هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲:۳۵ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵
#53

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
عمليات ضربتي فعال سازي ارتش وزارت سحر و جادو!!

خب خب خب!خيلي وقته كه موضوع قبلي ارتش كه گذاشته بودم درست و حسابي پا نگرفت و از دور خارج و بعد به شكلي به غير فعالي اين تاپيك رفت.
در هفته پيش و قبل از آن در مورد چگونگي موضوع جديد با توماس عزيز صحبت شده بود و قرار بود كه پنجشنبه موضوع جديد به اينجا داده بشه.ولي انگار توماس عزيز دچار كمي كوتاهي وقت شده و اون موضوع رو نتونست در موقع خودش بزنه!
پس من فعلا موضوع جديدي را براي فعال شدن و قدرت گرفتن ارتش قرار ميدم تا در مورد موضوعي كه بيشتر بر رويش كار شده است،يك بار ديگه كار كنيم كه فعاليت تاپيك بار ديگه نخوابه!
در ضمن موضوع قديمي در جريان ارتش كه جهانهاي موازي بوده رو مطمئن باشيد كه فراموش نشده و با كمي بررسي شايد به موضوع اصلي اين تاپيك برگشت.اما الان محوري كردن ارتش بر اون اساس پيشنهاد نميشه و متاسفانه جواب نيز نداده است.پس موضوع جديد و ساده تري براي فعال شدن قرار ميديم تا بعدا به آن برسيم.
موضوع جديد تعريف خاطرات سربازي خودتون هستش كه هر لحظه ميتونه اتفاقات جالبي درش افتاده باشه.نوشته ها هم طنز و هم جدي ميتونه باشه و هيچ محدوديتي از اين نظر وجود نداره.پس ايده هاي خودتون را به صورت خاطره در بياريد و بنويسيد.ديگران نيز ميتونند خاطره هر كسي كه خواستار هستند ادامه دهند به شرطي كه فوق العاده ارزشي نشه و فرد زننده اوليه خاطره با اون نوشته مشكلي نداشته باشه.
از هلگا و همچنين اليور وود كه به اين ارتش در مدت خاموشي دوباره اش توجه نشان دادند متشكرم.
من يه نمونه از شكل خاطره نويسي رو ميزنم تا رستگار شويم!
---------------------------------------------------------------------------------------------------
دوشنبه،ده ارديبهشت هزار و سيصد و چندي!
امروز،روزي آفتابي است.باد خنكي از سمت شرق به مقر نيروي هوايي هيپوگريف،واقع شده در صحراهاي بي آب و علف,ميوزد.به نظر ميرسد تپه هاي شن كمي به مقر نزديك تر شده اند،انگار كه ميخواستند به تدريج اينجا را در خود فرو ببرند و عده اي از سربازان با انجام انفجارهايي با نور خيره كننده كه در روز قابل مشاهده است،بار ديگر آنها را به عقب ميرانند.انگار امروز نيز يكي از آن روزها است.چند تن از دوستانم را ميبينم كه به آرامي به آن تپه ها نزديك ميشوند.
تا زمان نهار به جز چند تمرين نظامي براي آماده نگه داشتن بدن كار ديگري انجام نداديم.يادم مي آيد اولين باري كه به اين مقر آمدم،از شدت اين تمرينات به سرعت خسته ميشدم ولي الان مانند اين هستش كه به من بگويند كه چطوري پلك بزنم!در زمان نهار بار ديگر دوستانم را كه به ماموريت رفته بودند باز يافتم.هردفعه كه از ماموريت مي آيند داستانهايي باور نكردني و در بعضي مواقع خنده دار را تعريف ميكنند،مثل ديدن ماري به طول بزرگترين هواپيماي ارتش كه در زير شن ها زندگي ميكرد!اگر زماني وقت كردم آن داستان را مينويسم.واقعا داستان جالبي بود!
ولي امروز با داستاني متفاوت و جالب تري آمده بودند.ايندفعه از جان دار بودن آن تپه هاي شن ميگفتند.ميگفتند يكي از آن تپه ها ناگهان و قبل از آنكه تلاشي براي عقب راندن آن بكنيم تا ارتفاعي بالا رفت كه خورشيد را نميتوانستيم ببنيم و اگر هوشياري آرشام در آن زمان نبود و همان لحظه انفجار را انجام نميداد،همه آنها در شنها مدفون شده بودند.
به نظر من جاندار بودن تپه هاي شن اگر واقعيت داشته باشد،واقعا ترسناك است!فكر كن كه در حالي كه خواب هستي شنها به طور مرموز و بدون هيچ صدايي وارد مقر و بعد باعث مرگت شوند!به هر حال شن ها ديگر همدمي براي هريك از ما كه بيش از شش ماه در اينجا بوده هستند.
فقط اميدوارم از تصور آمدن شنها به مقر بي خوابي به سرم نزند!!
---------------------------------------------------------------------------------------------------
خب اينم اولين خاطره از خودم كه نشون بدم كه چقدر ميشه جاي ابتكار در اين موضوع ميتوان داشت(اميدوارم كه نشان داده باشم!)
بعد اميدوارم به عنوان اولين خاطره خوب شده باشد و بپذيريد.


