هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 380
آفلاین
@@@تازه وارد گریفیندور@@@


تکلیف جلسه دوم:
1.سوژه از این قراره که شما یه کتاب-در حالت کلی تر داستان، فیلم هم قبوله! بازی نباشه فقط!- انتخاب میکنید و وارد داستانش میشید، و به عنوان قهرمانش ایفای نقش میکنید. ( 30 نمره )

فرد کتابی که هری با خود آورده بود را یواشکی برداشت و زیر پتو رفت تا آن را بخواند نام داستان ((وقایع نگری نارنیا شیر،کمد،جادوگر))بود. آن را باز کرد وقتی خواست که شروع به خواندن کند نور بسیار قوی از کتاب خارج شد و چیز مکنده ای فرد را به داخل کتاب کشاند فرد که برای خاندن کتاب به چوب دستی اش نیاز داشت همراه چوب دستی به داخل کتاب رفت و سرش به سنگی خورد و بیهوش شد.

وقتی به هوش آمد دید که لباس هایش لباس های نظامیان شده و چوبدستی اش نیست او بلند شد تا دنبال چوبدستی اش بگردد که ناگهان چهار نوجوان را دید که اخم کرده اند و به او نگاه میکنند یکی از آن ها که نامش((پیتر))بود با اخم و تخم جلو آمد و شمشیرش را از غلاف در آورد و روی دوش فرد گذاشت.پیتر گفت:

-اسمت چیه؟

-ام...اوممم... آه...اسمم...فرد هستش.

پیتر با شمشیرش به صندلیی که در گوشه ی اتاق بود اشاره کرد و گفت:

-برو بشین!

چ...چ...چشم.

و به سمت صندلی رفت روی صندلی نشست،پایش را روی پایش گذاشت و به این حالت در آمد (که ما اینیم) پیتر شمشیرش را روی گلوی فرد گذاشت و گفت:

-به ما گفته شده تو همراه جادوگری.

-جان؟!

-همینی که گفتم آیا این را تایید میکنی؟

-آخه من که تا حالا اونو ندیدم چطوری میتونم تاییدش کنم؟شاید من یه جادوگر باشم ولی تا به حال اونو ندیدم. :worry:

و ادامه داد:

-آخه اصلا من نمیدونم اون زنه یا مرد!!!

-اما سانتور های نارنیا اعلام کردن که تو با چوبدستی دیده شدی البته بیهوش!

-ها؟ سانتور؟ مگه اینجاهم سانتور هست؟

یکی از آنها که نامش ((ادموند))بود گفت:

-آره هست چطور مگه؟

-اممممممم!!!!!!!!! هیچی اما من اونو نمیشناسم (به ریش مرلین قسم )

-مرلین کیه؟!

-امممممم ولش کن حالا گرفتین؟

-چیو؟

-ای بابا اینکه من اصلا با جادوگر ارتباط ندارم؟

-آره!

-پس میشه اون چوبدستیمو بدینننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-نه!

-چرا؟؟؟؟

-چون که تو باید با ما همراهی کنی.

-ها؟ باشه!!

پیتر تمام نقشه ی حمله به جادوگر را برای فرد توضیح داد و طبق معمول فرد نگرفت و پیتر مجبور شد دوباره نقشه را برای او تعریف کند و فرد گرفت پیتر گفت:

-اوه...اوخ...خب خدارو شکر یاد گرفتی...حالا برو بخواب که فردا جنگ سختی در پیش داریم !

فرد هم به سرعت خودش را به اتاق ادموند که اتاق خودش هم محسوب میشد رساند.

-هوی بیدار شو!

-ولم کن ای بابا!!

-هوی با ادموند بزرگ اینجوری حرف نزن بلند شو!

-ها؟ چشم !

-آفرین!

فرد لباس خود را پوشید و سوار بر اسب شد و همراه ارتش نارنیا به راه افتاد. در راه پیتر صدایش کرد و به او چوبدستی اش را داد فرد هم از او تشکر کرد .

آن ها وقتی به محل مقرر رسیدند با سپاه عظیمی مواجه شدند پیتر هم که رئیس سانتورهای ارتش بود دستور حمله داد و سانتور ها شروع به حرکت کردند و به سپاه جادوگر ضربه ی محکمی زدند.پس از آن ادموند که رئیس غول ها بود دستور حمله داد و غول ها هم شروع به حرکت کردند و به سانتور ها ملحق شدند از آن طرف ((سوزان)) خواهر پیتر و ادموند و ((لوسی خواهر کوچک تر))بود و همینطور رئیس تیر اندازان دستور داد تا سپاه دشمن را ناپایدار سازند اما متاسفانه تیرها به بعضی از سانتورها برخورد کرد و خیلی از آنها را کشت. لوسی فریاد:

- زد سوزان ما باید بریم دنبال اسلان ((خدای نارنیا)) شیر بزرگ.

- باشه لوسی اومدم تو سوار اسب شو منم میام!

سپس لوسی رفت و سوزان هم دنبال او دوید . فرد هم از آن طرف داشت با جادو با سپاه دشمن میجنگید که ناگهان جادوگر با گاری اش به سمت او آمد و او را تبدیل به یخ کرد.و فرد نتوانس حرکت کند.

در جنگل
-سوزان اونجا! اونجارو نگاه.

-کجا؟

-اونا هاش پشت اون درخت تنومند !

-آها دیدم اسلان اسلان.

اما اسلان خشک شده بود و نمیتوانس راه برود و حرف بزند(این شیره حرف میزنه) لوس همراه با شربت شفا بخشش به سمت اسلان رفت وچکه ای از آن شربت به داخل دهان آن ریخت و اسلان به حالت اولیه برگشت اما روی زمین افتاد وقتی روی پای خودش ایستاد به سمت لوسی آمد و صورت آن را لیس زد و گفت:

-با من بیاید!

لوسی و سوزان همراه او رفتند اسلان به نیمی از افراد نارنیا اشاره کرد و گفت:

-اینا یخ زدن من میرم که اونا رو نجات بدم !

سپس به سمت آن ها دوید و غرشی کرد ناگهان یخ ها وا شدند و سربازان به حالت اولیه ی خودشون برگشتند و همراه اسلان آمدند

در جنگ
آفتاب به یخ ها چیره شده بود و یخ ها وا شدند اما چون بدن خیلی ها خشک شده بود هنوز روی زمین افتادند از آنجا پیتر داشت با شمشیر بران خود به سمت جادوگر میآمد که اورا نابود سازد اما جادوگر به موقع برگشت و اورا تبدیل به یخ کرد.فرد توانست چشمان خودش را باز کند و ببیند که چه اتفاقاتی دارد میافتد جادوگر توانسته بود خیلی هارا بکشد اما هنوز ادموند زنده بود و داشت با شجاعت با دشمنان میجنگد اما جادوگر به سمت او آمد و مشغول مبارزه با او شد ادموند موفق شد که شمشیر جادویی جادوگر را از دستش بگیرد اما جادوگر خنجر خود را از غلاف برون آورد و خواست که آن را در قلب ادموند فرو کند که فرد فریاد زد:

-ایمپدیمنتا!

و جادوگر به روی زمین افتاد و خون یخ زده ی او روی زمین ریخت .

ناگهان افراد نارنیا همراه اسلان به سمت سپاهیان جادوگر حمله ور شدند و آن هارا نابودساختند.

فردای آن روز فرد به قصر نارنیا دعوت شد . وقتی به آنجا رسید اسلان را ملاقات کرد ،اسلان جلوی همه ی سانتور ها به فرد جایزه ای اعطا کرد او گفت:

-برای فرد ویزلی جادوگر شمشیر جادویی جادوگر را میدهم تا با آن دشمنان پلید خود را نابود سازد .

و شمشیر را به او دادند وقتی که او شمشیر را بالا گرفت لوستر قصر یخ زد وفرد شرمنده شد ناگهان اسلان غرشی کرد و فرد غیب شد.

در تخت

-هی فرد تو میدونی کتابم کجاست؟

-ها؟ هری تو...تو اینجا...

-بله؟

-هیچی بیا اینم کتابت !

-اوه ممنون!شب به خیر.

-شب به خیر!

و فرد با خیال راحت خوابید!


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۸:۴۴:۴۰
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۸:۴۹:۰۶
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۹:۱۳:۵۴

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 572
آفلاین
برای ارسال تکلیف جلسه قبل تا بیسچار امشب فرصت هست.


