هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۳۷ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
چشمان تیره اش خالی بودند.. خالیِ خالیِ خالی..
ذهنش خالی تر..

سال های زیادی به دنبال این وسیله گشته بود.. همین قدح سنگی مقابلش.. برای چه؟
در طی این سالها، هربار که از خود می پرسید دلیل قانع کننده ای می یافت. اما حالا که قدح در دستش بود.. با آن چه می کرد؟:)

حرکاتش ارادی نبودند. چوب دستی را به سوی گیجگاهش گرفت و پیش از آن که بداند کدام خاطره را برگزیده، آن را میان قدح اندیشه انداخت، و داخل آن رفت..!

_____

پس از کمی تلاش، دهکده کودکیش را تشخیص داد و چشمانش گرد شدند.
او اینجا چه کار میکرد؟ در میان این همه خاطرات بد..؟

کافه قدیمی " ژانِ پیر" را نگاه کرد، و ردافروشیِ " مادام آلیس" را. به دنبال خودش شاید!
دهکده آفتابی بود و خانم هایی با کلاه های پردار بزرگ و " دامن های پف پفی" سوار بر کالسکه از میدان می گذشتند.

و بالاخره.. " روونای کوچک" آنجا بود..!
پشت بشکه های چوبی آبجو پناه گرفته بود. دستهایش را روی دامنِ آبی رنگش جمع کرده بود، و یک نفر دیگر.. یک نفر با موهای طلایی و چشمانی آبی..
دخترکِ موطلایی هم دستانش را مقابل دامن جمع کرده بود و آن ها را با هیجان در هم می پیچید..

روونا کنجکاو شده بود.. نزدیک تر رفت.. کودکی هایش از نقشه های آینده می گفت..!

کودکی هایش برای دخترک مقابل می گفت: باید بریم سوار کشتیِ مشنگی بشیم! - باورت میشه مشنگا یه چیزایی دارن که رو آب راه میره؟ بدون ورد ها..! -

و بعد ذوق می کرد..
با هیجان می افزود که" نمی رویم مثل آدم های عادی بشویم ها! ما اصلا خانه نمیخریم.. خانه به دوش می شویم! کل شهر های جهان را می گردیم! حتی شهر های مشنگی را..! می آیی بریم زیر پل های بزرگ دنیا نوشیدنی کره ای بخوریم اصلا؟ بیا برویم قایمکی ساز مشنگی یاد بگیریم. من میخواهم کنار رودِ سن ساز مشنگی بزنم! "

و دخترک موطلایی هم میگفت.. میگفت که" موافغم باهات.. ما به هیچ جا تعلغ نخواهیم داشت.. مثل پرنده ها غها میشیم غوونا.. "

روونای کوچک دهن باز می کرد تا سهم بیشتری از نقشه هایش برای آینده را تعریف کند؛ اما نمی توانست..

دخترک مقابلش پرسید: چرا حرف نمیزنی غوونا؟

و روونای کوچک تعریف کرده بود برایش از قوانین نانوشته.. که حس میکند با گفتنِ آرزوهایش آن ها بر باد می روند..


اما روونای بزرگ شده می دانست که چه در سرِ خودِ کوچکترش می گذرد.. تک به تک آن نقشه ها را به خاطر آورد..

و ناگهان.. حسِ خالی بودن بر او چیره شد. سرش گیج رفت. نشست بر روی زمین و با خودش فکر کرد که " چرا اینقدر ناموفق..؟ چرا رویاهاش اینگونه بر باد رفته اند؟ چرا به یک جایی تعلق یافته؟ چرا آزاد نیست و چرا نمی تواند به وطنش برگردد.. - بالای رود سن- و سازِ مشنگی بنوازد؟ "

چشمانش سیاهی رفت.. و درست پیش از اینکه بیهوش شود آرزو کرد" مانند قبل در خوشیِ بی خبری غرق شوم.. هیچ کدامشان را یادم نیاید، ای کاش.."













هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۴:۳۴ جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_باید برم تو.
_نمیتونم این موقع راهتون بدم داخل!
_متوجه نیستی. باید برم تو.
_احتمالا شما هوشیار نیستین...
_چرا هستم! باید برم تو.
_اون الان به استراحت احتیاج داره...
_دقیقا برعکس احمق، اون به یه دوست احتیاج داره! یکی مثل همونی که امروز ظهر فرستادیش داخل فقط چون... چون... خوشگل بود! خوابش نمیبره... صد سال دیگه هم خریت کنین اون خوابش نمیبره چون نه تنها از تو و امثالت بلکه از من و امثالم هم کله شق تره! پس دفتر دستکت رو جمع کن و از سر راهم برو کنار... دختر!

ریگولوس نمیدانست باید نسبت به این واقعیت که یک پرستار بیمارستان را "احمق" صدا کرده چه احساسی داشته باشد، و البته اهمیتی هم نداشت. تمام چیزی که در آن لحظه، درست سه ساعت و نیم گذشته از نیمه شب، زمانی که تک تک در های بیمارستان را بسته بودند و مجبور شده بود توی نور ماه از دیوار بالا بیاید، میخواست، این بود که داخل اتاق ملاقات برود... شاید بخاطر اینکه نمیخواست از لی لی که راهش داده بودند کم بیاورد، و شاید بخاطر اینکه میدانست آملیای بیچاره ی آن داخل نه تنها به خواب احتیاج ندارد بلکه خوابش نمیبرد.

پرستار، برای یک یا دو دقیقه ی کامل به ریگولوس خیره شد. احتمالا در حال در نظر گرفتن احتمالات بود... ریگولوس در آن وقت شب ممکن بود یک دزد، قاتل یا دیوانه باشد. و البته میتوانست هر سه ی این ها را همزمان باشد اما به هدف ملاقات یک دوست آمده باشد... و این آخری، چیزی بود که کمتر از همه ی احتمالات با چهره و حالت ریگولوس همخوانی داشت، و بیشتر از همه حقیقی می نمود.

پرستار، ابرو هایش را آهسته بالا برد... در شیشه ای را آرام باز کرد، و نفس عمیقی کشید.
_زیاد سر و صدا نکنین.
_میکنم.

ده دقیقه بعد

تق.

دخترک درون اتاق، که کاغذ های بیشماری دورش پراکنده شده و همچنان از نوشتن دست نکشیده بود، بسرعت سرش را بلند کرد. بلور های اشک خشک شده روی گونه هایش می درخشیدند.

تق.

تنها یک نفر میتوانست باشد... چه کس دیگری اینطوری در میزد؟! تنها یک تقه ی کوتاه... فرصتی برای شنیدن نمیداد. البته شاید بخاطر این بود که ریگولوس هیچوقت در زدن یاد نگرفته بود.

نفس عمیقی کشید... و با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
_بیا تو.

در آهسته باز شد، انگار کسی با نوک انگشت هلش داده باشد. و پسر پشت آن که ظاهرا عجله ای برای داخل آمدن نداشت شروع به وارسی داخل اتاق کرد.

_واو... باید بگم جای وحشتناکی بهت دادن... البته مال من از اینم بدتر بود، یه دفعه دو ماه تو یه اتاق سه در چهار گیر افتاده بودم با یه عده دیوونه که همه فکر میکردن دارم ازشون دزدی میکنم! باورت میشه؟! من و دزدی؟! به من میاد؟!

همان طور که حرف میزد آهسته داخل آمد و روی صندلی کنار آملیا نشست. ظاهرا علاقه ای به گوش دادن نداشت... فقط تند و تند میگفت و میگفت، انگار در طول تمام مدتی که آملیا را ندیده بود تمام حرف هایش یک جا قلمبه شده و الان ترکیده بودند.

_میبینم که لی لی برات وسایل نامه نگاری آورده. اوف... لی لی. از دیزنی لند متنفرم. اگه مجبورم نمیکرد پامو تو اون خراب شده نمیذاشتم، منو نشوندن روی یکی از اون قطارای کوتاه دو چرخ هوایی! و بعد در حالیکه مشغول خوندن اشهدم بودم ازم عکسم گرفتن! و بعد با افتخار نشونم دادن؟! خب اگه یکم منطقی باشیم میبینیم من دیگه نمیتونم مرد باشم، یا جلوی خانواده سر بلند کنم، باید برم بشینم گوشه خیابون جوجه رنگی بفروشم! راستی چرا همه به من میگن شبیه جوجه م؟! البته از نوع بیرنگش، میگن آدمایی که رنگدانه هاشون کمه هوش بیشتری-

نگاهش بطور ناگهانی روی اشک هایی ثابت شد که پی در پی از روی گونه ی آملیا روی ملافه می ریختند. به ناگاه احساس کرد که شاید... بهتر باشد حرف هایش را خلاصه کند. نفس عمیقی کشید... و تمام تلاشش را کرد... اصلا چرا باید این همه مقدمه را میگفت؟! میتوانست بعنوان یک خلاصه ی مختصر و مفید تنها همان جمله ای که تمام این مقدمه را برای رسیدن به آن میخواست طی کند بگوید.