پس تمام اعضاي ارتش وزارت سحر و جادو قادر خواهند بود كه اين موضوع را ادامه دهند.
كساني كه عضو ارتش نيستند و ميخواهند عضوي از آن باشند،فقط با يه نمايشنامه در ارتباط با موضوع در جريان در اين تاپيك بزنيد تا به عنوان اعلام آمادگي شما به حساب بيايد و بعد شما عضوي از ارتش وزارت سحر و جادو خواهيد بود.
ولي اين نكته رو توجه كنيد كه بر طبق سياست وزير مردمي ما،دراكو مالفوي عزيز،كساني كه به عضويت مرگخواران در آمدند توانايي بودن در ارتش وزارت سحر و جادو را ندارند،مگر از مرگخواري به ارتشي بودن تغيير هويت دهند كه با كمال ميل قبول خواهد شد.
نكته ديگر اينكه در جنگهاي در گرفته بين لرد سياه و محفل،وزارت سحر و جادو به وسيله ارتش به حمايت از محفل ميرود!پس در جنگهاي ايندو نيز به عنوان قدرت دادن به ارتش با عنوان ارتشي بودن شركت كنيد.

مرسي از توجه شما
فرمانده ارتش وزارت سحر و جادو
آرتيكوس دامبلدور


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#52

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
آرتيكوس روي صندلي ميز كارش نشسته بود و سرش رو بين دو تا دستاش گرفته بود و شديدا عصباني و ناراحت بود!چندين تا اخطار از طرف وزير اون هم توي يك هفته و خرده اي واقعا شاهكار بود!اخه تقصير اون چي بود؟هيچكدوم از اعضاي ارتش حتي بعد از دريافت اخطار هم يه سر به دفتر نزده بودن و اين واقعا قباحت(درست نوشتم؟)داشت!احتمالا فردا پس فردا اخراجش ميكردن..دراكو هم براي خودش ظرفيتي داشت ديگه...اين توماس هم كه معلوم نبود كجاست..عجب بدبخ...
تق تق تق...
آرتيكوس با صداي در از جاش پريد..حتما جناب وزير بود كه اومده بود تا اخزاجش كنه..حالا بايد چيكار ميكرد؟..پاشد كرواتش رو مرتب كرد و با چند تا سرفه كوچيك صداش هم صاف كرد و به طرف در رفت و به محض اينكه در رو باز كرد هلگا،سارا،مريدانوس و استرجس داخل شدن!نيش هرچهارتاييشون تا بناگوششون باز بود!ولي تا قيافه اخمو،ناراحت و عصباني آرتيكوس رو ديدن خود به خود لبخندشون محو شد و جدي واستادن!..آرتيكوس بدون اينكه سلام كنه با داد گفت:
آرتيكوس:معلوم هست شماها كجايين؟هيچ ميدونين چند تا ماموريت رو از دست داديم و چند تا اخطار برامون رسيده؟تك تكمون در معرض اخراجيم اون وقت شماها معلوم نيست كجا غيبتون زده.داشتم ديوونه ميشدم..عجب بي ملاحظه هايي هستين شما..اي بابا...و در رو محكم كوبيد و رفت پشت ميزش نشست.استرجس هم رفت كنارش و گفت:
استرجس:اي بابا ببخشيد..اداره پست هاگزميد جغدهاش همه با هم آنفولانزاي مرغي گرفته بودن براي همين جغد نداشته كه نامه ها رو براي ما بفرسته،ما هم كه علم و غيب نداشتيم پاشيم بيايم اينجا كه به محض اينكه جغد رسيد ما هم دو سوت حاظر شديم اومديم اينجا حالا هم كه با اين استقبال دلنواز واقعا ممنونت شديم...
و اخم كرد و رفت روي مبل كنار هلگا و سارا و مري نشست و پاش هم انداخت روي اون يكي پاش و شروع كرد به تكون دادنش!..
آرتيكوس سرش رو كه به دستش تكيه داده بود بلند كرد و اين دفعه در كمال ملايمت و با لبخند گفت:
آرتيكوس:خب حالا ببخشيد من هم اعصابم خورد بود نبايد اون طوري حرف ميزدم ولي خب آخه به منم حق بدين ديگه ولي ديگه به اندازه كافي استراحت كردين..همين دو دقيقه پيش يه موشك اومد كه سازنده ماموريت اولتون بعد از اين چند هفتست...


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
#51

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
من اگه بخوام عضو ارتش وزارت سحر و جادو بشم باید چی کار کنم .

دراکو : باید یه رول بزنی عزيز و رسما اعلام امادگی کنی ...

