از نظر من مروپ گانت یکی از بهترین طنز نویساییه که سایت به خودش دیده. از قلم قوی و جذابش خیلی راحت میشه به این موضوع پی برد. این رولی که انتخابش کردم واقعا رول عالیه و تو مسابقات شطرنج توجه داورا رو به خودش جلب کرده. با خوندن رول، اولین چیزی که روی صورتتون ظاهر می شه خنده ست. طنز اجتماعی و استفاده به موقع از ویژگی های شخصیت های ایفا، فقط یه قسمت از زیبایی های این روله. به نظرم هرچی بخوام از این رول تعریف کنم کمه. پس به جاش دعوتتون می کنم به خوندن این رول خلاقانه و بسیار زیبا:دور نهایی شطرنج هاگوارتز
وزیر اسلیترین vs شاه و فیل گریفیندور
-به مسابقه "بازنده باش" خوش اومدید. اینجا چند شرکت کننده داریم که قراره با هم به رقابت بپردازند. برنده این مسابقه با توجه به دانش و خردش، نگهبان جان پیچ های لرد سیاه خواهد بود. بیشتر از این منتظر نمی ذارمتون و شرکت کننده هارو معرفی می کنم. شرکت کننده اول: بانوی هفت اقلیم...ملکه تاریکی...آسمان خراش سفیدی...کسی که با شنیدن اسمش تایتانیک ها هم غرق می شوند...در گور کننده اعظم و قیمه در ماست ریزنده کبیر...بانو مروپ گانت! بانو می تونید خدمت ببینندگان سلامی عرض کنید.
مروپ صدایش را صاف کرد و آماده سلامی طولانی چو بوی خوش آشنایی شد.
-سلام...لرد سیاه!
-بله...بانو بسیار به مختصر و مفید گویی توجه دارند.
-منم سلام کنم؟
-خیر آقای پر رنگ! از بالا دستور رسیده مسابقه رو بدون سلام شما آغاز کنیم. حتی قرار بود بدون شما آغاز کنیم ولی از طرفی هم باید برد بانو مروپ رو با چندتا شرکت کننده دیگه طبیعی جلوه می دادیم!
-یعنی چی؟! حق من خورده شده. همیشه حق من خورده میشه! من حق خورده شده عالمم! لرد ولدمورت کجاست بیاد از حق من دفاع کنه؟
یادمه ما یه ناظم داشتیم...
همانطور که دل ارنی از این حجم از بی عدالتی مسابقه گرفته بود و داشت ادامه داستان ناظم کفتار صفتش را شرح می داد، مجری تصمیم گرفت سراغ معرفی سایر شرکت کننده ها رود.
-شرکت کننده سوم هم جوز هندیه...چیز...جوزفین مونتگومریه. بینندگان عزیز از اونجایی که مسابقه ما تفاوتی بین اقشار مختلف جامعه قائل نمیشه...شرکت کننده چهارم، معدنچی زحمتکش، وین هاپکینزه. شرکت کننده پنجم هم کسی نیست جز غر زن اعظم...پادشاه حرمسراها...رودولف لسترنج!
-از لقب پادشاه حرمسراها خوشم اومد. راضیم ازت مجری!
مسابقه با اولین سوال آغاز شد.
-بلند ترین برج جهان چه نام دارد؟
-لرد سیاه؟
-برج خلیفه با ۱۶۳ طبقه و ۸۲۸ متر ارتفاع!
-ویولت بودلر؟
-من فقط زیر زمینی کار می کنم. برج سازی در تخصص من نیست!
-با پاسخ ویولت موافق ترم...به هر حال ساحرست دیگه.
دست و پای ارنی از استرس یخ کرده بود. آیا امکان داشت برای اولین بار در زندگی اش، حقش خورده نشود؟
-پاسخ صحیح رو کسی نداد جز...بانو مروپ!
ارنی که به انجماد رسیده بود از شدت بی عدالتی مسابقه ذوب شد و در زمین فرو رفت.
-سوال دوم یه سوال خیلی خیلی سادست. مطمئنم همتون می تونید جواب بدید. کامیون نیمبوس "۱۸ چرخ" چندتا چرخ داره؟
-لرد سیاه تا چرخ؟
ارنی وارد سفره های آب زیر زمین شده و صدایش از ته چاه به گوش می رسید.
-یــــــــــکی؟
-ها؟ :/ هییی روزگار...با اینکه من خودم نبودم و ندیدم ولی ویولت چع علاقه زیادی بع نیمبوسا داشت!
