بالاخره وقتش رسیده بود.
هری باید خودشو برای بزرگترین مبارزه ی عمرش آماده می کرد.
هیچ راه گریزی نبودجون همه ی دوستاش در خطر بود.
ولدمورت بالاخره تونسته بود هری رو به جایی که می خواست بکشونه.
هری خیلی نگران بود.نه بخاطر جونش.
بلکه به خاطر اینکه اگه پیروز نمی شد همه ی دوستاش هم می مردن.
با فکر کردن به دوستاش تنش می لرزید.
همه ی اونا به خاطر اون جونشونو به خطر انداخته بودن.
ولی هری تصمیمش رو گرفته بود.
باید می رفت و به این ماجرا خاتمه می داد.
هیچ چیز نمی تونست جلوشو بگیره.
هدویگ هم همراهش بود.
دوست داشت توی این لحظه های حساس پرنده ی دوست داشتنیش هم همراهش باشه.
به آسمون نیگاه کرد.
هوا تاریک و آسمون صاف صاف بود.
بدون شک امشب شب تعیین سرنوشت هری بود.
الان دیگه وقتش بود.
ذهنشو روی قبرستون متمرکز کرد و پاهای هدویگ رو که روی شونش نشسته بود رو گرفت و آپارات کرد.
می دونست باید کجا بره.
قبلا به این قبرستون اومده بود.
قبرستونی که توی اون سدریک جونشو از دست داده بود.
باید انتقام سدریک رو از ولدمورت می گرفت.
با به خاطر آوردن اون ماجرا چیزی تو دلش جوشید.
حس عجیبی داشت.
حسش درست مثل زمانی بود که معجون فلیکس فلیسیس خورده بود.
احساس می کرد که می تونه همه ی مشکلاتو به راحتی پشت سر بزاره.
با قدمهایی استوار به سوی قبر تام ریدل راه افتاد.جایی که قبلا یه بار جلوی اون با ولدمورت مقابله کرده بود.
سکوت عجیبی همه جا رو فرا گرفته بود.
هری قدمهاشو خیلی آهسته و با دقت بر میداشت.
با هر قدمی که برمی داشت اضطرابش بیشتر می شد.
وقتی به مکان مورد نظر رسید ایستاد.
پاهاش میلرزیدن.
قلبش داشت یه سرعت می زد.
به اطرافش نگاهی انداخت.
درست پشت قبر تام ریدل سایه ای رو دید.
قلبش با سرعتی باور نکردنی به تپش افتاد.
صدایی آشنا به گوشش خورد.
"بالاخره اومدی؟خیلی وقته منتظرتم"
وجود هری سرشاز از نفرت شد.
بی شک این صدا مال کسی بود که هری بی اندازه از اون متنفر بود.
هری خواست چیزی بگه.
ولی خودشو از گفتن هر گونه حرفی بازداشت.
ولدمورت که حالا از پشت قبر بیرون آمده بود دوباره لب به سخن گشود:
"آماده ای؟"
هری که چوبدستیشو با شدت توی دستش می فشرد گفت:
"من از همون لحظه که همدیگه رو توی این قبرستون دیدیم آماده ام"
ولدمورت خنده ای شیطانی سرداد و گفت:
"ولی معلومه که می ترسی با من تنها باشی چون جغدتو هم همراهت آوردی"
هری یک لحظه ی خیلی کوتاه به هدویگ نگاه کرد و به اون فهموند که باید از شونه ی هری بلند شه.
هدویگ با هوهویی که برای هری خیلی دلنشین بود از روی شونه هری پرواز کرد.
هری در حالی که خیلی آروم از ولدمورت دور میشد پرسید:
"چه بلایی سر دوستام آوردی؟"
ولدمورت گفت:
"اصلا نگرانشون نباش.توی اون دنیا همدیگه رو می بینین"
این حرف احساس انتقام رو در هری بیش از پیش تقویت کرد.
هری که حالا به اندازه ی کافی از ولدمورت دور شده بود چوب دستیشو بالا آورد و فریاد زد:
اکسپلیارموس
ولدمورت هم همزمان با هری وردی رو به زبون آورد:
آواداکداورا
طلسمهایی که از دو چوبدستی خارج شده بودند به هم برخورد کردند.
اتفاقی باور نکردنی در حال وقوع بود.
نوک دو چوب دستی توسط رشته ی نوری به هم وصل شده بودند.
درست همانند سه سال پیش که این اتفاق در همین مکان روی داده بود.
در مرکز اتصال دو چوب دستی منبع نوری بسیار قوی چشم هری رو آزار می داد.
هری روح های ناشناسی رو می دید که از اون منبع نور بیرون میومدن و به سمت هری پرواز می کردن.
هری می دونست که قطعا اینا کسانی هستن که ولدمورت قبل از این رویارویی اونا رو کشته.
اتصال دو چوب دستی فشار شدیدی به هری وارد می کرد به طوری که هری با تمام توانش چوب دستی خودش رو چسبیده بود.
فشار به حدی زیاد بود که هر دو نفر با کشیدن فریادهای از ته دل سعی می کردن از فشار وارد بر خودشون کم کنن.
بالاخره مقاومت هر دو تموم شد و چوب دستیها از دستاشون به گوشه ای پرت شدن.
هر دو از فرط خستگی روی زمین افتادن.
هری خودش رو به گوشه ای کشوند و به سنگی تکیه داد.
اما ولدمورت دست بردار نبود.
در حالی که به سمت هری میومد گفت:
"کارت تمومه پاتر"
و دستشو دور گلوی هری حلقه کرد و با تمام قدرت فشار داد.
هری برای نجات خودش تلاش می کرد ولی کاری از پیش نمی برد.
نفس کشیدن برای هری خیلی سخت شده بود.
بدنش داشت یواش یواش از کار می افتاد.
به چشم های ولدمورت نگاه کرد.
چشماش از شادی برق می زدن.
هری دست از تقلا برداشت.بدنش شل شد.
ناگهان هری چیزی رو تو دستش حس کرد.
با تمام توانش به دستش نگاه کرد.
هدویگ داشت چوب دستی هری رو توی دستش جا می داد.
هری چوب دستی رو گرفت و با توان ناچیزی که براش باقی مونده بود با صدایی خفه فریاد زد:
پتریفیکوس توتالوس
...
_________________________________________
ببخشید که خیلی خیلی طولانی شد.دلم نیومد به این سوژه خوب نپردازم.
در جواب چو چانگ عزیز که از من خواسته بود یه جغد بمونم تا به کتاب وفادار باشم:
من هم همین قصدو داشتم ولی وقتی دیدم تو این سایت خیلی چیزهای اضافی و خارج از کتاب بدون توجه به روند کتاب و بدون وفاداری به اون مطرح می شن گفتم که اشکالی نداره که منم یه خورده بدون وفاداری به کتاب کار کنم.
هوم...
سوژت خوب بود و داستان رو هم خوب پردازش کرده بودی...البته فکر میکنم اگه اینطوری هر جمله رو تو یه سطر نمی نوشتی و در عوض پاراگراف بندی میکردی خیلی بهتر بود!!! یه خورده هم اگه احساساتو بیشتر توضیح میدادی بهتر بود
اگه واقعا میخوای که عضو محفل بشی، فکر نکنم از دوباره نوشتن ناراحت بشی...مطمئنم میتونی یه سوژه خوب دیگه پیدا کنی!
سعی کن...ناامید نشو!
تایید نشد!