کسی که روی سکوی جلوی کلاس ایستاده بود و با نگاهی خوشحال به قیافه تک تک دانش آموزا-به خصوص پسر ها و به خصوص تر مشنگ زاده ها- نگاه می کرد، یا الادورا بلکِ ساطور به دستِ ارشد هافلپاف نبود، یا اگه بود، حالش اصلا خوش نبود! ساحره مذکور که هیچ جنی همراهش نبود، موهاش رو که به شکل عجیبی فر خورده بودن با هیجان دور چوبدستش می چرخوند؛ چوبدست با هیجان جرقه های صورتی جذابی رو فش فش کنان به هوا پرتاب می کرد؛ جرقه های صورتی جذاب با هیجان به بچه ها و در و دیوار میپاشیدن و بچه ها و در و دیوار هیجان زده به استادشون نگاه می کردن. استاد(نما؟) هم با هیجان به اونا نگاه می کرد و موهاش رو با هیجان می چرخوند و ..الخ!

ریونا بونز سال اولی که بعد از چهارهفته غیبت به خودش جرات داده بود سر کلاس حاضر شه، با ترس و لرز از سارا کلن که نشسته بود کناردستش پرسید:
-الا چرا اینجوری شده؟

سارا که زانوش رو تکیه داده بود به میز و میدونست الا معمولا گیری بهش نمیده، چون دوست داره چماقش کنه تو سر بقیه که «نگا، مشنگ زاده ست و بلد نیست سر کلاس بشینه!»، شونه هاش رو بالا انداخت. ویولت هم ته کلاس وضعیت مشابهی داشت-کف دو تا کتونی گِلیش رو به رخ می کشید!-، و جیمز که از این خوشبختی کوچیک بی بهره بود، از آزادی یواشکیش استفاده می کرد و با یویو از زیر میز به پای رکسان می کوبید.

متاسفانه با اینکه همه شک کرده بودن که بالاخره چه خبره، نه کسی جرات داشت بگه «شما؟» چون مطمئن بودن که اگه خود الا باشه سر به تن گوینده نمی ذاره، نه کسی جرات داشت بگه «استاد حالتون خوبه؟ شروع نمی کنین کلاسو؟» چون اگه الا به هر دلیل سر کلاس نیومده بود، یقینا یکی بدتر از خودش رو سر کلاس فرستاده بود و نتیجه به لحاظ عملی هیچ فرقی نداشت! بعد از چندین و چند دقیقه جان فرسا، سرانجام خود خانم هیجان زده محترم بود که سکوت کلاس رو با صدای خوشحالش شکست:
-چه بچه های نازنینی!! چقدر ساکت و مودبین شما!

گردن ها هماهنگ تر از پاروزنان پوتیفار بزرگ، با تعجب به سمت بغل دستی ها چرخید. ادامه ی جمله البته کله ها رو به سر جاهاشون برگردوند:
-من الادورا بلک نیستم، البته از اینکه اینجام خیلی خوشحالم!

یوآن پنجه ش رو به نشونه «اجازه خانوم؟!» بلند کرد و پرسید:
-پس کی هستین؟ چرا خودتون رو به شکل اون در آوردین؟

برای یه لحظه قیافه استاد شبیه الکساندر فلمینگی شد که کپک مهمی رو کشف کرده باشه؛ جواب یوآن رو با همون قیافه داد:
-من ایزلا هستم، خواهرش! البته از بچگی به ما میگفتن که خیلی شبیهیم و خوشحالم که شما اینقدر باهوشین که متوجه شدین!

باری غرغر کرد:
-هیچوقت به ما نگفته بود که خواهر داره!

الکساندرفلمینگ محو شد و آیزاک نیوتن، بعد از خوردن توسری محکمی از یه سیب چاق، جاش رو روی صورت ایزلا گرفت!
-خب البته شاید دلیلش اینه که من از خانواده طرد شده م، چون با یه مشنگ ازدواج کردم!

بچه ها همصدا نوای «آخی!» سر دادن! ایزلا سرش رو تکون داد و قیافه آیزاک نیوتنیش رو کنار زد تا دوباره سی و دو تا دندونش رو یکجا نمایش بده:
-خب البته اون قدر ها هم بد نیست، من و آقامون خوب با هم کنار میایم!

چوبدستی دوباره جرقه های صورتی به اطراف پرتاب کرد و ایزلا با یاد آوری «آقاشون اینا» شد! کلاوس در حالی که شیشه های عینک گردش رو با دستمالی تمیز می کرد، بدون گرفتن اجازه، کاری که واقعا از یک بودلر جوان بعیده، گفت:
-حالا شما قصد دارین جای استاد بلک تدریس کنین؟

ایزلا هیجان زده سرتکون داد:
-البته! اممم...شما اینجا چی میخونید؟
-مشنگ شناسی!

ایزلا نوک چوبدستی جرقه زنش رو با فوت محکمی خاموش کرد.
-خب، شناختن مشنگ ها نیاز به تمرین و ممارست داره. درواقع تا باهاشون زندگی نکنین متوجه لایه های پیچیده شخصیتشون نمی شید! پس با این حساب...

نوک چوبدستی رو به سمت تخته سیاه گرفت و تکالیف رو ثبت کرد. بین آه و ناله ی دانش آموزا از سومین تکلیف عملیشون، نگاهی سرسری به ساعت مچیش انداخت.
-اوه، بچه های گلم، من دیرم شده! باید خودمو به خونه برسونم تا غذام ته نگرفته...خداحافظ همه تون!

قبل از این که کسی بتونه واکنشی به این جمله نشون بده، ایزلا دو انگشتی سوت زده و خودش رو از پنجره به بیرون پرتاب کرده بود تا درست به موقع روی پشت زرافه بالداری که احضار کرده بود فرود بیاد. به محض اینکه ایزلا برای همه دست تکون داد و برای پسر ها بوسه فرستاد و پرواز کنان از جلوی پنجره کنار رفت، در کلاس با ضرب باز شد و الادورا وارد شد.
-عذرمیخوام که دیر کردم و...هی، معلومه اینجا چه خبره؟!



تکالیف:
-به یه مشنگ ابراز علاقه کنید!(30)
-چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود! (5 نمره اضافی مثلندش، به جواب های شبیه هم نمره تعلق نمیگیره!)
-نظر کلی تون در مورد تکالیف چیه؟ موضوعشون و درجه سختیشون منظورمه!

درکمال ناامیدی فکر میکنم این یکی دیگه سوژه واضحیه. تنها مسئله ای که لازم میدونم یادآوری کنم اینه که شما یه جادوگرید!
سوال هاتون رو حتما در دفتر اساتید بپرسید. ممنونم!




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
ارشد گریفندور


صدای برخورد قطرات باران با سقف کلاس شنیده می شد. ابر های سیاه که از سقف سحرآمیز دیده می شدند، فضای کلاس را تاریک تر از همیشه کرده بودند. ناگهان کلاس روشن شد. روشنایی دو ثانیه بیشتر دوام نداشت. به دنبال آن صدای مهیب رعد همه جا پیچید. در همان روشنایی کوتاه می شد نیمکت های خالی را تشخیص داد. روی هر نیمکت یک جلد کتاب باز و کوله پشتی کوچکی قرار داشت که متعلق به دانش آموزی بود که درون کتاب رفته بود.
پرفسور بلک هم روی صندلی مخصوصش نشسته و با لذت خاصی انتظار آمدن دابی را می کشید.
دابی که مثل همیشه درگیر کار در آشپزخانه بود، دیر آمد. پرفسور بلک با لبخند خبیثانه ای دابی را صدا کرد و کتابی را به دستش داد.
- شانس آوردی کتاب قتل های زنجیره ای و جوخه ی اعدام رو بچه های دیگه برداشتن! همین یکی مونده برات. امیدوارم از شرت خلاص شم جن مزاحم!
دابی شجاعانه کتاب را از دست پرفسور گرفت و باز کرد. به محض برخورد صفحه ی کتاب با بینی درازش چرخش شروع شد. دابی چرخید و چرخید و چرخید و فضای کلاس پیش چشمانش محو تر و تصویر اتاقی واضح تر می شد.