-من بگم؟ من بگم؟ ۱۸تا! نکه چرخ از لاستیک و لاستیک از نفت تولید میشه و نفت هم از زیر زمین استخراج میشه، جوابو حدس زدم!
-هر چندتا چرخ که ساحره های عزیز اراده کنند. من یه جادوگر خیلی روشنفکر و دموکراسی اندیش هستم که رو حرف ساحره های با کمالات حرف نمیزنم. شماره جغدم داره زیرنویس میشه دیگه؟
-جواب صحیح رو باز هم بانو مروپ دادند که با خلاقیت فراوانشون همزمان واحد شمارش جدیدی هم اختراع کردند!
ارنی که خشمگین شده بود، بخار کرد و به آسمان ها رفت و وارد ابرهای بهاری شد. از طرفی دیگر، جوزفین هم در خاطرات تخیلی خودش همراه ویولت که با نیمبوس ۱۸ چرخشان کوییدیچ بازی می کردند غرق شد.
-توجه: این سخن با هدف صحبت با مجری محترم مسابقه بازنده باش بیان میشه و قصد ایجاد هیچگونه کدورتی رو نداره. هرگونه کدورتی پیگرد نحوه برخوردی داره اصلا. آقا آیم دان...آیم لیوینگ! بیل شکسته من ارزشش از اینجا بیشتره حتی! حالا اگر شما این نتیجه مسابقه رو مناسب می دونید، منم به نظر شما احترام می ذارم و از این مسابقه می رم. اگه این نتیجه رو برای من مناسب می دونید، به نظر شما احترام می ذارم و دیگه توی مسابقه لاگین نمی کنم. اگه این نمره رو برای من مناسب می دونید، دیگه پاسخ سوالات سایر شرکت کننده هارو هم دنبال نمی کنم. با تشکر از کسایی که پاسخ من رو تا انتها شنیدن و زنده موندن!
اما وین همچنان همانجا ایستاده بود و حتی یک میلی متر هم از جایش تکان نخورده بود.
-و سوال سوم...قلب کدام موجود در مغزش قرار دارد؟
مروپ ساعت ها فکر کرد و بلاخره جواب صحیح را پیدا کرد.
-لرد سیاه!
ارنی هم تصمیم گرفت روش مروپ را در پیش بگیرد.
-لرد ولدمورت؟
-هه! :) میگو! ولی انصافا ویولت، میگو خعلی دوست داشت.
روح ویولت از فاصله ای دور به جوزفین نگاهی انداخت و با خود فکر کرد که دقیقا چه زمانی در عمرش لب به میگو زده است!
وین به نشانه اعتراض سکوت کرد و اینگونه مسابقه را تحریم نمود. در این میان طبق معمول رودولف از فرصت کمال استفاده را کرد.
-مغز ساحره های باکمالات در قلبشون قراره داره! برای همینه که از اعماق قلبشون منو انتخاب می کنن. گفتید شماره جغدمو زیرنویس کردید دیگه؟
مجری نگاهی غرور آفرین به مروپ و نگاهی تحقیر آمیز به سایر شرکت کننده ها انداخت.
- پاسخ ارنی به دلیل عدم تلفظ مناسب جواب صحیح، پذیرفته نمیشه و در کمال غافلگیری جواب صحیح رو باز هم بانو مروپ دادن. خب دیگه بیشتر از این با سوال های طولانی ذهنشونو خسته نمی کنیم. برنده این مسابقه بانو مروپ گانت هستن که با خرد و دانش فراوانشون مراقبت از هورکراکس های لرد سیاه رو به عهده خواهند گرفت.
آهنگ "گل گفتی آی گل گفتی...مثل یه بلبل گفتی...جواب عالی دادی غنچه بودی شکفتی" همراه موسیقی زمینه ابر بهاری ارنی که رعد و برق میزد پخش شد و لرد سیاه از کنار بچه های بالا به پایین فرود آمد و پک هورکراکس هایش را تقدیم مادرش کرد.
-مادر جان...شما در حال حاضر جان ما رو در دست دارید. خیلی خیلی مراقبش باشین. ما تمام عمرمان را صرف نگهداری از این اشیاء کردیم. مثل همین فرزندم...
لرد، نجینی را از داخل پک بیرون آورد و به مروپ نشان داد.
