فكر كنم پستهاي ماموريت قرار نيست اينجا ادامه داده بشه ديگه درست فهميدم؟!! ..آره فكر كنم درست فهميدم
پس من سوژه ي قبلي رو ادامه مي دم..:
===========
صدای جیغی آشنا_بسیار آشنا_حرف ادوارد را قطع کرد..
-: شماها اينجا چي كار مي كنيد؟...خداي من ..شما هم مرديد؟!
چهار محفلي از ديدن هيكلي كه نه چندان به شبه شباهت داشت حيرت زده شدند، كسي كه همگي او را به خوبي مي شناختند. مردي كه ويولت و آليشيا عكس او را در پيام امروز به خوبي به ياد مي آورند.
از بين اين چهار نفر اين ريموس بود كه بسيار از ديدن مرد شاد شده بود و قطرات اشك شوق از چشمانش جاري بود. ريموس پس از سالها دوست قديمي اش را ديده بود. مردي كه بسيار شجاع و استوار بود. يكي از چهار دوست قديمي ..پانمدي : سيريوس بلك!
ريموس: سيريوس....خيلي از ديدنت خوشحال شدم دوست قديمي!
سپس ريموس به سمت سيريوس دويد و واضح بود كه قصد داشت دوست قديمي اش را در آغوش بگيرد. ويولت و آليشيا در دل به ريموس مي خنديدند؛ چون ريموس قصد داشت كه يك روح را بغل كند .."يك روح" ..اما در كمال ناباوري ديدند كه ريموس به راحتي سيريوس را بغل كرد و صورتش را مانند كساني كه يخ كردند در هم نكشيد. اين فقط يك جواب مي توانست داشته باشد: حالا آنها هم روح هستند..!!
-: ريموس ..چه بلايي سرت اومده؟...تو هم مردي ..چه جوري؟!..خداي من ..
ريموس در حالي كه همچنان اشك مي ريخت بريده بريده گفت:
-: نه سيريوس ...ما نمرديم ..ما از پرده عبور كرديم ..براي اينكه آلبوس رو ببينيم ..
سيريوس در حالي كه واضح بود سردرگم شده است تكرار كرد:
-: آلبوسو ببينيد ؟!...چه چيزي باعث شده كه بخوايد آلبوسو ببينيد؟
ادوارد كه فكر مي كرد بايد در صحبتهاي دو يار قديميش مداخله كند .سينه اش را صاف كرد و گفت:
-:اهم..ما قراره كه يه چيزايي رو با آلبوس در ميان بذاريم و يه سري راه حل ازش بگيريم ..سيريوس...تو مي دوني آلبوس الان كجاست؟
-: اوه ..بله ..اون روي اون قله زندگي مي كنه ..در واقع زندگي كه نه مردگي !!...افراد خوبي مثل دامبلدور جاشون اون بالاست و افرادي بدي مثل ولدمورت توي اون دره ي سوزان..اگه الان بخوايم راه بيفتيم..به زودي به اونجا مي رسيم..البته اگه مشكلي پيش نياد..!
سيريوس خنده اي كرد و به بقيه گفت كه دنبالش بيايند، خنده ي سيريوس آن خنده ي پارس مانند و خشك هميشگي نبود ، بلكه صدايي بسيار لطيف و در عين حال خواب آور بود..حتي صحبت كردن او هم اينچنين بود.
آليشيا كه تازه دوباره خودش رو شناخته بود رو به سيريوس كرد و گفت:
-: ببخشيد آقاي بلك منظورتون از مشكل چي بود؟
-: امكان داره ارواح ديگه بخوان مزاحم ما بشن يا اينكه ديوارهاي نامرئي جلوي ما رو بگيرن!
ويولت پرسيد:
ارواح چرا جلوي ما رو مي گيرن؟...ديوار نامرئي ديگه چيه؟
در اين لحظه ادوارد با حالتي مغرورانه جلو آمد و گفت:
-: بعضي از اين ارواح، ارواح شرور هستن كه مي خوان تلافي رنجي كه مي برن رو سر ديگران خالي كنن..بعضي ديگه هم ارواح خوبي هستن كه نمي خوان بذارن شبه ارواح از محل اقامتشون عبور كنن..گاهي اوقات هم امكان داره ما رو با ارواح شرور اشتباه بگيرن و به ما حمله كنن..
ريموس هم كه حس مي كرد جواب ادوارد ناقص بود اضافه كرد:
-: ديوارهاي نامرئي در واقع مرز هستند؛ مرزهاي جادويي كه مربوط به خوبي و بدي ارواح هست ..ارواحي كه خوب نباشن نمي تونن از اون مرز عبور كنن...
ريموس، ادوارد، ويولت و آليشيا در حالي كه به شدت احساس سبكي و شناوري مي كردند به دنبال سيريوس در اين سرزمين هزار رنگ و هزار چهره به راه افتادند. به سوي قله ي سبزي در حركت بودند كه ستيغش را ابرهاي سفيد پوشانده بودند و از هر كجا آن آبشارها روان بودند. در پيش رو سرزميني را مي ديدند كه هركجايش با جاي ديگر فرق داشت..يك جا سرسبز و خرم و جاي ديگر قرمز و آتشين، جايي بيابان ، جايي ديگر درياي آبي ..
========
طولاني شد؟!!؟
يه چيزي بگم ..من تو نوشتن دوست دارم كه نوشته شبيه به رمان باشه (در واقع يه جوري فيكشن) .اگه مي بينيد كه شبيه كتابهاست نگيد كه كتابي نوشتي ..سبك من همينه!!
فكر كنم با جريان اين ارواح و مرزها هيجان بيشتر بشه
راستي مرگخوارها رو فراموش نكنيد..در كنار ارواح اونا رو هم داشته باشيد
يكي نيست به من بگه تو چي كاره اي كه توصيه هاي ايمني به بقيه مي كني!!!
بزودی نقد می شود.با احترام.منتظر پستهای خوبت هستم ادرواد جان.
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۶ ۲۲:۰۴:۱۰