_بخاطر برادرت متاسفم. و میخوام که... خب... ما... ام... من و لی ل-لی لی و... من... و تو... و اینا... همیشه کنارتیم. من... درک میکنم. من خودمم... ام... داشتم همچین چیزی... ولش کن... میدونی خودت. آتیش خیلی... داغه میدونی؟! خیلی... چیزه. فلانه... یه جوریه.

نفس عمیقی کشید... و در حالیکه به سخنرانی کاملا "خلاصه" اش لعنت میفرستاد بسته ی کوچکی را از جیبش بیرون آورد و آهسته روی ملافه ی آملیا گذاشت؛ ملافه ای که کم کم از اشک خیس می شد.

_ام... اینم مارک شکلات مورد علاقمه... و میدونم که برای تسلیت شکلات نمیبرن، من واقعا انقدرام خنگ نیستم... فقط میخواستم... ام... بدونی که من حاضرم بخاطر... دوستام از شکلاتای مورد علاقم بگذرم. میدونی... بعضی آدما می ارزن که شکلاتای مورد علاقتو بدی... اوف... چی دارم میگم...
_نه... جمله ی قشنگی بود... اتفاقا تنها قسمت حرفات بود که ازش چیزی فهمیدم...!

خندید... و آهسته زمزمه کرد:
_خب دیگه شنیدی... دیگه خبری نیست... نمایش تموم شد... دیگه هم چیز لوسی نمیگم... کور خوندی...

هق هق های بی صدای آملیا کم کم تبدیل به قهقهه میشدند، اما این جلوی هجوم اشک هایش را نمیگرفت. در کسری از ثانیه هر دو شروع به خندیدن کردند... گاهی وقت ها زندگی بطرز غم انگیزی خنده دار میشود.

شاید پرستار راست میگفت... آملیا به خواب احتیاج داشت. چشمانش خسته بودند، و کبودی تیره رنگ زیر چشمانش، با لبخندی از ته دل پوشیده و محو شده بود...

زندگی در کل چیز گندی ست. هر روز یک بدبختی به بدبختی هایی که از روز ها و ماه ها و سال های پیش تل انبار شده اند اضافه میشود... اما گاهی وقت ها، اگر در ساعتی که فقط دو نوجوان سرخوش در یک بیمارستان بیدارند و به بدبختی های خود می خندند، بیدار باشی و به دقت نگاه کنی، نور ماه را با تمام سطح چشمانت جذب کنی و به صدای خنده های دو نوجوانی گوش بدهی که هیچ دلیل خاصی برای خندیدن ندارند، میشود دلیل نخوابیدن آملیا را دید... بعضی لحظه ها ارزشش را دارند که بیدار بمانی و تمام و کمال تجربه شان کنی.



_______________________________________________

تقدیم به آملیای عزیزم، تنها کسی که احتمالا تمام نوشته های اون بالا رو میخونه و اگه انقدر سرگرم وراجی بوده که از بین اون همه چرندیاتی که نوشتم نتونسته پیامش رو بگیره باید بگم آرزو میکنم هر چه سریع تر مثل اولش بشه این یکیش، برای دسترسی به باقی پیاما نسخه کامل را خریداری فرمایید
و میخوام بدونی که بعضی آدما ارزششو دارن شکلاتای مورد علاقتو بدی بهشون... البته شما حق نداری بخوریش. صرفا جهت ظاهر سازی بود، شما میذاریشون پشت بوته بنده میام برمیدارم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
جلد براق کتاب به او چشمک می زد. چندین بار سعی کرد با پرت کردن حواس خودش، به فنجان قهوه و فرشته های وحی مینیاتوری و حتی باقیمانده وسایل "او" وسوسه کتاب سپید و سیاه را نادیده بگیرد. اما نمی شد! بعد از چیزی حدود سیصد سال، امروز، اینجا و در این لحظه، نادیده گرفتن کتاب، برایش تقریبا غیر ممکن شده بود.

چرا؟ نمی دانست.

دور خودش چرخید، دور میز چرخید، دور اتاق چرخید، دور باغ چرخید. سرگیجه گرفت. ولی حواسش نچرخید که نچرخید. بلاخره تسلیم شد. قلم پر طلایی رنگش را برداشت، لرزش دست هایش را ندیده گرفت و نشست پشت میز میناکاری شده. جلد سپید و سیاه از زیر دستش گذشت و انگشت ها ماند روی کلمه "زندگی".
- من نخوام زندگی خودمو کتابت کنم کی رو باید ببینم؟ آخه این چه دستوریه؟

قلم را چرخاند بین دست هایش و هرجور لعن و نفرین محترمانه ای که در ذهن داشت، نثار عالم بالا و وظایف نفس گیرش کرد. وقت تلف کرد. غر زد. مرکب را عوض کرد و وقتی دید به هیچ طریقی نمی شود از زیر این وظیفه فرار کرد، قلم را روی کاغذ سراند.

"بنام خودم"



کتابچه سرخ، یادگاری است از هر پیغمبری در هر عصر و هر زمان، میراثی است از ازل، کتابت شده با دست های هدایتگران. در 18 ستامبر از سال هایی که ماه ها هنوز نام نداشتند، در خانواده ای که پدری پادشاه و مادری ساحره داشت، صدای جیغی طنین انداز شد. برای تولدی که همه، وارث تصورش می کردند. در انتظار پسری که وظیفه داشت، منتظر تاجش بنشیند.
ولی تقدیر چیز دیگری می خواست.
مادر کائنات دختری به ایشان هدیه کرد.سفید مثل بلور . زیبا ولی شکننده. پادشاه رابرت، ورای همه چیزهایی که به خاطر نداشتن وارث شنیده بود، برای در آغوش کشیدن دخترش بی تاب بود و از سویی می ترسید با بغل کردن نوزاد به او آسیب برساند. مورانیس جوان به دخترش خیره شده بود.
- اون یه ساحره اس.
- از الان می تونی تشخیص بدی؟
- نه اما اینو حس می کنم. اسمشو چی میذاری اد؟
- مورگانا!

چشم های مورانیس ، غرق در سوال همسرش را واکاوی کرد.و پادشاه فقط خندید. زن های کمی وجود دارند که دلشان بخواهد اسم دختر اولشان، "طلوع شب" باشد.ولی مورانیس از همان دسته زن ها محسوب میشد.

- مراقب باش!
.
.
.
.
.
- مراقب مورگانا باش اد. گریه نکن مورگی. چیزی ام نمیشه.

به نظر مورگانا، خواسته ظالمانه ای بود که مادرش به خودش بپیچد و از مورگانا بخواهد گریه نکند. چمن های زیر پای دختر هفت ساله، زرد و پژمرده شده بود . مورگانا از فریادهای مادرش می ترسید. و نمی فهمید چرا مادر معجزه گرش حال خودش را خوب نمی کند. دخترک هفت ساله وقتی دید که صدای جیغ ها قطع شده است به طرف اتاق مادرش دویده بود. وحشت زده و هراسان. خب... باید گفت مورگانا انتظار نداشت یک عروسک سی چهل سانتیمتری زیبا و خواب آلود را در آغوش مادرش ببیند.
- مال من؟

مورانیس علی رغم همه سختی هایش خندیده بود.
- ملینا مال تو. تو مال من!

و مورگانا عاشق آن عروسک کوچک شده بود. از همان لحظه تا آخر عمرش.
.
.
.
.
.
.
- بازشون نمی کنی ؟
کنجکاوانه بسته ای را که پدرش جلوی صورت ظریفش نگه داشته بود قاپ زد. اینکه تمام قصر را دنبال هدیه تولدت، با معماها زیر و رو کنی، باعث می شود فکر کنی که چقدر خاص بوده و مورگانای ده ساله، آنقدر مشتاق بود که به ظاهر زیبای بسته بندی توجهی نکند. با حیرت به پدرش خیره شد
- تیر و کمان؟

ادوارد برای دختر ارشد آغوش باز کرده بود.
.
.
.
- زه رو بکش عقب. دستت باید محکم باشه. اگه حتی یک لحظه بلرزی تیر رو از دست دادی.

ادوارد در سکوت جنگ بین زه کمان و مورگانای ده ساله اش را تماشا می کرد. چند باری مجبور شده بود سرش را بدزد وگرنه دختر پدر را می کشت.سعی کرد مورگانا را آرام کند که صحنه ای میخکوبش کرد.

- بسه دیگه! بهت دستور میدم متوقف شی. ایمپدیمنتا!

ادوارد کلمه آخر را نفهمید. ولی چه اهمیتی داشت وقتی تیر به دستور دخترک گوش کرده و زمین افتاده بود؟
- موراااااااانیس!
.
.
.
.
اگر مورگانا، حتی یک درصد فکر می کرد که به خاطر دستور دادن به تیر؛ باید از خانواده و ملینا کوچولویش جدا شود، محال بود این کار را بکند . ولی خب ... حالا اتفاق افتاده بود، و مورگانا مجبور بود. او هیچ دورنمای ذهنی از آموزش جادو در جایی که حتی نمی دانست کجاست نداشت.
شاید اگر مورگانا می فهمید، این آخرین بوسه او روی دست های پدر است، هرگز تن به رفتن نمی داد.
.
.
.
.
آنقدر یاد گرفته بود که حالا، کلمات و تیرها را با هم رها کند.