-...از بقیه شان هم نگهداری کردیم. آروغشان را بعد غذا بگیرید. شیر خشک مرغوب بهشان بدهید. اون نیم تاج عادت دارد شب ها برایش لالایی خوانده شود و این قاب آویز هم طاقت دوباره فروخته شدن به بورگین و برکز را ندارد...دوباره به بادش ندهید که قهر می کند. این کله زخمی هم که اشانتیون پک هورکراکس های بنده می باشد که حکم گل سرسبد را داراست!
لرد دفترچه ای که مروپ سعی بر کشف نوشته هایش را داشت از او گرفت و دوباره به داخل پک برگرداند.
-این دفترچه هم باز نکنید که دفتر خاطراتمان است و خصوصیست مادر!
اون حلقه هم زیاد تکانش ندهید...آخرین بار قبل تصاحب ما، دست دایی مورفینمان بود. ممکن است چیز میزی از آن به بیرون ریخته و پای پلیس مبارزه با مواد مخدر را به اینجا باز کند! با آن جام هم آب هویج به خورد ملت ندهید خواهشا!
-خیالت راحت باشه عزیز مامان. همه چیز تحت کنترل مامانه. عین چشمام ازشون مراقبت میکنم آبگوشت مامان!
فلش بک به سالها قبل_نوجوانی لرد سیاه-مادر؟ یه رازی رو بهتون بگیم قول میدین پیش خودتون نگهش دارین؟
مروپ از همان بدو تولد به سبب شخصیت مریم مقدس مانندش "مروپ امین" نامیده شد.
-البته میرزا قاسمی مامان...هر رازی داشتی به مامان بگو! مامان از تمام اسرار فرزندش تا ابد مراقبت میکنه. شک نکن!
-مادر جان...این پسر اقدس خانم همسایه، با توپ زد به صورت ما...دماغمون افتاد!
و فریاد مروپ بود که تا سه کوچه آن طرف تر طنین انداز شد و پرندگان و انسان های آن حوالی را از جا پراند.
-الهی جِز جیگر بزنه...الان میرم دم خونه افضل خانم و افسر خانم و افجر خانم که بریم خونه اقدس خانم و گوش خودش و پسرشو بگیریمو پرتشون کنیم از این محله بیرون! با این بچه بزرگ کردنشون به درد لای جرز موکت میخورن عزیز مامان. به مادر بزرگ، پدر بزرگ، دایی، پسر دایی، دختر دایی، مادر شوهر و پدر شوهرم، بچه ها، نوه ها و نتیجه هاشون هم جغد میفرستم که بیان اینجا در مورد این مسئله شورای بحث و بررسی تکمیلی تشکیل بدیم. اقدس الهی پیژامه مرلین بره تو سوراخ دماغت که پسرت دماغ بچمو انداخت. حالا چجوری دماغتو برویانم عزیز مامان؟
-الان مثلا راز ما را حفظ کردید مادر؟
-البته سالاد فصل مامان.
اما این حجم از مراقب مروپانه تنها به اسرار ختم نمیشد!
* * *
-عزیز مامان این بخش از مراسم خیلی مهمه...اگر این بخش درست پیش نره ماموریت خرید نیمبوس برات که کلی برنامه ش رو چیدیم نصفه می مونه!
لرد نوجوان که مشخص بود به زور لباس نینجاها را به تن کرده با بی حوصلگی سری به نشانه تایید تکان داد.
-الان که داماد شروع به شاباش دادن کرد از تمام بچه های فامیل سبقت بگیر. حتی شده لهشون کن، مهم نیست! بعد از لای دست و پای ملت که دارن حرکات موزون غیر آسلامیک انجام میدن رد شو و خودتو پرت کن کف زمین. هر چی گالیون کف زمین دیدی درو کن! اگر کسی هم اومد گالیون جمع کنه با انگشت پا محکم بزن تو کاسه چشمش. گالیون کف زمین نذاری بمونه ها. آفرین پیاز داغ مامان!
مروپ سوت شروع را زد و لرد با نهایت سرعت خود را بین جمعیت پرتاب کرد. پس از دقایقی با زیر چشم کبود و موهایی که ریخته بود اما جیب هایی پر گالیون به سمت مادرش برگشت.
-فرزندی دارم چابک و زرنگ!
-حالا دیگه بریم نیمبوس بخریم مامان جان؟
-خیر پسرم...تورم بالاست همین الان قیمتش بالا رفت! فعلا شاباش هاتو بده مامان ازشون مراقبت کنه تا عیدی های عیدتم بذارم روش و برات نیمبوس بخرم.
