مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
دامبلدور به اسنیپ نگاه میکرد که آرام آرام با ساعت دور گردنش مثل یک تصویر محو میشد...
دامبلدور به اسنیپ نگاه میکرد که آرام آرام با ساعت دور گردنش مثل یک تصویر محو میشد...همان جا بی حرکت ایستاد تا دیگر اثری از ان یک دنده مو روغنی باقی نماند.
دامبلدور به اسنیپ نگاه میکرد که آرام آرام با ساعت دور گردنش مثل یک تصویر محو میشد...همان جا بی حرکت ایستاد تا دیگر اثری از ان یک دنده مو روغنی باقی نماند. در همان لحظه اسنیپ پریشان وارد اتاق شد!
اسنیپ هنوز درمانده و بهت زده بود و به سختی کلمات را ادا میکرد.
-سوروس ما هر کاری که میتونستیم انجام دادیم زمان برگردان نمیتونه مرگ رو تغییر بده اگه قرار بود لیلی زنده باشه الان این جا بود! میفهمی که چی میگم..؟
-ولی....لعنتی همش تقصیر منه... چشم هایش دیگر طاقت نیاورد و اشک هایش جاری شد
خودت میدونی اون به اصتلاح لرد سیاهت واسه همیشه پنهان نمیمونه اگه واقعا به فکر جبرانی.....
به یکی از پنجره های راهرو تکیه داد به بیرون خیره شد اشک بی اختیار از چشم هایش میچکید..مدام خودش را سرزنش میکرد
فلش بک - کمی قبل:
دامبلدور باز هم تکرار کرد:
-سوروس این کارت بی فایدس.....
-حداقل سعی خودم رو میکنم...این جواب میده....باید جواب بده...!
این را گفت و کوک ساعت را چرخاند و لحظه ای بعد سفرش در زمان شروع شده بود...
مرگخواران در سکوت به گویندالین که سعی میکرد هکتور را بگیرد نگاه میکردند و اصلا حواسشان به لرد نبود.
-ما که هنوز نفهمیدیم اینجا چه خبره!درضمن این دختر تو خونه ی ریدل چیکار میکنه؟
-خیر ارباب.راستش ما استخدامش کردیم!
همه به طرف آرسینوس برگشتند.معلوم نبود او چه نقشه ای دارد.
-برا چی استخدامش کردی سینوس؟
ارسینوس دیگر فکر اینجایش را نکرده بود
لرد سیاه هیچ جوابی نداد.باچشمانی بسته روی زمین افتاده بود.مرگخواران نگاه های نگرانی رد و بدل کردند.
-از کجا میدونی ارسینوس؟
-چیه رودولف؟نکنه دلت میخواد مرده...
-بسه دیگه.یکی بره ببینه لرد نبض دارن یا نه به جای این کارا!
روونا جلو رفت و کنار لرد زانو زد و دستش را روی گردن لرد گذاشت.
-بعدا وقت واسه مجازات گیبن داریم سیو.فعلا باید از موقعیت فعلی لرد استفاده کنیم و گندایی که زدیم رو جبران کنیم!
در این کره خاکی انسان ها به دو دسته کلی تقسیم می شوند. آنهایی که اعتماد به نفس بیش از حد دارند و آنهایی که ندارند یا حداقل از دسته اول کمتر دارند. ساده است، نه؟ متاسفانه بدبختی دقیقا از آنجایی شروع می شود که هر دو دسته شروع به رشد می کنند. اولی مثبت و دومی منفی!
شاید اسم دیگر این تقسیم بندی را شنیده باشید. بدین گونه است: خواننده ها و شنونده ها.
درک کردید؟
تقسیم بندی ها هرگز تمام نمی شوند. بگذارید توضیح دهم، شنونده ها هم دو دسته هستند: طرفدارها و متنفرها.
در این حجم بزرگ کروی یک خون آشامی بود، دسته دوم دومی.
یعنی کلا از وقتی خلق شد دوم بود. دومین مدافعی بود که در تیم کوییدیچ قبول شد. دو دوره بهترین عضو تازه وارد شد. حتی در مسابقات دونفره هم دومین بود. از نظر خودش دومی بودن چیز بسیار جالبی هم بود.
احتمالا فهمیده اید وقتی دو نفر در اتاقی رو به روی هم نشسته اند، آهنگی پخش می شود و دیالوگ های بالا هم بینشان رد و بدل می شود، کدام یکی باید دای باشد.
