- دستهامون رو باز کن آرتور تا این بیمایه ها رو... چی شد همرزم؟ بازمون کن خب!
آرتور سر را از جایش بلند کرده و روی پا ایستانده و کوتوله خان را هم زیر پای وی گذاشته و تا دستش به کمربند شوالیه کهنهکار رسید، خشکش زد.
- همرزم عجله کن!... یا لااقل دستت رو از کمربندمون بردار یکی میبینه فکر نامربوط...
سرکادوگان هم که میخواست نگاهی به اطراف بیاندازد تا ببیند غیر از خودشان هم کسی هست، با دیدن چیزی که پشت سرش بود، خشکش زد.
موجودی کوچک و نحیف و رنگ پریده با موهای بلند مشکی که بدنش را پوشانده بود و نگاهی متحیر و جنزده که در حدقه بیقراری میکرد و لبخندی که آهسته به شعفی تاریک گشوده شد.
- جیــــــــــــــــــ
-یـــــــــــــــــــــــــــ
-ــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
در طول راهرویی تاریک و مرطوب شوالیهای پیر با صدای دلنگ دلنگ فلز میدوید و به دنبالش مردی خیس شلپ و شلوپ کنان و پشت سرشان اسب پاکوتاهی که سعی میکرد از آنان جا نماند و به دنبالشان شاید دخترکی که از دیدن چند آشنا بیش از حد هیجان زده شده بود.
و همه به سوی مقصدی نه چندان خوشآیند...
در همان نزدیکی:
پیرمرد با جیغی بنفش که از فاصلهای نه چندان دور به گوش میرسید از جا جست و ...
- آخ!
سرش به سقف برخورد کرد.
سقفی که تنها یک وجب یا یک وجب و نیم با صورتش فاصله داشت و مغرضانه بازدم مرد را به صورتش پس میزد تا فضای تنگ و خفه، تنگتر و خفهتر به نظر برسد. دیوارههای خاکی و ریشههای پوسیده گیاهان در میان مو و ریش آلبوس گیر کرده و گویی آزمنده به دنبال آن بودند تا اسیرش کنند.
نگاهی به دور و برش انداخت، زیر پایش تاریکی محض بهنظر تا بینهایت ادامه داشت و بالای سرش...
بالای سرش بسته بود. توده متراکمی از خاک و کرمهایی که در آن می لولیدند و رقابتی تنگاتنگ برای چندشآور تر بودن با هم داشتند.
- خب حالا چه کنیم؟ بزن بریم خونه.
پیرمرد چشمهایش را بست و تصویری از خیابان گریمولد را در ذهنش مجسم کرد و احساس همیشگی به سراغش آمد، چیزی مثل مچاله شدن درون یک قفس آهنی، منتهی این بار قفسی با میلههای مزین به خارهای آتشین که در وجودش فرو میرفتند.
- هیــــــــــ!
نفس پیرمرد را بریدند، ریههایش را آتش زدند و وجودش برای یک مشت هوای تازه به التماس افتاد، یک مشت هوای تازهای که نبود، عاجزانه به سینهاش چنگ زد و دست در دهانش انداخت تا بلکه آن را بیشتر بگشاید، انگار که مشکل از دهانش بود، اما با جنبیدن چیزی بالای سرش نفس بریده، با سینهای که می سوخت نگاهی به بالای سرش انداخت.
خاک میجنبید.
- هان؟!
یک جفت پنجه دراز و تیز از درون خاک بیرون جسته و بر جایی که سابقا سر آلبوس قرار داشت فرود آمدند.
دامبلدور با حرکت سریع و ماهرانه باستن به پایین دالان میخزید و در حالی که آرزو میکرد که بتواند فاصله بیشتری بین خودش، چنگالهای تیز و بلند و صاحب خرخرکنانشان بیاندازد، از حفرهای که نمیدید سقوط کرد.
- مرلیـــــــــن!