- مورگانا؟

کمان را پایین اورد و در ذهنش، کلمات را ترکیب کرد.
- ایزیتور؟ ( استاد پیر)
- دخترکم، آموزش های تو امروز، به پایان رسید... اما من دلم می خواست با اخبار شیرین تری این رو بهت می گفتم.

چیزی در قلب مورگانا فرو ریخت و حفره ای ایجاد کرد که پس از سالها، هرگز ترمیم نشد. می خواست التماس کند " نگو... خواهش میکنم نگو" اما در جنگ با تقدیر، کمتر راهی برای پیروزی هست.
- در آخرین جنگ با کملات، پدر و مادرت....

زجه های مورگانا حرف پیرمرد را نیمه کاره گذاشت. بیست ساله شدن باعث نمیشد پدر و مادرت را کمتر دوست داشته باشی.
.
.
.
.
چشم هایش را که باز کرد، آشناترین غریبه تاریخ جلوی چشم هایش بود.
- لنی؟
- در امانی مورگی!
- بدون اونا؟

خواهر کوچکتر جوابی نداشت.مورگانا، در همان سیاه چال قسم خورده بود انتقام بگیرد.
.
.
.
.
چندصد سال بعد
.
.
.
.
- میخوای بگی به همین راحتی مرد؟
- نه به همین راحتی الیسای جوان.بعد از پدر و مادرم....او تامن من رو هم برد.شاید به همین دلیل، کشتنش من رو ارام نکرد. در میانه جنگ، تنها چیزی که کم داشتم از دست دادن تامن بود. جد تو مرد دلیری بود. اما شریف...شک دارم.

الیسا صورت چروک مورگانا را بوسید. مورگانا حالا حتی در حرکت کردن هم مشکل داشت.
-اه نمیشه از دست این بدن خلاص شد؟ من میخوام راحت راه برم.

رقص یک بوته گل، مورگانا را به شدت به فکر فرو برد.
.
.
.
.
.
.
هنوز با دست جادو می کرد. چوبدستی ها برایش مسخره بودند. یک تکه عصا! با حرکت دست مواد را قاطی کرد. وقتی مخلوط می کرد باید ورد می خواند. وقتی معجون طلایی شد مورگانا تنها یک ملاقه را لازم داشت. باید داغ نوشیده میشد. و مورگانا باید اعتراف می کرد ترسیده.
به نظر می رسید با نوشیدن معجون بی هوش شده باشد. اما دست های کوچک اشنایی روی صورتش بودند.
- ملینا؟
- مورگی....

از جا جست. خیلی سریع، آنقدر که زمین بخورد.
-ملینا؟

دختر کوچک پرید بغلش. مورگانا اول به دست های خودش و بعد به جغد روی میز نگاه کرد و بهت زده گفت:
-هاگوارتز؟ من یازده سالمه؟
.
.
.
.
ورود به مدرسه ای که ساختنش را به چشم دیده بود عجیب به نظر می رسید. و مورگانا نسبت به کلاه احساس غریبی داشت.کلاه روی سرش نشست.
-لیدی ؟

مورگانا لبخند زد.
-پس منو شناختی؟ کدوم دوست؟

به نظر میرسید کلاه می خندد
-اسلیترین.

همزمان با همین جمله بود که مورگانا، نوری را در اطرافش احساس کرد، انگار وجودش را در نور ذوب کرده باشند. و صدایی که در سرش پیچید.
- مبعوثت کردیم برای رسیدن به آنچه که از آن غافلند....برای دیدن سیاهی....برای تغییر گذشته

مورگانا دانست این تایید بعثت گذشته اوست. باید دوباره بر میخاست.
صدای وحی جدیدی، ذهن مورگانا را از کتابت گذشته باز داشت
-بر تو باد ابلاغ آنچه بر تو وحی شده که منجی انها مردی است سیاه و بی مو... و بر تو امروز مبارک باد رسول ما. باشد تا سال هایی طولانی به ابلاغ بگذرانی

مورگانا آیه را به عنوان پایان آن بخش از زندگی اش نوشت و وقتی کتابت تمام شد، به یاد اورد امروز تولد اوست.
لبخندی به لبش نشست. عالم بالا سرش کلاه شیرینی گذاشته بود.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۶ ۲۲:۳۶:۳۲

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
دستش را بالا برد و شروع کرد به کشیدن یقه ی ردایش. نمی توانست نفس بکشد. نه دیگر نمی توانست!

-حالت خوبه؟
-هیـــ یکی رو خبر کنید.
-کی رو خب؟
-یکی از اساتید رو. چه می دونیم یکی که بتونه کاری بکنه!
-کبود شد!
-داره می میره.

مردن؟ یعنی او داشت به استقبال مرگ می رفت؟ آری او داشت می مرد! مرگ...

همه در زندگی لحظاتی را دارند که به یاد نمی آوردند چگونه سر کرده اند.
لحظاتی که بیدار مانده اند تا بخوابند، پوزخند زده اند تا هق هقشان شدت بگیرد، سکوت کرده اند تا دردشان تسکین نگیرد و در آخر نفس کشیده اند تا زمانی خاموش بگیرند.
در آن زمانها خاموش ترین جیغها، دورترین کابوسها و سنگین ترین نفسها را کشیده اند. در آن زمانها...
و یکی از آن زمانها، زمان مرگ است!

-حالش خوب میشه مادام پامفری؟
-زنده است؟
-البته که زنده است احمق.
-کبودیش از بین رفت؟
-من...من فکر کردم مرده!
-همه تون ساکت باشید! البته که خوب میشه. باید دیگه کم کم بهوش بیاد.
-اما آخه ... چرا این طوری شد؟ صبح حالش خوب بود.
-وقتی بیدار شد ازش بپرسید...

بیدار شدن؟ یعنی او زنده مانده بود؟ آری او هنوز محکوم بود به زندگی! زندگی...

چیزی بود که خداوند بهمان عطا کرد. زمانی که با لبخند روحش را پاره پاره می کرد و به درون جسم تهیمان می ریخت، امید داشت. امید داشت که ناامیدش نکنیم. امید داشت که زمان برگشت با آغوش باز به استقبالمان بیاید و ما هم با تبسم به سمتش روانه باشیم. امید داشت. امید...

-حالت خوبه؟
-آملیا...می خوای چیزی بگی؟
-بچه ها فکر کنم نیاز به یکم تنهایی داره.
-اما آخه چرا این طوری شدی؟
-داشتیم از نگرانی می مردیم!
-آملیا نمی خوای حرف بزنی؟

حرف زدن؟ مگر می شد حرف زد؟ آری او می توانست سخن بگوید! سخن...

باعث می شود دوستت داشته باشند، دوستشان داشته باشی. باعث می شود گله و شکایت کنند و باعث می شود گله و شکایت کنی. باعث می شود بخندی، بغض کنی. حرف زدن را می گویم. گاهی حسرت می خوری که چرا چیزی را گفتی و گاهی حسرت نگفتن را می خوری. نگفتن!
او نمی توانست چیزی بگوید. خسته بود. خسته بود از حرف زدن، لبخند زدن، گریه کردن، امیدوار کردن و ناامید ساختن. لبانش تکان نمی خورد. دستانش توان حرکت نداشت و چشمش از باز ماندن درد می کشید.


-مادام خواهش می کنم من دوستشم! باید ببینمش.
-این وقت شب؟
-مادام خواهش می کنم. بچه ها می گفتن هیچی نگفته. من باید بفهمم چی شده! خواهش می کنم!

با اکراه گفت:
-باشه. ولی فقط ده دقیقه. خیلی هم اذیتش نکن. معلومه از توی شوک در اومده.
-چشم.

و به سمت دخترک دوید و کنار تختش نشست.
دستان آملیا را در دست گرفت و از سرد بودن دستانش دوستش لرزید. آب دهانش را قورت داد و به آرامی زمزمه کرد:
-من...من می دونم شاید نخوای بگی ولی...

دستان یخ زده اش را با شدت از میان دست دوستش بیرون کشید. سرش را چرخاند و چشمان قهوه ای اش را به چشمان روشن لیلی دوخت. همیشه حسرت داشتنشان را خورده بود. همیشه!

انگشت باریک و کشیده اش را بالا برد و به نامه روی میز اشاره کرد. زیر پارچ آب جاسازی شده بود. در حقیقت جاسازی کرده بود.

لیلی با ارامش در حالی که سعی می کرد همه کارها را به آرامی پیش ببرد، نامه را بیرون کشید. با دستانی لرزان پاکت پاره پاره شده را کنار زد و کاغذ خیس زیرش را لمس کرد.
نگاهی زیر چشمی به دوستش انداخت ولی آملیا در دنیای دیگری بود. جای دیگری پیش کس دیگری!

