هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۳۸ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
آفتاب با درخشش خاصی به داخل اتاق می تابید و به اتاق روشنایی دلپذیری می بخشید.
بازتاب نور خورشید از عینک هری که به پشت روی تخت دراز کشیده بود چشمهای هدویگ رو نوازش میداد.
هری انقدر غرق در افکارش بود که متوجه هوهوهای پیاپی هدویگ که گرسنه اش بود نمی شد.
دلش می خواست هر چه زودتر به هاگوارتز برگرده تا همراه دوستاش سال آخر تحصیلشون در هاگوارتز رو تجربه کنه.
هری در حال مرور خاطره های گذشته اش بود.لبخند محوی روی لباش نقش بسته بود.
سعی می کرد که از هر سال یک خاطره ی هیجان انگیز رو انتخاب کنه و به مرور اون بپردازه.
محافظت از سنگ جادو،از بین بردن باسیلیسک،نجات سیریوس،رویارویی با ولدمورت،مبارزه در وزارت خونه و مرگ سیریوس...
بغضی کهنه و زجر آور دوباره گلوشو فشرد.هرگز نتونسته بود این واقعیت رو باور کنه.
به یاد بلاتریکس لسترنج افتاد.نفرت رو توی تک تک سلولهای بدنش حس کرد.
بعد از مرگ سیریوس یه بار دیگه هم با اون روبرو شده بود.
اگراز روبرویی با بلاتریکس صرف نظر می کرد تابستون اون سال کم حادثه ترین و کسل کننده ترین تابستون عمرش بود.
لحظه به لحظه ی اون روبرویی به خاطرش میومد.انگار همین الان در حال اتفاق افتادن بود...
هری توی آشپز خونه بود که لوپین هراسان وارد شد و گفت:
"مالی بیا بالا آلبوس با همه کار فوری داره"
خانم ویزلی در حالی که چهره اش خیلی هراسان و نگران به نظر میرسید به سرعت آشپزخونه رو ترک کرد و به لوپین پیوست تا با هم پیش دامبلدور برن.
هری که حس کنجکاوی اش خیلی آزارش می داد نتونست طاقت بیاره و با سرعت به دنبال اونا رفت تا ببینه چه اتفاقی افتاده.
هری به اتاق رییس محفل رسید.از ترس شنیدن صدای پاش بسیار آهسته به سمت در رفت و گوشش رو روی اون چسبوند.
صداهای نامفهومی رو از داخل اتاق می شنید.
ناگهان همهمه ای فضای اتاق رو پر کرد و هری صدای خانم ویزلی رو شنید که با صدای جیغ مانندی گفت:
"مرگخوارا؟اینجا؟؟امکان نداره"
هری صدای دلنشین دامبلدور رو شنید که همه رو به آرامش دعوت می کرد و با صدایی که سرشار از خونسردی سعی می کرد آرامش رو دویاره به افراد حاضر در اتاق برگردونه.
ذهن کنجکاو هری دوباره پر از سوال شده بود.
مرگخوارا اینجا چی کار می کردن؟
چطور از مقر محفل آگاه شده بودن؟
چند نفر بودن؟
...
هزاران سوال سریعا از مغز هری می گذشتن و جاشونو به همدیگه می دادن.
هری همونطور که غرق در تفکر بود به سمت آشپزخونه راه افتاد و با تمام نگرانی و اضطرابی که وجودش رو فرا گرفته بود منتظر پایان جلسه ی اعضای محفل شد.
دقایقی بعد هری صدای کوبیده شدن دری رو شنید.فورا از آشپزخونه بیرون پرید و به راهرو چشم دوخت.
لوپین در حالی که سراسیمه به سوی در می شتافت در برابر دیدگانش ظاهر شد و هری پشت سر اون کینگزلی شکلبولت،آرتور ویزلی،دامبلدور،تانکس و سایر اعضای محفل رو دید که همه چوب دستی به دست به سمت در حرکت میکردن.
هری دستشو به سمت رداش برد و چوب دستیشو لمس کرد تا از به همراه داشتن اون مطمئن بشه.
دامبلدور تا این صحنه رو دید گفت:
"هری تو هیچ حرکتی نکن.همینجا بمون"
هری با حرکت سرش به علامت تایید همونجا ایستاد و نظاره گر خروج بقیه از خونه شد.
هری که کاملا بی قرار شده بود در حال کلنجار رفتن با خودش بود.
همه ی اعضای محفل بیرون خونه در حال جنگیدن بودن و هری بدون ذره ای توجه تو آشپزخونه قدم می زد و این هری رو آزار می داد.
بالاخره تصمیم خودشو گرفت.چوب دستیشو از جیب رداش در آورد و به بیرون خونه قدم گذاشت.
میدان گریمالد مملو از جادوگرانی شد بود که گروه گروه در حال مبارزه با هم بودن.
هری تانکس رو دید که با چهره ای که اضطراب در اون موج می زد در حال مبارزه ی همزمان با دو مرگخوار بود.
هری به دنبال ردپایی از پیروزی و برتری محفلیها می گشت تا بتواند به آن دل خوش کند ولی هیچگونه اثری از پیروزی در این جنگ دیده نمیشد.
همینطور که هری محو تماشای مبارزات شده بود طلسمی سبز رنگ رو دید که به سمتش می اومد.
خوشبختانه تونست سریعا جا خالی بده و پشت دیواری پناه بگیره.
نفس راحتی کشید ولی هنوز لحظه ای نگذشته بود که سنگینی سایه ای رو از پشت روی خودش حس کرد.
با ترس و لرز برگشت و با چهره ی بیروح و نفرت انگیز بلاتریکس روبرو شد.
نفرت غیر قابل وصفی در رگهاش جاری شد.چوبدستیشو بالا آورد تا وردی رو به زبون بیاره ولی بلاتریکس به سرعت اونو خلع صلاح کرد.
هری که کاملا دستپاچه شده بود عقب عقب رفت و به دبوار برخورد کرد.
راه فراری نبود.باید می ایستاد و منتظر سرنوشتش می شد.
نگاهشو به چشمان بلاتریکس دوخت و سعی کرد ذره ذره ی نفرتی که از اون داشت رو تو نگاهش نمایان کنه.
بلاتریکس چوبدستیشو بالا برد و خواست وردی رو زیر زبون بیاره.
"با زندگیت خداحافظی کن پاتر"بلاتریکس در حالی اینو به زبون آورد که با چوبدستیش قلب هری رو نشونه گرفته بود و آماده ی اجرا کردن وردش بود.
هری تکون خوردن سایه ای رو روی زمین حس کرد و وقتی به اطرافش نگاه کرد متوجه هدویگ شد که داشت به سرعت به سمت اونا پرواز می کرد.
بلاتریکس زیر لب زمزمه کرد:
"اواداکدا..."
ناگهان صدای جیغ گوش خوراشی هری رو وادار کرد که دستش رو روی گوشهاش بزاره.
هری به روبروش نگاهی انداخت.
بلاتریکس با دستهاش جلوی صورتشو گرفته بود و مانع از چنگ انداختن صورتش توسط هدویگ می شد.
هری که روزنه ای از امید رهایی رو در دلش حس میکرد سعی کرد چوبدستیشو از روی زمین برداره ولی بلاتریکس با یه لگد اونو از دسترس هری دور کرد.
بلاتریکس در همون حالی که سعی می کرد هدویگ رو از خودش دور کنه گفت:
"بعدا همدیگه رو می بینیم پاتر"
و با صدای بنگی ناپدید شد.
کینزلی و تانکس که تازه متوجه حضور هری شده بودن به سمتش اومدن و پرسیدن:
"چی شده هری؟تو اینجا چی کار می کنی؟"
هری که قلبش به سرعت می زد بدون هیچ پاسخی به سرعت به سمت خونه دوید و به سمت اتاقش رفت...
هری که آشکارا از به خاطر آوردن این واقعه رنجیده بود به هدویگ نگاهی انداخت و به پهنای صورتش خندید.
بی شک هدویگ بهترین جغدی بود که هری تا حالا دیده بود...