لرد آهی کشید و جیب هایش را خالی کرد و مروپ هم شاباش هارا در جیب مبارکش گذاشت و لبخند رضایتی بر صورتش نقش بست.
* * *
-دایی؟ عیدی!
-عه شلام به خواهر ژاده عژیژ ما! خوش اومدی دایی جان! شفا آوردی! حالا یه لحژه بیا کنار دایی بشین بعد عیدی بخواه خب!
لرد چوبدستی اش را از جیب ردایش در آورد.
-عیدی!
-بیا بیا دایی جان...یکم پول از جیب پدر ماروولو کش رفتم بژنم به ژخم اعتیاد که اونم مال تو...فقط عشبی نشو جون مادرت!
بنابراین عیدی اش را در کمال مسالمت آمیزی گرفت و به سمت مادرش رفت.
-دیگر برویم نیمبوس بخریم مادر؟
-به به فرزند عیدی بگیر مامان! نه عزیز مامان...فعلا عیدیتو بده مامان برات نگه داره تا مدل جدید نیمبوس که خیلی خفن تر و قدرتمند تره سال دیگه بیاد و برات بخرم.
لرد دوباره آهی کشید و عیدی هایش را به مادرش داد. البته مروپ هرگز جارویی برای لرد نخرید. ولی مدیون هستید اگر فکر کنید این اقدام جهت بالا کشیدن عیدی و شاباش های فرزندش بود، برعکس، مادری بود بسیار خیرخواه و آینده نگر! او از قبل می دانست که این محرومیت ها باعث رشد و ترقی فرزند دلبندش خواهد شد. نهایتا هم همین تحریم ها باعث شد که لرد سیاه، مستقل روی بال خود بایستد و یاد بگیرد که بدون جارو پرواز کند!
پایان فلش بکهنوز یک ساعت از برگزاری مسابقه و سفارشات اکید لرد نگذشته بود که مروپ همراه پک هورکراکس های لرد، در کوچه و خیابان به راه افتاد.
-پیس پیس...مادر ولدمورت؟
مروپ نگاهی به جایی که صدا از آن می آمد یعنی داخل پک هورکراکس ها انداخت.
-چیه کله زخمی؟
-میدونی که من وقتی بچه بودم پدر و مادرمو به لطف پسرتون از دست دادم و خیلی بدبخت و بیچاره شدم؟
-بله در جریانم!
-آره خلاصه تو اون بدبختی و بیچارگی، عمو ورنون منو فرستاد کودک کار بشم که پول ps4 دادلی رو در بیارم! سر چهار راه پریوت درایو، آدامس موزی می فروختم با لیف و سنگ پای قزوین! خیلی بدبخت بودما...خیلی!
-خب که چی الان؟ منظور؟
-منظورم اینه که این همه بدبختی باعث شد کارای اقتصادی و درآمد زایی رو خوب یاد بگیرم. میدونی که میتونی با این همه اشیاء قیمتی پسرت کلی درآمد کسب کنی و پسرتو به ثروتمند ترین جادوگر قرن تبدیل کنی؟
مروپ کمی فکر کرد.
-همینم مونده به حرف های یه الف کله زخمی گوش بدم! برگرد تو جعبه ت و به کارای زشتت فکر کن!
-ببینم مگه پسرت رویای هورکراکس های بیشتر نداره؟ میتونی با سرمایه گذاری این هورکراکس ها به ماه نکشیده هورکراکس هاشو دو برابر کنی! تازه بعدش هم میتونید کارخونه هورکراکس سازی احداث کنید.
البته که این حرف ها از هری پاتر یعنی دشمن شمار یک لرد سیاه بعید و کاملا مشکوک بود اما مروپ به قدری به لرد اهمیت می داد که فکر خوشحالی لرد از احداث کارخانه، وسوسه اش می کرد.
-حالا باید چیکار کنیم؟
به اتفاق هم به سمت غرفه ای رفتند.
-با بازیافت هم به طبیعت کمک کنید و هم درآمد زایی!
آن مادر امین با کنجکاوی به سمت غرفه بازیافت شهرداری لندن رفت.
-بازیافتی دارین خانم؟
-اممم...گفتید در آمد زایی هم میشه کرد؟
-البته...ببینید به ازای هر گرم کاغذ یه بسته صابون بهتون میدیم! این یک بسته صابون یعنی یک ماه صرفه جویی در خرید صابون و صرفه جویی در هزینه های زندگی و در نهایت...در آمد زایی! دیگه چی بهتر از این می خواین؟
-چه عالی! پس من این دفترچه خاطرات رو بهتون می سپرم. لطفا مراقبش باشید و خاطرات داخلشو نخونید.