کاغذ را بی صدا با کرد و شروع به خواندن کرد که صدای لرزان سوزان را شنید.
-بلند بخوان.

آب دهانش را قورت داد و بلند خواند.
-بیست و یک ستامبر. ساعت یازده شب. دوشیزه آملیا بونز، من جاناتان الک این نامه را به دستور پدرتان برایتان می نویسم. متاسفم که این خبر را به اطلاعتان می رسانم ولی همان طور که همه حدس می زدند، لاشه ی سوخته ای که چند هفته پیش زیر خرابهای خانه سوخته قدیمی پیدا شده بود، برای برادر بزرگتان اندرو بوده است. به دستور پدرتان مراسم خاکسپاری وی پس فردا انجام خواهد شد. لطفا خود را برای بازگشت به خانه آماده سازید. ارادتمند شما، جاناتان الک.

و ساکت شد.

سکوت کلمه دلنشینی است. سکوت به آدم فرصت فکر کردن می دهد، و فرصت بغض کردن را، و گریه کردن را، و در آخر فرصت آماده شدن برای ادامه زندگی را.


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۵ ۱۶:۵۰:۲۴

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
از از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
به عمارت رو به رویش خیره شده بود.عمارتی کوچکتر از عمارت خودشان ولی بسیار با ابهت تر و ترسناک تر.
هنوز یک ساعت نشده بود که جای علامتش سوخته بود و لرد سیاه او را احضار کرده بود!
از تصور این که تا چند دقیقه دیگر لرد سیاه را ملاقات میکرد به خود لرزید.بار اولش نبود که لرد سیاه را میدید لرد اکثر اوقات در عمارت مالفوی ها بود ولی هنوز از لرد سیاه وحشت داشت.

سعی کرد بر ترسش غلبه کند.قدمی جلو رفت و در زد.
چند ثانیه طول کشید تا بلاتریکس لسترنج با موهای وزوزیش در را باز کرد.
-دراکو!چرا دیر کردی؟میدونی که ارباب از دیر کردن متنفرن!دفعه ی قبل هم دیر کرده بودی! حالا بیا تو و منتظر باش تا ارباب اجازه بدن که به اتاقشون بری!

بلاتریکس از جلوی در کنار رفت و دراکو داخل شد.
سالن عمارت بر خلاف همیشه تقریبا خالی بود و تنها چند مرگخوار در آن بودند.
در گوشه ای آرسینوس جیگر و پدر دراکو سیوروس اسنیپ مشغول صحبت درباره مدیریت بوند.
گوشه ای دیگر هکتور سرگرم هم زدن پاتیلش بود.و بالاخره دراکو , رودولف را دید که مشغول بازی کردن با قمه هایش بود.
دراکو به سمت پدرخوانده اش دوید تا پیش او بنشیند اما پایش به چیزی گیر کرد و محکم زمین خورد!

-اهای دیلاق مگه کوری؟

دراکو برگشت و به فیلیت ویک نگاه کرد.
-پروفسور شمایین؟ببخشید!ندیدمتون!

دراکو میخواست از جایش بلند شد که دوباره چیزی شد راهش شد و زمین خورد.

-دراکو چرا اینقدر زمین میخوری؟
-آرسینوس میشه مثل اجل معلق بالا سر من سبز نشی؟

آرسینوس پوزخندی زد.
-نچ

آرسینوس خم شد و به دراکو کمک کرد تا از جایش بلند شود.

-دراکو؟این جا چیکار میکنی؟نکنه دوباره منو میخوای؟نمیدم!دفعه ی قبل که منوم رو پاره کردی به زور درستش کردم!دیگه بهت نمیدمش!

دراکو به سیوروس نگاه کرد.
-نه سیو!ارباب احضارم کردن!ظاهرا باهام کار دارن!چرا دود میکنی خب؟
-ارباب احضارت کرده؟واقعا؟حتما کار مهم باهات دارن!ظاهرا کم کم دارن بهت اعتماد میکنن!20 امتیاز از گریف به خاطر خوش حالی من کم میشه!

آرسینوس:

درست در لحظه ای که سیوروس میخواست 10 امتیاز دیگه هم از گریف کم کند صدای نخراشیده ی بلاتریکس بلند شد.
-دراکو برو اتاق لرد!تعظیم فراموش نشه!مثل اوندفعه یادت نره تعظیم کنیا!

دراکو به سرعت به سمت طبقه ی بالا و اتاق لرد رفت و در زد!
صدایی آرام و در عین حال پر ابهت از داخل اتاق به گوش رسید!
-بیا داخل دراکو!

دراکو دستیگره ی در را به سمت پایین کشید و در با صدایی باز شد.
دراکو تعظیم بلندی کرد!
-میتونی راحت باشی دراکو!

دراکو از لحن نیمه مهربان لرد سیاه تعجب کرد.تا به حال لرد با او این گونه صحبت نکرده بود!
-دراکو میخوام وظیفه ی مهمی بهت بدم!تو باید...
-بله ارباب.با کمال میل....
-کروشیو دراکو وسط حرف من نپر بچه جان!
خب میگفتیم چند وقتیه که رفتارمرگخوارا تو تالار اسلیترین عجیب شده.انگار دارن کارای مرموزی انجام میدن.تو باید هر کاری که میکنن رو به من گزارش بدی و نذاری کسی متوجه بشه تو جاسوس منی حتی سیوروس هم نباید بفهمه!

دراکو با این فرمت به لرد خیره شده بود!او جاسوس لرد شده بود!این کم چیزی نبود!
-چشم ارباب!کوچک ترین کارهاشون رو گزارش میدم!ارباب ابر کروشیو میزنید حالا؟
-من که تازه به تو کروشیو زدم!برو بیرون بچه! برو بیرون!

و دراکو با طلسمی به بیرون اتاق پرتاب شد.دراکو خوش حال بود!حالا او هم وظیفه ای بر عهده داشت!




ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۰ ۱۸:۲۴:۳۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۲ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
شب تاریکی بود حتی چراغ های خیابانها ها هم خاموش هیچ صدایی به گوش نمی رسید.
ناگهان صدای ترق مانند ظاهر شدن پسری جوان، سکوت شب را شکست.
پسر جوانی بود حدودا هفده یا هجده ساله با مو هایی بلند و به هم ریخته که تا شانه اش می رسید و ردایی کاملا سیاه پوشیده بود.

پسر به سمت خانه شماره 12 رفت، چوبدستی اش را به سمت در خانه گرفت و لحظه ای بعد، در خانه باز شد.ریگولوس در خانه را بست و زیر لب گفت:
-لوموس

نوک چوبدستی اش روشن شد.ریگولوس در راهرو های تاریک خانه پیش رفت؛ از مقابل سر های جن های خانگی عبور کرد و به آشپزخانه رسید، در را پشت سرش بست و با یک حرکت چوبدستی، شمع ها را روشن کرد.
نفس عمیقی کشید و به آرامی زیر لب گفت:
-چی کار می کنی کریچر؟

صدای ترق مانندی به گوش رسید و کریچر درست روبروی ریگولوس ظاهر شد.
کریچر تعظیمی کرد و گفت:

-ارباب ریگولوس کریچر رو صدا زد و کریچر به سرعت خودشو رسوند.ارباب با کریچر کاری داشت؟

ریگولوس گفت:
-بله کریچر...امشب قراره کار مهمی انجام بشه...ولی تو راجع بهش حق نداری چیزی بگی...حتی به مادرم...متوجه شدی؟

-ارباب جوان از کریچر خواست تا به بانو دروغ گفت؟کریچر به بانو... .

-همون که شنیدی کریچر! این یک دستوره!

کریچر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.ریگولوس گفت:
-کریچر؛ یادت میاد لرد سیاه تو رو کجا برد؟منظورم همون غاره.

کریچر با به یاد آوردن خاطره وحشتناکش بر خود لرزید اما پس مدتی پاسخ داد:
-بله، ارباب.

-خیلی خوبه کریچر، باید منو ببری اونجا.

-بله ارباب.

کریچر و ریگولوس دست یکدیگر را گرفتند و با صدای ترق مانندی غیب شدند و پس از مدتی؛ در یک جزیره کوچک که درست وسط دریاچه ای در غار بود، ظاهر شدند.
قدح سنگی کوچکی روی یک پایه ستونی قرار داشت و درون آن؛ مایع سبز رنگی بود که رنگ سبز آن؛ جزیره را روشن می کرد.

ریگولوس به کریچر گفت:
-یادت میاد وقتی این معجون رو خوردی، چه احساسی داشتی؟

کریچر نگاهی به قدح انداخت و گفت:
-بله، ارباب...کریچر چیز های وحشتناکی دید...کریچر عذاب کشید... .

ریگولوس نفس عمیقی کشید، ابتدا به قدح نگاه کرد و سپس رو به کریچر گفت:
-کریچر نباید صحبت منو قطع کنی...این یک دستوره.

