هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
به دلایل زنبیلیشن تاپیک از پست الکتو ادامه پیدا می کنه!

سیمرغ؟! عجب! من تو فکرم چند تا اژدها وارد کنم! اینم از اون ژانگولریسم ها بودا آرتی!


.......

پیش از وارد شدن مالفوی ، دامبلدور و زابینی به اتاق شکنجه :


چهار مرگ خوار با نقاب های روی صورتشان ، چهار تن لوله شده روی زمین را هدایت می کنند!
دیوانه وار خشم گین به نظر می رسند!

- خواهش می کنم! بذارین بمیرم! کافیه! خواهش می کنم منو بکشید!

مرگ خواری که از باقی کوتاه تر بود به سمت زن جوانی که ناله می کرد برگشت:
-سکتوم سمپرا!
زن فریاد زد و زیر خون ِ فواره کننده محو شد! چقدر خوب بود برای او! به زودی به خواسته اش می رسید و همه چیز تمام می شد.
مرگ خوار کوتاه قامت چیزی زیر لب زمزمه کرد! بخار سفید رنگی که به گونه ی گردباد چرخ می زد ، روی چوب دستی اش ظاهر شده بود!
چوب دستی را روی تنه ی خونی زن گرفت!
آنیتا دامبلدور ، چپیده روی زمین احساس کرد با آهن مذاب زخم هایش را شسن و شو می دهند!
شیار های سرخ روی بدن او به سرعت محو شد .
مرگ خوار خنده ی کوتاهی کرد! بعد دوباره :
کروشیو!

....

از پله های بالا آمد و وارد اتاق شد! نگاه گذرایی به شکنجه ای که خود را گوشه های اتاق جا به جا می کرد انداخت.
بی اعتنا یک از مرگ خوار را فرا خواند!
مرگ خوار شکنجه را متوقف کرد!نگاهی به قربانی اش انداخت و لبخند زد!
- ونتودیوس کورپوس!

به نظر می رسید در اطراف مردی که قربانی او بود ، باد می وزید!
باد به سمت او می رفت و او را بیشتر درون خود جمع می کرد!
سرمای ویران کننده ، آرتیکوس دامبلدور را بیش از طلسم شکنجه آزار می داد!
و بلافاصله بعد از آن داغی جنون آمیزی که بدن او می گذشت! بادی که فقط روی او می وزید هر بار یک شیوه ی متفاوت برای شکنجه انتخاب می کرد!

مرگ خوار به ارباب ِ سیاه نزدیک شد!
تعظیم کرد و به همان حالت باقی ماند!
لرد ولدمورت بازوی چپ اش را بالا آورد و چوب دستی را روی آن فشار داد!
نشان سیاه به حرکت در آمد و بلافاصله مردی خمیده با اندامی وحشی ظاهر شد!
او هم به همان شیوه تعظیم کرد و در همان حالت باقی ماند!
- لرد سیاه به سلامت باشند!
- لرد سیاه به سلامت باشند...
- لرد سیاه...

با نخستین جمله که مرد تازه وارد به زبان آورده بود همه به سمت ارباب ِ تاریک برگشتند و با تعظیمی کوتاه جمله ی ورد گونه را تکرار کردند!

-کافیه! به کارتون برسید! تو هم می تونی بری ددالوس!
مرگ خواری که باد شکنجه را تولید کرده بود دوباره بالای سر قربانی باز می گشت و در سایه های اتاق نا پدید می شد!

- فنریر! دوست قدیمی..
صدای جیر جیر نا خوشایندی از مرد خمیده بلند شد! به نظر می رسید از عنوان تازه اش احساس رضایت می کند!

-... امروزه که به کمکت بیشتر از همیشه نیاز دارم! گرگینه ها باید این جا باشن! باید از استحکامات جادوی سیاه دفاع کنیم و به همه نیاز داریم گری بک! هر چه سریع تر! همین حالا!
- بله! بله ارباب!
- خوبه فنریر! می تونی بری و من منتظرت هستم! در کوتاه ترین زمان ممکن این جا باش!

پاق!
گری بک ناپدید شده بود!

لرد ولدمورت چیز ِ هیس هیس گونه ای را زمزمه کرد و بلا فاصله مار بزرگی خود را به مچ پای او مالید و در مقابل اش چمبتمه زد!
دوباره چیزی به همان زبان و بعد ناپدید شدن مار!

چیزی طول نکشید که شنل سیاه بلندی در مقابل لرد سیاه ظاهر شد!
دم و باز دم صدا دار اش سرمای اتاق را تشدید می کرد و اطراف اش مع غلیظی تشکیل می شد! روی هوا حرکت کرد و به سمت اربابش خزید!

- موردراتیس! ارباب ِ دیوانه ساز ها! خوش آمدید !
و به علامت احترام سرش را روی گردن اش کمی به پایین خم کرد!
صدای بنفس های ارباب ِ دیوانه ساز ریتم گرفت! اگر گوش انسان می توانست آن صدای بلعندهرا تحمل کند ، در می یافت که موردراتیس دارد حرف می زند :
- ارباب! کسی جر لرد سیاه ارباب ِ دیوانه ساز ها نیست! در خدمتم!
- به همه ی قبیله ات این جا نیزا داریم موردراتیس! اوضاع به اندازه کافی خوبه! شکار زیاد و طعمه های سرخ شده! بوسه هاتو نو از ما دریغ نکنید لرد موردراتیس! خیلی سریع , با کمترین مرگ زمانی این جا باشید! خیلی زیاد و خیلی کشنده. مرخصید!

شنل کلاه دار نا پدید شد!

صدای لرد سیاه رضایت او را روی هوا می پاشید!
- اتاق رو تخلیه کنید! این ها رو هم بیارید!
در هایی که به سمت هزار تو های بن بست می ره رو باز کنید!
به سمت طبقه های بالا تر می ریم!

........

زمان ِ حال! درگیری دامبلدور و مالفوی.

در بسته شده بار دیگر باز شد!
لرد خاکستری در آستانه در ایستاده بود!
- تمومه همه چیز دامبلدور! دیوانه ساز ها وارد دژ شدن. گرگینه ها هم هجومشون رو آغاز کردن! مواضعتون خیلی ضعیفه. می تونم همین حالا خیلی از مرگ خوار ها رو به این جا فرا بخونم!
نگاه درنده اش را روی مالفوی ثابت کرد! دراکو عرقی که روی صورتش تولید می شد رو احساس کرد و نگاه اش رو از سالازار اسلیترین دزدید!