اخطار به ارتیکوس و توماس جانسون : این ارتش رو فعال کنید وگرنه نیروی جدید گرفته خواهد شد .
دولت ما کمکاری را نمیپذیرد




Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۴:۰۲ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵
#50

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
تغییر آرم وزارت سحر و جادو به دستور وزیر!!!
طبق گفته وزیر سحر و جادو،دراکوی مردمی!دستور داده شده است که آرم محفل تغییر کند.
این آرم جدید را استرجس پادمور عزیز زحمتش پیدا کردنش رو کشیدند که از همینجا ازشون کمال تشکر را دارم!خیلی خیلی متشکر که این آرم را برای ارتش وزارت سحر و جادو پیدا کردید!
طبق هماهنگی هایی که انجام شده،ارتش به جنگ لرد سیاه میرود پس این آرم باعث هماهنگ تر شدن ارتش از چهار واحدی که قبلا ذکر شده است میباشد،به صورتی که واحد ها و نیروهای ذکر شده از الان به دستور وزیر وجود ندارند و همه در یه ارتش واحد خواهند بود.

آرم تهیه شده توسط استرجس پادمور عزیز و تایید شده توسط وزیر
تصویر کوچک شده










خب اینم لیست جدید اعضای ارتش وزارت سحر و جادو:

1. آرشام
2. استرجس پادمور(نمایشنامه شما پذیرفته شد)
3. سارا اوانز
4. مریدانوس
5. ریگولوس بلک (نمایشنامه شما پذیرفته شد)
6. هلگا هافلپاف
7. جرج ویزلی
8.گتافیکس (در لیست قبلی به عنوان گویل پذیرفته شده بودید ولی به خاطر تغییر اسم از لیست برداشته شده بودید ولی الان به گفته وزیر شما عضو ارتش هستید)

مونتاگ و لرد بلرویچ عزیز نیز به دلیل پیوستن به ارتش لرد سیاه بر طبق دستور وزیر از ارتش اخراج شد!
دوستانی که اسمشون را در بالا آوردم لطفا آرمی که در بالا قرار داده ام را در امضایتان قرار دهید.
از دوستان هم به خاطر تغییر زیاد آرم ارتش وزارت سحر و جادو معذرت میخواهم.

مرسی
آرتیکوس دامبلدور


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۲۰:۳۷:۵۶

آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۵
#49

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
مجبور شد بره آخره صف وایسته تا نوبتش برسه .
صداي سوت ممتدي از پشت سرش به گوش رسيد...اون با تعجب برگشت و به پشت سرش نيم نگاهي انداخت با وحشت خودشو از توي صف به بيرون پرتاب كرد!!!
اون از روي زمين بلند شد و به اون جسم كه بيشتر شبيه قطار ماگلي بود نگاهي انداخت...استرجس پادمور سوار اون وسيله ي عجيب و غريب شده بود و با سرعت به سمت اول صف ميرفت......
ريگولوس با خودش گفت:
عجبا من برم دنبالش حالا كه صف اين طوريه....
تمام صف از هم متلاشي شده بود......
همه به يك گوشه و كناري افتاده بودن....
ريگولوس با تمام سرعت دنبال استرجس رفت و اونو در اول صف گرفت....
استرجس از اون وسيله ي عجيب پيدا شد و با ديدن ريگولوس سرشو تكون داد و گفت:
سلام چطوري؟؟
ريگولوس سريع جواب داد:
من خوبم تو چطوري؟؟
استرجس به قيافه ي عرق كرده ي اون نگاهي انداخت و گفت:
مثل اينكه زياد دوييدي؟؟؟
ريگولوس سري تكون داد و گفت:
بيا بريم ثبت نام كنيم تا دير نشده!!!
استرجس مداركشو ظاهر كرد و گفت:
بيا بريم!!!
اونا وارد اتاق شدن و به هر صورتي بود ثبت نامشون رو انجام دادن ....
اونها با تموم خوشحالي از اتاق بيرون اومدن ولي....
ملت بيرون در منتظر اونها بودن....يكي با چماقيوس...يك با چوب دستي....يكي با ماااااااااا....يكي با گرگينه....
استرجس آب دهانشو قورت داد و گفت:
ببخشيد ما شمارو ميشناسيم؟؟
ملت واينسادن و يك ضرب حمله كردن....
در اين بين فقط صداي آخ اوخ داد و بيداد استرجس و ريگولوس به گوش ميرسيد
بعد از 5 دقيقه جمعيت پراكنده شد و اونها نمايان شدن!!!
هر دو تا :
اونها از جاشون بلند شدن و به سمت خانه روانه شدن...
استرجس در اين بين گفت:
اين همه كتك خورديم خدا كنه توي ارتش قبولمون كنن!!!