ناگهان خود را در اتاقی بزرگ با کاغذ دیواری های گلدار و شومینه ای بلند دید. قالیچه ی دستباف ظریفی کف اتاق پهن شده و دابی روی صندلی راحتی زرشکی بزرگی لمیده بود. مرد قد بلندی که کنارش ایستاده بود، گفت:
- من همیشه به نقشه های تو ایمان دارم. اما این یکی خیلی خطرناکه دوست من. تو اون زن رو به شدت به خطر انداختی. درسته که تو آدم بزرگی هستی، اما هرکول ...
در همین لحظه با آمدن خانم صاحب خانه که چای و شیر آورده بود حرف مرد قطع شد و دابی فرصت فکر کردن داد.

-اوه! دابی هرکول بود! دابی حتما خیلی نیرومند بود. دابی فکر کرد پرفسور الادورا، دابی رو به کتابی مثل سرزمین شیاطین فرستاد تا دابی رو تکه تکه کنه! اما پرفسور بلک مهربان بود!

دابی می خواست با یک پرش از روی صندلی برخیزد تا عضله های هرکول مانندش را بررسی کند. نفسش را حبس کرد و آماده ی پرش شد...
شــتــرق!
-دوست من! فکر کردی چند سالته پیرمرد؟! این حرکات چیه؟!
خانم صاحب خانه گفت: جناب هستینگز، اگه مشکلی پیش اومد من رو خبر کنید.
دابی دوباره نگاهی به خودش اندخت. به جای عضله هایی که انتظارش را می کشید اندام کوتاه و خپلی را دید که در کت و شلوار خوش دوختی قرار گرفته بود. کفش های ورنی بسیار زشتی هم به پا داشت!
- به چی نگاه میکنی؟ انگار نه انگار گلدون عتیقه ی مورد علاقه تو شکوندی! جاییت درد می کنه؟
دابی هنوز امید داشت. به سرش دست کشید تا شاید موهای تاب دار، بلند و روشن هرکول، قهرمان قهرمانان، پسر زئوس روی سرش باشد، اما...
- دابی کچل بود!
مرد بلند قد یا به تعبیر خانم صاحب خانه ، هستینگز، که به دابی کمک کرده بود از جایش بلند شود با تعجب به او نگاه کرد.
- دابی چیه؟
- ام! هرکول کچل بود!
- پوآرو دست بردار! از وقتی یادمه تو همین قدر مو داشتی! بلند شو بریم.

-پوآرو... پس پرفسور بلک دابی را درگیر یک ماجرا جنایی کرد!

- کجا رفت؟
هستینگز دوستانه گفت: چرا این طوری صحبت میکنی؟! میریم پیش اون خانومی که دیشب اومد.
- خانومی که دیشب اومد؟
- پوآرو دیگه داری منو نگران میکنی! مادام هافمن گفت که امروز می خوان بکشنش! تو هم اونو طعمه کردی تا امروز بری نجاتش بدی و قاتلش رو هم دستگیر کنی!

دابی یک قدم تا خیس کردن رو بالشی کهنه ای که پوشیده بود... یعنی کت و شلوار راه راه اش فاصله داشت.
پس چرا چیزی از مادام هافمن به یاد نمی آورد؟
صدای دنگ دنگ و تلق تلوقی در مغز دابی پیچید. دابی که تا به آن روز چنین صدایی را نشنیده بود نمی دانست سلول های خاکستری مغزش به کار افتاده اند تا او را راهنمایی کنند. دابی مادام هافمن را نمی شناخت چون...چون از وسط کتاب وارد داستان شده بود!
- اوه! پوآرو بد!
- چی شده؟!
- پوآرو یادش نیست دیشب با مادام هافمن کجا و چه ساعتی قرار گذاشت!

هستینگز دستش را گرفت، عصایش را به دستش داد و او را به بیرون کشید.
- من نمی دونم امروز چه اتفاقی برات افتاده! من خونه ی مادام هافمن رو بلدم.کاش دیر نرسیم. الان میریم و تو خانم هافمن رو نجات میدی. همون طوری که نقشه کشیدی.
سپس نگاهی حاکی از تعجب به پوآرو که با سبیل هایش بازی میکرد، انداخت و گفت: البته امیدوارم!

منزل مادام هافمن
هستینگز و پوآرو(دابی) با عجله وارد خانه شدند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. اما جای امیدواری بود زیرا هیچ نشانی از زد و خورد دیده نمی شد. هستینگز با التماس به پوآرو نگاه می کرد. البته نمی ترسید. ته دلش می دانست پوآرو در ثانیه های آخر برگ برنده اش را رو میکند و مجرم را تحویل قانون میدهد. هستینگز سعی می کرد به جای واژه ی قاتل از واژه ی مجرم استفاده کند.
- خانم هافمن؟!
صدایی نمی آمد.
پوآرو که احساس کرد حال نوبت حرف زدن اوست گفت: پوآرو خواست به آشپزخانه برود!
به سمت آشپزخانه رفتند. در را باز کردند و با صحنه ای وحشتناک مواجه شدند که دابی تا به حال ندیده بود.

پرده های کنده شده، صندلی های واژگون شده، تکه های ظروف شکسته روی زمین دیده می شد و خـون همه جا را فرا گرفته بود. ساطوری بزرگ و خون آلود کنار اجاق قرار داشت. جنازه ی تکه شده ی زنی... مادام هافمن کف آشپزخانه بود. بدنش در یکسو و پاهایش را در سوی دیگر آشپزخانه انداخته بودند. شکمش پاره شده و دستانش خونی بود. کنار انگشتانش با خون جمله ای نوشته بود. انگار انگشتش را درون شکم دریده شده اش زده و آن جمله را نوشته بود.
- پوآرو تو نیامدی...
پوآرو به سختی نفس می کشید. رو به هستینگز کرد و گفت:
- پوآرو متاسف بود.
هستینگز رنگ پریده، در حالی که می لرزید فریاد زد:
- داری شوخی میکنی؟!
دابی با حداکثر سرعتی که از عهده ی بدن چاق و کوتاه پوآرو برمی آمد شروع به دویدن کرد. هستینگز به دنبالش افتاد.
با صدایی لرزان گفت:
-پوآرو حتما خودش رو به خاطر این کار تنبیه کرد قربان!
هستینگز ناباورانه به او نگاه میکرد. در همین شخصی که با نقاب بینی و دهانش را پوشاند بود، از پشت در ظاهر شد. لباسش یک سره قرمز شده بود. اسلحه اش را رو به پوآرو و هستینگز گرفت.
با صدای خش داری گفت: آخرین شاهد ها هم کشته میشن...
بلافاصله پس از این جمله گلوله ای به سینه ی هستینگر شلیک کرد و او را نقش بر زمین ساخت.
پوآرو دست هایش بالا برد و با لکنت گفت:
- پوآرو کاراگاه نبود... پـ پوآرو جن خونگی آزاد بو... بود . تـ تو آشپزخونه کار کرد...
مرد نقاب دار ابروهایش را بالا داد. کمی مکث کرد... و گلوله را شلیک کرد.
گلوله ی کوچک نقره ای از اسلحه ی مرد خارج شد... دور خودش می چرخید و با سرعت به پوآرو... به دابی نزدیک و نزدیک تر می شد...
در همین لحظه دابی دوباره شروع به چرخیدن کرد. محیط اطرافش تیره و تار شد و عوض آن کلاس ماگل شناسی پیش چشمانش واضح تر می شد. اما هنوز جسد تکه تکه شده ی آن زن را به وضوح می دید. صدای پرفسور بلک در گوشش پیچید:
- این بلاییه که سر جن های خونگی میاد...




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
ارشد ریونکلا!

- بودلری جوان، خسته و دلتنگ!



دریا می خندید.

نفس گرم باد سبکی روی آب ها می پیچید، آن را می لرزاند و هزاران لبخند سیمین تحویل آسمان می داد. میان آسمان وسیع و دریای عمیق تنها صدای برخورد شاد موج هایی که دنبال هم می دویدند، با زبانه ریگزار ساحل که جلو آمده بود، به گوش می رسید. این صدا و نقش آفتاب که هزار بار توی دریا می شکست همهمه نشاط انگیز و یکنواختی به وحود آورده بود. خورشید از نور افشانی خود سرمست بود و دریا از اینکه آن نور ها را بر می گرداند، سر از پا نمی شناخت.

روی ساحل، استخوان های پوسیده ماهی ها دیده می شد و سایه تور ماهیگیری که برای خشک شدن گذاشته بودند، به یک عنکبوت بزرگ و آخر زمانی می ماند. چند قایق کوچک کنار هم بسته شده بودند و موج های دریا با هزار کرشمه به طرف آن ها می آمد و انگار آب، آن ها را به سوی خود می خواند. قدری دور تر، پارو های چوبی، و انواع سبد ها روی ساحل ولو شده بودند و در میان همه این ها سر و کله کلبه ای نمایان بود، که با برگ های بید و تکه های حصیر ساخته شده بود.

