل؟ الآن من بهت وگویم .
پیرمرد با یک حرکت زیبای عصایش را بر فرق سر کچل ولدی نشاند
مرگ خوارها دوباره خوشحال شدند و همگی به سمت در ورود به مغازه رفتند و بارتی نیز خواست پیرمرد را بفراموشونه که ...
تصویر نا واضح لرد ولدمورت را هنوز در دیدگانش حس می کرد .
بدون کوچکترین صدایی در حالیکه در آن اتاق بهم ریخته و شلوغ و پلوغ که لحظاتی پیش بیهوش شده بود از جایش بلند شد و به اطرافش نگاه کرد .
.لرد ولدمورت از او ناراحت بود و او را بیهوش کرده بود
به سمت در رفت و سپس از آن خانه ی دو طبقه خارج شد .
در آن میان چوبدستیش را که در طبقه ی پایین از دست داده بود برداشت و از خانه خارج شد !