--------------------------------------------------------------------------------
براي عضويت اميدوارم كافي باشه


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۰:۴۷ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
#48

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
درخواست برای عضویت
ریگولوس طبق معمول همیشه برای خودش خیابان ها را متر میکرد . گاهی به ویترین مغازه های رنگارنگ نظری میافکند و با خود فکر میکرد :
- یعنی میشه منم پول گیرم بیاد بیام یک دونه از این دانه های برتی بات را بخرم هییییییییی خدا میشه ؟
ویترین مغازه شوخی های ویزلی همیشه نقطه اتمام گردش روزانه ریگولوس بود . اون همیشه پنج ،شش دقیقه به ویترین نگاه میکرد تا بفهمد با روز قبل تفاوتی دارد یا نه .
اینبار نیاز به پنج ، شش دقیقه نبود بیشتر ویترین توسط یک اعلامیه پوشانده شده بود . ریگولوس عینک ته استکانیش را از جیب ردایش بیرون کشید و اشتیاق شروع به خواندن اعلامیه کرد .
اعلامیه دعوت به همکاری با ارتش وزارتخانه و فراخوان برای علاقه مندان بود . آخرشم یک بیانیه از طرف وزیر زیرش وصل شده بود که میگفت :
- با توجه به اینکه جنگ آغاز شده ...( یک سری حرف های گنده سلنبه ) ... به ما به پیوندید .
توی حاشیه اعلامیه با خط مورچه ای نوشته شده بود :
- اونهایی که درخواست مالی داشته باشند ، جزو حقوق بگیران وزارتخونه قرار میگیرن .
ریگولوس با دیدن این جمله نیشش به صورت عصبی باز شد . بالاخره یک جایی پیدا کرده بود که میتونست یک حقوقی بگیره .نیازی دیگه به خوندن باقی اعلامیه نبود . مگه از یک سرباز چه انتظاراتی داشتن .
ریگولوس یک نفس عمیق کشید و برای چند ثانیه نفسش را حبس کرد وسپس فریاد کشید:
- ارتش وزارت وایسا که من اومدم .
ریگولوس در آسمان ا سیر میکرد و چند ثانیه طول کشید تا دوباره به کوچه شلوغ دیاگون باز گردد . اولین چیزی که تو ذوق میزد نگاه چپ چپ مردم و پچ پچ هایی بود که با هم میکردند .یک بچه کوچولو پشت ردای مادرش قایم شده بود و با انگشت به ریگولوس اشاره میکرد و از مادرش پرسید :
- مامانی این آقا هه خوله ؟
مادرش در جواب فرزنش یک هیسی گفت و دست بچه را گرفت ودر میان جمعیت گم شد .
با این حرکت زندگی دوباره در کوچه به جریان افتاد . همه جا را صدای حرف زدن و برخورد کفشها بر سنگ فرش خیابان پر کرد . تنها چند نفر با افسوس سرشان را برای ریگولوس تکان دادند .
ریگولوس سریع خود را به دفتر ثبت نام ارتش رساند و با صف طول و درازی مواجه شد . چند دفع سعی کرد خارج از صف وارد شود اما با صدای "هووو" و " آقا اینجا صفه " و ... مجبور شد بره آخره صف وایسته تا نوبتش برسه .


من کی هستم


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#47

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
آرتیکوس از دفتر وزیر بیرون می آید......هم چنان خیره خیره به کتاب می نگریست.....بعد از سالها جست و جو دست یابی به آن باور کردنی نبود......صفحه ی اول را گشود اما چیزی به خاطرش رسید...بهتر دید آن را مخفی کند و در اتاق خودش به بررسی آن بپردازد......از تالار ها گذشت تا به محل مورد نظر رسید.....در را باز کرد و بعد از گذشتن از یک اتاق به طرف صندلیش رفته و روی آن نشست......کتاب را باز کرد....نخستین صفحه:
به نام خدایانی که سرانجام به دست آنان کشته خواهم شد.............
با خواندن این جمله آرتیکوس در تعجب فرو رفت و از اینکه نویسنده با وجود این که به عاقبت کار خود ملتفت بوده است اما باز هم قلم را کنار نگذاشته است در دل به او آفرین گفت......بقیه ی صفحه ها را گذرا نگاهی می انداخت.....دست خط در ابتدا بسیار خوش بود اما هرچه به جلو پیش می رفت متوجه تند نویسی می شد.......سرانجام کتاب را بدون مطالعه بست....به آن نگریست.....می دانست دریایی بی کران در مقابلش قرار دارد و به این نیز وافق بود که هرچه زود تر باید کشتی لنگر انداخته در این دریا را به موج بسپارد و مقابله با خطرات آن را با چشم خود ببیند و ترس را احساس کند......
تصمیم گرفت اعضا را در یک جلسه فوری از ماجرا آگاه کند.....به همین منظور کتاب را در قفسه ایی پشت کتابخانه پنهان کرد و از اتاق خارج شد......به کمک آرشام اعضا در اتاقش گرد آمدند و منتظر شنیدن.....آرتیکوس ماجرا را از آن جایی که خود متوجه وجود این کتاب شده بود شروع کرد و با گفتن اینکه کتاب هم اکنون نزد اوست پایان برد......بعضی تا حدودی در جریانات این موضوع بودند...اما بعضی هنوز سرگردان به یک دیگر می نگریستند......آرتیکوس:
می دونم این اتفاق خیلی سریع داره پیش می ره.....اما ما زود تر باید از جهان موازی و ساختار اون با خبر بشیم....و بعد به سمت اونجا حرکت کنیم.....از همه ی شما می خوام که با کمکتون من رو در اجرای برنامه یاری کنید.......جرج:
_فرمانده مطمئن باشید ما هممون بهتون کمک خواهیم کرد.....
و همه با این حرف موافقت خودشونو اعلام کردند....آرتیکوس:
از همه ممنون......خب حالا اولین کار اینه که ما بفهمیم چطور باید وارد این دنیا بشیم......البته ما به دو گروه احتیاج داریم.....یک گروه برای جست و جو.....و یک گروه برای آماده سازی وسایل مورد نیاز......
سپس نگاهی به اعضا کرد و گفت:
گویل،مریدانوس،بلرویچ،آرشام و جرج شما مسئول فراهم کردن وسایل و مونتاگ ، هلگا ،سارا هم برای تحقیق.....من و پروفسور هم اینجا هستیم تا کتاب رو بررسی کنیم......حالا زود تر برید که وقتمون کمه!!!!
........................
________________________________________________

