هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۸:۱۵ سه شنبه ۴ خرداد ۱۴۰۰

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
کتی به محض خبر دار شدن از قصد شوم مرگخوار ها قاقارو را از دور گردن خود جدا کرد و به بغل گرفت و پا گذاشت به فرار. اما ملت مرگخوار به موقع جنبیدند و او را محاصره کردند.

-کجا با این عجله خانم بل؟ کار داریم باهات‌.
-من نمی خوام برم اون بالا!
-ولی ما می خوایم.
-آخه چرا من؟ مگه من چیکار کردم که می خواین پرتم کنین؟
-تو کاری نکردی کتی عزیز! واسه همینه که می خوایم پرتت کنیم بالا تا یه هوایی عوض کنی! تازه! شایدتو از ما خوش شانس تر باشی و اینجوری اثر فلفل ها هم از بین بره!
-ولی من نمی خوام! نمی خوام پرت شم! اگه بیفتم زمین و دست و پام بشکنه چی؟ اگه بمیرم چی؟
-چنین اتفاقی نمی افته کتی! ما هواتو داریم.
-اصلا چرا لینی رو نمی فرستین؟ اون که بال داره!

بلا که دیگر از حرف ها و غر زدن های کتی خسته شده بود پا بر زمین کوبان به کتی نزدیک شد.
-چون لینی سبکه! اگه بره اون بالا قطعا باد می برتش و بعد مجبور می شیم اسم لینی رو هم به فهرست گم شده هامون اضافه کنیم!

و رو به فنریر و رودولف کرد و با صدای بلند تری ادامه داد:
-شما ها هم زود باشید دیگه! سریع تر پرتش کنین بالا. باید زودتر از شر سوزش این فلفل های لعنتی خلاص بشیم.

فنریر و رودولف با شنیدن این حرف بلا به طرف کتی شتافتند و خواستند وی را به هوا پرتاب کنند اما کتی که جثه ی ریزی داشت از زیر دست آنها جاخالی داد و به سمت پیتر رفت. قاقارو را به دست پیتر داد و با بغض گفت:
-پیتر! مراقب قاقاروی من باش! اگه من برنگشتم ازش مراقبت کن! نذار دوری من اذیتش کنه.

پیتر که دلش به حال کتی سوخته بود برای اولین بار در عمرش با او موافقت کرد.
-باشه. خیالت راحت! مثل قاقاروی خودم ازش مراقبت می کنم.

اگر کتی در هر حالت دیگری بود قطعا از پیتر می پرسید "مگه تو ام قاقارو داری؟" اما خب در آن وضعیت آنقدر جدا شدن از قاقارو برایش سخت بود که اصلا به حرف های پیتر توجهی نداشت.

کتی خم شد و به قاقارو که حالا در دست های پیتر بود گفت:
-قاقارو مراقب خودت باش!

گوشش را جلو برد، مکثی کرد و ادامه داد:
-نه، نه، نگران من نباش! قول می دم زود برگردم پیشت. پسر خوبی باش.

و دستی روی سرقاقارو کشید.

بلا که دیگر از حرف های کتی خسته شده بود و سوزش فلفل ها امانش را بریده بود، به طرف کتی رفت، از پشت یقه اش را گرفت و او را کشان کشان به طرف فنریر و رودولف برد.
-زود باشین! سریع تر پرتش کنین!

فنریر و رودولف بلافاصله دست و پاهای کتی را گرفتند و با شمارش فنریر، او را به هوا پرتاب کردند. اما نتیجه کار آن چیزی نشد که بلا و بقیه مرگخوار ها انتظار داشتند! کتی، قاقارو قاقارو گویان، بالا و بالا تر رفت تا جایی که جز یک نقطه چیزی از آن باقی نماند. گویی فنریر و رودولف زیاده روی کرده بودند و وزن کتی خیلی کمتر از آن چیزی بود که آنها تصور می کردند.

