ناگهان صدای خش خشی شنیده شد و پس از آن ......
دیوارها از 4 طرف به حرکت در آمده بودند و حلقه ی دانش آموزان را لحظه به لحظه تنگ تر می کردن .
هیچ جادویی بر روی آن ها تاثیری نداشت و این ترس بود که هر ثانیه با قدرت بیشتری به درون وجود اعضا نفوذ می کرد .
دنيل:اي بابا دارم له ميشما!!!!!!.....آييييي.........
اوتو:بابا يك كاري بكن ديگه آنيتا تا 1 دقيقه ديگه كباب كوبيده ميشيما
.
آنيتا در حالي كه خيس عرق يود گفت:
به خدا نميدونم!!!!!!!!
يكي:پس همين جا ميميريم ديگه بروبچ يك فاتحه براي خودتون بخونيد
.
دنيل:اي بابا اين چرت و پرها چي دارين ميگين!!!!!!!!!!!
اون به سمت در رفت و شروع كرد به ور رفتن با در ولي...................
نه!!!!!!!!!!!!!!!!
ديوارها همين طوري داشتن نزديك تر ميشدن ولي بچه ها هيچ كاري نميتونستن بكنن.......
دنيل در حالي كه خسته شده بود برگشت و به چهره ي آنيتا نگاه كرد و گفت:
بابا يك كاري بكن!!!!!!!!!!!
آنيتا به ديوارها نگاه كرد و سرشو پايين گرفت
همه:
ناگهان صدايي آمد
صدا:خب بچه هاي من شما چرا كاري نميكنيد؟؟؟؟؟؟
آنيتا:خب چي كار كنيم؟؟؟؟؟
صدا:مگه استرجس با شما نيست؟؟؟
استرجس در حالي كه داشت به ديوارها نگاه ميكرد از تعجب خشكش زد و گفت:
به من چه؟؟؟!!!!!!!!من چي كاره بيدم؟؟؟؟
صدا:ها ها ها ها ........ بابا جان مگه تو با كمك آنيتا يك در خروج اضافي براي اين اتق درست نكردين
آنيتا و استرجس:آره
!!!!!!!! بچه ها به سمت اون ور اتاق.......
همه به شمت ديگر اتاق حركت كردن يك دريچه اونجا بود همه به سمت در خروج هجوم آوردن و از آن خارج شدن...................
در آن ور اتاق شخصي منتظر آنها بود...........
-------------------------
او كه بود؟؟؟
از آنها چه چيزي ميخواست ؟؟؟؟
ايا او صاحب همان صدا بود؟؟؟؟؟