چهار مرگ خوار همزمان در اتاق ظاهر شدند و بلافاصله جانوران اتاق با شیهه های گوش خراش به سمت عقب اتاق ، پس رفتند و در سایه ها مخفی شدند! خرناس ها هنوز به گوش می رسید!

درگیری دوباره آغاز شده بود!
- باید بریم بیرون ویزیر! من خسته ام . نمی تونیم خطر کنیم.
دامبلدور بود که صدای بم آرامش بخشش را با صدای گرفته ی سرفه مانند عوض کرده بود...


..........
یه پست ارزشی یکی ترکشی! ترتیبی که خوبه اینه!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۲ ۱۷:۰۷:۲۱


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
دارکو قدمی به سمت در برداشت چشمانش به خاطر شجاعتی که
از خود نشان داده بودلبریز از خوشحالی بود چرا که کتر اوقاتی بود که او از مبارزات نگریزد و به قول مادرش فقط به درد پشت میز نشینی می خورد دارکو دستانش رادراز کرد تا در را کاملا بگشاید اما گرمای عجیبی که از در ساطع می شد مانع این کار او شد دامبلدور با صدای آرامش بخشی گفت:مشکلی نیست
و بعد ازگفتن این حرف با چوب دستی اش به در اشاره کرد و وردی را خواندکه باعث باز شدن در شد
دارکو نگاهی به شکنجه گاه قلعه انداخت شکنجه گاه اتاق بزرگی بود که به چندین و چند اتاق کوچکتر تقسیم می شد که همین باعث نگرانی دارکو بود زیرا اگر سریع تر مینروا و سایر شکنجه شده ها را نجات نمی دادند معلوم نبود که چه سرنوشت شومی در انتظار آن مظلومان بود
در با صدای محکمی بسته شد به ناگاه تمامی دیوار ها رنگ دیگری برخود گرفتند تکه سنگهایی که گرداگرد اتاق را در برگرفته بودند به تدریج تبدیل به جانورانی با پوستهای آتشین می شدند دریچه ای که دارکو و دامبلدور متوجهش بودند به سرعت باز شد و حدود چندین مانتیکور از آن بیرون جهیدند در این میان تنها صدای انسانی که به گوش می رسید صدایی بود که انگار از چندین فرسخ آن طرف تر به گوش می رسید:به هزارتوی رعب خوش آمدید جایی که هیچ راه فراری برای شما ندارد چیز بیشتری در موردش نمی گم بهتره خودتون ادمش رو کشف کنید
دامبلدور نگاهی حاکی از خشم به دارکو انداخت و با صدایی که هیچ شباهتی به آلبوس دامبلدور گذشته نداشت فریاد زد:پس تو به ما خیانت کردی نباید پشیمانیت رو قبول می کر...
و نتوانست صحبتهایش را ادامه دهد جانوران آتشین پوس که به راستی فقط برای نابود ساختن آمده بودند با چشمان سبز رنگشان به دامبلدور نگاه می کردند هر لحظه آمادگی این را داشتند که با چنگال های گداخته شان بر دامبلدور و همراهانش فرود آیند
دامبلدور سعی کرد به آرامی چوب دستی اش را حرکت دهد اما آتشین پوست سریع تر از او بود و بدون تامل به آلبوس حمله کرد.آلبوس از درد فریادی زد و به زخم سیاه رنگی که هنوز در آتش می سوخت نگاه کرد
درست چندین متر آن طرف تر از آلبوس دارکو و بلیز مشغول مبارزه با
مانتیکورهایی بودند که تعدادشان از ده تا تجاوز نمی کرد اما با این وجود توانایی صدها انسان را داشتند
دارکو فریاد زد:اون راهرو ها تنها راه نجاتون اون راهرو هاست
بلیز بدون اینکه نظر دارکو را تصدیق یا رد کند به سمت راهرو های پیچ در پیچ هزارتوی رعب دوید دارکو هم قصد داشت چنین کند . ولی متوجه دامبلدور شد که با وردهای گوناگون سعی در از بین بردن آتشین پوستها و مانتیکورها داشت دارکو دل به دریا زد و خود را ازمیان آتشین پوستها به دامبلدور رساند دامبلدور خسته تر از همیشه به نظر می آمد و همچنین زخمی که روی بازویش ایجاد شده بود اندک اندک گسترده تر می شد به طوری که به نظر می آمد پس از مدت کوتاهی تمام بدن آلبوس را خواهد گرفت اگر این چنین می شد نابودی دامبلدور و متقابلا محفل حتم بود
صدای گوشخراش مانتیکور دارکو را از اندیشه کردن چند ثانیه اش منصرف کرد و دارکو به یاد آورد که هر چه سریع تر باید خود و دامبلدور را به میان هزارتو ببرد اما آیا هزارتو امن تر از اینجا بود؟ آیا بلیز که بی هوا به میان هزارتو رفته بود حالا ره درست را در پیش گرفته بود یا اینکه در میان راهروها گم شده بود؟؟

من مگه توی پیام مهم اینجا رو رزرو نکرده بودم نیم ساعت رفتم نمایشنامه نوشتم بعد آخرش شد این که صد نفر اومدن پست زدن من نمایشنامه ی خودم رو گذاشتم که البته ادامه ی پست دارکوئه


تصویر کوچک شده


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
سنگ سالازار در دستان دراکو به شدت سرخ شده بود ؛ چهره آلبوس در حالی که اقتدار همیشگی خودش رو داشت در سنگ نمایان شد .

- ما این بار از پایین بهشون حمله میکنیم ... سنگ رو به هیچ عنوان از گردنت بیرون نیار دراکو !! باید همیشه با هم در ارتباط باشیم .

توماس اعضای ارتش رو هماهنگ میکرد ولی دراکو کماکان چهره دامبلدور رو از ورای نشان مار اسليترين نگاه میکرد ... شاید سالازار هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد سنگهایی که برای ارتباط با سه موسس دیگه مدرسه ساخته بود ، روزی علیه خودشون استفاده بشه . ( داستان سنگها در تاپیک وزارتخانه با هماهنگی رئیس محفل برای چنین روزی ذکر شده )

بلیز و دراکو از پله های برج به سمت پایین قلعه حرکت کردند .
پله ها نسبت به دوره های قبلی که دراکو دیده بود به نظر نمیرسیدند .
لايه های خاکی که روی پله های فرسوده و ترک برداشته دژ دیده میشد ؛ سنگهایی که سیاهتر از قبل دیده میشد ؛ حکایت از تغییرات تدريجی اونجا داشت .

