هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
فیلم نمیدونم چندم کمپانی death eater bros(برادران مرگ خوار)
کارگردان و نوسنده:ایگور کارکاروف
بازیگران:
سرژ در نقشه بچه.
ققی:در نقش پدرش
ایگور: در نقش مدیر مدرسه
معلم های هاگوارتز جای معلم هاش.
کریچر:مستخدم
البته بعضی نقش ها یک نفر هست ولی من اسم افراد رو نوشتم.
دفتردار:اسنیپ
دانش اموزان:افغانی ها سر کوچه
حیوانات:هدی و ققی به شکل حیوانات مختلف.
موضوع:جدی
شخص:اول شخص که رو سرژ میچرخه.
با تشکر از بقیه افراد که ما را در ساخت این فیلم همیاری کردند.
مرگ خواران عزیز
لرد ولدی عزیز.
بلیز عزیز
عزیز عزیز

==============

به‌نظرم‌ قبلاً آن‌جا خرابه‌ بود. يعني‌ من‌ اين‌طور يادم‌ است‌ كه‌ كنار نانوايي‌ بربري‌ يك‌ خرابه‌ بود. اما يك‌ روز صبح‌ پدرم‌ دستم‌ را گرفت‌ و من‌ را برد همان‌جا كه‌ تا ديروز خرابه‌ بود، همان‌جا كه‌ ديروز تويش‌ پي‌ حصير مي‌گشتم‌ تا بادبادك‌ بسازم، كه‌ اسمم‌ را بنويسد. به‌ جاي‌ خرابه‌ي‌ ديروزي‌ ساختمان‌ سه‌ طبقه‌ي‌ كلنگي‌اي‌ روييده‌ بود. بالاي‌ در ساختمان‌ هم‌ پارچه‌اي‌ آويزان‌ بود كه‌ رويش‌ نوشته‌ بود دبيرستان‌ غيرانتفاعي‌ كوزه‌گران .
از پدرم‌ پرسيدم‌ اين‌جا تا ديروز خرابه‌ نبود؟
گفت‌ مزخرف‌ نگو! مختصر و مفيد.
باز پرسيدم‌ چرا كوزه‌گران؟ اسم‌ قحطه؟ اين‌ بار ديگر حتا جوابم‌ را هم‌ نداد.
داد زدم‌ حالا مدرسه‌ي‌ من‌ غيرانتفاعي‌ نباشه‌ نمي‌شه؟
عصباني‌ داد كشيد: همين‌ مدرسه‌ي‌ راه‌نماييت‌ كه‌ گذاشتمت‌ دولتي، كلي‌ معدلت‌ پايين‌ اومد.
ديگر نمي‌شد جر و بحث‌ كرد. توي‌ حياط‌ مدرسه‌ مستخدمي‌ چهل‌ - چهل‌ و پنج‌ ساله‌ داشت‌ برگ‌هاي‌ پاييزي‌ را با جاروي‌ فراشي‌ دسته‌ بلندش‌ جارو مي‌كرد. ريش‌ سه‌ روزه‌اي‌ داشت. موهايش‌ را رها كرده‌ بود كه‌ خودشان‌ هر طرف‌ دوست‌ دارند بروند. به‌ من‌ نگاهي‌ كرد و مطمئنم‌ كه‌ چشمكي‌ زد. دوست‌ نداشتم‌ در مدرسه‌اي‌ درس‌ بخوانم‌ كه‌ مستخدمش‌ روز اول‌ به‌ دانش‌آموز چشمك‌ مي‌زند، ولي‌ كاري‌ نمي‌شد كرد. پدرم‌ تصميمش‌ را گرفته‌ بود.
سراغ‌ دفتر مدرسه‌ را گرفتيم. با ابرو به‌ طبقه‌ي‌ دوم‌ اشاره‌ كرد و غريد. حرف‌ مفهومي‌ نزد، فقط‌ غريد. پدر، انگار اين‌ بي‌حرمتي‌ را از من‌ ديده‌ باشد، عصباني‌تر از پيش‌ دستم‌ را كشيد و به‌ سمت‌ طبقه‌ي‌ دوم‌ برد. آن‌جا توي‌ دفتر يك‌ نفر نشسته‌ بود و داشت‌ چيز مي‌نوشت. موهايش‌ كوتاه‌ بود و خيلي‌ با حوصله‌ شانه‌شان‌ كرده‌ بود. ريشش‌ براي‌ خودش‌ ريشي‌ بود و سبيلش‌ را كاملاً كوتاه‌ كرده‌ بود. چهل‌ - چهل‌ و پنج‌ سالي‌ داشت‌ و وقتي‌ سرش‌ را بلند كرد ديدم‌ چهره‌ سواي‌ آرايش‌ ريش‌ و مو همان‌ چهره‌اي‌ است‌ كه‌ چند دقيقه‌ پيش‌ ديده‌ بوديم. آن‌وقت‌ مستخدم‌ بود و حالا مدير. با پدرم‌ صحبتكي‌ كردند و قرار شد برويم‌ پيش‌ دفتردار. دفتردار فرقش‌ را از وسط‌ باز كرده‌ بود و كلي‌ روغن‌ به‌ موهاش‌ ماليده‌ بود. ريش‌ نداشت‌ و نوك‌ سبيل‌هاش‌ را تابيده‌ بود و سربالا كرده‌ بود. باز هم‌ همان‌ چهره‌ و همان‌ سن‌ و سال. ديگر داشت‌ حالم‌ به‌ هم‌ مي‌خورد. اسمم‌ را نوشتند و بلند شديم‌ تا برويم. دفتردار توصيه‌ مي‌كرد قبل‌ از رفتن‌ سري‌ هم‌ به‌ معاون‌ بزنيم‌ تا مقررات‌ انضباطي‌ را به‌ من‌ گوش‌زد كند. معاون‌ هم‌ همان‌ چهره‌ را داشت. مطمئن‌ شده‌ بودم‌ كه‌ همه‌ي‌ اين‌ آدم‌ها يك‌ نفر هستند كه‌ من‌ و پدرم‌ را مسخره‌ كرده‌ است. معاون‌ ديگر شاه‌كار بود. بعد از كلي‌ وراجي‌ راجع‌ به‌ مقررات‌ آموزشي‌ - كه‌ مطمئنم‌ همه‌ را همان‌ لحظه‌ از خودش‌ در مي‌آورد - گفت‌ اجازه‌ بدهيد بگويم‌ چايي‌ بياورند. بعد بيرون‌ رفت‌ و با هيبت‌ مستخدم‌ تو آمد و دو استكان‌ چايي‌ روي‌ ميز گذاشت‌ و بعد با قيافه‌ي‌ معاون‌ برگشت‌ و با پدر چايي‌ خورد.
از در كه‌ بيرون‌ مي‌آمديم‌ از پدر - خيلي‌ با احتياط‌ - پرسيدم‌ ديدي‌ همه‌شان‌ عين‌ هم‌ بودند؟
گفت‌ مزخرف‌ نگو! مختصر و مفيد.

