اول از همه سلام به همگی! امیدوارم که حال خودتون و دلتون عالی باشه.
دوم
از همه میدونم دقیقا یه ماه از تولد اصلی جادوگران و دو هفته از تولد مجازیش گذشته و دیگه گزارش من حکم نوشدارو بعد از مرگ سهرابو داره و به درد کسی نمی خوره، با این حال چون یه بنده مرلینی خیلی اصرار داشت "برو گزارش بده" منم اومدم گزارش بدم.
همانا برشما نه واجبه، و نه ضروری که این گزارشو بخونین. پس با خیال راحت صفحه رو ببندید و جاش برین یکی دو تا سوژهی مفید تر بخونین و رولکی بزنین. باشد که هممون رستگار شویم.تولد طبق برنامه راس ساعت6 پنجشنبه 28دی ماه برگزار شد. اول جشن کلا 9 نفر بودیم ولی رفته رفته عده ای بهمون اضافه شدن و فکر کنم سر آخر12-13 نفر شدیم.
میتینگ با حضور سوجی شروع شد. و دستش درد نکنه که بازم تو اون شرایط سخت (درست متوجه نشدم ولی انگاری سرِ کار داخل بیمارستان بود) قبول زحمت کرد. دست تیم مدیریت (علی الخصوص لینی) هم درد نکنه که نذاشتن برنامه کنسل بشه.
بعد سوجی، پروفسور مک گونگال که یکی از اعضای قدیمی مون هستن خودشونو معرفی کردن و بعدش یوآن و ایزابل و ریموس و گادفری.
بعد از اینکه بزرگان با هم آشنا شدن، از مایی که میکروفونمون رو باز نمی کردیم هم خواستن میکو باز کنیم.
ما ها (شامل اسکورپیوس، لینی، آلنیس و خودم) شرایط مناسبی برای باز کردن میک نداشتیم.
حالا هی از اونا اصرار از ما انکار. برای همین یوآن و سوجی و مینروا و ریموس خودشون چهار نفری برنامه رو دست گرفتن و درمورد اعضای قدیمی، رول های صوتی و رول نویسی با وسواس اینا صحبت شد.
و سوجی راز حقه ای رو که رو یکی از پستاش پیدا کرده بود، برای ما برملا کرد.
یکم که گذشت من حس کردم اگه یه ذره دیگه پای مانیتور بمونم قلبم از دهنم می پره بیرون. زیرا که من در حالت عادی هم انرژی و آدرنالینم بالاست چه برسه به اینکه در جمعی از جادوگران قرار بگیرم. در نتیجه با خودم اندیشیدم که ممکنه دیگه هیچ وقت چنین فرصتی پیش نیاد و نتونم بازم با بچه های جادو باشم. برای همین تموم خطرات رو به جان خریدم (نخند آقا! شما که نمیدونی ما برای یه ذره فعالیت با چه معضلاتی رو به رو می شیم!) و با اینکه شرایطم خیلی خیلی نامناسب بود، میکروفونم رو باز کردم.
منم به معرفی خودم پرداختم و اظهار شادمانی کردم که در جمع جادوگران عزیزم حضور دارم. و مردم رو متوجه این کردم که این بچه بسیار بی جنبه ست و بهش رو ندین وگرنه میاد آویزون رداتون میشه و مختون رو می خوره!
مدتی بعد ریموس وبکم باز کرد و یخ ها آب شد. و به دنبالش سوجی، آلنیس، ایزابل و یوآن (بطور موقت چون شرایطش مناسب نبود) هم وبکماشونو باز کردن. اینجا پروفسور مینروا از ما خداحافظی کردن و کمی بعدتر جاشون اسکارلت و تری به جمعمون اضافه شدن.
و اسکورپیوس هم فکر کنم مدتی بود که رفته بود.