ببخشید که خودمو وارد داستان کردم.....امیدوارم قبول واقع بشم!!!!!!!!!

روز خوش
سارا اوانز



Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#46

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
ارشام:فرمانده ارتیکوس.شخصی از طرف وزیر به دیدن شما امده است.میخواهد خصوصی با شما صحبت کند.
ارتیکوس:خودم نزد او میروم.تو همین جا بمان.
ارتیکوس از اتاق خارج میشود.
ارشام باز هم به عکس روی دیوار خیره میشود.
عکس وزیر و فرمانده ی ارتش....مدت زمانی میگذرد اما ارشام محو ان عکس شده است.و از اطراف کاملا بی خبر است.که ناگهان ارتیکوس با سرعت وارد میشود.
ارتیکوس:سریع خودت را اماده کن تا به عنوان همکار من به نزد وزیر برویم.
ارشام:چشم
----------------------------
ارشام قالیچه ی اختصاصی ارتیکوس را اماده میکند و تمامی بافت های ان را برای اطمینان چک میکند.و سپس به همراه ارتیکوس شروع به پرواز میکنند.ارشام در راه بار ها متوجه برقی در چشمان ارتیکوس شد.برقی که به ظاهر نشانه ی شادی بود.اما وقتی بیشتر توجه کرد غرور را بیشتر از شادی در ان چشمان دید.غروری وصف ناپذیر.اشکار بود که فرمانده قصد بر کاری عظیم دارد.
و بالاخره رسیدند.
به طرف درب دفتر وزیر رفتند .ارتیکوس به داخل رفت و ارشام منتظر ماند تا فرمانده او را صدا کند
--------------------------
ارتیکوس وارد دفتر میشود.دفتری که تمام دیوار های ان را بریده ی روزنامه ها و مجلات و تصویر های مختلف پر کرده است.عکس مرگ خواران قسمت کوچکی از دیوار های این دفتر را به خود اختصاص داده.و بخش اعظمی از دیوار را تصویر ارتشیان و کاراگاهان پوشانده است.گویی وزیر با نگاه کردن به این تصاویر ارامش میگیرد.تنها سقف و پنجره ها توانسته اند خود را از پوشش تصاویر به دور نگه دارند.
ارتیکوس به وزیر که موهای بلندش بر روی گردنش ریخته است نگاه میکند.وزیر در حال بررسی کتابیست که در مقابلش وجود دارد.ارتیکوس که دیگر توان تحمل ندارد به سرعت نزد وزیر میرود
ارتیکوس:جناب وزیر این همان کتاب است؟
وزیر:بله ارتیکوس.همان کتاب است و من از تو میخواهم ان را با دقت مطالعه کنی.ما برای سفر به جهان های موازی نیازمند تجهیزات مناسب و راحت هستیم.امیدوارم که بتوانی تجهیزات مورد نیاز دفاعی را برای ما محیا کنی.
ارتیکوس:لطفا توضیح مختصری در مورد نحوه ی سفر به جهان های موازی به من بدهید
وزیر:تا انجایی که من متوجه شده ام روش های مختلفی برای پیدا کردن دروازه خدایان وجود دارد.یا اگر بهتر بگم دروازه های مختلفی وجود دارد.در کتاب جایی از گوی اتشین سخنی به میان امده است و اما به شکل زیرکانه ای به گرداب و گردباد و غار هایی خاص و نور هایی متفات اشاره شده است.وظیفه ی تو علاوه بر فراهم کردن مقدمات سفر تحقیق در مورد روش های مختلف برای پیدا کردن دروازه ی خدایان نیز هست.
و با گفتن این جملات کتاب را به ارتیکوس داد.
وزیر:با تمام توجه از ان مراقبت کن.
ارتیکوس سلام نظامی میدهد و میگوید:بله قربان.
..............................................
----------------------------------------------------------------------------------------
ارتیکوس جان داستان جالبی قرار است اتفاق بیفتد.
من این شکلی نوشتم تا خودت راه رفتن به جهان های موازی را انتخاب کنی.
ایده ی گوی اتشین را از کتاب جان کریستوفر برداشتم.گوییست که با دست زدن به ان به جهان های موازی میرویم.
موضوع گرداب رو هم از داستانی برداشتم که اسمش یادم نیست.در ان داستان برای پیدا کردن راه گنج باید خود را در گرداب پرت میکردند.
گردباد را هم از خودم ساختم.
در کتابی دیگر از جان کریستوفر مرز بین جهان ها موازی گذر از دره ای بود که در دو طرفش اتشفشان قرار داشت.دره ای که خاک ان چرم را میسوزاند.من به جای در غار را انتخاب کردم.هیجان بیشتری داره
و این چهار عنصر اصلی میشود.چهار عنصر اصلی که در تمامی جهانها هستند.
اگر در مورد جهان های موازی مطالعه کرده باشی حتما داستان نور را هم میدانی.