مادر پرسيد اسمش‌ را نوشتي؟
پدر گفت‌ آره. بعد اضافه‌ كرد پدرم‌ دراومد. انگار احساس‌ كرده‌ باشد بي‌ اين‌ توضيح‌ مادر همه‌ي‌ قضايا را نفهميده.
مادر پرسيد چه‌ جور مدرسه‌اي‌ بود؟ و من‌ يادم‌ افتاد كه‌ در تمام‌ مدتي‌ كه‌ آن‌ تو بوديم‌ هيچ‌ كس‌ ديگري‌ را نديده‌ بودم‌ كه‌ براي‌ ثبت‌نام‌ آمده‌ باشد. پدر گفت‌ يه‌ مدرسه‌ي‌ مزخرف‌ مثل‌ هزار تاي‌ ديگه‌ش.
چه‌ خوب‌ مي‌شد اين‌ مزخرف‌ را كم‌تر مي‌گفت. من‌ به‌ مادر گفتم‌ آره‌ جاي‌ مزخرفي‌ بود.
پدر غريد كه‌ از سر تو هم‌ زياد بود. انگار پروفسور كيتزله. براي‌ تو بي‌سواد از خوب‌ هم‌ خوب‌تره.
گفتم‌ انگار همه‌شون‌ فاميل‌ باشن. همه‌شون‌ عين‌ هم‌ بودن. قيافه‌هاشون‌ عين‌ هم‌ بود. عينِ عين‌ هم.
مادر با نگاه‌ از پدر پرسيد راست‌ مي‌گه؟ و پدر باز عصباني‌تر از پيش‌ غريد مزخرف‌ مي‌گه. بهانه‌ مي‌گيره. نمي‌خواد درس‌ بخونه. معلوم‌ بود مدرسه‌ي‌ جدي‌ايه. اگر همين‌ طور پيش‌ مي‌رفت، مدرسه‌ در عرض‌ سه‌ دقيقه‌ي‌ بعدي‌ مي‌شد بهترين‌ مدرسه‌ي‌ روي‌ زمين.