به پیشنهاد ریموس جرئت حقیقتی به سبک معجون راستی بازی کردیم که زیاد طول نکشید و بخاطر رفتن سوجی برگشتیم سر بحث معرفی دوباره. با این تفاوت که این بار مردم از افتخاراتشون هم گفتن و ریموس قفسه های کتاباشو هم بهمون نشون داد که اصلا و به هیچ عنوان حسودیمون نشد!(
)
در اینجا شارژ گوشی سوجی به اتمام رسید و مجبور شد ترکمون کنه. ادامه ی برنامه رو یوآن و ریموس در دست گرفتن و چون دیدن داره خیلی بهمون خوش می گذره گفتن بیاین ببینیم بازم می تونیم هفتهی بعد دور هم جمع شیم. (که هنوز نشدیم) و هممون تقریبا موافق بودیم هر دو هفته یکبار یا هر ماه بیایم به این مکان زیبا و با هم صحبت بنماییم. (درس و مدرسه و کار و زندگیم نداشتیم گویا) که لینی پیشنهاد داد این موضوع رو تو تاپیک کنفرانس های شبانه سایت (؟ دقیق اسمشو یادم نیست) مطرح کنیم. و ساعتشو به نظر سنجی بذاریم. که مرلینو شکر هیچکدوممون هنوز اقدامی نکردیم واسه این موضوع.
دوستان فکر کردن شاید بتونیم رول های صوتی اشتراکی هم درست کنیم و یکم راجع به اون بحث شد. این وسط مسطا هم دوریا بهمون اضافه شد و برای یه لحظه تونست میکروفونش رو باز کنه. ولی صداش خیلی ضعیف بود. لونا لاوگود جدید هم بعد دوریا بهمون اضافه شد و فرصت نشد میکروفون باز کنه. زیرا که ما بعد رفتن لینی و یوآن و اسکارلت، سخت مشغول بررسی عملکرد تاپیک ها(!) و نحوهی نظارت بر محفل و فعالیت تازه واردا بودیم. (عینهو این آدم بزرگای مسئول دقیقا!) و اگه یکم دیگه می گذشت با شعار هایی همچون:
جادوگران در صحنه ایم! به
خیابونا تاپیکا می ریختیم.
خلاصه انقدر حرف زدیم و انقدر بهمون خوش گذشت که شورش در اومد و تصمیم بر این شد از این دنیای جادویی دل بکنیم و بریم سراغ کار و زندگیمون تا کور نشدیم.
و این گونه بود که قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.
پ.ن: ببخشید که انقدر ارسال گزارشم طول کشید. همونطور که بالاتر گفتم من خیلی جوگیرم و جو جادوگران انقدر عالی بود که نمی تونستم اتفاقاتی که افتاده رو در قالب کلمات توضیح بدم و اگرم میدادم یه گزارش دقیق و پر جزئیات و تا حدی سرسام آور می شد. برای همین موندم کمی آروم شم و سرم خلوت تر بشه تا بتونم رویداد ها رو مرتب تر بنویسم.(آیا می دانستید انرژی ای که جادوگران به من داد، باعث شد بیشتر از48ساعت بدون احساس ذره ای خستگی و نیاز به خواب، مانند فنر بالا و پایین بپرم و به کارهای زندگیم بپردازم؟
)
پ.ن2: قصد نداشتم این عکسو به اشتراک بذارم ولی خب گذاشتم:) اون ریسه های زرد و قرمز دور مانیتورم نماد گریفیندوره. برندش هم hp عه تا مثلا بگوییم پاترهد و جادوگر ایناییم. دنبال دلیل منطقی ای که اینجا موندم، می گردم... حتی اگه جواب درست و حسابی هم براش
پیدا نکنم... از ته قلبم آرزو می کنم بتونم هنوزم اینجا بمونم... چون دلیلی برای زنده موندن به من دادی... من الان زندگی می کنم چون تو (جادوگران) اینجایی. تو برای من مدرکی از اینکه کی هستم پیدا کردی.
من بالاخره تونستم وجودمو (شناسه مو) ملاقات کنم و گنج ها و تجربه های بیشتری به دست بیارم...
میدونم تو این راه (نوشتن) پشیمونی و اشتباهات زیادی خواهم داشت اما حتی اگه متوقف بشم، جهان به چرخشش ادامه خواهد داد.
رو به آسمون سرمو بالا بردم و آرزو کردم... من توسط کلماتی که بهم اعطا شد نجات یافتم...
من می خوام اینجا بمونم...
و دعا می کنم همه کنارهم بتونیم ادامه بدیم.
*قطعه هایی از آهنگshirushi اثر luck life