دونفری نشسته بودند روی چمن ها و به "مشترک مورد نظر قهر است." نگاه می کردند بلکه او هم فرجی شود و برگردد. انگار نه انگار!
خانم بلبیبر!
خب ببین بذار درست و حسابی بهت بگم. من از اون پسره، چه قیافه و چه صداش، خوشم نمیاد. خب؟!
نظرت چیه این کینه ای بازیا رو بذاری کنار؟ توعَم از سورنا خوشت نمیاد. البته فک نکنم میخوام منت کشی کنم. لاله دوس داره شاخکاشو ناز کنی و می دونی که منم رو حرف لاله حرف نمی زنم. به هرحال...
من فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که کلا ما نباید درمورد موزیک حرف بزنیم و اینجوری لاله هم راضی تره :|
درک میکنی. میدونم.
- هپچجح.
عربده کش که بود. ولی هرزگاهی پیش وی برید شاید درمیان نصحیت هایش به شما گفته که شئ ای را که خود به منفجر شدن معروف است، منفجر نکنید.
- یا رنگین کمون مقدس! جاستین بیبر تو هاگوارتز؟ دای تو چیکار کردی؟!
اگر به یکی از نصحیت هایم گوش می کردید اکنون اینجا نبودید.
ولی آخرینش را هم می گویم، وقتی که در اثر انفجار نامه خود خواننده ظاهر شود و سوزان هم کنار شما ایستاده باشد، فرار کنید!
هنوز مرگخوار نشده ها هم می تونن درخواست بدن ارباب؟
بسم مرلین:
یا لرد! طی بررسی هایی که در مدت اخیر صورت گرفته، برخی از مرگخواران شما، امتیاز کافی در زمینه سیاهی نداشته و از نظر معیارهای مرگخواریِ مورد نظر وزرات، مردود می شوند. لذا تقاضا می شود در طی یک ماه، درآموزش های مرگخوارانتان تجدید نظر نمایید. در غیر این صورت، با آنها به عنوان شهروند بدون مجوز برخورد می شود.
امضا: سازمان امنیت و اطلاعات جادوگری
یک مرگخوار معمولی در چنین شرایطی، پس از خواندن این نامه، دچار لرز می شود. اما در این موقعیت، ما با یک مرگخوار معمولی روبرو نیستیم. استاد اعظم ویبره خانه ریدل، هکتور دگورث گرنجر، وقتی برای بار سوم نامه را از اول تا آخر مطالعه کرد
از لرزیدن ایستاد. و باز هم ایستاد! و باز هم ایستاد.
هکتور حتی برای یک لحظه به این فکر نیافتاد که شاید خودش هم نیاز به آموزش داشته باشد. هکتور در فکر ساختن معجون آموزش مرگخواری بود.
از اتاق نجینی ! (هکتور نتوانست جلوی پوزخند زدنش را بگیرد و فکر نکند که مگر جا قحطی بود)
- اینو ببینید! ما در خطریم!
- چی شده؟ ساحره ها اعتصاب کردن؟
- نه رودولف بدتر از اون!
- ساحره ها قهر کردن؟
- این کجاش بده؟ نه بدتر از این!
- ساحره ها گذاشتن رفتن؟
ارباب فعلا اینجا نیست.
كراب خواست بزند زير گريه. کراب خواست" هاى هاى" اشک بريزد و به روزگار بدش لعنت بفرستد ولى بعد متوجه شد که ريمل زده و ممکن است با گريه، بريزد. به همين علت گريه نکرد. خواست دهانش را باز كند و هر چى فحش است به تسرال ها بگويد، بگويد که در زندگى اش تسترالى مثل آن ها نديده، خواست بگويد آخه تسترال هم انقدر تسترال! خواست بگويد خيلى تستراليد! ولى بعد متوجه شد که ممکن است صورتش چروک شود و پير ديده شود به همين علت فحش هم نداد.
کراب که نه توانست گريه کند و نه حتى توانست فحش بدهد، افسرده شد. با چشمانش خيره شد به يک گوشه و حرف نزد. بعد سکته کرد، قلبش گرفت، سرطان گرفت، مغزش جا به جا شد، ماشين از رويش رد شد، خاکش کردند و سر قبرش فاتحه خواندند و خرما پخش کردند و چند اداى ديگر را هم درآورد اما وقتى ديد در تمام مدت تسترال ها با حالت نگاهش مى کنند فهميد که" هيچ وقت در زندگى با يک تسترال درد و دل نکند!". بعد از جايش بلند شد و با عصبانيت از پيش تسترال ها دور شد و تسترال ها به خنديدن ادامه دادند.