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۶:۳۶ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#45

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
خارج از رول:
خب خب خب!اين ارتش بالاخره بعد از عضوگيري و خوردن و خوابيدن و ديدن بقيه وزارتي ها چيكار ميكنند راه افتاد.
از همين جا از آرشام و جرج عزيز كه علاقه شون رو براي ارتش نشون دادند تشكر ميكنم.
با نمايشنامه زير،راهي رو براي فعاليت كه مشخص كردم براي فعال كردن ارتش هستش تا فعاليتهايي كه براي ارتش ميخواستم رو به كمك شما انجام بديم را به مرور شروع كنيم.
اين نمايشنامه رو لطفا با دقت بخونيد و آن را ادامه دهيد.اگر كسي عضو ارتش نبود و خواست كه ادامه اين پست رو بزنه بلامانع هستش(به حساب بازديد كردن از ارتش ميذاريم)ولي در صورتي كه علاقه به عضو شدن داشتيد،در بالاي ادامه داستان بنويسيد:"براي عضويت".بعد من نمايشنامه رو بررسي و بعد از آن عضوي از ارتش خواهيد بود.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
قلم پر عقابي به سرعت بر روي صفحه كاغذ زردي مانند هزاران صفحه كاغذ قبل از آن كه توسط آن قلم پر شده بود حركت ميكرد.دست آن مرد با آن قلم حركت ميكرد و هر لحظه جمله جديدي را خلق ميكرد.
قلم ايستاد و همچنين دست مردي كه آن را در دست گرفته بود.مرد در آستانه تمام كردن كتابش بود!كتابي كه ميدانست جانش را براي آن خواهد داد.در ظاهر آن كتاب خطري وجود نداشت،كتابي بود با جلد چرمي قرمز و هزار صفحه زرد و سياه شده با جوهر قلم تا جمله اي را بوجود آورد.ولي باطن آن...در هر جمله احساس خطر ميشد و كاهنان پير و خمود براي از بين بردن آن نوشته ها از هيچ كاري كوتاهي نميكردند.نوشته هايي خطرناك...!
سرانجام مرد از فكر خارج شده و آخرين جمله كتابش را بروي آن اينگونه نوشت:"و روزي كه دروازه خدايان،دروازه ورود به جهان موازي باز شد را به خاطر داشته باشيد،زيرا كه آن روز،روزي فراتر از جنگ و خونريزي و مرگ خواهد بود...آن روز را به خاطر داشته باشيد."
و بعد كتاب دست نوشته اش را با لطافت تمام بر روي جلدهايش بست و قلم پر را به آرامي كنار گذاشت و انگشتش را به آرامي به سمت جلد چرمي نه چندان نفيس تا گويي نوشته هايي را با انگشت چروكيده اش بر روي آن حك كند.
تق تق تق
ضربه هاي ناگهاني به در خانه چوبي اش خورد كه او را از انجام كاري كه ميخواست انجام دهد منصرف كرد و نگاهش را به در متوجه كرد.او مردي بود با چهره آفتاب سوخته و موهاي جوگندمي و چشمهايي به رنگ حقيقت و شوري دريا و پوستي زردگونه با چروكهاي بسيار،گذران سخت عمري را خبر ميداد.
-سدريكيوس ديگريوس!به نام پادشاه در را باز كن!وگرنه بعد از شكسته شدن آن، ثانيه اي ديگر زنده نخواهي بود.
سدريكيوس با شنيدن تهديدهاي سرباز پشت در،تصميم به ادامه كاري كه ميخواست انجام دهد گرفت.با سرعت انگشتش را بر روي جلد كتاب قرار داد و به سرعت بر رويش حركت داد گويي نزديكي پايان عمرش را حس كرده بود.در همان لحظه اي كه انگشتش با جلد كتاب تماس پيدا كرد حروفي طلائي بر روي آن شكل گرفت:"جايي به نام هيچ جا"
ناگهان در با صدايي مهيبي شكسته شد و عده اي سرباز به سرعت وارد شدند.يكي از آنها كه به نظر سردسته آنها ميرسيد كمي جلوتر از آنها قرار گرفت بگونه اي كه در جلوي سدريكيوس قرار گرفت و شمشيرش را بالا برد و قبل از فرود آوردن آن لحظه اي به چشمهاي سيدريكيوس نگاه كرد.
×××
سردار با زره اي خوني از درهاي باشكوه كاخ وارد آن شد و از پله هاي كاخ بالا رفت و بعد از دقايقي معطلي در مقابل در ورودي تالار خصوصي پادشاه به درون راه يافت.پادشاه با تاجي طلايي و جواهرنشان در تختي بي مانند كه آميخته اي از طلا و نقره،جلوس كرده بود و مستقيم با نگاهي هشدارآميز به سردار نگاه ميكرد.
سردار با احتياط تمام در مقابل پادشاه زانوش را به زمين ماليد و گفت:
-سرور من!سدريكيوس كشته شد!