پست خوبی بود...تنها مشکلی که به نظر من رسید این بود که طوری نوشته شده بود که من به هیچ وجه هیجانی احساس نکردم...دقیقا حالتی بهم دست داد که انگار رون و هری دارن با هم حرف میزنن...خیلی معمولی!!!
فکر میکنم یه علتش این بود که هر جمله رو تو سطر جداگانه نوشته بودی..گویا یه بارم گفته بودم که بهتره پشت سرهم بنویسی اما پاراگراف بندی کنی!!
وقتی نوشتی یه بار خودت از دید بقیه بخون ببین چه حس و حالی پیدا کردی، اونوقت میفهمی من چه احساسی دارم!

چند تا غلط املایی داشتی،سعی کن برطرفشون کنی!!!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۱ ۲۱:۲۴:۴۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۱ ۲۱:۵۵:۲۳



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۶:۵۸ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
اي سيريوس آسلامي من از اون وقتم كه ادوارد جن خاكي بودم يادمه منو تاييد نكرده حالا اين دفعه هم كه تاييد شدم اومدي منو انداختي بيرون اي خدا بابا بيا خوبي كن من زدم اينو شما نقد كنيد شوتم كرديد بيرون حالا بگذريم اون يكي پر از اشكالات املايي بود حالا اينو ببينينيد ببينيد ميخوام نقد شه دوباره نيايد بگير تاييد نشد كه عصباني ميشم ميام يه رول ديگه ميزنم ها اما نه بي شوخي بابا بنده تاييد شدم الانم عضو محفلم سه تا رول زدم تا عضو شدم باب اون وقت شما مياين منو ميندازيد بيرون
----------------------------------------------
برو برو بايد نيروي كمكي خبر كني...جغد دوني داغون شده سعي كن يه جغد پيدا كني
_باشه باشه
مردي كه قدمهايش حاكي از عجله بود به دنبال موجودي به نام بوف ميگشت در ميان زمين و هوا لكه هايه سپيدي به سرعت حركت ميكردند وگرفتن انها كاري دشوار بود بلاخره يكي از انها را به چنگ اورد اما جوهري در كار نبود با جوهر قرمز وجود خود روي كاغذ نوشت هر جا هستيد به كمك مان بياييد

جغد را رها كرد صداي كر كننده اي به گوش رسيد اكنون نوبت بازي اژدها يان بود بله بازي مرگ بازي اغاز شدبود ....
با هر تازيانه و ضربه زدن محفلي ها به اطرافي پرت ميشدند اما نه بازي اينگونه نبود شعله هايي نور با هم حلقه اتحاد تشكيل دادند مردم روستا با گرفتن چوب دستي ها و مشعلي به دست اماده نبرد بودند كوچكها خود را مرخص و پيرها خود را بازنشسته نكرده بودند انگار ديدن طلوع فردا امري محال به نظر ميرسيد

با اولين تيرو (؟؟؟)نشان سپاه مردم از هم پاشيد اينها اژدها بودند نه چند مرگخوار بي مصرف لكه هاي سپيد معمول در هوا رنگ ديگري به خود گرفتند جاروهايي را نشان دادند كه افرادي كفن پوش روي ان نشسته بودند

حالا وقت جنگ بود

لرد ولدمورت با هر نفرين شخصي را از روي جارو سرنگون ميكرد

اينك نوبت مردم بودكه با بر هم زدن احوال لرد فرصت فرود امدن به محفلي هارا بدهندنور چوبدستي ها اتحاد را تشكيل داد اژدهايان فراري شدند هيچ چيز نميتوانست اتحاد را بر هم بزند شجاع دلي كه نامهرا نوشته بود اكنون در خون خود با طبيعت اين جهان وداع گفته بود

معني شجاعت را بايد از او بياموزند
---------------


من نه نقد میکنم و نه تایید...آلبوس و سیریوس این مورد به من ربطی نداره!!!فقط میخوام بگم آخه گتافیکس ،وقتی دیدی قبلا نشد خوب یعنی مشکل داشت دیگه! حالا چرا میای دوباره میزنیش!!!
همین!