بلا که با دیدن این صحنه و به باد رفتن آخرین امیدش برای دست یافتن به آب، شوک بزرگی بهش وارد شده بود، با چشمانی گرد شده به آسمان و نقطه ای که کتی درآن ناپدید شده بود زل زده بود.
-چی شد؟

پیتر همانطور که جلوی چشم های قاقارو را گرفته بود تا ناپدید شدن کتی ‌را نبیند، با آرنجش ضربه ای به پهلوی بلا زد.
-فکر کنم حالا به جای لینی باید اسم کتی رو به لیست گم شده هامون اضافه کنیم. این طور نیست بانو بلا؟



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۷:۵۵ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۰ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
از قلعه هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
_اگه خنده تون تموم شد باید یادواری کنم که قندعسلم ما رو اخراج کرده و ما الان گشنه، تشنه و بی‌مکان هستیم...تنها سرمایه و داراییمون هم مقداری طلا بود....طلا رو هم ایوا خورد....ایوا هم فرار کرد...پس بله...فرار ایوا اهمیت داره...چون بدبخت شدیم!
_ارباب!
-دیدی بدبخت شدیم ! دیدی ارباب دیگه دوستمون نداره!!
-مای لرد!
- بسه دیگه، خب ایوا که با طلاها در رفت پس دیگه طلا نداریم حداقل بیاین یه فکری بکنیم کباب نشیم!
-بیاین یه رودخونه پیدا کنیم!
بلا اخمی کرد و کروشیویی نثار مرگخوار مورد نظر کرد و گفت
-اخه الان رودخونه از کجا بیاریم؟
لینی بال بال زنان به بلا نزدیک شد
-هی بلا نگاه کن همین کنار شهر یه جنگل خوش آب و هوا هست. خوب حتما رودخونه داره که خوش آب و هوا هست دیگه!
بلا که از این فکر خوشش اومده بود داد زد
-همه میریم جنگل مرگخوارا دنبال من بیاین!
بلا راه افتاد و مرگخوارا هم دنبالش
به جنگل که رسیدن فهمیدن جنگل دو وجب نیست و نمیتونن همش رو بگردن پس وایسادن فکر کردن....
-من تو فیلمای مشنگی دیدم که با یه تکه چوب دو سر آب پیدا میکنن!!!!
و مرگخوار مذکور پیروز مندانه شاخه ی درختی را کند و دنبال آب گشت.



- اون توت جادویی سمی بود عزیز مامان
مرگخوار جیغ کشان شاخه رو روی زمین انداخت و شروع کرد به خاروندن بدنش!

-میتونیم یه نفرو بفرستیم بالا تا جنگل رو ببینه!

نگاه مرگخوارا به سمت لینی رفت اما سریع برگشت سمت کتی!
-میتونیم کتی رو پرت کنیم بالا!
-اره فکر خوبیه
-عالیی!!


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_میخوایین منو بخورین؟ من خودم همه رو میخورم..فکر کردن..الفرار!

پیش از اینکه مروپ بتواند عکس‌العملی از خود بروز دهد، الکساندرا ایوانوا، به همراه طلاهای داخل معده‌اش با دو پای اضافی قرض گرفته، فرار کرد!
_چی شد؟
_فرار کرد دیگه!
_یعنی چی فرار کرد؟چرا خب؟
_فکر کرد میخوایم بخوریمش!
_ایوا رو بخوریم؟ایو...کی ایوا رو میخوره آخه؟
_
-رودولف میدونی قبل از اینکه ایوا رو بخوری، یه چیز دیگه باید بخوری؟
_
_آقا...خانوم...عه؟ زشته....خانواده اینجا نشستن!
_کتک منظورش بود شاید حالا!
_شاید باورتون نشه دوستان، ولی موضوع مهمتری برای بحث هست الان...الکساندرا فرار کرد!