-سر از تن جداي او رو ميخوام ببينم.
-بله سرورم.
و بعد سردار دو مرتبه با صدايي بلند بر دستهايش كوفت و بعد دو سرباز با صندوقي چوبي با دورهاي آهني وارد سرسرا شدند.و بعد از چند قدم از مقابل سردار گذشته و در مقابل پادشاه در صندوق را باز كردند.بعد از ثانيه اي پادشاه با ديدن آن شي درون صندوق لبخندي شيطاني بر لبانش نقش بست و دستور بردن آن را با دستش داد.
سردار با حالتي كه در آن ترس بزرگي به چشم ميخورد گفت:
-سرورم!سدريكيوس آن كتاب را با جادويي نگهباني ميكند.ما با هيچ حربه اي قادر به از بين بردن آن نبوديم.
-آن را به آب بسپر!آب ميتواند نوشته هاي شيطاني آن را تا ابديت محو سازد!
×××
هزار سال بعد...
پسري با لباسهاي خاكي در كنار ساحل مشغول به بازي بود و تصميم گرفت كه برهنه بر روي شنهاي داغ شده كنار دريا تا غروب آفتاب كه زمان بازگشت به كلبه-محل زندگي اش- بدود.باد در موهاي ژوليده پسرك چنگ مي انداخت و آنها را بيش از پيش آشفته ميساخت.ولي ناگهان پايش با مانعي برخورد كرد كه زمين خوردني سخت را برايش پيش رو آورد.پسرك پس از آنكه توانست بر روي پاهايش بايستد،به جستجوي چيزي كه باعث زمين خوردنش شد بود گشت.
كه چشمش به كتابي در ميان شنها افتاد.به آرامي و با احتياط آن را برداشت و به دقت نگاهش كرد.و بعد به سرعت به سوي خانه اش در حالي كه كتاب را محكم به بغل گرفته بود شتافت.
×××
-شگفت انگيزه!چطور اين رو بدست آورديد؟زاخارياس عزيز!چطور؟!
-پسركي آن را در ميان شن هاي جنوبي شهر پيدا كرده بود و آن را به مادرش داد و مادرش آن را به من فروخت!آخر ميدانيد آنها دچار مشكل مالي زيادي هستند و به پول آن احتياج داشتند!ولي مطمئنا چيزي از مطالب درون آن سر در نياورده اند جناب وزير!
-از تو بسيار متشكرم!ميتوني كار ديگه اي برايم انجام دهي!
-بله دراكوي عزيز!هر چه شما بخواهيد موجب افتخار خواهد بود كه كمكي كنيم!
-ميخواهم به آرتيكوس در مورد اين كتاب صحبت كني و بگويي كه به سرعت به اينجا بياد.
-آرتيكوس؟منظور شما آرتيكوس دامبلدور فرمانده ارتش وزارت سحر و جادو هستش؟
-بله!
...
---------------------------------------------------------------------------------------------------
خب بذاريد نكات رو به ترتيب بگم:
1.من فقط ايده اسم داستانهاي سدريك رو براي كتاب مذكور برداشتم.و ديگر هيچ!براي خنده هم نبود!سوژه قشنگي بود كه ميتونستم استفاده كنم و كردم.
2.اون كتاب كليد ورود به جهانهايي موازي هستش و پادشاه از وجود كتابي در اين مورد مطلع ميشه و به دليل خرافات و خيلي چيزهاي ديگه دستور قتل و از بين رفتن سيدريكيوس و كتاب رو با هم ديگه ميده!
3.كتاب با جادويي كه سدريكيوس با سر انگشتش كرد غير فنا شدني شد و حتي در آب نيز آسيبي نديد.
4.بعد از هزارسال دراكو وزير شده و در اون زمان كتاب دوباره پيدا ميشه و بعد از مكاشفات زاخارياس معلوم ميشه كتاب براي چي هست.
5.دراكو آرتيكوس رو براي اين ميخواد كه با نيروي ارتش دروازه خدايان رو باز كنه و جهانهاي مختلف رو ببينه و گزارشش رو به دراكو بده تا شايد دراكو بتونه بر بيش از يه جهان حكومت كنه.
6.اصل كاري رو يادم رفت!جهان موازي به جهاني ميگن كه در جايي ديگر وجود داره ولي مثل خطوط موازي هيچ وقت اتفاق نمي افته كه اين دو تا از وجود هم مطلع بشن ولي با راهنمايي هاي كتاب سدريكيوس ميشه به اون جهان ها راه يافت.
خب من تا زماني كه آرتيكوس پيش دراكو ميره رو ننوشتم كه خودتون گفتگو بين آنها رو خلق كنيد و بگيد كه چطوري دروازه به كار افتاد و به كجا رفتن و چه اتفاقي افتاد.
از جهاني كه وارد اون ميشيد توصيف كامل و لازم رو به عمل بياريد كه بشه نسبت بهش ادامه قشنگي را ديد.
بعد در اين جهان ها هر اتفاقي ممكنه بيافته ممكنه ساكنان آن با ما بجنگند و يا صلح كنند و غيره.هر چيز غير قابل تصور در يكي از اين جهان ها به واقعيت ميرسه،پس قوه تخيل رو قوي براي قشنگي اين داستان نيازمند هستش.