در سایه قایقی روی ساحل داغ، پسرکی دراز کشیده بود. در کنارش چندین کتاب کوچک بود که روی صفحه ای خاص گذاشته شده بودند، اما پسرک هیچ توجهی به کتاب ها نداشت او نقطه سیاهی که در میان اب ها پیش می آمد را می نگریست. هر چه آن نقطه قیرگون بزرگ تر می شد، چشمان پسرک بیشتر می درخشیدند.

آفتاب نور تندی را روی دریا پخش می کرد و او مجبور می شد چشم هایش را ببندد، از طرفی دلش برای آن «لبخند» تنگ شده بود. لبخندی که به آرزویش به این کتاب سفر کرده بود. او همه کتاب هایی که بقیه با شگفتی محتوایشان را برای یک هیجان جستجو می کردند را خوانده بود، اما او دیگر به هیچ هیجانی نیاز نداشت. او به دنبال آرامش و.. یک نفر به این جا آمده بود، او می خواست بار دیگر آن لبخند ها، چشمک ها، آن نگاه شاد و سرزنده را دوباره تجربه کند، دوباره تشویق شود، و دوباره.. حس کند که هست.. و زندگی، به آرامی در جریان است.

حال قایق آن قدر نزدیک شده بود که او می توانست دو پیکر سایه مانند را درون آن تشخیص دهد؛ دو پیکری که هر چه بیشتر نزدیک می شدند، نورانی تر می شدند.

کلاوس بودلر، به آرامی از روی زمین بلند شد. عینک گردش را صاف کرد و دستش بر موهای ژولیده اش کشید. سپس با تکان های شدید دستش، دانه های ریز شن های ساحل را از بدنش زدود. حال زمان «دیداد» بود.. پاهایش به آرامی در شن ها فرو می رفتند و او را غلغلک می دادنداما در آن لحظه هیچ حسی جز شوق دیدار نداشت. آن دو پیکر که اکنون در نظرش، بزرگ و بسیار نزدیک می رسیدند، از قایق پیاده شدند. او نیز قدم هایش را سریع تر کرد..

نسیم خنک ساحل در موهایش می چید زندگی را در وجودش به جریان می انداخت. لبخند کوچکی گوشه لبش را اشغال کرده بود. قدیم هایش سریع و سریع تر می شدند، کم کم داشت می دوید. می دوید تا ببیندشان.. می دوید تا لمسشان کند.

دستانش را دزار کرد تا خود را در آغوش آن ها گم کند، اما.. آغوشی نبود!ناگهان یخ کرد، تنش به لرزه افتاد و همانجا روی زمین پهن شد. قلبش می خواست از آن حصار سرسخت استخوانی فرار کند.. فرار کند و برود تا آن سوی دنیا! تا هر جا که حس لحظه ای دیدار را نصیبش کند! حسی که حسابی دلتنگ آن بود..


------------------
مالوا - ماکسیم گورکی [جهت اطلاع] [با کمی تغییر در روند داستان]


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۳ ۲۱:۵۵:۵۰

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 96
آفلاین
تازه از جناح اسلی واردیدیم:

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبود کبود سیسرون هارکیس نشسته بود. تکلیفاشم انجام نداده بود. یواشکی یواشکی هم رفته بود ، سر گنجه مدیر مدرسه کتاب شنگول و منگول رو برداشته بود:

- شنگول ، منگول ، سیسرون ، یه وقت در رو روی کسی غیر از من باز نکنیدها!

سیسرون قصه ما که برق از سرش پریده بود ، دنیا دور سرش چرخیده بود ، هاج و واج به خانم بزی زل زده بود. نه خونه بود ،نه مدرسه . نه حتی توی مخمصه . پس سیسرون چش شده بود؟ بچه ی ناز نازی بزی خانم اون شده بود.

- تو رو خدا ، بگو شما ، این جا کجاست؟

بزی خانم سرش رو پایین آورد ، چشماش رو دوخت به جفت چشمای سیسرون:

- سیسرونم ، عزیز دلم ، کوچولوی ناز نازی خودم. تو خونه ای ، پیش منی ، رو جفت چشمام مهمونی.

- نگو اینو دیگه شما ، سیسرونم ، جادوگرم ، جمبل و جیمبل می کنم ، همه چی رو داغون می کنم.

- نگو دیگه اینو پسرم ، دیرم شده باید برم.

مامان بزی لباس پوشید ، از پنجره بیرون پرید. حالا دیگه سیسرون مونده بود تو خونه با شنگول و منگول ، خسته بود ، گیج بود ، توی خواب خیال بود؟ یا خواب و خیال دیده بود؟ چی کاره بود؟ یه بچه بز ناز نازی؟ جادوگر و اهل جمبل و جیمبل بازی؟ واسه خودش فکر می کرد که یهویی یکی در رو زد:

تق - تق:

- کیه کیه در می زنه؟

- منم منم مادرتون ، مامان خیلی خوبه تون.

- دروغ نگو ای گرگ زشت و بد ادا ، زودی برو تو رو به خدا.

- شنگول ، تویی عزیزکم لقم..... قنچه باغ دلکم؟

- آره منم حالا که چی؟

- یادت میاد که اون دفعه ، رفته بودیم با هم چرا ، خوردیم با هم از چمنا.

- آره ، می یاد ، می یاد ، مامانی .

- حالا در رو باز می کنی؟

یهویی منگول پرید پشت در و گفت:

- آهای گرگ بد صدا ، اگه راست می گی نشون بده ، دستای خودت رو به ما.

- بفرمائید ، راحت ببینیدشون شما.

منگول زودی خم شد و دید ، به زیر در دستی سفید.

- آره به خدا مامانمی ، مامان خوب و نازمی.

سیسرون بیچاره تنها کسی بود که تنهایی ، توی صندوق خانم بزی ، نشسته بود . نمی دونست چی به چی. اصلا دنیا دست کیه. فقط از اون طرف شنید ، یکی چفت در رو کشید. سرش بالا آورد و دید. یه گرگ زشت ، وسط خونه شون پرید. دندون نگو ، چاقوی تیز ، با دوتا چشم زشت و ریز. این ور دوید ، اون ور دوید ، شنگول و منگول رو درید ، اما سیسرون رو ندید. سیسرون قصه ما بد جوری گرخیده بود ، سرش توی صندوق خانم بزی ، جامونده بود. یهو وسط اون همه خرت و پرتای خانم بزی یه چیزی دید ، از اون تو بیرونش کشید ، یه جعبه بود ، خیلی قشنگ و تازه بود.

سیسرون جعبه رو شناخت ، زمانی که یه بچه بود ، این جعبه رو از دیاگون خریده بود. جعبه رو زود باز کرد و دید ، یه تیکه چوب از جنس بید ، تندی اون رو بیرون کشید ، از توی صندوقچه پرید:

- آهـــــــــــــــــای گرگ ناقلا ، چی چی می خوای تو از جون ما؟

اون گرگ زشت و بد ادا ، خندید گفت:

- جونتو می خوام ای بلا.

- جون من رو می خوای شما ، بیا بگیرش ، همین حالا.

گرگ بزرگ بد صدا ، دوید جلو با چهارتا پا ، اما اون سیسرون ناقلا ، برده بود چوبش رو بالا:

- جون من رو می خوای ، بیا ، عجی مجی سکتوم سمپرااااااااااااااا

چوبش رو اون پایین کشید ، یهو شکم گرگ رو برید . شنگول و منگول بلا ، افتادن بیرون رو دوتا پا. شاد و خوش حال بزغاله ها ، می پریدن پایین و بالا ، اما یهو هر دو تاشون ، یه نور سبزی رو دیدن ، بعد از اونم بزغاله ها ، دیگه هیچ چیزی ندیدن.

********************************************

آهنگ موقع خوندن فراموش نشه


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- آخ مامان!