سخن ناظر :
متن نسبتا خوبي بود فقط يك اشكال خيلي عمده داشت و اونم اينكه غلط املايي زياد داشتي و همچنين چند جا مشكل نگارشي بود
من يكسري رو درست كردم و سعي كن كه دفعه ي بعد بهتر بنويسي

تاييد نشد!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۶ ۲۱:۳۰:۰۳
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۶ ۲۱:۴۳:۱۷

تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
برو برو بايد نيروي كمكي خبر كني...جغد دوني داغون شده سعي كن يه جغد پيدا كني
_باشه باشه
مردي كه قدمهايش حاكي از عجله بود به دنبال موجودي له نام بوف ميگشت در ميان زمين و هوا لگهايه سپيدي به سرعت حركت ميكردند وگذفتن انها كاري دشوار بود بلاخره يكي از انها را به چنگا اورد اما جوهري در كار نبود با جوهر قرمز وجود خود روي كاغذ نوشت هر ج هستيد به كمكمان بياييد

جغد را رها كرد صداي كرد كننده اي به گوش رسيد اكنون نوبت بازي اژدها ها بود بله بازي مرگ بازي اغاز شد با هر تازيانه و ضربه زدن محفلي ها به اطرافي پرت ميشدند اما نه بازي اينگونه نبود شعلههايي نور با هم حلقه اتحاد تشكيل دادند مردم روستا با گرفتن چوب دستي ها و مشعلي به دست اماده نبرد بود كوچكها خود را مرخص و پيرها خود را بازنشسته نمكرده بودند انگار ديدن طلوع فردا امري محال بود

با اولين تيرو نشان سشاه مكردم از هم پاشيد اينها اژدها بودند نه چند مرگخوار بي مصرف لكه هايه سپيد معمول در هوا رنگ ديگه اي به خود گرفتند جاروهايي را نشان دادند كه افرادي با لباس كفن روي ان نشسته بودند

حالا وقت جنگ بود

لرد ولد مورت با هر نفر شخصي را از روي جارو سرنگون ميكرد

اينك نوبت مردم بود با بر هم زدن احوال لرد فرصت فرود امدن به محفلي ها رسيد نور چوبدستان اتحاد تشكيل داد اژدها ها فراري شدند هيچ چيز نميتوانست اتحاد را بر هم بزند شجاع دلي كه نامهرا نوشته بود اكنون در خون خود با طبيعت اين جهان وداع گفته بود

معني شجاعت را بايد از او اموختند

گتافیکس عزیز مگه تو تایید نشده بودی قبلا!؟ میشه بگی منظورت از زدن این پست چی بود!؟



سخن سيريوس اعظم:
چوی عزيز
من و دومبوليسم گتافيس رو شپلخ كرده بوديمش حالا اومده دوباره عضو بشه
----
گتافيس بايد سعي كني كه بهتر بنويسي و چون مورد منكراتي داشتي فعلا تاييد نميشي تا در ستاد آسلام در مورد عضويت دوبارت مشورت بشه

سيريوس


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۵:۳۶:۲۴
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۲۱:۵۱:۱۹

تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۱ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۵
از لانه ی محقرم... کنار ساحل...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
راحت روی شن ها دراز کشیده بود... کنار دریا... روی ساحل...
به افق های دور دست خیره شده بود... خالی بود... ساحل خالی بود فقط خودش درون ساحل بود...
نزدیک ظهر شده بود... دید که کسی کمک می خواهد... درون آب ها... به کمکش رفت و از آب بیرونش آورد... و به دنبال آن...
اصلا چرا این جوریه... به یه نفر هم که کمک می کنه مأمورای وزارتی دنبالشند... نه بابا... اینا که دارند با صدای تق تق می آیند... مرگ خوارند... الفرار...

هی مگه تو نباید بهش کمک کنی... حالا محفل ققنوس خبر نداره نیومده کمک... تو از اونا چی کم داری... بشتاب به کمکش...

دریا طوفانی شد... ساحل شن ها به پا خیزیدند و ستاره ها در آسمان به تشویق پرداختند...
آسمان ابری شد... بله این دوستان آرامش بودند... که به کمکش آمدند... حال نوبت او بود که بازی کند...
مرگ خوار ها در مقابل باد و شنی که بهشان می خورد... به سختی مقاومت می کردند... موج های دریا چند نفر از آن ها را مجبور به عقب نشینی کرد... و بعد فرار کردند... همه اشان ترسیدند... و روباه... زوزه کشید... زوزه ی پیروزی...

هوا به طور غیر عادی سرد... خشک و بی روح... لرد آمد به نبرد با روباه... و دیگر... روباه چه کار می کرد... روباه آماده برای نبرد... برای از بردن بدی و نگه داشتن عدالت... ولی... لرد هم کم کسی نبود... نوری در آسمان درخشید... لرد به زمین خورد و از ترس فرار کرد... دخترک روباه را در آغوش کشید...*********************************
محفلی ها آمدند... دخترک رفته بود... ولی روباه مانده بود... ساحل آرام... هوا صاف و دریا پاک... معلوم نبود از که باید تشکر کنند... *********************************
چه می شود... آیا روباه به محفل می پیوندد یا این که... او را رد می کنند... *********************************
در نهایت از ساحل خوب و زیبا و ستاره ی خوب و زیبا تشکر می کنم...