مرگخواران چند ثانیه ابتدا سکوت کرده و به مروپ خیره شدند...سپس به یکدیگر نگاه کردند و بلاخره از خنده منفجر شدند!
_شوخی خوبی بود بانو....خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودیم!
_ایوا آخه کل وجودش و جد و ابادش هم اهمیتی ندارن...چه برسه یه موضوع مرتبط بهش، مثل فرارش!
_البته خب صرف ساحره بودنش باعث میشه اهمت داش...
_
_نداشته باشه...نداشته باشه!
_اگه خنده تون تموم شد باید یادواری کنم که قندعسلم ما رو اخراج کرده و ما الان گشنه، تشنه و بی‌مکان هستیم...تنها سرمایه و داراییمون هم مقداری طلا بود....طلا رو هم ایوا خورد....ایوا هم فرار کرد...پس بله...فرار ایوا اهمیت داره...چون بدبخت شدیم!
_ارباب!




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۴:۵۳ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
اصولا در معز یک ایوا چیز زیادی نمیگذر.
بیشترین چیزی که در طول رو فکر او را به‌خود مشغول کرده است را میتوان در یک کلمه خلاصه کرد:
غذا!
و این فکر، به شکل های مختلفی در ذهنش تکرار میشود:
“چقدر گشنمه.
اینی که میبینم غذاست؟
از کجا میتونم چیزی برای خوردن پیدا کنم؟
به نظرت عیبی نداره سهم ناهار تام رو هم بخورم؟”

روزی حدودا ده تا بیست هزار بار!

و اکنون او، با اینکه عده ای مرگخوار احاطه اش کرده بودند و بعید نبود برای خارج کردن طلاهای مذکور از شکمش، او را جر بدهند، فکر نمیکرد:
“- وای! تو رو خدا صبر کنین... قول میدم بچه ی خوبی باشم!

حتی فکر نمیکرد:
“-هی! این رفتارتون با من بی انصافی نیست؟

او بی آنکه در چهره ی همیشه خوشحالش تغییری ایجاد شود، لبخند زنان به مروپی که سعی داشت از او‌ محافظت کند و مرگخوارانی که با کله های قرمز به او‌ چشم غره میفرفتند نگاه میکرد.

ولی در آن فکری دیگر، به جز فکر غذا در ذهنش بود:
-ای داد. نکنه اینا که دارن اینشکلی بهم نگاه میکنن، میخوان منو بخورن؟!


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۰ ۲۰:۲۶:۴۰
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۱ ۹:۵۳:۵۳


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۸:۱۳ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
ملت مرگخوار همگی متفق القول تصمیم گرفتند تا ایوا را راضی به بالا آوردن طلا ها کنند و به دنبال این تصمیم، یک به یک و داوطلبانه برای راضی کردن ایوا جلو میرفتند و شروع می کردند به صحبت کردن. اما به دلیل حجم زیاد فلفلی که خورده بودند، همین که دو سه جمله حرف می زدند، داغ می کردند و شروع می کردند به داد زدن.

-ببین ایوا! بیا یکم منطقی باشیم! آخه طلا که خوردنی نیست دختر خوب! تو نباید اون طلا ها رو قورت می دادی. اصلا تو بیجا کردی که قورتشون دادی! مگه طلا ها مال تو بودن که بخوای بخوریشون؟!
-ایوا ما به اون طلا ها نیاز داریم. تو باید پسشون بدی. اگه ندی هممون انقدر می سوزیم که کباب می شیم، اونوقت همه از بی خوابی می میریم. همه شم تقصیر توئه! تو! تو!
-ایوا جون! تو که انقدر دختر خوبی هستی، چرا طلا ها رو بر نمی گردونی؟ چرا انقدر مارو حرص می دی؟ چرا انقدر کرم می ریزی؟ چرا انقدر آزار داری؟ چرااا؟! اصلا وایسا من خودم طلا ها رو از حلقومت می کشم بیرون!

بلاتریکس که دیگر از حد نرمال خارج شده و عنان از کف داده بود، چوبدستی اش را درآورد تا آواکادورایی نثار ایوای بخت برگشته کند، که مامان مروپ به موقع به داد ایوا رسید و ملت مرگخوار داغ کرده و عصبانی (از جمله بلاتریکس) را از اطراف ایوا پراکند.
-برید اونور ببینم! شما ها لازم نکرده کاری بکنین! دختر بیچاره الان از ترس سکته می کنه! برین کنار من خودم یه کاری می کنم که طلا ها رو پس بده.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۰:۲۸ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
مرگخواران رفته رفته قرمز و قرمز تر می شدند. تا اینکه از بینی، گوش ها و دهان شان دود بلند می شد‌.