سرش را از روی بالش سفید بلند کرد و دور و اطرافش را از نظر گذراند. اتاق بزرگی بود که یک تختخواب و چند کتاب روی صندلی ِ گوشه اتاق، تزئیناتش را تشکیل می دادند. کش و قوسی به بدنش داد و و لحاف را کنار زد. پنجره ای گوشه اتاق بود که بدون معطلی بازش کرد تا کمی هوای تازه وارد اتاق خفه شود. سرش را از پنجره بیرون برد. برج بلندی بود که دور و برش را تنها چند درخت و خانه کوچک تزئین کرده بودند. در قهوه ای رنگی، سمت چپ اتاق بود. خب چند دقیقه بعد هیچ کس نمی توانست بخوابد!

- کسی این جاست؟ یکی درو باز کنه!
- آهـــــــــــــــــــــــــای!

بعد از چند دقیقه صدای چرخیدن کلید، باعث شد دست از جیغ و داد بردارد. در که روی پاشنه اش چرخید، زنی با موهای سفید پشت در دیده شد. این که رکسان دهنش را باز نکرد تا بپرسد «تو دیگه کی هستی؟» لطفی از طرف مرلین بود یحتمل! زن با چشمانی که تعجب را می شد به راحتی در آن ها خواند به رکسان یا هر شخصیتی که داشت، خیره مانده بود.
- بفرمایین تو!

نه تنها از تعجب پیرزن کم نشد بلکه می شد ترس را در آن ها خواند. با صدایی لرزان پرسید:
- خانم حالتون خوبه؟

هان؟ خانم؟ تا این جا که مشخص شده بود شخصیت مهمی است ولی خب، در برای چه قفل شده بود؟ دیگر از پرسیدن این سوال نتوانست خودداری کند:
- در چرا قفل بود؟

زن که خم شده بود تا لباس های دستش را روی تختخواب بگذارد، در همان حالت جواب داد:
- مثل این که حالتون خوب نیست؟ این لباسارو بپوشید، کم کم باید راه بیفتیم.

ترجیح داد سوال نپرسد که احتمال داشت با سوال بعدی پیرزن سکته ناقص بزند! لباس ها را برداشت و در حالی که زن تذکر می داد که " کمرش رو باید اینجوری ببندین!" ، " کلاهو باید کج قرار بدین!" و "خانم یادتون رفته لباس پوشیدن؟" با بدبختی تمام لباس ها را بر تن کرد. زن، که حالا فهمیده بود خانم الن نام دارد، به بیرون از اتاق راهنمایی اش کرد. معلوم بود که اصلا حال خوشی ندارد، انگار که بغضی در سینه اش نهفته باشد.

برخلاف خانم الن، رکسان، که حالا نامش لیدی جین گری بود، بسیار خوش حال بود. اگر در نظر بگیریم که رکسان سر کلاس های تاریخ خوب گوش کرده، باید تا به حال می فهمید که تزئینات راهروها مربوط به قرن 16 میلادی است.


کمی بعد نگهبانی که لباس هایش کمکی به از بین رفتن مهربانی صورتش نمی شد، به آن ها پیوست. هردو نفر گرفتگی صورتشان نمایان بود اما رکسان فعلا وقت نداشت دلیل غم و غصه شان را بداند.بعد از این که خوب خانم الن را به خاطر لبخدهای پت و پهنش متعجب کرد، شروع به پرسیدن کرد:
- شما چیکار می کنین اون بیرون؟ از این لباسایی که پوشیدین، می تونین به منم بدین؟

نگهبان با هرسوال آهی می کشید و جوابی نمی داد. لباس هایی که پوشیده بود خیلی دست و پا گیر بودند. رو به خانم الن گفت:
- نمیشه اینارو عوض کنم؟ یه دست لباس اسپرت ندارین؟

خب طبیعتا پاسخی دریافت نکرد. زیر لب غر زد:
- حتما از شانس قشنگم وارد شهر لال و کرها شدم!

این طور که معلوم بود مقصدشان آن سکوی کنار برج بود. چند نفر دور آن حلقه زده بودند و مردی ساطور به دست وسط سکو ایستاده بود. رکسان با تصور پروفسور بلک جای آن مرد، نتوانست از خنده اش خودداری کند و همین که شروع به خندیدن کرد، مردم مثل دیوانه ای که از بند گریخته، به او خیره شدند.

نگاهی به چپ و راستش انداخت و کم کم خنده اش خشکید. خانم الن کنار کشید و چند سرباز از سکو پایین آمدند و او را به وسط سکو راهنمایی کردند.
- واسه چی بیام؟قراره سخنرانی بکنم؟

خانم الن همزمان که اشک هایش را پاک می کرد، به بغل دستیش گفت:
- فکر کنم به سرش زده!

وقتی کم کم او را روی سکو نشاندند و از او خواستند سرش را روی کنده چوب بزارد، دوزاریش افتاد. دست نگهبانان را پس زد و از جا بلند شد. دست هایش را کمرش زد:
- نمایش جدیده؟

جلادی که بالای سرش ایستاده بود، به نگهبانان اشاره کرد. رکسان اشاره اش را دید و از سکو پایین پرید. نگهبانان بلافاصله راه افتادند. کفش های پاشنه دارش را درآورد و به گوشه ای انداخت. دامنش را بالا گرفت و شروع به دویدن کرد. دویدن های خانه گریمالد، الان به درد می خورد. حتی سرش را برنگرداند تا ببیند نگهبانان چه قدر فاصله دارند، فقط بی وقفه می دویید. سرش را به سمت آسمان گرفت و فریاد زد:
- پروفسور، فصد برگردوندن نداری؟

--------------------------------------

رمان خائن بیگناه (برای علاقه مندان)


ها؟!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
...for Slyterin



تکلیف جلسه دوم:
-ممکنه آنتونین دالاهوف باشید و بیفتید تو داستان سیندرلا و مجبور شید با پرنس ازدواج کنید مثلا! لزومی نداره بیفتید دو(تو) داستانی که منطقا با شخصیت خودتون جوره...



بنا بر پیشنهاد استاد، در مورد داستان سیندرلا مینویسم. داستانی بسیار زیبا و مفهومی. اول بیاییم شخصیت ها را معرفی کنیم:

شخصیت های معروف که مانند سیندرلا و پرنس معرف حضور همه هستند:
تصویر کوچک شده


بنابراین، شخصیت هایی را معرفی میکنم که بنظر من مهمتر بودند. چون استاد گفته خودتان را جای قهرمان داستان بگذارید و بنظر من بیشتر از هر کسی در این داستان موشی که در پایین نشان خواهم داد قهرمان بود، اول آن را نشان میدهم. موشی که با فلش نشان داده شده و با دوست توپولش با هم بودند همیشه و در داستان من جای این شخصیت خواهم بود( ):
تصویر کوچک شده


و بعد چون به دور از ادب است که از خود استاد در داستان استفاده نشود، معرفی میکنم:"پام پام". شخصیتی که جای استاد الادورا خواهد بود(بعد از مدت ها مجبورم از شکلک منحوس چکش استفاده کنم( )):
تصویر کوچک شده


و البته شخصیت بسیار خاص داستان. کی گفته اجسام جامد، جان و شعور ندارند؟:
تصویر کوچک شده



داستان از آنجا شروع شد که سیندرلا در خانواده و محیطی به دنیا آمد که همه چیز ضد او بود. انگار اینطوری برنامه ریزی شده بود. شخصیت اصلی داستان ما، تنها بود. همیشه تنها. و البته مهربان، ساده دل و خوش قلب. در اوج تنگدستی تا میتوانست به بقیه کمک میکرد. حتی به پرندگان و البته موش ها!

و اینجا بود که قهرمان داستان ما وارد قصه شد. روزی او به همراه دوستش "گاس" در آشپزخانه مشغول خوردن پنیر بودند که سایه ای تیره و تار و بسیار بسیار بزرگ را روی سرشان مشاهده کردند و حس ششمشان گفت آن سایه چیزی جز سایه یک غول(انسان) نیست. موش و گاس آمدند فرار کنند که در کمال تعجب متوجه شدند این غوله با غول های دیگر فرق دارد. خنده ای دارد به زیبایی آفتاب و قلبی به وسعت آبی دریا.

سیندرلا با موش های داستان ما دوست شد. او به آن ها پنیر میداد و آن ها همدم تنهایی های او بودند. روزی موش و گاس در حالی که در کوچه بازی میکردند اطلاعیه ای دیدند که گفته بود شاهزاده کشور به دنیال دختری مناسب برای ازدواج است(بله موش های ما سواد خواندن داشتند!) و در صدد آن برآمدند به سیندرلا اطلاع بدهند که سر و کله "پام پام" پیدا شد.