دراکو شش پله آخر پلکان مارپیچ را پريد و در جایی که فرود آمد ایستاد و چوبدستی اش را بلند کرد .

بلیز : دراکو از کدوم سمت باید وارد اونجا بشیم ؟
توماس با ترسی که به وضوح در چهره اش مشخص بود به چهره دراکو خیره موند اما با سکوت دراکو ، ترس شکست بیشتر بر وجودش غلبه کرد .

چهره جرج و مريدانوس از ترس مثل گچ سفید شده بود ؛ هلگا و استرجس مصمم تر از بقیه دیده میشدند .

از راهرويی سرد و تاريک عبور کردند و به سالن بزرگی رسیدند .
نیمی از سقف ريخته بود ، تمامی میزها به صورت واژگون روی زمین قرار گرفته بود ، اثار برخورد طلسمها روی در و دیوار دژ حکایت از جنگی داشت که لحظاتی قبل در اون محل شکل گرفته بود .

دراکو به یاد گذشته ها افتاد ... اونجا قرارگاه اصلی لرد بود که به اون روز افتاده بود .
صدای نفرت انگیزی رشته افکار اونها رو پاره کرد .

- به به وزير قدم رنجه فرمودند ...

قبل از اینکه این جمله پیتر تموم بشه طلسمی به سمت وزير پرتاب شد .
مريدانوس و استر قبل از اینکه دراکو متوجه چیزی بشه به سمت پیتر و شون پن که در کنار شومینه خاموش دژ ایستاده بودند حمله کردند .
توماس : دراکو شما بريد ما حساب اینا رو میرسیم !!

قدرت فکر کردن از وزير ساقط شده بود ... انتخاب راه درست براش کمی مشکل بود .

طلسمی به سینه آرشام برخورد کرد ، او در حالی که صدایی شبیه به زوزه کشیدن از خودش درمیورد از روی زمین بلند شد و به دیوار پشت سر کوبیده شد .
بلیز با قاطعیت خاصی گفت : " دراکو بهتره بريم ... اعضای ارتش به قدری هستن که بتونن از خودشون دفاع کنن ... بهتره وقت رو از دست نديم "

وزير و بلیز به سختی از میان خرابه هایی که راهشون رو مسدود کرده بودند راهی برای خودشون باز کردند .
دراکو به سنگی که بر گردن داشت نگاهی انداخت ... سنگ گريفندور هم اینک بر گردن آلبوس بود و رابطه اون دو رو میسر میکرد .

سارا اوانز و سدريک در کنار بیل به شدت در حال مبارزه با دو مرگخواری بودند که در پاگرد راهروهای پایین قلعه ایستاده بودند ... در پشت اونها هم سیريوس و رونان مشغول مبارزه با یک مرگخوار عظیم الجثه ای که نقاب سیاهی به صورت داشت بودند . طلسمهایشون به اطراف کمانه میکرد و دیوار ها و شیشه ها رو تماما خرد میکرد ...
آلبوس به سرعت سرش رو دزدید و از میان سنگ و کلوخهایی که بر سرش میريخت به سمت پله های بالایی قلعه شروع به دويدن کرد ... باید هر چه زودتر خودش رو به مینروا میرسوند .

در پشت پیچ راهرو لحظه ای مکث کرد و به سنگ خیره شد ! دراکو هم همانند او به سمت مقر اصلی لرد در حرکت بود .

وزير در حالی که چوبدست خودش رو محکم در دست داشت از پله هایی که با وجود خونهای ريخته شده لغزنده شده بود گذشت .

به دری مرمرين رسیده بودند که صدای قدمهایی از پایین پله ها شنیده میشد .
بلیز فرياد زد : " ایمپدیمنتا "
دراکو لحظه ای به سنگ خیره شد و فرياد زد : " نه بلیز ... آلبوس !! "
آلبوس در حالی که نفس نفس میزد از پله ها بالا اومد و به اون دو ملحق شد ... شاید این روزها آخرين ماموريتهای اون بود ؛ تحمل این همه استرس و بی تابی برای یک پیرمرد به سن و سال او خطرناک بود اما با تمام وجود با هماهنگی با وزير این حمله مرگبار رو به امید نابودی سیاهی ها آغاز کرده بودند .

آلبوس : باید کجا بريم ؟؟ من اینجا رو درست نمیشناسم دراک !
دراکو نگاهی به در مرمرين طبقه ای که در اون بودند انداخت .
- همینجاست ... زود باشید تا دیر نشده !

سالن در سکوت سنگینی فرو رفته بود ؛ تنها روشنی اون سالن باريکه نوری بود که ذرات گرد و غبار در اونها در حال حرکت بودند ...

- سایلنسیوووو !!!
- مواظب باش آلبووووووس !
طلسم به سرعت از کنار دامبلدور عبور کرد و به میز کناری او برخورد کرد .
مونتاگ و الکتو در حالی که نقابهای خودشون رو برداشته بودند جلوی اونها ظاهر شدند .
بلیز : تارانتالگرا
مونتاگ سريعتر از بلیز بود و از طلسمی که فرستاده شده بود فرار کرد.
این بار دراکو و آلبوس همزمان با هم فرياد زدند :

- پترينیکوس توتالوس !!!
دو افسون مستقیم به سمت مونتاگ روانه شد ... نجات پیدا کردن از دو طلسم همزمان با قدرت اون دو برای مرگخوارهای تازه وارد لرد به هیچ عنوان ممکن نبود ؛ دو طلسم با قدرت به مونتاگ برخورد کرد ؛ پاهای مونتاگ به سرعت به هم قفل شد و با صورت در حالی که خشک شده بود از پله ها به پایین افتاد .
الکتو با خشم فرياد زد : استوووپیفای !
فواره نور قرمز به وسط سینه بلیز برخورد کرد و همان طور که دستانش بالا بود روی زمین افتاد .
چهره دراکو تازه اثاری از خشم و نفرت دوران مرگخواری خود رو پیدا کرده بود ؛ روح خون خواری اون بعد از یک سال در وجودش زنده شده بود .