- شبیه گوجه فرنگی شدین مرگخوارای مامان! عاقبت گوش ندادن به حرفای مامان مروپ همینه!


درحالی که رنگ مرگخوارن به سیاهی می گروید و به حدی رسید که از شدت سوزش، به صورت دورانی در یک صف منظم از می دویدند، انگارمسابقه دومیدانی در حال برگذار شدن بود. مروپ دلش به حال مرگخواران سوخت.
- گوجه فرنگی های مامان حالا که می بینم به اندازه کافی تنبیه شدین، چاره کار یه قلوپ آبه.

حال مسئله این بود که آب از کجا می آوردند.

- وا زمین مرلین پر از چشمه و دریا و رودخونه ست.

بلاتریکس که جلو تر از همه می دوید، کروشیویی نثار مرگخوار بدبخت؛ که از قضا تازه وارد هم بود، کرد‌.
- الان تو این گیرو دار رودخونه از کجا پیدا کنیم؟ کم مونده از سازمان دو میدانی بیان واسه مسابقات بین‌المللی ببرنمون!

تام که همیشه خود را موفق تر و خاص تر از همه می دانست برعکس همه برخلاف عقربه های ساعت می دوید.
- به نظرم از همین فلفل فروشه آب بگیریم.

مرگخواران نگاهی به هم انداختند و همین باعث شد که با سر به زمین بخورند.
-چرا زودتر به فکرمون نرسید؟!
- چون همه که من نیستن!

مرگخواران دوباره در خانه مجلل را به صدا درآوردند.
جادوگر بی حوصله باز هم در را باز کرد ،اما اینبار کلاه خواب منگوله داری هم بر سر داشت.
- ما از دست خواب نداریم از دست اینا آقا چرخ خیاطی کاچیران به دردم نمی خوره! با چوبدستی همه کارامو انجا... عه باز که شماهایین چی می خواین نصف شبی؟

مرگخواران در حال انفجار بودند.
- فلفلا خیلی تند بود می شه بهمون آبم بدین؟
جادوگر چشمانش را دور حدقه اش چرخاند.
- باشه ولی باید طلای بیشتری بسلفین!
- تو که گفتی بی نیازی چرا اینهمه طلا می خوای؟
- اولا که آب هست ولی کم است! دوما خیرات نکردم که.

طاقت مرگخواران طاق شده بود.
- آقا هر چه قدر طلا می خواد بهش بده بذا آب رو بگیریم دیگه.
- باشه.

اما مرگخواران هر چه قدر گشتند طلاها را پیدا نکردند.
تام با تعجب رو به بقیه کرد.
- پس طلاها کوشن؟

لیسا در حالی پشتش را از همه برگردانده بود گفت:
- من نمی دونم؛ مسئول نگه داری کی بود؟
همه به سدریک اشاره کردند.

- باور کنین همین جا پیشم بود همین یه دقیقه پیش.

نگاه بقیه به سمت ایوا که کنار سدریک ایستاده بود، کشیده شد. دور دهان ایوا طلایی شده بود!

- طلاها رو خوردی؟
- آخه چجوری؟ اونا که سفتن؛ تازه ضد عفونی نشده بودن!

ایوا نگاه حق به جانبی به خود گرفت.
- خب گشنه م بود! من همه چی می خورم. تازه دهنمم دیگه نمی سوزه؛ اگه می گفتین یکمم واسه شما نگه می داشتم که دیگه دهنتون نسوزه!
مرگخواران:



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۸:۰۷ سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۰

مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۴:۱۴ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 234
آفلاین
- آخ جون فلفل!
-برو اونور!
-تام اول به من بده!