-خیالتون جمع! بفرمایید اینم بسته صابونتون!
-وقتی عزیز مامان این بسته صابون رو ببینه چقدر خوشحال بشه!
-پسرت خیلی خوشحال میشه مادر ولدمورت...خیلی!
مروپ که فکر اقتصادی خودش را ستایش می کرد، بسته صابون را از متصدی غرفه گرفت و بدون آنکه دوباره به پشت سرش و متصدی که دفترچه را گشوده بود و هر هر می خندید نگاه کند از غرفه دور شد.
-ببین مروپ...این ماره کلی فواید داره. میدونی به عنوان شال گردن میتونه چقدر گرم و مناسب باشه؟ ولی توی این جعبه بیخودی افتاده و هرروز مستهلک میشه و آخرم انقدر پیتزا میخوره که از اضافه وزن میترکه! آخ آخ زخمم هم حتی بخاطر این عاقبت ناخجسته نوه ت به درد اومد.
نجینی هم به عنوان شال گردن به فروش رسید. حتی خریدار قبل از خفه شدنش هم اعتراف کرد که به عمرش چنین شال گردن گرم و نرمی ندیده بود.
-خب...مروپ وقتشه خیلی بیشتر از فکر اقتصادیت استفاده کنی و بیشتر درآمدزایی کنی برای پسر دسته گلت. برو سراغ خرید و فروش!
در نتیجه قاب آویز اسلیترین برای خرید صد هکتار باغ هلو به فروش رسید.
-به به عجب هلو هایی...وقتی عزیز مامان این باغو و با این همه هلو ببینه چه ذوقی کنه!
و جام هافلپاف هم برای خرید ویلایی در لیتل هنگلتون به فروش رسید!
-خب...کارای اقتصادی دیگه ای هم هست که در جهت مراقبت و افزایش جان پیچ های فرزندت میتونی انجام بدی.
در نتیجه با حلقه ماروولو گانت در بانک گرینگوتز حسابی باز شد و با نیم تاج ریونکلاو هم در بورس سرمایه گذاری گردید.
-با خودت چیکار کنیم حالا، پسر برگزیده؟!
-با من چیکار کنی؟ آخ آخ زخمم...چیزه میگم منو ول کن برم به ادامه دستفروشی توی چهارراهم ادامه بدم تا شاید طی صد سال آینده ps4 دادلی رو بتونم بخرم و عمو ورنون بذاره برگردم خونه!
-نه دیگه...نمیشه. باید برای تو هم یه فکر اقتصادی کنم!
لحظاتی بعد مروپ راهی بازار برده فروشان مصر باستان شد. هری پاتر را از آنجایی که جای زیادی در پک هورکراکس ها اشغال کرده بود و از آن مهم تر در آن پک بیکار و علاف نشسته بود و مصرف اقتصادی نداشت، به عنوان برده فروخت. البته که پسر برگزیده بسیار خوش شانس بود. همان لحظه عزیز مصر به بازار آمد و او را با خود به قصرش برد تا در آینده ای نه چندان دور زلیخا عاشقش شود و به اتفاق هم مثلث عشقی پوتیفار، زلیخا، کله زخمی تشکیل دهند!
* * *-مادر؟ اخیرا زیاد اخبار نگاه نمی کنید؟ تا جایی که به خاطر داریم همیشه تلویزیون در حال پخش برنامه بفرمایید شام جادوگر تی وی بود و شما نیز طبق معمول به همه شرکت کننده ها نمره زیر یک می دادین و فحش نثار عدم کفایت کدبانوگریشان می کردید!
-نه عزیز مامان...زیاد نگاه نکردم که!
-بله زیاد نگاه نکردید...البته بجز اخبار ساعت ۹ صبح، ۲ بعد از ظهر، ۷ شب، ۲۰:۳۰، ۹ شب ، ۱۲ بامداد و بقیه ساعت های روز هم که به شبکه خبر زل زدید.
ناگهان گوینده اخبار، مضطرب به خبری که همان لحظه به دستش رسید نگاه کرد.
-به خبری که هم اکنون به دستمون رسیده توجه فرمایید. لحظاتی قبل شاخص بورس در اثر خطای انسانی سقوط کرد و خرد و خاکشیر شد! این سقوط در تاریخ بشر بی سابقه...