مرسي
فرمانده ارتش وزارت سحر و جادو
آرتيكوس دامبلدور


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#44

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
ارشام در حال نرمش کردن بود.باید بدنش ان قدر اماده میشد تا بتواند خود را از مقابل انواع طلسم ها کنار بکشد.
سرباز ارشام
ارشام :بله قربان .
فرمانده ارتیکوس قصد صحبت با شما را دارند.ظرف 30 ثانیه خودت را به دفتر ایشان برسان.
ارشام:بله قربان.
ارشام با گفتن بله قربان اخر شروع به دویدن کرد.پوتین هایش در خاک باران خورده ی پادگان فرو میرفت.و با هر قدمی که بر میداشت گل هایی را به اطراف میپاشید.
به سختی میتوانست در ان زمین گلی بدود.اما هر طور شده خود را به ساختمان مرکزی رساند.دفتر فرمانده در طبقه ی اول ان ساختمان قرار داشت.ارشام به جلوی در دفتر رفت.
ارشام:فرمانده
ارتیکوس:دیر کردی ارشام.
ارشام:زمین گل بود قربان
ارتیکوس:من دلیل نخواستم.اولین اصل در ارتش نظمه.این نظمه که باعث پیروزی میشه .
ارشام:بله قربان.
ارتیکوس :بیا داخل.
ارشام وارد دفتر ارتیکوس شد.دفتری کاملا رسمی.میزی در وسط دفتر قرار داشت و یک صندلی در پشت ان.
در کنار میز یک تخته برای قرار دادن نقشه وتصویرنصب شده بود.
تنها تصویری که بر روی دیوار قرار داشتت تصویر ارتیکوس بود به همراه وزیر.دراکو مالفوی در حال نصب کردن مدال شجاعت بر روی پیراهن ارتیکوس بود.
ارشام محو ان عکس شده بود.به یقین ان عکس از بزرگترین سرمایه های فرمانده اش بود.
ارتیکوس:دوست داشتی جا من باشی؟
ارشام: بله قربان
ارتیکوس:پس باید تلاش کنی.
و با جدیت به چشمان ارشام خیره شد.سپس گفت:من در این چهره قدرت نمی بینم.چهره ی یک ارتشی باید خشن باشد.موهای یک ارتشی باید کوتاه باشد.ارتشی به موهای خود ژل نمیزند.
و سپس با اشاره ی دست او را به جلوی تخته فرا خواند.
بر روی ان تخته نقشه ی یک ساختمان قرار داشت.
ارتیوکس بدون هیچ صحبت اضافی گفت:این ساختمان تا ....باید پاک سازی بشه.ارتش از راه های مختلف میتونه به این ساختمان وارد بشه.
و با چوب دستیش شروع به نشان دادن ان راه ها بر روی نقشه کرد.به ترتیب راه های زمینی و هوایی و ابی بر روی نقشه رنگی شدند.
ارتیکوس:باید تمامی راه ها بررسی شوند تا اطمینانمان نسبت به حمله بیشتر شود.
باید بر روی راه های ابی که در حوضه ی تخصص توست تحقیق کنی.من تحقیقت را فردا تحویل میگیرم.از به مدت یک روز مرخصی خواهی داشت.باید بری به اون ساختمان .فقط دیر نکن که دیگه نمیتونم تحمل کنم.
ارشام: بله قربان.و پای راست را بر پای چپ کوبید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
ارتیکوس جان میدونم که باید تا 3 شب صبر میکردم ولی گفتم یه نمایش نامه بزنم تا اسم ارتش اون کنار باشه.
نمایش نامه طنز نیست.تمرینی بود برای نمایشنامه جدی.
از دوستان هم درخواست دارم که ادامه ندن.چون باید ارتیکوس خط اصلی رو مشخص کنه.


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.