با نفرت تمام فرياد زد : آواداکداورا

الکتويی که شاید تا به حال در مدت یک ماه مرگخواری خودش چنین طلسمی رو ندیده بود ، برای اولین بار باید خودش این طلسم رو تجربه میکرد .
پرتوهایی سبز رنگ از چوبدستی دراکو خارج شد و مستقیما به صورت الکتو برخورد کرد ... فرياد ترس الکتو هیچ وقت از سینه اون خارج نشد ، سکوت و بی حرکتی بر سالن حکم رانی میکرد ؛ تنها جسم متحرک ، پرتاب شدن الکتو در هوا بود که حاصل نفرت شدید یک مرگخوار سابق بود .

آلبوس دستی به شونه دراکو زد ؛ چشمان وزير روی بلیز خیره باقی مانده بود اما بدون شک برای رسیدن به چنین اهدافی باید خیلی از سختی ها رو میپذیرفت .
بعد از لحظه ای مکث البوس ، دراکو رو به سمت دری که در مقابل اونها بود پیش برد .دری که نیمه باز بود و در انتهای اون شکنجه گاه سفیدها قرار داشت و مینروا و آرتیکوس و چو چانگ بدون شک در اونجا حضور داشتند .
وزير با دنیایی از خشم و دامبلدور با خشم همیشه پنهان خودش وارد شکنجه گاه قلعه شدند .



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۵:۲۶ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
دراكو سوار بر سنترال،در حالي كه با سرعت سرسام آور به سوي وزارتخونه در حركت بود،با چشماني بسته و كشيدن نفسهاي كشيده و بلندي ذهن خود را به تدريج آرام كرد.سرانجام تمام عضلات بدنش نيز به تدريج آرامش نسبي رسيدند.سپس تمركز...تمركزي كه از بزرگترين استادان اين عمل در زمان كوتاه وزارتش ياد گرفت تا در هر زماني و مكاني بتواند آن را به كار گيرد.پس از دقايق كوتاهي از آن تمركز توانست مقصد را در ذهنش تصور بخشد...
×××
توماس به تنهايي در دفتر فرمانده اي ارتش نشسته بود و به كاغذهاي پراكنده بر روي ميزش نگاه ميكرد.اتاق در سكوت كامل قرار داشت و تنها چيزي كه باعث شكسته شدن آن سكوت ميشد،صداي غژ و غژ صندلي اش براي يافتن حالت راحت بود.
-توماس!
توماس كه بلافاصله از شنيدن صداي وزير سرش را بلند كرد.نورهاي خيره كننده اي هيبت وزير را تشكيل داده كه در مقابل ميز آرتيكوس ايستاده بود.صداي او نيز دائم در حال تغيير بود تا جايي كه لحظاتي چيزي از گفته هاي وزير قابل تشخيص نبود،گويي كه قدرت كافي براي تمركز بيشتر وجود نداشت.
-به ما در دژ مرگ حمله شد!محفلي ها نيز به اونجا حمله كردند ولي نميتونند مقاوت كنند...!بليز و آرتيكوس و خيلي هاي ديگه اونجا اسير شدن!با ارتش به اونجا به هر شكل ممكن حمله كن!اين يه دستوره!...
و لحظه اي بعد دراكوي درخشان از جلوي چشمان توماس ناپديد شد.لحظه اي طول كشيد تا توماس از شوك گفته هاي وزير بيرون بيايد و بعد با صدايي كه همه كس بتوانند در داخل مقر صداي او را بشنود فرياد زد...
×××
آسمان اطراف دژ مرگ به رنگ خون درآمده بود.در دوردستهاي آسمان شي سياه و نامعمولي ظاهر گشت كه به سرعت نزديك ميشد.با نزديكتر شدن آن،تصوير واضحتري در چشمان آن مرگخوار كه وظيفه نگهباني برجكهاي دژ را داشت شكل گرفت.ثانيه اي بعد،او با شتاب فراوان براي خبر كردن ارباب خودش از پله ها پايين رفت.در آن لحظه صدها سيمرغ،همراه ده ها سرباز در پشتشان،به راحتي ديده ميشدند.
هر يك از سيمرغ ها بلافاصله بعد از پياده كردن افراد سوار بر پشتش،به پرواز در اطراف دژ پرداختند.دقيقه اي بعد،كسي از ميان آن ارتش گويي كه با خود حرف ميزند گفت:
-برجكها،تحت كنترل!
...
---------------------------------------------------------------------------------------------------
اول از همه بگم كه شرمنده اگر بد شد!قصد از اينكار اين بود كه ارتش وزارت سحر و جادو و همچنين ارتش خصوصي گريفيندور(وايت تورنادو) به عنوان قطب سوم كه از محفل هم حمايت ميكنه وارد اين جنگه بشه!كمي عجله اي شد خلاصه و نياز به مقدمه هم داشت!
بعد من رو اسير ميكنيد!وزير و معاون ميزنيد!!آقا هرچه ارتشيه بريزه توي اين تاپيك كه تا ارتش وزارتخونه نبره من كه ول كن نيستم!
يه توضيح هم بدم!دراكو قدرتي براي غيب و ظاهر شدن نداشت ولي با كمي تمركز توانست با توماس كه فرمانده ديگه ارتش هستش اتفاق افتاده رو بگه!توماس هم ارتش رو بلافاصله بسيج كرد براي حمله به دژ!
اون سيمرغها رو كه ديدين تحت نيروي هوايي ارتش وزارت هستن و اون همه ارتشي رو در عرض چند دقيقه آوردن سر دژ!اين برجكهايش هم سر اول كار گرفتيم!حالا خواستيد بجنگيد كه پسش بگيريد!ولي توجه ارتش تكنولوژي فردا رو داره!پس ژانگولاري همشون رو نكشيد!
همين!آلبوس من اومدم!