هوم...آیا شما روباهی!؟
اول نوشتاری..بعد و گفتاری و آخر باز هم نوشتاری!
یا همشو نوشتاری بنویس یاهمشو گفتاری!!! در متن نوشتاری میتونی گفتاری رو جایی بکار ببری که شخصیت داره حرف میزنه..یا باخودش فکر میکنه...که این هم با علامت «» یا" " یا یه خط تیره مشخص میشه!!!

بازم سعی کن!

تایید نشد!


مرسی... من روباه نیستم... فقط این که یه آدم هستم... جانور نما که می شه روباه می شه... و در ضمن با چندی از موجودات دوست هست... موجوداتی مانند ساحل... دریا و چیزای مرتبط... این استعداد ذاتی هست که اشاره کردم... بخشید ولی من بیش تر روی رنگ نوشته ها تأکید داشتم... حتما درستش می کنم... این که گفتاری و نوشتاری هست رو... مرسی از رسیدگی به موقع و منصفانه...
تا بعد یا حق!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۵:۳۱:۳۷
ویرایش شده توسط جیمز اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۵:۴۰:۳۶

هی... این دو تا کین دیگه... این چرا گریه می کنه...؟
آخ... اوخ... جلو پاتو �


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
بالاخره وقتش رسیده بود.
هری باید خودشو برای بزرگترین مبارزه ی عمرش آماده می کرد.
هیچ راه گریزی نبودجون همه ی دوستاش در خطر بود.
ولدمورت بالاخره تونسته بود هری رو به جایی که می خواست بکشونه.
هری خیلی نگران بود.نه بخاطر جونش.
بلکه به خاطر اینکه اگه پیروز نمی شد همه ی دوستاش هم می مردن.
با فکر کردن به دوستاش تنش می لرزید.
همه ی اونا به خاطر اون جونشونو به خطر انداخته بودن.
ولی هری تصمیمش رو گرفته بود.
باید می رفت و به این ماجرا خاتمه می داد.
هیچ چیز نمی تونست جلوشو بگیره.
هدویگ هم همراهش بود.
دوست داشت توی این لحظه های حساس پرنده ی دوست داشتنیش هم همراهش باشه.
به آسمون نیگاه کرد.
هوا تاریک و آسمون صاف صاف بود.
بدون شک امشب شب تعیین سرنوشت هری بود.
الان دیگه وقتش بود.
ذهنشو روی قبرستون متمرکز کرد و پاهای هدویگ رو که روی شونش نشسته بود رو گرفت و آپارات کرد.
می دونست باید کجا بره.
قبلا به این قبرستون اومده بود.
قبرستونی که توی اون سدریک جونشو از دست داده بود.
باید انتقام سدریک رو از ولدمورت می گرفت.
با به خاطر آوردن اون ماجرا چیزی تو دلش جوشید.
حس عجیبی داشت.
حسش درست مثل زمانی بود که معجون فلیکس فلیسیس خورده بود.
احساس می کرد که می تونه همه ی مشکلاتو به راحتی پشت سر بزاره.
با قدمهایی استوار به سوی قبر تام ریدل راه افتاد.جایی که قبلا یه بار جلوی اون با ولدمورت مقابله کرده بود.
سکوت عجیبی همه جا رو فرا گرفته بود.
هری قدمهاشو خیلی آهسته و با دقت بر میداشت.
با هر قدمی که برمی داشت اضطرابش بیشتر می شد.
وقتی به مکان مورد نظر رسید ایستاد.
پاهاش میلرزیدن.
قلبش داشت یه سرعت می زد.
به اطرافش نگاهی انداخت.
درست پشت قبر تام ریدل سایه ای رو دید.
قلبش با سرعتی باور نکردنی به تپش افتاد.
صدایی آشنا به گوشش خورد.
"بالاخره اومدی؟خیلی وقته منتظرتم"
وجود هری سرشاز از نفرت شد.
بی شک این صدا مال کسی بود که هری بی اندازه از اون متنفر بود.
هری خواست چیزی بگه.
ولی خودشو از گفتن هر گونه حرفی بازداشت.
ولدمورت که حالا از پشت قبر بیرون آمده بود دوباره لب به سخن گشود:
"آماده ای؟"
هری که چوبدستیشو با شدت توی دستش می فشرد گفت:
"من از همون لحظه که همدیگه رو توی این قبرستون دیدیم آماده ام"
ولدمورت خنده ای شیطانی سرداد و گفت:
"ولی معلومه که می ترسی با من تنها باشی چون جغدتو هم همراهت آوردی"
هری یک لحظه ی خیلی کوتاه به هدویگ نگاه کرد و به اون فهموند که باید از شونه ی هری بلند شه.
هدویگ با هوهویی که برای هری خیلی دلنشین بود از روی شونه هری پرواز کرد.
هری در حالی که خیلی آروم از ولدمورت دور میشد پرسید:
"چه بلایی سر دوستام آوردی؟"
ولدمورت گفت:
"اصلا نگرانشون نباش.توی اون دنیا همدیگه رو می بینین"
این حرف احساس انتقام رو در هری بیش از پیش تقویت کرد.
هری که حالا به اندازه ی کافی از ولدمورت دور شده بود چوب دستیشو بالا آورد و فریاد زد:
اکسپلیارموس
ولدمورت هم همزمان با هری وردی رو به زبون آورد:
آواداکداورا
طلسمهایی که از دو چوبدستی خارج شده بودند به هم برخورد کردند.
اتفاقی باور نکردنی در حال وقوع بود.
نوک دو چوب دستی توسط رشته ی نوری به هم وصل شده بودند.
درست همانند سه سال پیش که این اتفاق در همین مکان روی داده بود.
در مرکز اتصال دو چوب دستی منبع نوری بسیار قوی چشم هری رو آزار می داد.
هری روح های ناشناسی رو می دید که از اون منبع نور بیرون میومدن و به سمت هری پرواز می کردن.
هری می دونست که قطعا اینا کسانی هستن که ولدمورت قبل از این رویارویی اونا رو کشته.
اتصال دو چوب دستی فشار شدیدی به هری وارد می کرد به طوری که هری با تمام توانش چوب دستی خودش رو چسبیده بود.
فشار به حدی زیاد بود که هر دو نفر با کشیدن فریادهای از ته دل سعی می کردن از فشار وارد بر خودشون کم کنن.
بالاخره مقاومت هر دو تموم شد و چوب دستیها از دستاشون به گوشه ای پرت شدن.
هر دو از فرط خستگی روی زمین افتادن.
هری خودش رو به گوشه ای کشوند و به سنگی تکیه داد.
اما ولدمورت دست بردار نبود.
در حالی که به سمت هری میومد گفت:
"کارت تمومه پاتر"
و دستشو دور گلوی هری حلقه کرد و با تمام قدرت فشار داد.
هری برای نجات خودش تلاش می کرد ولی کاری از پیش نمی برد.
نفس کشیدن برای هری خیلی سخت شده بود.
بدنش داشت یواش یواش از کار می افتاد.
به چشم های ولدمورت نگاه کرد.
چشماش از شادی برق می زدن.
هری دست از تقلا برداشت.بدنش شل شد.
ناگهان هری چیزی رو تو دستش حس کرد.
با تمام توانش به دستش نگاه کرد.
هدویگ داشت چوب دستی هری رو توی دستش جا می داد.
هری چوب دستی رو گرفت و با توان ناچیزی که براش باقی مونده بود با صدایی خفه فریاد زد:
پتریفیکوس توتالوس
...
_________________________________________
ببخشید که خیلی خیلی طولانی شد.دلم نیومد به این سوژه خوب نپردازم.
در جواب چو چانگ عزیز که از من خواسته بود یه جغد بمونم تا به کتاب وفادار باشم:
من هم همین قصدو داشتم ولی وقتی دیدم تو این سایت خیلی چیزهای اضافی و خارج از کتاب بدون توجه به روند کتاب و بدون وفاداری به اون مطرح می شن گفتم که اشکالی نداره که منم یه خورده بدون وفاداری به کتاب کار کنم.