او آن روز گیر داده بود که در راه پله بخوابد و از آنجا بلند نشود ولی قهرمان داستان ما یعنی "موش" نمیتوانست تنها فرصت برای تحقق بخشیدن آرزوی سیندرلایی که هر روز کنار پنجره مینشست و با حسرت به کاخ پر از نور آبی پادشاه نگاه میکرد را از او بگیرد بنابراین به "گاس" گفت که او حواس پام پام را پرت میکند تا گاس بتواند به سیندرلا خبر مهمانی آن شب را بدهد. گاس امتناع میکرد ولی بالاخره موش او را راضی کرد.

موش داستان ما در دل شیر(گربه از دید موش ها=شیر)رفت و پام پام که لقمه ای چرب و چیلی و آماده را دیده بود به دنبال او رفت و گاس به سیندرلا خبر داد. بعد از دهه ها، سیندرلا میتوانست باور کند که رویایش حقیقت پیدا میکند. هیچکس از سرنوشت موش با خبر نشد... و البته هیچکس از سرنوشت سیندرلا هم با خبر نشد چون بعد از آن شب او چیزی را تجربه کرد که مشنگ ها تجربه نمیکنند. او جادو را لمس کرد و کفشی آبی و جادویی را.

غیر از سیندرلا، هیچکس از سرنوشت موش هم با خبر نشد. کسی چه میداند شاید حال آن ها از ما بهتر باشد و در کاخ زندگی ای را بکنند که هر ثانیه آن به سالیان سال زندگی ما میرزد. این پاداش کسانی است که به شعار زیر ایمان دارند:...
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
فرجو پس از سیخونکی که سارا سر کلاس به او زده بود از خواب پرید. انگار سر کلاس خوابش برده بود. تکلیف این جلسه کلاس ماگل شناسی روی تخت سیاه خود نمایی می کرد. تا فرجو به خودش بیاید و تکلیف را بخواند همه بچه ها به سمت میز وسط کلاس هجوم برده بودند. فرجو خیلی فرز و چابک از جا پرید و از زیر دست سارا کتابی را قاپید.

-هری پاتر و یادگاران مرگ 2 ! آخه چرا؟ منکه خودم واسه همین داستانم !

صدای سارا از دور دست به گوش می رسید :

-خلاقیت فرجو! خلاقیت ت ت ت ...

فضای کلاس به دور سرش می چرخید. فرجو حس کرد دارد بالا می آورد. آرزو کرد کاش سر صبحانه ژامبون نخورده بود. با صدای تالاپی روی زمین افتاد. از جا برخاست و به دور و برش نگاه کرد.

-هاگوارتز! چقد هیجان انگیز! خودم هم هر روز اینجام همیشه !

با تمسخر و اخم این را گفت و از جا بلند شد. لباس هایش را تکاند و نگاهی به دور و برش انداخت. هاگوارتز همان هاگوارتز بود. انگار که اصلا جایی نرفته بود. دیوار های سنگی قلعه مثل همیشه پر از تار عنکبوت بود. کف راهرویی که فرجو ایستاده بود کمی گلی بود. به نظر می رسید قبل از او چند تا از بازیکنان کوییدیچ ازآنجا گذشته بودند.

-وای حالت خوبه ؟ چرا انقد گلی شدی ؟

فرجو سرش را به سمت صدا برگرداند. دختری زیبا با موهای قرمز تیره و چشمان سبزی که هر پسری را میخ کوب می کرد، رو به روی فرجو ایستاده بود. دختر چینی روی پیشانی اش افتاده بود و با نگرانی به فرجو نگاه می کرد.

-عه ... سلام ... حالم خوبه، شما خوبید؟

فرد با دستپاچگی این را گفت. چشمان دخترک از تعجب گرد شد. و با دهان باز به او نگاه کرد.

-چرا اینجوری حرف می زنی؟ نکنه سرت به جایی خورده؟ اصلا چرا انقد گلی هستی؟ زمین خوردی؟

فرجو که فهمید اشتباه کرده است تصمیم گرفت حرف دختر زیبا را تایید کند و ساکت سری تکان داد و گفت :

-آره زمین خوردم.

دختر نگاه خصمانه ای به انبار جاروی بازیکنان کوییدیچ انداخت سپس لبخندی به فرجو زد و گفت :

-میخوام برم کتابخونه سیو، باهام میای ؟

فرجو از جا پرید. سیو!!! یعنی اسنیپ! پس این دختر زیبا ...

-باشه لی لی بریم.

لی لی کتاب هایش را بر دوشش انداخت دست فرجو را گرفت و با هم به سمت کتابخانه حرکت کردند. از گرمای دست لی لی فرجو دل گرمی خاصی احساس کرد. با خود اندیشید چقد لی لی دوست داشتنی است. موهای قرمز تیره اش که تا پایین شانه اش می رسید حالت خاصی داشت. پیچ و تاب موهایش به ظرافت موج های یک رودخانه بود که از گلبرگ های رز پر شده بود. چشم هایش به حدی سبز بود که فرجو با خود اندیشید شاید سبزی چمن های هاگوارتز از چشم های او الهام گرفته است. و لبخندی که این چهره را تکمیل می کرد، انحنایش بی نظیر بود. فرجو زمانی به خودش آمد که در حال راه رفتن به لی لی زل زده بود.

-تو امروز چت شده سیو؟

فرجو به خودش آمد و گفت :

-هیچی، یه سوال بپرسم؟

لی لی با اخم به او نگاه کرد و گفت :

-اگه بازم میخوای راجبه دعوت پاتر ازم بپرسی برای بار هزارم بهت می گم که من بهش گفتم نه!

فرجو از جا پرید و دست های لی لی را محکم تر گرفت. همیشه فکر می کرد از دست دادن لی لی واقعا در حق اسنیپ نامردی بود.
لی لی و فرجو وارد کتابخانه شدند فرجو روی میز نشست. لی لی هنوز آثار ناراحتی روی صورتش نمایان بود. با اوقات تلخی شروع به صحبت کرد :

-همیشه بهت گفتم از پاتر و دار و دستش واقعا خوشم نمیاد. خیلی از خود راضی و مردم آزار هستند. می دونم اونا امروز توی راهروی کنار انبار جارو هلت دادند رد گل چکمه هاشون روی کف راهرو مونده بود. امیدوارم فیلچ اونا رو ببینه و تنبیهشون کنه. سیو؟

فرجو که باز هم به لی لی خیره شده بود به خود آمد و گفت :

-بله؟
-تو چرا انقد با اون گروه از بچه های اسلیترین می پلکی؟
-با کیا؟
-با اون به اصطلاح طرفداران اندیشه های اصیل زادگی! اوری! مالسیبر! لوسیوس مالفوی!
- من؟ کی ؟

فرجو باز هم اشتباه کرد. به سرعت صاف نشست و به قیافه مبهوت لی لی نگاه کرد.

-سیو! من خودم دیدم چرا پنهانش می کنی؟ من دیدم! شما باهم مخفیانه قرار می ذارید و یه کارایی دارید می کنید. من نگرانتم سیو می فهی؟

قیافه لی لی به حدی ملتمس آمیز بود که فرجو با خود فکر کرد که چرا سیوروس اسنیپ همین جا به لی لی قول نداد که دیگر به سمت آن گروه از افراد نرود. فرجو تصمیمش را گرفت!
وقتش بود که این نامردی که در حق اسنیپ شده بود را از داستان حذف کند. باید به لی لی قول می داد که دیگر دست از پا خطا نمی کند.

-لی لی من بهت قو....

- به به! ببین کی اینجاست! سیوروس اسنیپ! اسنیپ موهاتو تو کدوم معجون اینجوری چربش کردی؟

صدای قهقهه در کتابخانه پیچید. فرجو به انعکاس عکسش روی شیشه قفسه ها نگاه کرد. پسر نوجوان و رنگ پریده ای با مو های مشکی و چرب و بینی عقابی به او زل زده بود.
سرش را به سمت صدای قهقهه چرخاند. پسری قد بلند و به شدت خوش قیافه با مو های تاب دار و چشمان تیره بی نظیری به او زل زده بود. در کنارش پسری که کمی از او کوتاه تر بود با موهای پرکلاغی و عینکی گرد که لبش را به پوزخندی آراسته کرده، ایستاده بود و چوب دستی اش را بصورت نمایشی می چرخاند.