ریگولوس از جیب ردایش قاب آویزی درآورد وآنرا به کریچر داد.

-کریچر؛ من تمام این معجون رو می خورم...اگه مجبور شدی باید به زور بریزیش تو حلقم...اگه بهت گفتم که نمی خوام معجون رو بخورم گوش نمی کنی و به کارت ادامه می دی، متوجه شدی؟

-ولی ارباب من باید جای شما این کار رو کرد!شما جادوگر... .

-وقتی قدح خالی شد جای دوتا قاب آویز رو عوض کن و بعد هم سریعی برمی گردی خونه...به هیچ کسی هم چیزی نمی گی! نه به پدر و مادرم و نه به سیریوس.

قبل از این که کریچر حرفی بزند، ریگولوس جام را برداشت و شروع به نوشیدن کرد.
ریگولوس چهار بار جام را پر کرد و معجون را نوشید اما بار پنجم، جام از دستش افتاد و کریچر به سرعت جام را برداشت و آن را پر کرد و به زور در دهان ریگولوس ریخت.

ریگولوس فریاد می زد، او درد می کشید. کریچر دلش نمی خواست این کار بکند، می خواست از دستورات اربابش سر پیچی کند اما نمی توانست.گویی او را با طلسم فرمان جادو کرده بودند.

-نمی خوام ... ولم کن ... جن ابله...
-ولی ارباب شما به کریچر دستور داد!
-دیگه نمی تونم.
-این آخریش بود ارباب...به شما قول داد
صدای جیغ های ریگولوس در غار می پیچید و بلندی صدا را چندین برابر می کرد.بالاخره قدح خالی شد و کریچر قاب آویز را برداشت و قاب آویز ریگولوس را درون قدح انداخت.

فریاد های ریگولوس خاموش شد.کریچر نگاهی به اربابش انداخت...او در حالی که زیر لب با صدایی خسته کلمه آب را به زبان می آورد؛ خود را کشان کشان به سمت دریاچه می کشید اما همین که دستانش را پر کرد تا آب بنوشد؛ دستی لاغر و استخوانی دستان ریگولوس را گرفتند.

دوزخی ها از آب بیرون می آمدند و ریگولوس را به سمت آب می کشاندند.ریگولوس هیچ دفاعی از خود نکرد حتی چوبدستی اش را هم در نیاورد اما با صدایی بی نهایت خسته خطاب به کریچر گفت:
-قاب آویز رو نابودش کن...به هیچ کسی نگو چی کار کردم...برگرد خونه.

کریچر نمی خواست برگردد اما با شنیدن دستور ریگولوس، مجبور شد به خانه شماره 12 آپارات کند.با غیب شدن کریچر؛ ریگولوس که تا کمر در آب فرو رفته بود لبخندی زد.
دست قدرتمند یکی از دوزخی ها، از آب بیرون آمد؛ یقه ریگولوس را گرفت و او را به زیر آب کشید.


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۰ ۱:۰۶:۴۷

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۴ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
ساعت: 02:00 بامداد

به يک شب، بار اول که نگاه مى کنيد تاريکى مطلق است و فقط يک ناحيه با نور ماه مشخص مى شود. مثل سالن نمايش که نورافکنى روى هنرمند زوم مى کند و بقيه تماشاگر هستند. با اين توضيحات، هنرمند آن شب گويا من بودم. احساس مى کردم نور ماه فقط به من مى تابد و من آن رقاص باله اى که روى نوک پا، بالاى پشت بام خانه ى ريدل مى رقصد.. نه منظورم اين است که راه مى رود. دقيق نمى دانم! دستانم را براى تعادل به دوسمت باز کرده و مدام به چپ و راست تاب مى خوردم. انگار که مى رقصم. سمفونى جيرجيرک ها هم اين نمايش را کامل کرده بود. ناسلامتى من براى مأموريت رفته بودم.

البته همان طور که گفتم در نگاه اول شب اينطور عاشقانه به نظر مى رسد ولى در نگاه دوم، شب وقت خواب است و شما طبيعتا خواب بوديد و رقاصى من را روى پشت بام خانه ى ريدل نديديد. نديديد نه؟

همانطور که آرام آرام روى پشت بام قدم برمى داشتم و نسيم خنک ردايم را مانند شنل زورو پشت سرم تاب مى داد، رسيدم به لبه ى پشت بام. شايد فرود آمدن با جارو آن بالا فکر خوبى نبود. شايد فرستادن يک فشفشه براى سر و گوش آب دادن و خبر آوردن از خانه ى ريدل فکر خوبى نبود. اما آيا کسى فکر ديگرى دارد؟ از يک فشفشه انتظار نداريد که جادو کند و يا به مأموريت هاى خطرناک برود؟

آرام خم شدم. دستانم را قلاب کردم به لبه ى پشت بام. به اميد اينکه دستانم طاقت بياورند، آويزان شدم. پاهايم را که معلق بود تاب دادم و روى درختى که گويا مقابل پنجره ى اتاق لردولدمورت بود، گذاشتم. يادم است ويولت قبلا از اين درخت بالا رفته بود و خب خود او هم جاى اين درخت را به من گفت. پايم را روى شاخه ى درخت گذاشتم، يک دستم را از پشت بام کنده و با احتياط شاخه ى درخت را گرفتم. بعد دست دوم را رها کرده و مثل کووالا چسبيدم به درخت. سپس همانطور تا رسيدن به زمين سر خورده و از درخت پايين آمدم. راضى از کارم، لبخند زده و نفس عميقى کشيدم.
- يِس! دمت گرم آريانا! تو تونستى.. آريانا تو محشرى، از همه سرى.. ايول به تو.

درحالى که با خودم حرف مى زدم سرم را به سمت خانه ى ريدل برگرداندم.
- هيييييييييع!

نزديک بود از هيبتى که در تاريکى مقابلم ديدم جان به جان آفرين تسليم کنم. در مقر دشمن بودم و حالا گير افتاده.
- واقعا که آريانا.. يه کار رو.. حداقل يه کار رو درست انجام بده!
- چى دارى مى گى؟

طرف مقابلم به، با خود حرف زدن هاى من عادت نداشت گويا. چند لحظه گذشته و چشم هايم به تاريکى عادت کرده بودند. دخترى لاغر و حدودا مى شد قد بلند هم حساب شود. موهاى طلايى اش را بافته بود. علاوه بر خودش، گربه ى سياهى که در بغلش بود هم با آن چشمان سبز رنگش با خصومت زل زده بود به من. سعى کردم آرامشم را حفظ کنم. آنقدر چهره اش زيبا و مهربان بود که اصلا به مرگخوار ها نمى خورد.
- گفتم- چى- دارى- مى گى؟ تو- کى- هستى؟

چوبدستى اش را همراه با اداى تکه تکه ى جمله به سمتم گرفت.
نه.. گويا خيلى هم مهربان نبود.

- من.. امم.. راستش.. آريانا!

داشتم سعى مى کردم ماهيابه ام را از زير ردا درآورده و غافلگيرش کنم اما او سريع تر از اين حرف ها بود.

- اکسپليارموس!

ماهيتابه پرواز کرد و جلوى پاهاى دخترک زانو زد. در برابر نگاه عصبانيش يک لبخند زدم. از آن لبخند هايى که" من نبودم دستم بود!". خم شد و گربه اش را گذاشت روى زمين. درحالى که چوبدستى را محکم فشار مى داد، به سمتم آمد. بوى عطرش خيلى خوب بود. يک جورى که انگار شکلات داغ است. چشمان درشتش را دوخت به من.
- خواهر دامبلدور؟ ها؟ ببينم تو هم به خانم ها تمايل.. آره؟

و در پس جمله اش لبخند زد. ريز خنديدم و سر تکان دادم که يعنى نه.
- نمى دونم چرا داداش آلبوس خراب شد!؟ ولى مامان ما رو تو يخچال نگه داشته. سالمم نترس.

بلند خنديد. صداى خنده ى قشنگى هم داشت. بيشتر از او تعريف نمى کنم تا فکر بد نکنيد. داشت مى خنديد که کسى صدايش زد.

- خانم بلک! اونجا چه خبره؟ لوموس!

نور چوبدستى فرد ناشناس هر لحظه نزديک تر مى شد. دخترک با نگرانى به سمت من بازگشت.
- آرسينوسه! سريع از اينجا برو!

با تعجب زل زدم به او.
چه؟ بروم؟
او يک مرگخوار بود؟!داشت مى گذاشت که فرار کنم؟!
صداى آرسينوس دوباره بلند شد. اين بار با اسم کوچک صدا زد. با احترام، وقار و يک جور که انگار سرخ شدن گونه هايش را حس کنى.
- لاک..رتيا!

لاکرتيا که تازه اسمش را فهميده بودم، سکوت و مکثم را که ديد، دوباره حرفش را تکرار کرد.
- فرار کن!

نگاهش کردم.
- ممنونم!
- بروو!