هوم...

سوژت خوب بود و داستان رو هم خوب پردازش کرده بودی...البته فکر میکنم اگه اینطوری هر جمله رو تو یه سطر نمی نوشتی و در عوض پاراگراف بندی میکردی خیلی بهتر بود!!! یه خورده هم اگه احساساتو بیشتر توضیح میدادی بهتر بود

اگه واقعا میخوای که عضو محفل بشی، فکر نکنم از دوباره نوشتن ناراحت بشی...مطمئنم میتونی یه سوژه خوب دیگه پیدا کنی!

سعی کن...ناامید نشو!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۵:۲۵:۰۶



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

رز هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۹ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۴ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 254
آفلاین
رز و هپزیبا توی راهروی هاگوارتز در حال راه رفتن بودن و داشتن با هم گپ میزدن و گفت و گو میکردن گاهی اوقات ا هم میخندیدند و گاهی اوقات سر هم داد میزدن ... رز داشت سعی میکرد که بحث رو به محفل ققنوس بکشه اما نمی شد نمیدونست چطوری بگه اما بالاخره گفت : هپزیبا میتونی یه کاری بکنی که من عضو محفل بشم یعنی نمی شه خشکه ...
هپزیبا نذاشت حرف رز تموم بشه سر جاش ایستاد رز میدونست که الان از صدای جیغ هپزیبا کر خواهد شد نمی خواست که برگرده اما به ناچار روش رو کرد به هپزیبا و دهنش رو باز کرد که ازش معذرت بخواد که متوجه نگاه مضحک هپزیبا شد : بابا من خودم جون کندم رفتم محفل یکی بیاد برا من از این جور چیزا حساب کنه ...
این دفعه رز بود که داشت به هپزیبا چپ چپ نگاه میکرد انتظار نداشت که دیگه انقدر شوخی کنه هپزیبا منتظر رز ایستاد اما بر نگشت که نگاهش کنه رز هم با سرعت از کنار هپزیبا رد شد و هپزیبا همینطور با دهان باز داشت به رفتن رز نگاه میکرد.....
-------------------------------------چند ساعت بعد در خوابگاه ---------------------------------
رز روی تختش تنها نشسته بود و داشت به محفل و حرفاش با هپزیبا فکر میکرد گوله های اشک از چشاش سرازیر میشد و ... واقعا ناراحت بود ..
هم اتاقیای رز که هلگا و سوزان و ده بیست نفر دیگه بودن داشتن چشن پتو میگرفتن که یه صدای جیغ اومد و همه جا ساکت شد بله ..... این جیغ هلن بود همه سراسیمه به سمت صدا رفتن که گفت : ی..ی..یه جن ...
رز چوبدستیش ور برداشت و به سمت جایی که هلن اشاره میکرد رفت ...
داشت میرفت جلو ، ابدهنش رو به سختی قورت میداد رفت جلو ، جلو و جلوتر
رز ترسیده بود و سعی داشت که زود تر این ترس رو تسکین بده برای همین فریاد زد : دیفیندو
هلن که خیلی ذوق کرده بود و دهنش باز مونده بود داد زد : oh my god
همه باهم زدن رو پیشونیشون و گفتن : باز این جوگیر شد
------------------- بشنویم از رز --------------------------------------------------
رز داشت بر میگشت همه منتظر بودن ببنین موضوع از چه قراره که دیدن دامبلدور روی زمین کشیده شده و یقه اش دست رزه
همه میزنن زیر خنده و تازه متوجه میشن که دامبلدور دو ساعت پیش داشته اونجا برقها رو کنترل میکرده که با ضربه ی رز برق گرفتش ....
-------------------------------------دو یا سه روز بعد -------------------------------
خوب دامبلدور ببخشید دیگه معذرت میخوام من گناه دارم من نمی خواستم که اینجوری بشه خوب چیکار کنم نه نه نرید ... اه ... عجب شانسی
این خواهش هایی بود که رز داشت از دامبلدور میکرد .
رز از اتاق میره بیرون و در رو پشت سر خودش می بنده و پشت در میشینه و گریه میکنه در همون لحظه سیریوس میاد و پشت سر اون هپزیبا و همچنین هلن
هپی میاد جلو و میگه : رز چته چی شد راضی شد
رز با هق هق میگه : نه .. نمیشه اه
و تازه متوجه حضور سیریوس میشه با پا شدنش هپزیبا رو میندازه عقب
و میگه : سلام اقای سیریوس خوب هستین که خدا رو شکر والا ... و میزنه زیر گریه .... اقای سیریوس من چی کار کنم اقای دامبلدور قبول نمبکنن که من غلط کردم ، نمی کنن