لی لی از پشت کتاب هایی که رو میز چیده بود بیرون آمد و مقتدرانه جلوی آن ها ایستاد :

-شما پسر کوچولو ها بهتره برید یه جای دیگه بازی کنید!
-لی لی تو برو! من خودم از پس اینا بر میام!

فردجو در حالی که دستش در جیبش بود این را گفت. هر دو پسر از دیدن لی لی جا خوردند.

-اوانز! من اصلا متوجه حضورت نشدم!

جیمز این را گفت و یک تعظیم نمایشی کرد. سیریوس نیشخندی زد و گفت :

-خیلی شانس آوردی اسنی دماغو! بعدا به حسابت می رسیم حتما!

فرجو چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد :

-اکسپلیارموس!

چوبدستی جیمز از دستش بیرون آمد و در دستان فرجو قرار گرفت. ولی خوشحالی فرجو دیری نپایید سیریوس نفرینی به سمت فرجو فرستاد :

-آکنوس فیاسوس!

جوش هایی به بزرگی یک گالیون بر صورت فرجو ظاهر شد. فرجو دست هایش را روی صورت دردناکش گذاشت و روی زانوانش نشست. لی لی از وحشت جیغ بلندی زد و به سمت فرجو رفت. جو به طرز مسخره ای ترسناک شده بود. جیمز که انگار دستپاچه شده بود با تعلل گفت :

-سیریوس! نه! اوانز چیزی نیس ببین یه ضد طلسم ساده داره . تو ازینجا برو ما درستش می کنیم. فقط تو برو.

لی لی همچون ماده ببر وحشی از جا بلند شد. در تمام خطوط صورتش خشم دیده می شد چوبدستی اش را به سمت جیمز گرفت.

-هی لی لی ! داری چیکار می کنی!

جیمز این را گفت و به حالت تسلیم دست هایش را بالا برد. اما لی لی بی هیچ ملاحظه ای فریاد زد :

-پورتگو!

جیمز با صدای بلندی به قفسه کتاب های پشت سرش خورد. سیریوس فرصت را غنیمت شمرد و فریاد زد :

-اکپلیارموس!

سه چوبدستی به هوا رفت. و در دستان سیریو س قرار گرفت.

-اینجا چه خبره! تو کتابخونه ؟ واقعا که! دوشیزه اوانز از شما چنین انتظاری نمی رفت!

پرفسور مگ گونگال در حالیکه تعدادی کتاب در دستش بود. به هر چهر نفر آنها اشاره کرد و گفت :

-آقای اسنیپ برو به درمونگاه. راجبه کارت هم به پرفسور اسلا گهورن نامه می نویسم. و شما سه نفر! با من به دفتر میاید. آقای بلک به پاتر کمک کن از زیر کتاب ها در بیاید. همراهم بیاید.

لی لی رو به فرجو گفت :

-بعدا می بینمت سیو. فعلا!

و سپس به همراه بقیه بیرون رفت. فرجو به سمت درمانگاه رفت. با آرنجش روی صورتش را پوشانده بود و می دوید. احساس می کرد چقدر برای اسنیپ متنفر بودن از پاتر و یارانش طبیعی بود.

فرجو پس از خوردن معجونی که مادام پامفری به او داده بود به سرعت به سمت راه پله ای که به برج گریفندور می رفت دوید باید حتما لی لی را می دید و برایش توضیح می داد.
در نزدیکی پیچی که به راه پله منتهی می شد کمی ایستاد تا نفسی تازه کند. ناگهان صدای آشنایی شنید. خوشحال شد که لی لی هنوز به خوابگاه دختران نرفته است. صدای لی لی کمی بلند تر شد و بطور واضحی به گوش می رسید :

-اون یه مرگ خوار نیس! برای آخرین بار می گم جیمز! اون فقط یه کم یه کم ...
-یه کم پلیده و کلی جادو سیاه بلده و خیلی به امر اصالت نسل اعتقاد داره !؟
-خودت چی؟ برای مسخره کردن و خنده همه آماده ای؟ فکر کردی خیلی باحالی؟

صدای لی لی به طرز قانع کننده ای لبریز از تنفر و خشم بود.

-ولی اوانز من هیچ وقت از جادوی سیاه استفاده نکردم. هیچ وقت لی لی!

فرجو از لحن حرف زدن جیمز به خشم آمد. چوبدستی اش را در آورد و با قدم های تندی وارد پیچ شد و روبه روی جیمز قرار گرفت.

-نه ه ه ه! با هر دو تاتونم! بس کنید! دیگه نمیخام هیچ کدومتونو ببینم.

لی لی بعد از گفتن این حرف با غیظ از کنار جیمز گذشت و به سمت برج گریفندور دوید. جیمز به دنبال او رفت.

-اوانز صبر کن!

فرجو برای طلسم کردن پاتر از پشت، با خودش مقابله کرد. چوبدستی اش را در جیبش گذاشت و با قیافه ای اندوهگین به سمت راهروی پشتی راه افتاد. دلش می خواست برای اسنیپ کاری کند. ولی غیر ممکن به نظر می رسد. روی پله های سنگی قصر نشست و به فکر فرو رفت. ناگهان کسی از پشت به او سیخونکی زد. فرجو بلافاصله بلند شد و به پشت برگشت ولی آنجا کسی نبود. دوبار سیخونک دیگری ازپشت خورد.

-هی کی هستی خودتو نشون بده!
-چی می گی فرجو؟ پاشو دیگه، آخه وسط کتابخونه جای خوابیدنه؟
-سارا!!! تو اینجا چیکار می کنی؟
-منظورت چیه؟ سر تکالیف انگار خوابت برده بود. اومدم دیدم اینجا خوابیدی. گفتم بیدارت کنم.

فرجو نگاهی به کتاب زیر دستش انداخت.
هری پاتر و یادگاران مرگ 2!

-آره تکلیف ماگل شناسی. تو نوشتی چیزی؟
-آره تقریبا، دوسداشتی بدم یه نگاهی بنداز بهش.

سارا این را گفت و به سمت در کتابخانه حرکت کرد. فرجو کتاب و کاغذ های پوستی اش را برداشت و به دنبال سارا حرکت کرد.


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۵ ۲۳:۱۲:۵۰
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۶ ۱۴:۲۴:۴۵


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
1.سوژه از این قراره که شما یه کتاب-در حالت کلی تر داستان، فیلم هم قبوله! بازی نباشه فقط!- انتخاب میکنید و وارد داستانش میشید، و به عنوان قهرمانش ایفای نقش میکنید. ( 30 نمره )