مرسي
آرتيكوس دامبلدور
فرمانده ارتش انتحاري عمل كننده وزارت سحر و جادو


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۵:۱۲ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۵۴ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷
از تالار اسرار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 272
آفلاین
-گربه !
جد و نواده نگاهی به یکی دیگر انداختند گویی ارتباطشان ذهنی بود و نیازی به صحبت کردن در بین نبود!
لرد سیاه مکثی کرد و سپس با صدایی سرد و بی روح که مخصوص خودش بود به آرامی گفت
-مک گوناگال رو بیاریدش! اما . . . پچ پچ کنان زیر لب ادامه داد - نباید متوجه بشه که شناسایی شده!
لوسیوس ملفوی در حالی که تعظیم کرده بود عقب عقب از آنها دور شد تا با پشت به در بر خورد کرد. . . با عجله خودش را جمع و جور کرد و بیرون رفت!
سالازار اسلیترین برروی صندلیی که با جادو فراخوانده بود می نشست! و با نگاهش به لرد سیاه او را نیز دعوت به نشستن کرد!.
فضای دژ کاملا بهم ریخته بود. در برخی نقاط گچ کاری های دیوار کنده شده بود و بعضی از قسمتهای دیوار نیز به طور کلی فرو ریخته بود! بوی نم در تمام دژ پیچیده بود و فضا را مرطوب کرده بود! سالازار نفس عمیقی کشید
-فکر میکنی چقدر صدمه دیده باشه ؟
- پیرمرد لجباز! عجیبه که تا الان زنده مونده!
- هیچوقت مهارت های یک پیرمرد رو دست کم نگیر
- درسته ولی . . .
با ورود لوسیوس به همراه گربه لرد تاریکی جمله خود را نیمه کاره رها کرد! از جایش بلند شد و به سمت گربه رفت! برقی که در نگاهش درخشید باعث شد موهای پشت گردن ملفویِ پدر سیخ بشه!
گربه آرام و بدون ترس در مقابل لرد سیاه ایستاده بود و در چشمان سرد و مار مانند او خیره شده بود!
سالازار اسلیترین سکوت را شکست!
- از دیدنت خوشحالم مینروا! فکر نمی کردم دختر کوچولویی مثل تو انیمگوس شده باشه!
سپس صدای قهقهه سرد و تیزش به آسمان رفت و باعث شد تا بر تن حاضرین در دژ بار دیگر لرزه حکم فرما شود! برخواست و به سمت جایی که گربه نشسته بود حرکت کرد! . . . دیگر گربه ای در کار نبود ! دوشیزه ای چروکیده با قد نسبتا بلند و نگاه راسخ آنجا ایستاده بود! گرچه در عمق نگاهش هراسی بزرگ نهفته !
لرد سیاه چوبدستی اش را بیرون کشید! ناگهان همه جا ساکت شد! دیگر هیچکدام از مرگخوار ها جرات پچ پچ کردن نداشتند! مینروا یک قدم به عقب برداشت ، نگاهش بر چوب سیاه ، صاف و براق لرد تاریکی قفل شده بود!
لرد سیاه با نگاهی به نشانه رضایت و با پوزخندی پهن گفت
- میخوام بدونم اون پیرمرد اینبار چطور میخواد نجاتت بده مینرواا .
سالازار که تا آن موقع سکوت را ارجح دانسته بود مینروا را بر انداز کرد و با صدای آرام گفت
- هیبت گربه بیشتر بهت میامد مینروا! میبینم که جزو تارکین دنیا شدی! و باز قهقهه سردش را سر داد و با نگاهی به لرد ولدمورت ناپدید شد!
لرد تاریکی چند لحظه به نقطه ای که سالازار در آنجا ایستاده بود خیره شد و سپس چیزی به زبان مارها زیر لب گفت . . .
فریاد مینروا از درد به هوا خواست و افعی بزرگی که او را نیش زده بود نا پدید شد!
لرد سیاه لبخندی شیطانیزد و به سمت مینروا رفت. . . . .

-=-=-=--=-=-=-=-=-=-
ببخشید اگه کوتاه بود!
خوش باشین و موفق
یا حق!


نمایشنا


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۰:۱۱ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
خاکستری که از کنار شانه ی دامبلدور پایین می ریخت روی زمین پخش شد و از میان آن ، بدن گوچک و زشت ققنوسی بیرون آمد!
طلسم لرد سیاه در روده های فاوکس دفن شد و دامبلدور نجات پیدا کرد!

بلافاصله وند اش را دوباره به سمت لرد وادمورت حرکت داد!
ارباب ِ تاریک موج بلندی به شنل سیاه اش داد و یک از طلسم ها در موج ها آن محو شد!
- پروتگو!
طلسم دوم هم از کنار او گذشت و به دیوار ِ خزه گرفته ی سرداب های عمیق ِ دژ مرگ بر خورد کرد.

صف ِ در هم فشرده، کرم مانند و سراسیمه ی چند نفری که از اعضای محفل باقی مانده بودند ، از سوراخی که طلسم منحرف شده ی دامبلدور روی دیوار به وجود آورده بود عبور می کردند تا به طبقه های پایین تر سرداب ها پناه ببرند!

لرد ِ سیاه نا پدید شد و بعد پشت سر دامبلدور ایستاده بود!
قبل از اینکه فرصت بکند چیزی به سمت دامبلدور روانه کند ، پیر مرد هم غیب شده بود و بعد در فاصله ای دور ، در انتهای چشم انداز دالان نم ناک و بی انتها یی که شیب کند رو به پایین می رفت ایستاده بود!

رود رنگارنگی از شعاع های نورانی طلسم ها بین آن دو می خزید!

چوب دستی ها دیده نمی شد!
دامبلدور چیزی را زمزمه کرد :
-سانکه پریس

هشت بازوی پهن سفید رنگ از نوک چوب دستی اش خارج شد و به سمت لرد سیاه رفت.
ولدمورت دوباره موج های بلند به شنل سیاه اش داد و سه تا از بازو ها ته موج ها دفن شد؛ اما پنج بازوی باقی مانده به او بر خوردند ، از روی زمین کندند اش .
لحظه ای بعد ارباب ِ تاریک روی سقف لزج سقف کوبیده شد.
آماده بود تا با وجود درد شدیدی که بر اثر بر خورد محکم به سقف دچار اش شده بود ، به محض سقوط ار بالای سقف دوباره به دامبلدور حمله کند.
اما متوجه شد که بازو هه او را روی سقف میخ کرده اند!
دامبلدور با سرعتی خیره کننده درست جایی که لرد سیاه مصلوب شده بود آپارت کرد!

- نگفتم بار آخر تام!

وند اش را بالا آورد!
- بمیروس(!)
- آزادشدنیوم(!!)
هر دو هم زمان جادو کرده بودند! طلسم دامبلدور یک بار دیگر به سقف بر خورد کرد و آن را شکاف!
ولدمورت با شنل سیاه اش به شکل مه سیاهی روی زمین قرار گرفت!
سرش را بلند کرد و به سوراخ سفق خیره شد!
- تو فقط خراب کاری بلدی دامبلدور!