-بدبخت شدیم عزیز مامان!
-چرا؟!
-ولی مهم اینه هنوز یه حساب توی بانک...
-هم اکنون خبر دیگه ای هم به دستمون رسید که به اونم توجه فرمایید. متاسفانه پیرو سقوط شاخص بورس، ملت خشمگین به بانک گرینگوتز حمله کردند و آن را آتش زدند. حالا که جن های این بانک جادویی مشهور از شغل خود بیکار شده اند، قصد دارند پس از خاموش شدن آتش سوزی بانک، آن مکان را شخم زده در زمینش گندم کشت کنند!
مروپ سرش را داخل پک جان پیچ های لرد فرو برد تا ببینید هنوز چیزی از آنها باقی مانده یا نه ولی با گرد و غبار و تار عنکبوتی مواجه شد.
-اممم...عزیز مامان یه سری حقایق هست که میخوام باهات درمیون بذارم. فقط قبلش بیا یه لیوان آب پرتقال بخور تا آرامش داشته باشی.
-نه مادر...میل نداریم! شما حقایق را بفرمایید.
-خب...آم...میگم که یادته وقتی نوجوون بودی بهت گفتم شاباش ها و عیدی هاتو جمع میکنم و برات جارو میخرم؟ راستش همشونو پیچوندم و باهاشون میوه برای عید خریدم.
- سر ما را شیره مالیدید؟
-نه راستش...بیشتر میوه مالیدم.
ولی خب اینا فقط یه بخش کوچیکی از حقایق بود. من تلاش های خیلی زیادی در جهت مراقبت از هورکراکس هات انجام دادم عزیز مامان!
-منظورتون از "انجام دادم" چیه مادر؟
-خب راستش کله زخمی رو که در راه فروش هورکراکس هات کمک فکری فراوانی بهم کرد رو به عنوان برده فروختم. نجینی رو هم فرستادم شال گردن بشه. ولی عزیز مامان اصلا نگران نباشی ها...شال گردن گرم و نرمی شد!
لرد نگران نبود. فقط کمی تیک عصبی گرفته بود و پلک یک چشمش مدام باز و بسته میشد.
-و...
-و؟! یک دانه دخترمان را دادید رفت و کله زخمی را هم که فراری دادید..."و" هم دارد هنوز؟
-راستش دفترچه خاطراتتم دادم که بازیافت بشه! این عمل کاملا به نفع محیط زیسته. تازه کلی هم صابون گرفتم. نگران حریم خصوصیت هم نباشی ها...به متصدی غرفه بازیافت گفتم که خاطراتتو نخونه!
مروپ یک بسته صابون را در دستان لرد گذاشت.
-یه دوتا هورکراکستم فروختم باهاش زمین و ویلا خریدم، ولی خب ظاهرا سیل مامان هلو خیلی دوست داشت و اومد زمین و کل درخت های هلوشو با خودش برد! زلزله مامان هم برای اینکه از رقیبش عقب نیفته به صورت هزار ریشتری در نقطه ای که ویلا قرار داشت اومد و ویلا پودر شد! البته اینا هورکراکس های مهمت نبودن ها...یه قاب آویز بود و یه جام هافلپاف که اونم فدای سرت!
تیک عصبی لرد هر لحظه شدید تر میشد.
-راستشو بخوای نیم تاج رو هم توی بورس سرمایه گذاری کردم و با حلقه پدر بزرگت هم یه حساب تو گرینگوتز باز کردم که جفتشون هم ورشکسته شدن.
-چرا مادر؟ آخر چرا بجای مراقبت، کمر به نابودی ما بستید؟
-نه عزیز مامان! ببین مهم فراینده نه نتیجه کار! مهم اینه من تلاش های فراوانی در جهت حفظ و حراست از هورکراکس هات انجام دادم. حالا شاید نتیجه خوب نبود ولی بازم مهم تلاش و پشتکارمه!
-
-چیزه...میگما...پسرم دقت کردی این دنیا دیگه زیاد قشنگ نیست؟ فانی و بی فایدست. من فقط از بند های بی فایده دنیوی خلاصت کردم عزیز مامان! به مادرت افتخار نمی کنی؟
لرد آنقدر به مادرش افتخار کرد که بنیان خانواده شان از هم پاشید و از آنجایی که ادامه این افتخار قابل پخش نبود، تنها صفحه ای سفید باقی ماند و پایانی به سبک اصغر فرهادی!