روی تختم نشسته بودم. کتابی که دیروز دوستم برام هدیه آورده بود را باز کردم.چند برگی از مقدمه آنرا خواندم.بنظر جالب میومد. صفحه12، قسمت اول (خواهرزاده ی جادوگر) یک ساعت از خوندنم گذشت که متوجه شدم کتاب اول رو تموم کردم. صفحه ی بعدش عکس یه نقشه بود انگشتم رو گذاشتم روی نقطه ی شروع و روی خط ممتد کشیدم . خط از بین کوه ها و جنگل ها ، شهر تشبان و... گذشت تا رسید به نقطه ی پایان یعنی نارنیا. خیلی دقیق به یاد ندارم اما تقریبا همون لحظه بود که به خواب عمیقی رفتم.وقتی چشممو باز کردم شب شده بود و هیچ چیز جز سیاهی دیده نمی‌شد. تمام بدنم یخ کرده بود. دستها و پاهام بی حس شده بودن. چند عطسه و سرفه کردم که معلوم شد سرما هم خوردم. بهتر از این نمی‌شد. خواستم از تختم برم پایین پامو گذاشتم زمین چیزی حس نکردم.فکر کردم بخاطر پاهامه که بی حس شده. از رو تخت بلند شدم ، تازه فهمیدم زیر پام هیچی نیست ، از ارتفاع تقریبا 3،4 متری سقوط کردم و آخرین چیزی که اون لحظه حس کردم خونی بود که از بینیم میومد و تمام سلول های بدنم از درد فریاد می‌زدند. تو یک روز این دومین بار بود که بیهوش می‌شدم. نمیدونم چند ساعت از بیهوش شدنم می‌گذشت ولی هنوز شب بود. چشمامو بزور باز کردم. همه جا روشن ولی تار بود. کم کم تصاویر واضح شدند. توی یک کلبه ی گرم بودم. زیرم دوتا پتوی کوچیک بود که تا زانوم روشون بود.کلبه خالی بود دوباره دردهام یادم اومد.و از درد کمر یه داد کوچیک زدم.اطرافم پر بود از شمعهایی که کلبه رو کاملا روشن و زرد کرده بودند.به سختی از جام بلند شدم ولی نمیتونستم بایستم ، سقف کلبه برام کوتاه بود ، گوشه ی اتاق یک کنده ی درخت بود ، روش نشستم و بلافاصله صدای جیغ مانند یک زن به گوشم خورد.
ناخواسته از جا پریدم و سرم به سقف کلبه خورد ، اشک تو چشام جمع شد و با دو دست سرمو میمالیدم و دنبال صاحب صدا می‌گشتم. یهو چشمم به دوتا سگ ابی افتاد که روی پلکان کوچکی ایستاده بودند و من رو تماشا می‌کردند.
-ببین اون چقدر شبیه آدمیزاده تام
-آره ، واسه همین بهش کمک کردم ، از رو درخت افتاده بود.
-شاید اون یکی از 4 نفری باشه که اصلان دربارشون حرف می‌زد.
.........
بعد از مکالمه طولانیشون تازه متوجه شدم دهنم خشک شده و تمام این مدت با دهان باز نگاهشون میکردم.
سگ آبی که اسمش تام بود و از قرار معلوم همسر اون یکی بود جلو آمد و روبروی من ایستاد ، سرفه ای کرد و با صدای نازکش گفت:
-ای آدمیزاد، تو کیستی و در مملکت ما چه میکنی؟
بعد از چند ثانیه تونستم با خودم کنار بیام که هنوز خوابم.نیشخندی زدم و گفتم:
-من موراک مک دوگال هستم و نمی‌دونم در مملکتتون چه می‌کنم.
آقای تام قیافه ی سردرگمی به خود گرفت.نیم نگاهی به همسرش انداخت و دوباره پرسید:
-ای آدمیزاد به ما بگو ازکدام مملکت آمده ای؟ و از کدام دسته هستی؟ طرفدار صلحی یا ستیز؟
نمیدونم چرا اما دوباره نیشخند ابلهانه ای زدم و گفتم:
-از زمین آمده ام و طرفدار صلحم.
فکر کردم به سیاره ی دیگه ای آوردنم چون تا جایی که من میدونم هیچ حیوونی روی زمین صحبت نمیکنه.
-درسته ، درسته خودشه... باورم نمیشه یکی از چهار نفر برگزیده توی کلبه ی من باشه ، این باعث افتخار من و جولیاست.
سگ آبی ماده که جولیا نام داشت هنوز روی پلکان ایستاده بود و لبخند گشادی بر لبانش داشت که خیلی خوب دندانهای بزرگش را نشان می‌داد. او نیز جلو آمد و درکنار همسرش ایستاد و به من تعظیم کردند.
باور نکردنی بود.
پس از چند دقیقه بالاخره کمر راست کردند و با نگاه هایی مشتاق و خوشحال هردو باهم گفتند:
به نارنیا خوش آمدید



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
از همه جوگیر ترم !!! اینو میدونم !!!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 83
آفلاین
گریفیندور


تکلیف اول


نویل کتابا رو گشت تا یه چیزی پیدا کنه که بدونه ، قضیه از چه قراره . کتاب جک و لوبیای سحرآمیز تنها که کتابی بود که میفهمیدش و تازه با خودش در ارتباط بود ؛ سحر و جادو . کتاب رو از روی زمین برداشت و بازش کرد و وارد داستانش شد .

تا چند ساعت اول اصلن نمیدونست که کجاس ، چون توی رخت خواب جک خواب بود .

صبح زود با صدای داد مامانش بیدار شد :

- جک ، پسرم . پاشو برو بازار گاو رو بفروش تا با پولش بدهیه صاحب مزرعه رو بدیم .

نویل به مغزش فشار اورد ، اونقدر که با فشاری که توی تمام سال های عمرش به مغزش وارد کرده بود ، مساوی بود . با خودش فکر کرد : جک کیه ؟ گاو کدومه ؟ صاحب مزرعه کدوم تسترالیه ؟ فکرهاش بلخره جواب داد . یه بشگن زد و با غرور گفت :

- فهمیدم . کلاس الا ؛ کتاب جک و لوبیای سحرآمیز .

مامان جک که تازه وارد اتاق شده بود با تعجب پرسید :

- جک ، خوبی ؟ داری هزیون میگی !

- نه ، مامان . خوبم . گاو کجاس ؟

مامانش با تردید از جک پرسید :

- مطمئنی خوبی ؟ گاو جلوی در وایساده ، برو تا نرفته گم و گور شه .

نویل دوید و از در رفت بیرون و ار تو حیاط داد زد :

- تا نهار برمیگردم .

طناب دور گردن گاو رو گرفت و با خوشحالی رفت بازار .

مشتری اول که یه زن بود ، اومد جلو گفت :

- 15 سکه گاوت رو میفروشی ؟

- نه ، خانم . گاوه خر گوش نیست که .

مشری دوم ، سوم و چهارم خیلی بی انصاف تر از مشتری اول بودن و نویل حاضر نشد ، گاو رو همین جوری مفت بوده به اونا . چند دقیقه بهد از رفتن مشتری چهارم ، یه مرد به نویل سلام کرد و نویل هم خیلی مؤدبانه جواب داد :

- سلام ، آقا . کاری دارین ؟

- بله ، پسرم . من گاوت رو میخ.ام ولی به جای پول به تو سه تا لوبیای سحرآمیز میدم . معامله رو قبول میکنی ؟

نویل خودش جادوگر بود پس به جادو اعتقاد راسخ داشت و معامله رو قبول کرد .

- معامله رو قبول میکنم .

نویل گاو رو با سه تا لوبیا عوض کرد و برگشت خونه . بوی تخم مرغ نهارش رو از دو تا کوچه اونود تر حس میکرد . وارد حیاط که شد ، داد زد :

- مامان من اومدم . گاو رو هم معامله کردم .

جک لوبیا ها رو نشون مامانش داد و داستان رو براش تعریف کرد . مامان جک بعد از شنیدن داستان و ندونم کاری جک ، خیلی ناراحت شد ولی چیزی نگفت .

ساعت ها گذشت و گذشت تا شب شد .

مامان جک در حالی که سفره ی شام رو جمع میکرد ، گفت :

- جکی ، رخت خابت رو توی حیاط پهن کردم ، برو بخواب .

نویل قبل از خواب مامان جک رو به یاد مامان خودش بغل کرد و رفت توی حیاط . تو رخت خوابش دراز کشید و دستاش رو گذاشت زیر سرش ؛ آسمون پرستاره خیلی قشنگ بود . بعد از یه عالمه فکر کردن به سه تا لوبیا بلند شد و سرجاش نشست ، زمین کنار زیرانداز رو کند و سه تا لوبیا رو انداخت توش و روش رو با خاک پوشوند .

خواب بود که با تکون های بیش از اندازه ی جای خوابش ، از خواب پرید . چشماش رو که لاز کرد دید از یه ساقه ی خیلی بزرگ آویزونه . از جاش بند شد و راه ساقه رو تا بالا ادامه داد . آخر راه به یه سطح محکم از ابرا رسید و اول یکی از پاهاش رو برای احتیاط رو ابرا گذشت و بعد از اطمینان روی ابرا راه رفت . در کمال تعجب چشش به سطحی بود که روش راه میرفت تا اینکه سرش رو بالا اورد قصر جلوش رو دید .

وارد قصر که شد ، توی قلب سالن اول یه چنگ طلا و یه اردک پیدا کرد که کنارش پر از تخم های طلایی بود . اول در و برش رو نگاه کرد و بعد با احتیاط غاز و اردک رو برداشت و سریع لز قصر رفت بیرون .

سر راهش با چیزی که تقریبن منتظرش بود رو به رو شد ولی خیلی راحت تر از جک واقعی . چوبش رو دراورد با استفاده از اون بلایی به سر دیو زشت اورد که جک واقی هیچ وقت نمیتونست اون کار رو با دیو بکنه .

نویل دستاش پر بود از ارتفاع میترسید ، پس چشاش رو بست به اتاق خونه ی جک و مامانش آپارات کرد و چند دقیقه بعد از اینکه نویل توی خونه باشه ، صاحب مزرعه تو حیاط داد و بیداد راه انداخته بود که نویل از اتاق بیرون رفت و توی حیاط با دادن یکی از تخم های طلایی اردک اون رو ساک کرد و فرستادش خونشون .


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.