بیش از حد به هم نزدیک بودند! دامبلدور غیب شد و بعد کمی آن طرف تر ایستاده بود!
در حال که تازه از فشاا آپارات کردن آزاد می شد ارباب ِ تاریک چیزی را فریاد زد :

-فیدی سالازار نیشیوم ماکزمیا!

سایه ای از سالازار اسلیترین آن جا ، بین دو جادوگر ظاهر شده بود!
جد ِ اعظم(!!) حالا با دابلدور در گیر می شد و نیش های بزرگ افعی ار از نوکی چوب دستی اش به سمت او روانه کرده بود!

لرد ولدمورت هم وارد درگیری شد !
تلاش خییره کننده دامبلدور برا ی دفع حمله های هم زمان او را خسته کرد!
صدای بم خشمگین و بلندی طنین انداز شد:
- خارج بشید! از دژ خارج می شیم!
- پاق!
دامبلدور غیب شده بود!

سالازار اسلیترین : مردک ِ [سانسور] ِ [ سانسور ]
لرد سیاه : آره "گرند پاپا"! پیر مرد ِ [سانسور] ی


صدای پاق ها پیاپی از پشت دیوار فرو ریخته به گوش می رسید! لبخند شوم همیشگی ، شیطانی ترین لبخند روی لب ِ ارباب ِ تاریک شکل گرفت!

طلمسی را اجرا کرد!

لوسیوس دوان دوان از سوراخ دیوار گذشت !
- ارباب! ارباب چند تاییشون کشته شدن! چند تا هم فرار کردن! اما چند تاشون رو نمی دونم کی طلسم ضد آپارات کرده ! همین جور خشکشون زده !
و بلند بلند خندید! ها ها ها ها هه هه هی هی هی هوووم!
به نظر می رسید در طول خنده متوجه نگاه خشم گین لرد سیاه شده و خنده اش رو با روند کنترل شده ای متوقف کرد!
- اوه! البته که شما بودبد ارباب! شما طلسمشون کردید! شما...
- کافیه! کیا باقی موندن لوسیوس؟!

بخار ِ میل به تیغ-بُر کردن ِ جادوگران سفید از لحن اش بالا می آمد.

-چند نفری هستن ارباب! من آنیتا دختر خونده اش رو دیدم که توی طلسم دست و پا می زد! چو چانگ ، اومممم ، آرتیکوس دامبلدور ، و...و... و آها ، یه گربه!

لرد سیاه و لرد خاکستری : یه چی؟!

.....


خب رفقا!

ارباب ِ سیاه در انتظار مشاهده ی شکنجه ی این اسیر شدگان توسط خادمان اش است!

باشد که ...



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
لرد سیاه آرام و با متانت گفت:این دقیقاً همون چیزیه که من میخوام بهت بگم آلبوس.
خشم در نگاه هر دو موج میزد.دامبلدور و ولدمورت مستقیم به چشم های هم نگاه میکردند.تشخیص آنکه نفرت و انزجار کدام یک از دیگری بیشتر بود غیر ممکن بود.
آلبوس با نیشخند گفت:اوه تام رفقای کوچولوت کجان؟نکنه خواب موندن!
لرد با صدای بلند خندید و گفت:اووه...اونها همین جا هستند.بیاید بیرون.برامون مهمون رسیده.
ده،بیست مرگ خوار سر و کله شون وسط صحنه پیدا میشه!
دامبلدور احساس خطر کرده،نگاهی به محفلی ها میکنه و ...
طلسم ها از طرف به سمت محفلی ها و مرگ خواران فرستاده میشه.تشخیص اینکه کی کجاست خیلی سخته.لرد سیاه با خنده سرد و خشکش در حالی یکی از محفلی ها رو طلسم میکنه میگه:بیا بیرون آلبوس.کجا قایم شدی پیرمرد؟
محفلی که توسط لرد طلسم شده بود میترکه و خون و گوشتش به اطراف پاشیده میشه.در این میان که خون و طلسم تمام فضا را پر کرده بود لرد به سمت دراکو میره.دراکو داره با شون میجنگه که احساس میبینه دستی قوی اون رو از روی زمین بلند میکنه.
دامبلدور فریاد میزنه:اونجا...اون طرف....ولدمورت وزیر رو گرفت....کمکش کنین...عجله کنین
لرد بدون توجه به طلسم هایی که به طرفش فرستاده میشه گلوی دراکو رو فشار میده.چشم های دراکو داره از حدقه درمیاد که لرد اون رو محکم به جلو پرتاپ میکنه.دراکو روی هوا بلند میشه و بعد از اینکه به دیوار میخوره میوفته روی زمین.
شون از روی جسد چند محفلی رد میشه.دنبال دامبلدور میگرده.تشنه است،تشنه خون.دلش میخواد دامبلدور رو پیدا کنه.نمیدونه چرا ولی احساسی عجیب او را به طرف دامبلدور میکشید.
شون فریاد کشید:دامــــــــبــــــــــلـــــــــدور...
آلبوس به پشت سرش نگاه میکنه.شون در حالی که تمام بدنش پر از خونه چوب جادوش رو به طرفش گرفته.دامبلدور فرصتی برای طلسم کردن یا جاخالی دادن پیدا نمیکنه.طلسم شون بهش برخورد میکنه.به خاطر دسوار محافظی که جلوی خودش درست کرده بود اط اثر طلسم جان سالم به در میبره اما قدرت طلسم اون رو به عقب پرت میکنه.
پیتر با خشم فریاد میزنه و سر یکی از محفلی را نشونه میگیره.سر اون کنده میشه و میوفته درست جلوی پای دامبلدور.
اوضاع خیلی خراب تر از اونیه که دامبلدور فکرش رو کرده بود. دامبلدور فریاد میزنه:عقب نشینی کنید....همه برین بیرون.
محفلی ها به سمت بیرون قلعه روانه میشن اما دسته دیگری از مرگ خوارن جلوی راه آنها را سد میکنن.
دامبلدور فرصتی نداره.نگاهش به پلکان هایی میخوره که به سمت سرداب قلعه میرفت.فریاد میزنه:همه بیاین دنبال من....میریم پایین.
کمی آنطرف تر دراکو با شون درگیره.شون طلسمی به سمت دراکو میفرسته ولی اون طلسم رو منحرف میکنه و قسمتی از دیوار خراب میشه.
دراکو فریاد میزنه:آواداکداوارا....
شون قبل از آنکه دراکو جمله اش را تمام کند خم میشود و با چوب جادویش دراکو را با ضربه محکمی به عقب هل میدهد.دراکو تعدلش را از دست میدهد و از پنجره به پایین پرت میشود.شون به طرف پنجره میره.فکر کرده کار دراکو تمام شده ولی در یک لحظه دراکو رو میبینه که سوار یک سنترال از چرخی در آسمان میزنه و ناپدید میشه.
شون:لعنتی....فرار کرد.پیتر دنبالم بیا...بقیه شون توی سرداب گیر افتادن.
گفته شون درست بود.در پایین ترین قسمت قلعه مرگ خواران و محفلی ها به سختی با هم درگیر بودند.لرد یکی از محفلی ها رو به اسانی کشتن پشه تا و مار میکنه و فریاد میزنه:آلبوس....بهت گفتم این آخرین باریه که زنده میبینمت.
کسی فریاد زد م:مواظب باش....
دامبلدور فرصت نکرد حرکتی بکند.میدانست چه در انتظارش بود.طلسم مرگی که لرد به سمتش فرستاده بود هر لحظه به او نزدیک و نزدیکتر میشد...