هكتور بود. از هميشه سالم تر و شاداب تر. كراب در دل با خود گفت که چطور قرار است هکتورى با اين انرژى را بکشد؟ که ناخودآگاه جلو رفت و گردن هکتور را فشار داد.
- خفت مى کنم. بايد بميري!
کراب خودش را يک فرد کاملا متشخص و فرهنگى مى دانست، لباس هاى جديدى خريده بود با يک عالمه لوازم آرايشى و حتى از آن کيف ها که مهندس ها دارند و حالا... با دو دستش گردن يکى را گرفته بود و فشار مى داد! مردم چه مى گويند اصلا؟
ولي در سمت ديگر دستور لرد بود به همين علت کراب عذاب وجدان را کنار گذاشت.
- کراب چرا منو غلغلک مى دادى؟
گويا هكتور به اين راحتي ها نمي مرد.
و برای کشتن دامبلدور بهترین زمان وقتی بود که دامبلدور برای چکاپ نزد یک پزشک مشنگ در بیمارستانی مشنگی مراجعه میکرد!
در روزهای اخیر محفل بسیار محتاط شده بود...آنها که از نفوذ مرگخوارها در همه جا خبر داشتند،تصمیم گرفته بودند دامبلدور را که کهولت سن نیز داشت،هر یک مدت یکبار به بیمارستانی مشنگی آورده تا پزشکان او را چکاپ کنند!
و روز پیش جاسوسان مرگخوار،توانستند نقشه محفلی ها را فهمیده و تاریخ چکاب را دربیاورند....از همین رو لرد ولدمورت یکی از مرگخوارانش را مامور کرده بود تا به آن بیمارستان مشنگی رفته و دامبلدور را بکشد...یک مرگخوار...رودولف را!
دستور بسیار واضح بود!
دامبلدور رو بکش!
تا اینکه چشمش به صندلی چرخداری افتاد...سپس به سرعت روی آن نشست و به سمت بیمارستان حرکت کرد...تا اینکه بعد از وارد شدن،نگهبان بیمارستان جلوی او سبز شد...
_زنان!
_نه...بخش زنان...برای زایمان وقت هس حالا!
رودولف با تعجب از روی ویلچر بلند شد و داخل بیمارستان رفت....به نظر میرسید که دکتر یا پزشک،معادل همان شفادهنده باشد...او همچنین فهمید که پزشکان مورد احترام بقیه هستند و احتمالا اگر خودش را پزشک جا میزد،میتوانست راحت تر در بیمارستان رفت و آمد کرده و حتی شاید به این وسیله دامبلدور زیر دستان اون می افتاد تا راحت تر کلک او را بکند!
_چی؟!نه...با شما کاری ندارم...با خانوم میخواستم صحبت کنم!
رودولف تمامی داستان را فهمید...تمامی داستانی که زن مسئول اطلاعات بیمارستان برای کسی که پشت خط بود،در حال بازگو کردن بود...فهمید که "جوزوفینٍ چش سفید" طلاقش را...
رودولف بسیار جلوی خود را گرفت،که نگوید بخش زنان...زیرا که صد در صد دامبلدور به آن بخش برای چکاب مراجعه نخواهد کرد
_بخش...چیز...همون بخشی که...همون بخشی که...آم...پیرمردای بالای صد سال و فرتوت و ضعیف و اینا رو کدوم بخش میبرن؟!
_سردخونه؟!
_ام...دکتر...جسارت نمیکنم...این تیغ جراحی مناسب تر نبود؟!در ضمن عمل مغز میخواستیم انجام بدیم،چرا شکمش رو شکافتین؟!
_از من میپرسین استاد؟!خیلی مایه خوشحالی منه که دارین امتحانم میکنید ببینید بلدم یا نه...این کلیه اس!
_هام...خب...ببریدش،بکنید،بندازینش دور!
_خب بچه ها...من میرم دست به آب...شما مشغول باشین...اجزای غیر ضروری رو بکنین بندازین دور...بذارین سبک بشه این بنده خدا...مشکلش اضافه وزن بود...آم این چیه؟!
_قلبه!
_اینم بندازین دور...داره تکون میخوره؛خوشم نیومد ازش...خب...فعلا!
عه؟!ارباب...چرا بلند شدین؟!دارم از خفنیتیم میگم!
لرد اما بدون توجه به حرفهای رودولف به سمت اتاق خود رفت