تام همینطور که گونی پر از فلفل را به سمت گروه مرگخواران میبرد کمی روی فلفل را با دستانش پوشاند تا مرگخواری بدون اجازه یا بیشتر از دیگران فلفل را نخورد، همه چیز باید طبق نظم پیش می رفت. تام گونی را روی زمین انداخت و با دیدن اجتماع آشوب مرگخواران فریاد کشید.
-همه به صف بشن!

و وقتی به هرمشکلی که شد، مرگخواران به صف شدند تام بدون توجه به صف به سمت اربابی رفت که نبود.
-ارباب کجان؟
تام یادش رفته بود که ارباب پیششان نبود و آن ها را اخراج کرده بود. مرگخواران از دیدن این صحنه سخت گریستند. دلشان برای لرد تنگ شده بود.

تام به سمت مروپ رفت.
-پس... بدم به بانو مروپ؟ بانو مروپ از این فلفلای خوشمزه میخورین؟
-نه! این فلفلا تنده! شماها هم بهتره نخورینش. میسوزینا.

مرگخواران با ترحم به مروپ نگاه کردند و تام بدون اینکه چیزی بگوید به سمت صف مرگخوارها رفت. اولین نفر لیسا بود.
-لیسا بردار.
-نمیخوام. حالا که اینطور شد میرم آخر صف. چرا از من پرسیدی؟ چرا از پشت سریم نپرسیدی؟
-

بعد از رفتن لیسا، تام به سمت دومین نفر از صف رفت و کم کم، فلفل بین مرگخواران پخش شد، تام کمی از فلفل های خوب و خوشمزه ته گونی برداشت و آن را در دهان انداخت.. و کم کم احساس سوزشی گلو و مری و معده اش را فرا گرفت. بین آنها مامان مروپ بود که فلفل نخورده بود و مرگخواران در حال قرمز شدن بودند.


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۷ ۸:۱۱:۲۷



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲:۱۴:۱۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 722
آفلاین
مرگخواران که هیچ ایده‌ای درمورد ماهیت فلفل نداشتند، بدون توجه به مروپ که با تمام وجود سعی داشت آنان را از گمراهی بیرون بیاورد، موافقت خودشان را اعلام کردند.
- بله که می‌خوریم!
- به‌به...فلفل، اونم از نوع تند! مگه میشه ردش کرد؟
- لطفا خیلی بیارین برامون. ما طلاهامون زیاده.

اندکی آن طرف‌تر، مروپ همچنان با دو دست بر فرق سرش می‌کوفت.
- نکنین مرگخوارای مامان! نکنین این کارو! دارین طلاهاتونو هدر می‌دین و هیچیم نمی‌تونین بخورین. یاد اون آشی بیفتین که چند وقت پیش واسه انتقام از اینکه هیچ کس میوه‌های قشنگ مامانو نخورد، پختم براتون و بعد از اولین قاشق ده بار دور حیاط می‌دوییدین. اون توش فلفل بود!

مرگخواران نگاهی حاکی از دلسوزی و تاسف به مروپ انداختند.
- آخی...بانو ناراحت شده از اینکه دیگه غذاهاش طرفدار نداره. داره سعی می‌کنه با این کارا ما رو از خوردن فلفل این آقای مهربون منصرف کنه.
- اشکال نداره. توجه نکنین به بانو. دستاتونو بیارین جلو تا سهم فلفل خوشمزه‌مونو بگیریم!

تام پس از گفتن این جمله، با سر به جادوگر اشاره کرد که با گونی‌ای پر از فلفل به طرفشان می‌آمد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۶ ۲۲:۵۶:۴۹

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

میزان سیاه بودن مرگخوارها در بازرسی وزارتخونه تایید نشده و لرد سیاه همشونو اخراج کرده. مرگخوارای گرسنه که چیزی برای خوردن پیدا نکردن مقداری طلا پیدا می کنن. چون اون وقت شب، جایی باز نیست تصمیم می گیرن در خونه ای رو بزنن و درخواست غذا کنن!

..............................

مرگخواران مگان و پلاکس را که از شدت گرسنگی روی زمین افتاده بودند و دچار توهمات سنگینی شده بودند، به شدت تکان دادند.