و سرش رو میکنه بالا تا ببینه سیریوس داره چی کار میکنه
هپزیبا بلند میشه و اروم به رز میگه محفل.... محفل ...
رز بر میگرده و میگه چی میگی هپزیبا ؟؟؟؟؟
هپزیبا هم سرخ میشه و میگه :ببخشید این میخواد عضو محفل بشه شما قبول میکنید ؟؟؟
سیریوس هم که خندش گرفته بود میگه یه نیش خند میزنه و میگه : بچه به این لوسی رو تو محفل راه نمیدن
رز که به این جمله حساس بود راهش رو میگیره که بره در همون لحظه دامبلدور میاد و میگه : چیه دیگه گریه نمی کنی ؟؟؟؟
و رز همچنان متحیر داشت به دامبلدور نگاه میکرد وتوی دلش میگفت امروز دیگه اخر شانس منه ...
---------------------------------------------------------
بابا جون من قبول کنید من عقده ای شدم جون من این تن بمیره بقبولید دیگه
حالا اگه نشدم عیبی نداره ها اما خوب قبول کنید بهتره
خوب بود اصلا ؟؟؟؟
چو جان ؟ اقای سیریوس خوب بود ؟؟؟


هوم..!! حالا چرا قسم میخوری خوب!؟
ببین این نوشتت خوب بود ولی باید یکی دیگه هم در باب جنگ بنویسی تا ببینیم تو اون چطوری...بعدش ببینیم چی میشه!

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲ ۲۰:۰۴:۳۰

[b][size=medium][color=0000FF]توی آسمون دنیاهر کسی ستاره داره .Ú


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
ظهر گرمی بود.آفتاب به شدت می تابید.
هوا صاف و بود و خبری از بارونهای بهاری که هر سال می باریدن نبود.
هدویگ داشت به سمت میدون گریمالد پرواز می کرد.
این دهمین باری بود که داشت به اونجا می رفت.
تا حالا نه بار تلاش کرده بود بتونه به خونه ی دوازده میدون گریمالد راه پیدا کنه و لی تلاشش بی نتیجه مونده بود.
این دفعه دیگه مصمم بود هر جور شده کمکی به محفل بکنه تا بتونه عضو محفل بشه و به این خونه راه پیده کنه.
هدویگ انقدر تو خیالات و رویاهای خودش غرق شده بود که متوجه نشد که مسیر رو اشتباه میره و میدان رو رد کرده.
مسیر اضافی رو برگشت و راهشو به سمت خونه ی دوازده کج کرد.
ولی ناگهان از حرکت ایستاد.خیلی عجیب بود.
این همه جمعیت جلو خونه چیکار می کردن؟
نزدیکتر رفت و با دقت نگاه کرد.همه جا رو دود و خاک فرا گرفته بود.
باز هم جلو تر رفت.بالاخره تونست اون وسط افرادی با شنلهای سیاه و ماسک رو تشخیص بده.
ولی مرگخوارا اینجا چی کار می کردن؟
مثل اینکه با اعضای محفل درگیر شده بودند.
هدویگ اتلاف وقت رو جایز ندونست و سریعا به پشت مرخوارا رفت و رو زمین نشست.
سریعا تغییر شکل داد و از پشت به مرگخوارا حمله کرد.
هدویگ طلسمهای مختلفی رو پشت سر هم به زبون می آورد:
اکپلیارموس . پتریفیکوس توتالوس . ایمپدیمنتا...
با این کارش یکی یکی مرگخوارا رو نقش زمین می کرد.
مرگخوارا که غافلگیر شده بودن فرارو بر قرار ترجیح دادن و سریعا عقب نشینی کردن...
گرد و خاک و دود یواش یواش داشت از بین می رفت و هدویگ می تونست قیافه ی اعضای محفل رو ببینه که از این پیروزی ناگهانی متعجب بودن.
ناگهان مودی فریاد کشید:"تو دیگه کی هستی" و سریعا چوب دستیشو بیرون کشید و به سمت هدویگ گرفت.
هدویگ با نگرانی در حالی که دستاشو بالا گرفته بود گفت:
نه.صبر کن.منم هدویگ.جغد هری...
مودی:هدویگ فقط یه جغده.
هدویگ گفت:الان براتون توضیح میدم...
...........................دقایقی بعد............................
بعد از تمام شدن سخنان هدویگ همه با تعجب به او نگاه می کردن.
بالاخره دامبلدور که به نظر می رسید کاملا در فکر فرو رفته گفت:
مثل اینکه باید به دوست جدیدمون توی محفل خوشامد بگیم...
و دست هدویگو گرفت و اونو به طرف خونه ی دوازده میدان گریمالد برد.
هدویگ هم خوشحال از اینکه بالاخره به آرزوش رسیده بود همراه دامبلدور وارد خانه ی دوازده میدان گریمالد شد...
____________________________________________________
امیدوارم این یکی مورد قبول واقع بشه...