تصویر کوچک شده


Re: کلازیوم ِ سیاه ( قتل گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
زابینی پستت پاک می شه!
فقط مرگ خوار ها می تونن توی این طرح شرکت کنن و یا کسانی که برای مرگ خوار شدن وادطلب شده باشند! بیا لاشه ی پستت رو جمع کن!

ارباب ِسیاه!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۱ ۱۹:۱۹:۰۶
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۱ ۱۹:۲۰:۱۷



Re: کلازیوم ِ سیاه ( قتل گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
هوا تاریک بود اما به نظر می رسید که آن شب سکوت همیشگی برپا نخواهد بود. صدای زوزه ی باد ترس و رعب را در دل هر جانور و مخلوقی می انداخت.هر از چند گاهی صدای تکان خوردن درختی با صدای ناقوس کلیسای متروک ترکیب می شد و سمفونی عجیبی به وجود می آورد.در این میان دو سیاه پوش قدم زنان چیزی را جستجو می کردند.به یک باره ژنده پوشی از پشت بوته های خشکیده بیرون آمد و شروع به دویدن کرد.
- الکتو اوناهاش.من رفتم دنبالش.
شخصی که الکتو نامیده شده بود با شندین این جمله به تقلید از دوستش شروع به دویدن کرد.اما هنوز مدتی نگذشته بود که به یاد گفته های اربابش افتاد با صدای نه چندان آرامی گفت:حرف ارباب که یادت نرفته پیتر.اون طلسم مخصوص.
الکتو این را گفت و چوب دستی اش را به طرف چشمانش گرفت و وردی زیر لب زمزمه کرد.نور برنزی رنگی از سر چوب دستی اش بیرون جهید و مستقیما وارد چشمانش شد.الکتو لحظه ای چشمانش را با دست فشرد .درد جان کاهی صورتش را در بر گرفته بود که البته بعد از چند دقیقه آرام گرفت.الکتو نگاهی به اطراف انداخت .همه جا مثل روز روشن بود الکتو حتی می توانست پیتر را که چندین متر آن طرفتر ورد بینایی را انجام می داد ببیند.از خوشحالی بشکنی زد و به طرف پیتر به راه افتاد.باید هر چه زودتر آن خائن را نابود می کرد.چرا اجازه ی فرار را به ریگولوس بلک خائن داده بود؟
نیم ساعت از آخرین وردی که الکتو اجرا کرده بود می گذشت .باورش نمی شد که ریگولوس این قدر دور شده باشد.او حتی توان آپارات کردن هم نداشت چه رسد به اینکه این قدر پیاده روی کند!!!
الکتو از خشم ضربه ای به زمین زد .هم زمان با ضربه ی او قطرات خون به اطرفش پرتاب شدند.از تعجب دهانش باز مانده بود. گودال کوچکی از خون روی زمین به وجود آمده بود .از رنگ و غلظت خون معلوم بود که خون انسان است.درست کمی ان طرف تر از گودال خون قطرات خون همچون راهی تا انتهای جنگل ادامه داشتند.
- پیتر .جاشو پیدا کردم.
پیتر که فاصله ی اندکی با او داشت نگاهی به قطرات خون انداخت و بی هیچ صحبتی رد خون را راهنما قرار داد و جلو رفت.الکتو هم که نمی خواست افتخار نابودی خائن به لرد سیاه را از دست دهد پشت سر او به راه افتاد.قطرات خون به غار کوچکی منتهی می شدند.هر دو سیاه پوش اطمینان داشتند که ریگولوس در غار مخفی شده و مسلما هیچ راه فراری ندارد.پس با لبخندی ملایم وارد غار شدند.
غار با جادو بزرگتر از حد معمولی شده بود به طوری که چند نفر انسان با قد متوسط می توانستند به راحتی در آن مخفی شوند.چشم الکتو به زنی تقریبا جوان افتاد که در گوشه ای از غار به خیال اینکه کسی نمی بیندش آرام گرفته بود .الکتو طلسمی سبز رنگ روانه ی زن کرد.طلسم همچون همیشه کار خود را به خوبی انجام داد و زن با صدای بلندی روی زمین افتاد.
- ماریا.چی شد؟؟
پیتر نگاهی به منبع صدا انداخت .ریگولوس که روی تخته سنگی افتاده بود و از خشم فریاد می کشید با لحنی کینه توزانه گفت:شما نامزد منو کشتین.نا بودتنون می کنم.
- چه بهتر!!!!چون خودتم می فرستیم به درک.
- ما وظیفه داریم که خائنین رو به سزای اعمالشون برسونیم و خوش بختانه یا بد بختانه تو یه خائنی.
پیتر بعد از گفتن این حرف نگاهی به طلسمی که به دیوار برخورد کرد انداخت و ادامه داد:سعی نکن ما رو بکشی چون چشم های ما خیلی تیز تر از توئه.
الکتو منتظر ادامه ی صحبت های پیتر نماند و فریاد زد:کروشیو.
ریگولوس روی تخته سنگ به خود می پیچید فریاد می زد ولی اینبار فریادها از خشم نبودند بلکه از درد بودند.پیتر با خنده ای وحشیانه آتشی آبی رنگ را به سوی ریگولوس فرستاد.آتش چنان ریگولوس را بلعید که ریگولوس درد ناشی از طلسم شکنجه گر را از یاد برد.فریادهای ریگولوس کمک کم خاموش می شدند تا اینکه از او چیزی به جز چند استخوان سوخته نماند.الکتو خنده ای از ته دل کرد و از غار خارج شد.