با عجله سوار جارو شده و از آنجا دور شدم. چند بار به عقب بازگشتم اما در تاريکى چيزى نمى ديدم. سرم را به سمت جلو بازگرداندم. باد خنکى صورتم را نوازش مى کرد. طورى که انگار مأموريت را با موفقيت انجام داده ام.. حالم خوب بود. خيلى خوب بود. بهتر است براى مأموريت بعدى هم خودم بيايم، اگه مرگخوار ها همه همينطور هستند.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۲۱ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۰:۳۵
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 745
آفلاین
چشمانش را باز کرد. همیشه از شب های تاریک می ترسید. ترسی قدیمی، ترسی که تا جایی که حافظه اش کار می کرد، همیشه همراهش بود. از اینکه شبِ بدون سحر فرا برسد، می ترسید. زمانی که دیگر نور خورشیدی در کار نباشد و برای ابد تاریکی حکم فرمایی کند.
سعی کرد از تختش بلند شود. با سنی که داشت، این کار برایش بسیار طولانی بود. آنقدر طولانی که در حین بلند شدن، فکر های دیگری نیز به ذهنش خطور کردند. او مثل هر فرد دیگری نبود. نباید می ترسید. نباید ترس را به دلش راه می داد...
چشم هایش را مالید. با آن که مدت زیادی از آمدنش به آنجا می گذشت، اما هنوز نتوانسته بود به وضعیت آنجا عادت کند. تخت خوابی تک نفره با تشک طبی سخت رویش همیشه باعث می شد کمردردش بیشتر شود.
خندید...
- تشک طبی ای که کمر درد رو بیشتر میکنه؟! عجب دوره زمونه ای شده.

دستانش را به لبه تخت گرفت و سعی کرد از جایش بلند شود. خستگی او را دربرگرفته بود. قبلا هم اینگونه شده بود. از وقتی که وارد خانه سالمندان شده بود، این حس را بیشتر اوقات داشت. حالا که فکر می کرد، از وقتی که وارد خانه سالمندان شده بود، تغییرات زیادی کرده بود. صبح ها قبل از طلوع آفتاب بلند میشد و همین بلند شدن زودهنگام، تمام ترس هایش از شب های تا ابد تاریک را دوباره به ذهنش برگردانده بود.

خورشید هنوزطلوع نکرده بود. آسمان نیز همچنان قیرگون بود. از پنجره اتاقش به بیرون نگاهی انداخت. می خواست مطمئن شود که خورشید دوباره طلوع خواهد کرد. صدای قدم زدن فردی را از راهرو شنید. اهمیتی نمی داد چه کسی این موقع صبح بیدار است و کدام یک از همسایگانش بی خوابی به کله اش زده است.
بر روی صندلی ای که کنار پنجره گذاشته بود نشست. همچنان به بیرون نگاه می کرد. ترس روزی که مجبور شود همچون اشباح در تاریکی زندگی کند، مجبورش می کرد تا از طلوع خورشید مطمئن شود. روز های زیادی را اینگونه گذارنده بود. همیشه چند دقیقه قبل از طلوع خورشید بیدار می شد و منتظر می ماند. اما هیچ تضمینی وجود نداشت...
زیر لب زمزمه کرد:
- هیچ تضمینی وجود نداره که امروز هم خورشید طلوع کنه.

این عبارت را هر روز تکرار می کرد.
- دلیلی نداره که اگه در طی هزاران سال گذشته خورشید طلوع کرده، امروز هم طلوع کنه.

چشمانش را تنگ تر کرد. افق را در جستجوی کوچکترین نشانه ای از طلوع خورشید جستجو می کرد. صدای قدم ها نزدیکتر شده بودند. صدای حرف زدنی که به گوش پیرمرد می رسید، چندان واضح نبود که بتواند تشخیص دهد و علاوه بر آن، در آن لحظه وظیفه مهم تری داشت. اطمینان از طلوع خورشید...
همیشه در این لحظات تمام خاطراتش از ذهنش عبور می کردند. تک تک اتفاقاتی که برایش افتاده بود. ترس چقدر می توانست انسان را ضعیف کند؟! اما این بار با همیشه تفاوتی داشت. ذهنش بر روی خاطرات دوران کودکی اش قفل شده بود. صدای قهقهه ها را چنان واقعی احساس می کرد که گویی در کنارش اتفاق می افتند.
صدای قدم ها درست جلوی درب اتاقش قطع شده بود، الان می توانست کلمات را واضح تر بشنود.
- با من بیا... بخواب... برای همیشه بخواب...

با خودش فکر کرد که چقدر دلش برای آن دوران تنگ شده است. زمانی که به راحتی می توانست بخندد. کودکی اش را کسی بجز خودش به یاد نداشت؛ حداقل نه آنگونه که دلش می خواست. خورشید دیر کرده بود. تا الان باید طلوع می کرد، اما پیر مرد دیگر توجهی به اتفاقات بیرون از اتاقش نداشت. حتی هیچ توجهی به اتفاقات بیرون از ذهنش نیز نداشت.
- برای همیشه بخواب... این روز تازه چه ارمغانی برای تو آورده است؟ صد ها روز قبل نیز اینگونه بوده اند...

اکنون می فهمید. بهتر از همیشه می فهمید و درک می کرد. صدای تماس دست فرشته مرگ با دستگیره در را شنید. دلش نمیخواست تسلیم شود. حداقل نه به این آسانی. باید برای تمام این مدتی که در این دنیا زندگی کرده بود و کار هایی که انجام داده بود، پاداشی می گرفت.
فرشته مرگ وارد اتاق شد.
- آماده اید مرلین؟
- کارتو تموم کن.

خواسته اش را در ذهنش تکرار می کرد. نباید فراموش می کرد. باید برمیگشت به دوران کودکی اش. دورانی که شیرین ترین لحظاتش را در آن زمان جا گذاشته بود. خنده هایش را... شیطنت هایش را... عزیزانش را...
پیامبر چشمانش را بست. حالا که آن شب فرا رسیده بود، دیگر ترسی از آن نداشت. با تمام وجود قبولش کرده بود و حتی از روبرو شدن با آن خوشحال بود. طلوع خورشید منظره زیبایی داشت، ولی به زیبایی دوران کودکی اش نبود.
فرشته مرگ کارش را تمام کرده بود. بدن پیرمرد پیامبر با لبخندی که بر لب داشت، بر روی صندلی کهنه خانه سالمندان استراحت می کرد و هرگز طلوع خورشید را نمیدید اما روح مرلین مسئله مهمتری از طلوع خورشید را پیش رو داشت...




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
توجه توجه:
این خاطره به هیچ وجه جنبه طنزی نداره.
درواقع این خاطره شوم ترین خاطره دوشیزه جوان(ایلین پرنس)هست.
ودارای صحنه های(در اخر داستان)خشونت بار.
هرکی دوست نداره میتونه نخونه
اما این خاطره مهم ترین خاطره منه
و شوم ترین خاطره
خاطره ای کاملا اثبات شده در خصوص کشته شدن توبیاس اسنیپ به دست من.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسمان از پشت پنجره قدیمی خانه قبلی پرینس ها(که پدرش برای زندگی به او بخشیده بود) باانکه هنوز ساعت چندانی از ظهر نگذشته بود از همیشه مرموز تر و تاریک تر به نظر میرسید و صدای حرکت عقربه ثانیه شمار از ساعت ستونی قدیمی فریاد مرگ ثانیه ها را به گوش میرسانید.
بانوی اشراف زاده جوان برخلاف همیشه که اراسته و باشکوه به نظر میرسید و با لباس های سبز رنگ مخملی گران قیمت و موهای اراسته به جواهرش میدرخشید اینبار با لباس خواب بلند سفیدش و موهای باز شده ی قهوه ای صاف و بلندش که تا زانویش میرسید همچون ارواح به نظر میرسید.
بانو ایلین جوان روبه روی پنجره باز اتاق ایستاده بود و صورت سرد هوا چهره رنگ پریده ایلین را رنگ پریده تر نشان میداد.
احساس عجیبی داشت.گویی یک دیوانه ساز ثانیه به ثانیه تمام خوشی هایش را میمکد و باخود میبرد.
حرف هایی همواره در ذهنش تداعی میشد...
ـ دوشیزه ایلین...بامن ازدواج میکنید؟
و بلافاصله جمله ای دیگر...
ـ ازاینجا برو!!ازاین به بعد اون خون لجنی خونواده اته!و تو هم مثل اون هستی!مایه ننگ!
دو کلمه اخر با وجود کوتاه بودنش همچون ماری در ذهنش میپیچید:
ـ مایه ننگ!مایه ننگ!مایه ننگ!
اما در میان ان طوفان احساس دیگری با او سخن گفت:
ـ ایلین!تو چه مرگته؟مگه اینو نمیخواستی؟تو مگه عاشقش نیستی؟توبیاس اسنیپ مگه همون کسی نیست که بخاطرش خونواده تو فراموش کردی؟مگه این انتخاب تو نبود؟
اما این احساس،احساس گرمی نبود.انگار درونش به حدی منجمد شده بود که((ها))کردن نفس احساس دلگرمی،اورا گرم نمیکرد.
انروز گویی روز شومی بود.گویی قرار بود اتفاقی بیفتد.ایلین حس خوبی نسبت به انروز نداشت.و بیشتر از همه به همسرش،توبیاس.
وایلین نمیتوانست بفهمد چرا.
و دوباره سخنانی ازگذشته در ذهنش رد وبدل شد...