هوم ببین همینجوری نمیشه که بیای بزنی مرگخوارا هم عین پفک بیفتن زمین! بلاخره نمیشه تو از همه بهتر باشی! برای سفید نوشتن قرار نیست سفید بزرگترین باشه و همه رو داغون کنه...در مورد سیاها هم باید بنویسی..اون بیچاره ها هم یه عملی انجام بدن! فضاسازیتم زیاد کن!

در ضمن یه پیشنهاد! میتونی بدون آدم بودن محفلی باشی؟؟؟ با همین جغدبودنت میتونی خیلی کارا انجام بدی! اصلا فوق فوقش هیچکاری نکردی، میای نوک میزنی! ولی اگه بتونی اینکارو بکنی شرط وفاداری به کتاب رو هم رعایت کردی


تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۹:۵۹:۴۱



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
هری که بالاخره بعد از کلی تلاش هورکراکس هفتم رو پیدا کرده بود داشت به سرعت اونو نابود می کرد.
هری از یه طرف خیلی خوشحال بود که بالاخاره ولدمورت رو فناپذیر کرده ولی از یه طرف نگران بود که رویارویی با ولدمورت خیلی نزدیک شده...
کار هری داشت به اتمام میرسید که یهو یه صدای بنگ و بعد از اون صدای بنگ دیگری پشت سرش شنید.
"آهای داری چی کار می کنی؟"
هری باورش نمی شد.ولی خودش بود.آره...این صدای ولدمورت بود.هری یه آدم کوتاه قد و چاق رو کنار ولدمورت دید که یه دستش نقره ای بود.
"پتی گرو؟"
"آره.خودمم.بعد از 3 سال بالاخره همدیگه رو دیدیم آقای پاتر مشهور..."
"خفه شو پیتر...خوب پس تو هم می دونی که من هورکراکس دارم."
هری گفت:آره.و هموشونو نابود کردم.این آخریشه.
ناگهان صدای بلندی از هورکراکس بلند شد و فنجون قدیمی هافلپاف با شدت منفجر شد.
ولدمورت:کارتو خوب انجام دادی پاتر.ولی حیف که امشب تو هم میری پیش اون دامبلدور احمق...
هری:خفه شو.تو احمقی نه دامبلدور.الان نشونت میدم.
درگیری بین ولدمورت و هری شروع شد.پیتر پتیگرو می خواست به ولدمورت کمک کنه که اون فریاد زد:نـــــــــــــــــــــه.خودم از پسش بر میام.
پس از 10 دقیقه درگیری هر دو خسته بودن.بالاخره طلسم بیهوشی هری به دست ولدمورت خورد و چوبدستیش از دستش افتاد.
هری فریاد زد:سکتوم سمپرا و از خستگی روی زمین افتاد
از همه جای ولدمورت خون بیرون می زد.پیتر پتی گرو کنار ولدمورت نشستو خواست کمکش کنه که ولدمورت به سختی گفت:کاره اونو تموم کن پیتر.
"اما ارباب..."
"همین که گفتم"
پتی گرو اومد به سمت هری که هنوز روی زمین بود و داشت سعی می کرد که بلند شه و چوبدستیشو یه سمت هری گرفت.
هری گفت:این کارو نکن
"آوادا..."
ناگهان فکر هایی به ذهن پتی گرو هجوم بردند
"اون جون تو رو نجات داده.باید کمکش کنی..."
همین یک لحظه کافی بود تا هری بتونه طلسم بیهوشی رو روش اجرا کنه.
ولدمورت با تمام توانی که در بدنش داشت فریاد زد:نــــــــــــــــــــــــــــه.
_______________
امیدوارم خوشتون اومده باشه...



نقدی بعد از مدت ها!
خب پست جالبی بود و دقیقا نمایشنامه هایی که در ارتباط با ادامه ی کتابهاست کاری میکنن که خواننده بخواد تا آخرش رو بخونه(یا حداقل تیکه تیکه به آخرش بره) تا بفهمه نظر بقیه در مورد کتاب بعدی چیه!

اما بنده به این مقوله کاری ندارم و در مورد نمایشنامه به صورت انفرادی بحث میکنم!

اسم نمایشنامه انتحاری اسمیه که میشه رویه نمایشنامت گذاشت!...این خود یک نوع از نمایشنامه نویسیه...اما هر نوع نمایشنامه نویسی ای هم خودش بد و خوب داره!

نمایشنامه میتونست با همین حجم خیلی وسیع تر به نظر بیاد و سطحی به نظر نیاد.

پارگراف بندیت پارگراف بندی معمولی رو به بالای سایته که خیلی خوب بود برای شروع!

اما دیالوگ هات کمی تا قسمت نیز مثل داستانت انتحاری بود و در بعضی جاها آدم حتی یک دیالوگ رو دوبار میخونه و شک میکنه که هری یا ولدمورت یا پیتر اون شکلی حرف زده باشه و اون کارو کرده باشه!
بیشتر رویه شخصیت ها کار کن!