پست استانداردت رو شوالیه الکتو با خاله بازی کشتن نامزد خراب کردی.
قلمرو ی ارباب ِ سیاه رو با این دست سوژه ها آلوده نکنید! امتیاز پستت که پیشرفتی قابل ملاحظه داشت 7 بود اما بابت این گستاخی 6.5 دریافت خواهد کرد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۱ ۱۹:۴۴:۴۷
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۱ ۱۹:۵۱:۱۵

تصویر کوچک شده


دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
-دروازه رو باز کنید!!
-یعنی چی شده که اینقدر زود برگشته؟

دو نگهبان بر روی دیوارهای دژ به دوردست ها نگاه میکنند.

نگهبان اول: نه لوسیوس نیست.....بزار ببینم....یه جاروئه ولی دو نفر روش نشستن....جلویی بلیز زابینیه...معاون وزیر....و عقبیم خود وزیره...دروازه رو باز کنید!
نگهبان دوم: دروازه رو باز کنید!!...وایستا ببینم...تو چی گفتی؟!...وزیر سحر و جادو؟
نگهبان اول:


**دقیقه ای بعد**

-قربان قربان....هن هن!....قربان ویر دره مید اینا!
-تارانتالگرا!
نگهبان با سر به زمین میخوره!

-اگر بلد نیستی درست حرف بزنی میتونم بهت یاد بدم!

لرد ولدمورت با قدم هایی سنگین از بالای سالن به بالای سر نگهبان حرکت میکنه و چوبدستیش رو برای بار دوم تکون میده...

نگهبان در حالی که سرش رو مالش میده سعی میکنه تا بر نفس های کوتاهش چیره بشه:
-قربان!.... وزیر سحر و جادو..... به همراه معاونش سوار جارو.... به سمت دژ میان!

ولدمورت در حالی که دستش رو به نشانه بی اهمیت بودن موضوع در هوا تکون میداد به سمت وسیله ای سیاه رنگ در سمت راست سالن حرکت میکنه....
-دراکو؟...هاهاها...میتونی بگی بیاد تو!


**دقایقی بعد**

دراکو مالفوی در حال بلند کردن بلیز زابینی از روی زمینه!
-چیزیت که نشد؟!

و وقتی با جواب منفی معاونش مواجه میشه به سمت خورده های جارویی میره که در اثر برخورد با دیوار دژ چیزی ازش باقی نمونده...

مالفوی: اشکالی نداره...پیش میاد!

و راهش رو به سمت سالن اصلی دژ پیش میگیره...



-سالن اصلی دژ مرگ-

وزیر سحر و جادو در حالی که موهای شلختش رو مرتب میکنه به سمت فردی با شنل سیاه در انتهای سمت راست سالن میره.


ولدمورت: حتما دامبلدور بهت گفته که بیای و سعی کنی که براش جاسوسی کنی...ولی...

وزیر در حالی که جا خورده بود سر جاش وایمیسته....

وزیر: نه من فقط اومدم تاریخ اولین قتل عامی رو که انجام دادی رو بپرسم تا ببینم چه روزی رو در تقویم جادویی به عنوان روز مرگ نامگذاری کنم!


لرد ولدمورت با حرکتی سریع به سمت دراکو مالفوی حرکت میکنه و در حالی که شنلش در پشت سرش حالت رعب انگیزی را ایجاد کرده بود چوبدستیش رو بر روی شقیقه ی وزیر سحر و جادو میزاره...

ولدمورت: تو یه خائنی...یه خائن به خون اسلایترین!....

لرد تاریکی لبخند غلیظی میزنه و چوبدستیش رو از روی شقیقه ی وزیر به سمت شیء سیاهی که چند دقیقه ی پیش در حال بررسیش بود تکون میده.

ولدمورت:....اما میدونم که به دردم میخوری!

صدایی از شیء سیاه بلند میشه....
هی دول مری دول! رینگ دونگ دیلو!.....تام بوم، جولی تام، تام بامبو دیلو!...هی دول مری دول.....

وزیر: اشتباه میکنی....من دیگه اون دراکوی سابق...


صدای شیء سیاه بلند و بلندتر میشه....به حدی که صدای وزیر به گوش نمیرسه....

هی دول مری دول! رینگ دونگ دیلو!.....تام بوم، جولی تام، تام بامبو دیلو!...هی دول مری دول.....


صدای شیء به طور ناگهانی ای قطع میشه!

چوبدستی ای در دستان وزیر به سمت شیء گرفته شده و بلیز زابینی بیهوش بر روی زمین افتاده...

چهره ی وزیر جدی تر و مصمم تر از همیشه به نظر میرسه.لحظه ای بعد چوبدستیش رو به سمت ارباب سابقش میگیره...

وزیر: اون چیه؟
و به شیء سیاه اشاره میکنه...

ولدمورت قهقهه ای وحشتناک میزنه و به سمت صندلی بزرگی در بالای سالن حرکت میکنه....


-یا آلله....یا آلله!!!!
-برادر مواظب باش!!!

لحظه ای بعد برادر حمید با شیرجه ای به کف سالن میفته!
صدای داد و هوار تمام سالن رو فرا میگیره و لحظه ای بعد حدود بیست نفر در چهارچوب در اصلی دژ ایستاده اند و در حال نگاه کردن به بدن بیهوش بلیز زابینی و رویارویی وزیر و لرد تاریکی ها هستند.

در نگاه هر کسی ترس به وضوح دیده میشه.
صدای برخورد چندین جفت پا به زمین که با سرعت زیادی حرکت میکردند بلند و بلندتر میشد و این نشانه ی حجوم تعداد زیادی مرگخوار برای مقابله با محفل ققنوس بود.


لحظه ای بعد جمعیت راهی رو در بین خودش باز میکنه.
آلبوس دامبلدور با قدم های بلند و استوار و چهره ی همیشه آرامش به سمت لرد ولدمورت حرکت میکنه...

دامبلدور: امیدوارم این بار آخری باشه که میبینمت تام!


شناسه ی جدید: اسکاور







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.