-بیدار می شین یا نه؟
-برای خودتون بهتره که بیدار بشین... ولی برای ما بهتره نشین.
-چون در اون صورت می تونیم خودتونو سرخ کرده و میل کنیم!

پلاکس و مگان به سختی از جا بلند شدند و مرگخواران را ناامید کردند.

فقط ایوا بود که هنوز کاملا ناامید نشده بود.
-می گم... من همینجوری هم می تونم بخورمشون ها! سریع... بدون درد!

لرد سیاهی که اصلا از این فرصت طلبی ایوا خوشش نیامده بود، در ذهن ایوا نقش بست... پلاکس این نقش را پسندید و فورا تصویر ذهنی او را کشید.
بدین صورت!

ایوا سرخورده و پشیمان شد.

مرگخواران به در هایی که در مقابلشان قرار داشت نگاه کردند. حتما یکی پیدا می شد که در مقابل مقداری طلا، کمی غذا به آن ها بدهد!

با این تصور، در زیباترین و بزرگترین خانه را زدند.
جادوگری بسیار بی حوصله در را باز کرد.
-چی می خوایین؟ هیچی نمی خرم. هیچی لازم ندارم. جادوگری بی نیاز هستم!

تام اعلام کرد:
-ما طلا داریم. غذا می خواییم!

جادوگر کمی فکر کرد.
-فلفل دارم. فلفل تند... می خورین؟

..............................

(نکته: نقاشی از الکساندرا ایوانوا... نقاش نامی قرن 21 میلادی!)




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹

مگان راوستوک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
از ظاهر خودم متنفر نیستم، چون می دونم زیباترینم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
- من دست به هیچ موادی نمی زنم. همین که گفتم.
مگان این را با ژستی مغرورانه گفت و دوباره شروع به سوهان کشیدن ناخن هایش کرد.
بلا نگاهی به مگان کرد ولی همچنان نظرش را تغیر نداد و بعد از ان ارباب به مگان نگاه کرد.

- مگانمان به ما نگاه کن.

مگان اب دهانشان را به سختی قورت داد و پیشبند صورتی رنگی را بست و شروع به پخت و پز کرد.
در گوشه ای مامان مروپ داشت از خوشحالی ذوق مرگ می شد. در گوشه ای دیگر الکساندرا به جای اون که در پختن غذا کمک کند داشت از غذا هایی که دیگران درست می کردن نهایت استفاده رو می کرد و از یک طرف شیلا داخل هر غذا یه تیکه زهرمار داخلش می ریخت. اصلا فکر می کرد که دیگران ممکنه به زهرمار حساسیت داشته باشند مثل همین پلاکش که تا یک کمی از غذا خورد کلی جوش زد.
- ارباب؟
- مرگخوار هر کسی هستی ما حوصله نداریم رومون رو برگردونیم ببینیم کی هستی. بلاتریکسمان بگو کی با ما کار داشت.
بلاتریکس مثل فنر از جا پرید.
- ارباب دوباره این تامه.
- خب تاممان بگو وقت نداری هنوز هویج های سوپت مانده است.
- ارباب بریم رستورانت.
- چی اگر بهداشتی نباشه چی کار کنیم؟ اگر هر روز ظرف هاشون رو نشورن چی. اگر ...

گابریل نتوانست حرفش را تمام کند چون این بار نوبت مامان مروپ بود که شروع کند و ایراد بگیرد.
- پسر مامان بره غذایی که دیگران براش درست می کنن رو بخوره؟ یعنی پسر مامان دیگه از دست پختمن خوشش نمیاد؟ یعنی مامان بره خونه ی سالمندان؟

تام بود دیگر همیشه با نظر هایش یک دردسر باید درست می کرد.


ویرایش شده توسط مگان راوستوک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۳ ۲۳:۲۸:۵۱
ویرایش شده توسط مگان راوستوک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۳ ۲۳:۳۱:۵۶

Im not just a witch that was put in slytherin. They were always jelous to me but the know im better that them. Im the future of slytherin

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.