فلاش بک:

کمی استرس داشت.انروز به دور از چشم خوانواده اش تا انجا امده بود.به هر حال چوبدستی خود را کمی بهتر در استینش جاداد و در را گشود.
کل کافه را از نظر گذراند تاانکه چشمش برروی میز دونفره ای که برروی یک صندلی اش مرد قد بلندی با عینک دودی سیاهی برچشم نشسته بود.
دوشیزه جوان در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید با وقار و متانت جلو رفت و برروی صندلی مقابل مرد جوان نشست.
ـ حالتون چطوره دوشیزه پرینس؟
مرد جوان اولین کسی بود که سر صحبت را باز کرد.
ایلین در حالی که با استرسی اشکار در حال کندن دستکش های توری سفید خود بود لبخندی زد و گفت:
ـ ممنونم اقای اسنیپ.میشه بپرسم برای چی امروز به من گفتید تا اینجا بیام؟
مرد جوان عینک دودی خود را برداشت و چشمان سیاه براقش نمایان شد.گویی سخنی بود که مدت ها میخواست بگوید اما نمیتوانست یا شاید نباید میگفت.
اما سرانجام لب به سخن گشود:
ـ بذار بدون مقدمه بهت بگم ایلین.چیزی که امروز قراره بگم ممکنه حتی برای خودمم غیر معمول باشه.
ایلین ازاینکه توسط او بااسم کوچک خطاب شده بود به شدت متعجب بود.او چطور جرعت کرده بود؟اما بااین حال چیزی در قلبش باعث هیجانش میشد.تاانکه مرد جوان بی مقدمه گفت:
ـ به من علاقه داری؟
انقدر شکه شده بود که توانایی صحبت نداشت.
ـ ت...توبیاس اسنیپ!!!
ـ باید دوباره تکرار کنم؟
ایلین به طوری غافلگیر شده بود که خودش هم نمیدانست باید چه برخوردی داشته باشد.مدام در دل باخود میگفت:تو میخوای به این خون کثیف چی بگی ایلین؟
اما حس دیگری در ذهنش فریاد میکشید:بگو!بگو!زود باش!
گویی صبر توبیاس لبریز شده بود.اونگاه معناداری به ایلین انداخت.
ـ دوشیزه ایلین؟
ـ اره!
توبیاس اسنیپ سکوت کرد و به ایلین خیره شد.
اکنون اشوب و اشفتگی تو ام بانوعی عصبانیت درصورت دوشیزه جوان به وضوح مشخص بود.
ـ اره توبیاس!من بهت علاقه دارم.در حالی که تو اینقدر ابلهی که هیچ وقت نفهمیدی!
مرد جوان از واکنش دوشیزه پرنس شگفت زده بود.فکر نمیکرد این موضوع میتواند باعث خشم او شود.
ایلین لحظه ای سکوت کرد.انگار ازگفته خود پشیمان شده بود،گویی دیگر میتوانست بایستد و درست لحظه ای بعد خیلی سریع برای رفتن برخاست.
هنوز دوقدم راه نرفته بود که...
ـ ایلین!
ایلین لحظه ای ایستاد اما سپس بدون توجه به راه رفتن ادامه داد که ...
ـ با من ازدواج میکنی؟.................
.........
صدای ضربه در رشته افکار ایلین را از هم گسست.
ایلین به خیال انکه خدمتکار است باصدای بلند گفت:
ـ فکر کنم بهت گفته بودم کسی تو اتاقم وارد نشه خدمتکار!
اما ایلین به وضوح توانست صدای قژقژ باز شدن در را بشنود.
ـ سلام ایلین.
صدایی اشنا بود.ایلین با تعجب به پشت سر خود نگریست.
ـ توبیاس؟!
ـ تعجب کردی؟
ـ بله!واقعا جای تعجب داره!
توبیاس گویی منظور ایلین را فهمیده بود.
ـ اوه ایلین،من وقت اضافه ندارم.
ایلین میتوانست حس سردی را در چشمان توبیاس بخواند.ایلین حس بدی نسبت به او پیدا کرده بود.سرانجام بالحن سردی گفت:
ـ توبیاس؟چی شده؟میخوام واضح بشنوم!
توبیاس اسنیپ پاسخی نداد.چهره اش درست مانند ((2 سال)) پیش شده بود.درست مانند دو سال پیش چیزی را میخواست بگوید.فقط..سردتر بود.خیلی سرد تر.
ـ میخوام یه چیزی رو کاملا رک وراست بهت بگم ایلین.
نگاه سرد ایلین مبدل به نگاهی پرسشگر شد.
ـ من...من عاشقت نبودم!
رنگ از رخسار ایلین پریده و تشویش عمیقی تمام وجودش را فرا گرفت.امااز طرفی غرورش با احساسش همخوانی نداشت.ایلین درحالی که به نقطه نامعلومی در بیرون پنجره زل زده بود پوزخندی زد وبا لحن مرموزی گفت:
ـ میدونستم.
پوزخند ایلین محو شد.احساس مرموزی در چشمان ایلین موج میزد.
ـ ایلین؟...
ایلین در یک لحظه حرف توبیاس را قطع کرد و با عصبانیتی ناگهانی فریاد کشید:
ـ پس چرا؟چرا منو بازی میدادی؟چرا چنین دروغ به ظاحر زیبای کثیفی رو بهم گفتی؟
چشمان سیاه توبیاس اسنیپ کم فروغ تر از همیشه شده بود.
ـ من میتونستم بهت نه بگم؟من میتونستم ناامیدت کنم؟
چشمان ابی ایلین اکنون به رنگ قرمز در امده بود و دیگر نمیشد اثری از ان دوشیزه باوقار و ارام وزیبای قبل در اتش خشمش دید.
ـ اره!درکت میکنم!پول میتونه خیلی فریبنده باشه توبیاس!و هدف تو همین بود!
اکنون اثری از ارامش در چشمان توبیاس نیز وجود نداشت و چهره سردش در هم رفته بود.اکنون عصبانیت در چهره او نیز موج میزد.او در حالی که نگاه غضب بارش را به چشمان ایلین دوخته بود با حالت تمسخر واری گفت:
ـ پس تو چی فکر میکنی ایلین؟تو کی بودی؟تو فقط یه دختر ساده لوح معمولی بودی و همه ثروتت از خونواده ات بود!بذار ببینم...من گفتم دختر معمولی؟باید جمله ام رو اسلاح کنم.
تو یه جادوگر کثیف پست بودی!با خونواده ای پست تر!
یک ان گویی کوهی را برسر ایلین خراب کردند.ایلین با حالت بی حالتی و چهره ای رنگ پریده برای چند لحظه ثابت مانده بود وهیچ نمیگفت.گویی کلمات اخر را نمیتوانست خوب هضم کند...او...ان مشنگ کثیف چه جمله ای را برزبان اورده بود؟
کلمات توبیاس دوباره در ذهن ایلین تداعی شد.
ـ تو فقط یه جادوگر کثیف پست بودی!باخونواده ای پست تر!
یک ان گویی ایلین خود را گم کرد.انگار دیگر خود را فراموش کرده بود.ناگهان چشمانش قرمز شد و صورتش از فرط قرمزی داغ و داغ تر شد.در ان لحظه گویی همچون یک گرگینه وحشی از سفیدی دور چشم ایلین چیزی نمانده بود.
توبیاس با حالت پرسشگری با ایلین نگریست.ترس اندک اندک در چشمانش نمایان شده بود .او چگونه قدرت ایلین را فراموش کرده بود؟چگونه ساحرگی ایلین را به کلی ازیاد برده بود.اما دیگر پشیمانی سودی نداشت.
ایلین از فرط عصبانیت دندان هایش را به یکدیگر میفشرد.گویی به خون توبیاس تشنه شده بود،گویی افسون مرگ را برای کشتن او کافی نمیدانست.او اکنون میتوانست برجستگی چوبدستی را در جیب پیراهنش احساس کند.
توبیاس به سختی زبان به صحبت گشود.
ـ ای...لین؟
لبخند غیر طبیعی مرموزی بر لب های ایلین نقش بسته بود. لبخندی اهریمنی که فقط یک معنی میتوانست داشته باشد.
ایلین به سرعت دستش را سمت چوبدستی اش برد.
وحشت درچشمان توبیاس موج میزد.
ـ ایلین!چی کار...نه!...
ـ فیلد دیجریس!
باطلسم ایلین،ناگهان توبیاس از جای خود کنده شد و به صورت افقی در هوا معلق ماند و لحظه ای بعد گویی رشته هایی نامرئی به اوحمله ور شدند و دور تا دور بدنش را فرا گرفتند.
بزودی فریاد های گوشخراش توبیاس اسنیپ در سرتاسر عمارت پیچید.

