خانه گریمولد- اتاق امااما روی تختش نشسته بود و با عجله صفحات کتاب هایی که روی تخت پخش و پلا بودند، ورق می زد.
-چه گونه از شر خال های خود راحت شویم؟... این نیست!... چه گونه مو های خود را بلند کنیم؟... اینم نیست!... چگونه مهرگیاه پرورش دهیم؟... نه... مثل اینکه تو اینم نبود!
اما، کتاب "پاسخ به چرا و چگونه های جادوگری" را کنار گذاشت و به سراغ کتاب دیگری رفت.
-معجون ها و کاربرد آنها در زندگی.فهرست و نام معجون ها... معجون شادی، معجون مرکب، معجون رعد و برق، معجون بازگشت...بذار ببینم چی راجع به این نوشته...معجون بازگشت.این معجون یکی از قوی ترین معجون هاست که می تواند همه چیز را به شکل اولش برگرداند. فقط کافی است که یک شیشه از این معجون را سر بکشید تا دوباره مثل قبل شوید و... آره! آره!

پیداش کردم بالاخره! اینطوری می تونم به حالت عادی خودم برگردم.

اما که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید کتاب را بست و تصویر خود را در آینه تماشا کرد.
از وقتی که وارد خانه شده بود، خود را در اتاقش حبس کرده بود و به دنبال راه حلی می گشت تا از دست چهره ریگولوسی راحت شده دوباره به شکل اصلی خود بازگردد. او آنقدر در اتاق مانده بود که کسی از وجودش در آنجا خبر نداشت.
-فکر کنم تو آشپزخونه یه شیشه معجون داشته باشیم... باید دوباره خودم بشم.
آشپزخانه-کو پس؟... چرا اینجا نیست؟...
-
جیییغ! 
اما از بالای کابینت با سر به زمین افتاد.
-آخ سرم!...چرا جیغ می کشی پنی!؟

-دزد!

تازه اسم منم بلده!...دزد!
- کو؟ کجاست؟... دزد کو؟... نکنه منظورت منم؟

- بله تو دزدی. آی دزد اومده تو خونه گریمولد!...
-آخه کدوم دزدی این همه وسایل رو ول می کنه و میره بالای کابینت؟... من اما...
شترق! - من... کجام؟

اما داخل اتاقی تاریک قرار داشت که تنها منبع نور، چراغ آوازیزان بالای سرش بود. اما خواست تکان بخورد ولی نشد.
-چرا من رو به صندلی بستین؟... پس عشق محفلی چی شد؟:brokenhearted:
- پس بیدار شدی!
-ریموند!

میشه بی زحمت منو نجات بدی؟
-نچ!

-چرا؟

-چون اینجا ما سوال می پرسیم و شما جواب میدی!

-

ریموند اولین بارش بود که از کسی بازجویی می کرد به همین دلیل خیلی ذوق و شوق داشت.
- میشه یه سوال بپرسم؟

-نه خیر. خب، شروع می کنیم! نام،نام خانوادگی، شهر یا کشور میوه...
-ری مگه داری اسم فامیل بازی می کنی؟
- شرمنده پنی. خب، دوباره شروع می کنیم. اسمت چیه؟
-اما دابز هستم. یعنی یادتون نمیاد؟:oh2:
- چه ادعایی! راستش رو بگو کی هستی؟
- ولی من اما هستم. همه چیز تقصیر پرفسور کرچره. پنی من اما دابزم.

- پنی ببخشید تقصیر من بود! انقدر محکم زدم با ماهیتابه زدم تو سرش که یادش نمیاد کیه.

- ریموند ناراحت نباش. من حالم خوبه و یادم میاد کی هستم.

-مثل اینکه وضعیتش خیلی بده؛ ببریمش سنت مانگو؟...
- نه! من رو نبرین سنت مانگو.

من اما هستم...
دو ساعت بعد.ریموند کم کم داشت خوابش می برد و اما هم از بس توضیح داده بود دهانش کف کرده بود.
-مثل اینکه نمی تونیم از زیر زبون حرف بکشیم. بیا فعلا بی خیال بشم تا بعدا پرفسور بیاد و بگه چی کار کنیم.
-باشه.
پنی با بی حالی کلید برق را فشار داد و همزمان با آن صدای بانو بلک بلند شد.
-خائن ها... گندزاده ها، بی اصل و... ریگولوس؟

- نه اشتباه گرفتید...
- پسرم کی برگشتی؟ عزیز مامان. مایه افتخار خاندان بلک!

-نه من اما...
-خونه ی ما رو از دست این خائن ها و گندزاده ها نجات بده...آهای چرا پرده رو می کشی!...پسرم!
پنی و ریموند با لبخند هایی ترسناک به اما نزدیک شدند،
- چرا اینجوری نگاه می کنید؟:worry:
- پس گفتی که اما یی و از مرگخوارا خبر نداری؟!

- آره.:worry:
- ری اون ماهیتابه رو میدی؟... تا تو باشی دیگه دروغ نگی.
- نه!
کلاس تغییر شکل.
- کریچر به جادو آموزان سلام کرد. تبدیل شدن به ارباب چه طور بود؟
- خیلی خوب بود پرفسور.
اما نگاهی به کبودی های روی دستش انداخت. تبدیل شدن به ریگولوس اصلا خوب نبود و اگر سیریوسی وجود نداشت که فرق بین او و ریگولوس را بفهمد قطعا کارش به سنت مانگو می کشید. ولی باز هم یک جای کار ایراد داشت. همه به جز اما هنوز شبیه ریگولوس بودند.
-پرفسور میشه یه سوال بپرسم؟
- اما تونست سوال پرسید. بپرس.
-چرا همه هنوز شکل ارباب ریگولوس تون هستن؟

ناگهان همه از خنده منفجر شدن.
-کریچر همه رو به ارباب تبدیل کرد و حالا قراره خودش همه رو به شکل قبل برگردونه. از قبل این رو کریچر به همه گفت.
- چی؟ یعنی لازم نبود که به شکل قبلی خودمون برگردیم؟

اما که واقعا برای رسیدن به شکل واقعی اش کلی تلاش کرده بود و کلی کتک خورده بود بعد از شنیدن جمله پرفسور کریچر غش کرد و به سنت مانگو منتقل شد.
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!