در کل از لحاظ داستانی نمایشنامه خوبی بود...اما اشکالات بالا رو داشت و این چند اشکال کافیه برای تایید نشدن در محفل ققنوس!

دوباره تلاش کن!


تایید نشد!


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۱۴:۳۵:۵۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱ ۱:۳۳:۰۳



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۵

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
يك نكته را ياد اور ميشم كه:
اثير:شيطاني
اسير:زنداني
-----------------------------------------
_وقتي سه سياره به هم پيوند ميزنند لرد سياه قدرت جهان را در دست ميگيرد البوس دامبلدور چون مانعي پوچ از سر راهش كنار ميرود اما در اين ميان پسري ظهور ميكند كه لرد در برابرش قدرت ماندن ندارد بايد برود
تمام اين تصاوير در گوي مرگ ديده ميشد
در حالي كه خادمان لرد بار سفر به سرزمين الفها را در بسته بودند لرد با ديدن اين صحنه ها بر خود مبپيچيد بايد اين پسر را نابود ميكرد هر كس كه بود
در همين حال دو جن كه يكي چاق و ديگري لاغر بود با قدمهاي سريع وارد ميشوند مردي كه بي شباهت به موش نيست در پي انها اجازه شرف يابي ميابد تعظيمي از سر ترس يا چابلوسي پوزه ي مزد را با خاك زمين اشنا ميكند گويي حاوي خبر مهمي است
===================
جيمز و ليلي پاتر در كيلومترها دورتر در ميان فرزند كوچكشان لحظاتي خوشي را ميگذرانند شايد صداي باز شدن در اولين جرقه مرگ را در كساني كه شاد بودند زد و صداي قدمهاي استوار و ديدن چهره اي عبوث انها را مطمئن ساخت كه زندگي رو به انتهاست مقاومتهاي پدر و مادر براي جان فرزندشان گويا پايدار نبود اما بعضي چيزها عوض خواهد شد پيشگويي درست بود با اولين نفرين سبز رنگ ديگر اثري از لرد نبود او رفته بود موش مانند كوچك هم در راه ملاقاتي دوستانه با يكي از دوستانش داشت كه سالها زندان را براي او رقم زد كه ان دوست شخصي نبود جز سيريوس بلك............
----------------------------------------
اقا من استعداد هري پاتر نويسي ندارم الان اين افتضاح شد

بابا من خیلی شاهکارم! اون کلمه ارزشی درست شد!
ببین حالا داری متمایل میشی اینور! داری میرسی به هری پاتر! البته بازم یخورده لوتری داشت...سرزمین الف ها حالا میگیریم جنای خونگی یه سرزمینی چیزی داشتن!

من میخوام بگم قبولی..! اما تازه رسیدی به اچ پی! بازم باید سعی کنی...

تایید!(با شرط فعالیت بیشتر)


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۲:۲۱:۴۲

تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱:۳۳ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
اتش خاك و خون فضا را معطر كرده بود وقتي گوش بر زمين مينهادي ميشد صداي پاي اسبها را شنيد كه ناقوس مرگ مينواختند
اعضاي سپيد شست سرم بودند ياس چون سرطان بر وجودشان چنگ ميزد سپاهي از تمام نفرت و سپاهي از تمام قدرت بايد رو به روي هم مي ايستادند جنگي نابرابر...
وقتي البوس جويا احوال وضعيت سپاه مقابل شد با ديدن قيافه و تكان هاي سر من متوجه وضعين بي پايه ما شد حالا ميشد صداي فرياد انها را شنيد چون اثیرها فرياد ميزدن گويي كه ميخواستند انتقام بگيرند انتقتمي كه گويي سخت بود صف اريي منظمي داشتند همين نظم و ترتيب لرزه بر اندامه هر شجاع دلي مي انداخت اما ما براي دفاع امده بوديم دفاع از ميهن جادوگر...
با نگاه كردن به تك تك چهره ي اعضاي روزنه هاي اميد قلبم بسته ميشد حالا صداي ضربه پلي مرگخواران هوا را شكافته و گوش ما را نوازش ميداد با شنيدنش جان به هواي رسيدن به ارمش ميخواست پرواز كند اما اين پرواز ارامش ابدي را به همراه داشت همه نا اميد بوديم حتي شجاع ترين ها شپاه دشات نزديك تر ميشد اما ما ايستاده بوديم شايد كسي كه كسي حتي فكرش را نميكرد اولين نفر باشد حمله كرد كوچولوي ريز نقش ما البته در مقايسه با ما و سياهان كسي كه تازه پا به 16 نهاده بود با تمام توان صدايش را زبر كرد رونالد جوان حمله ي مرگ را شروع كرد نميدانم چه شد شايد با ديدن اين صحنه تحت تاثير قرار گرفتيم اما وقتي خود را يافتم كه داشتم در مرگ دستا پا ميزدم بي هوا از چوبدستم رعشه مرگ خارج ميشد ما ميجنگيديم براي شكست دادن نه مرگ نه شكست شايد هم نه براي زنده ماندن..


خیلی خوب مینویسی....واقعا قشنگه اما نه برای هری پاتر! کاملا جو لوتر و کلا جو گروه "داستانهای جنگ خوبی و بدی" هست...ما تو هری پاترم جنگ خوبی و بدی داریم...اما نه تو دشت و نه با اسب و صف...

در نوشته های تو چوبدستی حکم شمشیر داره...ولی قراره چوبدستی باشه نه شمشیر! گفتم که، خیلی رفتی تو جو لوتر...اگه بخوای محفلی بشی در درجه اول باید هری پاتری هم بنویسی.

فعلا تایید نشد، ولی اگه یکی دیگه و با جو هری پاتری بنویسی نود و نه درصد قبولی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۲:۵۶:۲۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۳:۰۶:۵۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۲:۰۶:۵۰

تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.