30 دقیقه بعد...

تمام زمین اتاق را خون گرمی فرا گرفته بود.
و تنها چیزی که از توبیاس اسنیپ باقی مانده بود چند تکه گوشت خون الود بیشتر نبود.
ایلین چیزی نمیتوانست بگوید.نمیدانست باید خوشحال باشد یا شک زده یا وحشت زده؟
با چشمانی وحشت زده و هراسان به خونی که برروی لباس سفیدش پاشیده شده بود نگاهی انداخت و سپس به لباس های تکه تکه شده همسرش برروی زمین.
ـ اون مشنگ کثیف بلاخره نابود شد!...مایه تمام زجر هایی که کشیدم!...من اون خون لجنی رونابود کردم!
ایلین با لبخندی که به لبخند شباهتی چندان نداشت و چشمان ابی سرد ومشوش اش که اکنون رنگ ابی ان در میان قرمزی پنهان شده بود نگاهش را به زمین دوخت.
که ناگهان صدای گریه ای اشنا او را به خود اورد.
در استانه در پسر بچه اشنایی با موهای سیاه و چشمان سیاهش همچون پدرش که اکنون اشک بار بود به مادرش زل زده بود.
ایلین سیوروس را از یاد برده بود.او به سیوروس کوچک چشم دوخت.به نگاه وحشت زده و معصومانه گریانش...





ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۳ ۲۲:۲۶:۵۸

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
همیشه هوای بارانی را دوست داشت. این بار هم مثل همیشه! شاید حتی بیشتر از دفعات پیش. تا حدی که حتی به رعد و برق هم ایراد نمی گرفت. نمی توانست لبخندش را جمع کند.قلبش شادتر از آن بود که موفق به حفظ ظاهرش شود. پایین آمدنش از پله های دادگاه خانواده، همزمان با رعد و برق مهیبی شد که بر حسب اتفاق، مورگانا را از جا پرانده بود. اگر کسی از مقام عالم بالایی مورگانا خبر نداشت، قطعا از اینکه می دید زنی به آسمان اخم کرده، تعجب می کرد.
- چته خب! باید اینقدر باهاش زندگی می کردم که واقعا میومدم عالم بالا؟

از شدت وزش باد به صورت زخمی مورگانا کاسته شد. حس می کرد صورتش نبض دارد. بدش نمی آمد کافه ای پیدا کرده و جدایی از مرلین را جشن بگیرد.باد دست از سرش برنداشته و همچنان پشت سرش در حال وزیدن بود. وقتی متوجه شد که چیزی نمانده است زمین بخورد، متوجه شد که باید اول به خودش برسد.سنت مانگو گزینه مناسبی بود.چند شاخه گل رز، روی پله های ساختمان دادگاه خانواده جا ماند.

فلش فوروارد... چند ساعت بعد.


رو به سپیدی سقف چشم باز کرد.یادش نمی آمد کجاست و چرا اینجاست. احساس می کرد روی صورتش پارچه انداخته اند، ولی فرصت نکرد برش دارد. چون دستش را که بالا برد، کسی مانعش شد.
- به پانسمانت دست نزن.

طنین صدای مردانه سبب شد مورگانا جیغ بکشد. آنقدر جیغ بکشد که پزشک به سمت در اتاق برود.
- باشه باشه اروم باش!

مورگانا به گریه افتاد. مرد درک نمی کرد چه اتفاقی افتاده ....
اما نه!
با توجه به زخم ها و کبودی های صورتش، شاید هم درک می کرد.در هر صورت متوجه شده بود که نمی تواند در اتاق بماند. زن شفادهنده ای وارد اتاق شد.
- جیغ نکش!

دست مورگانا دنبال چوبدستی اش می گشت ولی وقتی یک زن را جلوی خودش دید، آرام گرفت.
- رفت؟
- رفت عزیزم. آروم باش.

مورگانا سرمای ماده ای که از سرنگ به دستش تزریق شد را به خوبی حس می کرد. ولی توان تکان خوردن نداشت.


خیلی ساعت بعدتر


اینکه با پای خودت از بیمارستانی بیرون بیایی که حتی یادت نیست چطور واردش شدی، خوشحالی خاصی را به وجود هر کسی هدیه می کند. مخصوصا اگر کسی باشد شبیه مورگانا، که تازه آزاد شده، زخم هایش بهبود پیدا کرده اند و از ضعف و بی حالی چند وقت اخیرش خبری نیست. اما چیز دیگری این میان، خودش را نشان می داد.
مورگانا متوجه درخت های کریسمس مغازه ها شد و با تعجب از زن رهگذری پرسید
- ببخشید خانم؟ امروز چندمه؟

زن بهت زده ظاهر مورگانا را برانداز کرد.
- دیوانه ای؟

مورگانا به وسوسه کشتن یک ماگل گستاخ، غلبه کرده و با دندان هایی قفل شده پاسخ داد
- نه! فقط برای مدتی طولانی که نمی دونم چقدره بیمارستان بودم!

چشم غره ای به زن تحویل داد و چرخید تا برود. صدای قدم هایی پشت سرش شنیده شد.
- من منظوری نداشتم. شب کریسمسه!

مورگانا با حرکت سر تشکر کرده و به فکر فرو رفت.
- کریسمس؟ کریسمس؟ می تونم جشن بگیرم خب. اون دیگه نیست!

آنقدر خوشحال بود که بعضی مسیرها را پیاده برود. بعضی ها را هم با سپر مدافعش دعوت کرد و زودتر از همه به سه دسته جارو رفت. با دست هایی پر از بسته که به زور حملشان می کرد. در کافه را که باز کرد، رخ به رخ دانگ نورانی قرار داشت. بی اختیار بسته ها را انداخته و جیغ کشید. آنقدر بلند و وحشت زده که تقریبا نیمی از کافه بیرون ریختند. فلچر مشکل را درک نمی کرد. البته خیلی هم عجیب نبود. با این حال چند قدم از مورگانا دور شد. مورگانا ساکت شد اما هنوز می لرزید. دانگ نورانی که به خاطر صدای مورگانا، حالا دیگر خیلی هم نورانی نبودو نورهایش پت پت میکردند، پرسید
- وحی بهت رسید یهو؟ خوبی؟

جواب مورگانا فقط یک کلمه بود.
- نزدیک نشو!

دانگ که چیزی به خاموش شدنش نمانده بود، خیلی هم از این دستور بدش نمی آمد بنابراین از مورگانا دور شد تا نقطه خلوتی پیدا کرده و مدارهایش را تعمیر کند. در حالیکه زیر لب غرمی زد.
- صدا نیس که! نابود کننده صوتیه!

صدای خشنی به او تشر زد
- شنیدم چی گفتیا!

مورگانا برای بیشتر بحث کردن نمانده بود! بسته هایش را برداشته و وارد کافه شد. با دیدن یک فوج ساحره ای که دعوتشان کرده بود، احساس امنیت و شادی وجودش را فرا گرفت. از مردها نمی ترسید. فقط دوست نداشت دور و برش باشند.هرچند وجود بعضی ها برایش تعجب آور بود. مثلا نمی فهمید ویولت بودلر، چرا از بین این همه جا، دقیقا وسط پنجره را برای نشستن و قاصدک فوت کردن انتخاب کرده.
و نمی فهمید چرا مک گوناگل اینجور به او زل زده! و باز هم نمی فهمید چرا رودولف یک میز عقب تر را برای نشستن انتخاب نمی کند. پرتنیس دستش را نوازش کرد.
- خوبی؟

لبخندش براق تر شد.
- عالی ام!
- دیگه وقتش بود. من از اولشم گفده بودم که تو و مغلین به دغد هم نمیخوغین.

صورت مورگانا حالتی شبیه تهاجم پیدا کرد.
- اسمشو نیاااار! اسم اونو جلوی من نیااااار! اسمشو نیاااااار فلور!

ایرما سعی کرد کمی آب به خوردش دهد!
- خیلی خب باشه! اسمشو نمیاره!

کمی عقب تر کسی از لبه پنجره پایین پرید.
- چی شده لیدی؟ کی اذیتت کرده؟ قاصدک فوت کنم تو چشاش!

مورگانا تکرار کرد.
- اسمشو پیش من نیار! باشه؟

ویولت کلاهش را بالاتر داد.
- خب نیارید اسمشو!

ظاهرا دوستان مورگانا کمی باید در کلام احتیاط می کردند. البته اگر دلشان می خواست سر سالم به خانه ریدل ببرند. کافی بود کمی بحث را عوض کنند. هر جور حرفی جز اسم "او" و نزدیک شدن مردان، می توانست حالش را بهتر کند. آنقدر که حتی دلش بخواهد وسط سه دسته جارو برقصد!
البته وقتی مردان حسابی دور باشند....


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.