معلم‌ هنوز نيامده‌ بود. مدرسه‌ عين‌ قبرستان‌ شده‌ بود و از هيچ‌ كس‌ صدا درنمي‌آمد. آهسته‌ از بغل‌ دستيم‌ پرسيدم‌ ديدي‌ همه‌شون‌ مثل‌ همند؟
در حالي‌ كه‌ پايه‌ي‌ ميز را بغل‌ كرده‌ بود گفت‌ مثل‌ همند؟ يك‌ نفرند. يك‌ نفره.
گفتم‌ پس‌ تو هم‌ فهميدي. من‌ هر چي‌ به‌ پدرم‌ مي‌گم‌ قبول‌ نمي‌كنه.
گفت‌ كورند. همه‌ي‌ بچه‌ها ديده‌ند، ولي‌ بزرگ‌ترها كورند. نمي‌بينند. اومد.
و همان‌ آدم‌ - اين‌ بار با قيافه‌اي‌ ديگر كه‌ لابد بايد معلم‌ مي‌بود - از در تو آمد. روي‌ تخته‌ سياه‌ نوشت‌ آخرالامر گل‌ كوزه‌گران‌ خواهي‌ شد . بعد گفت‌ با شما هستم. با همه‌تون. و با دست‌ تخته‌ را نشان‌ داد.
كمي‌ قدم‌ زد و گفت‌ فكر سبو و اين‌ چيزها هم‌ نكنيد كه‌ فايده‌ نداره. زل‌ زد به‌ ديوار ته‌ كلاس. اين‌ طوري‌ به‌ هيچ‌ كس‌ نگاه‌ نمي‌كرد. بعد حرف‌هايش‌ را ادامه‌ داد.
كي‌ نفهميده‌ كه‌ من‌ يه‌ نفرم؟ هيچ‌ كس‌ دستي‌ بالا نبرد يا چيزي‌ نگفت.
كي‌ تونسته‌ اين‌ قضيه‌ رو حالي‌ پدر و مادرش‌ كنه؟ باز هم‌ صدايي‌ از كسي‌ بلند نشد.
خب‌ دست‌ برداريد. فايده‌ نداره. من‌ هر كاري‌ بخوام‌ مي‌كنم. شمام‌ كاري‌ ازتون‌ ساخته‌ نيست. پس‌ الكي‌ خودتونو عذاب‌ نديد. اين‌جا روزي‌ بيست‌ و پنج‌ ساعت‌ درس‌ مي‌خونيد. البته‌ فقط‌ يك‌ هفته. درسي‌ كه‌ مي‌خونيد اوني‌ نيست‌ كه‌ پدر و مادراتون‌ فكر مي‌كنن. اما هرچي‌ هم‌ به‌شون‌ بگيد فايده‌ نداره، پس‌ الكي‌ خودتونو اذيت‌ نكنين. اين‌ يه‌ دوره‌ي‌ آموزشيه‌ براي‌ يه‌ جور خاص‌ از زندگي. آخرش‌ هم‌ كه‌ گفتم... و بعد باز تخته‌ را نشان‌ داد. آن‌ روز با ساعت‌هاي‌ خودمان‌ بيست‌ و پنج‌ ساعت‌ درس‌ خوانديم‌ و علاوه‌ بر آن‌ پنج‌ ساعت‌ هم‌ ساعت‌ تفريح‌ و خواب‌ داشتيم. اما وقتي‌ به‌ خانه‌ برگشتيم‌ براي‌ پدر و مادرها فقط‌ شش‌ ساعت‌ گذشته‌ بود؛ نه‌ سي‌ ساعت. هيچ‌ كداممان‌ سعي‌ نكرديم‌ موضوع‌ را به‌ بزرگ‌ترها بگوييم؛ فايده‌اي‌ نداشت. تمام‌ مدت‌ درسي‌ كه‌ مي‌خوانديم‌ اسمش‌ تطابق بود. قرار بود ياد بگيريم‌ كه‌ چه‌ طور با يك‌ زندگي‌ جديد كنار بياييم. البته‌ او به‌ ما نمي‌گفت‌ كه‌ اين‌ زندگي‌ جديد چيست.

آه‌هاي‌ سوزناكي‌ مي‌كشيد. دلم‌ برايش‌ سوخت. چرا اين‌قدر آه‌ كشيد؟ گفت‌ خب‌ ديگه‌ تمومه. فكر كردم‌ الان‌ همه‌مان‌ را مي‌كشد تا بپوسيم‌ و خاك‌ شويم‌ و بعد ازمان‌ گل‌ درست‌ كند. دست‌هاش‌ را بالا برد و گفت:
بود و نبود من‌ بياچشم‌ كبود من‌ بيا
آتش‌ و دود من‌ بياجمله‌ به‌ موش‌ كن‌ بدل
و همه‌ شديم‌ موش‌هاي‌ كوچك‌ سفيد. نمي‌توانستيم‌ تكان‌ بخوريم. گفت‌ اين‌ همه‌ درس‌ تطابق‌ خونده‌يد كه‌ چي؟ سعي‌ كنيد. بايد با شرايط‌ جديد خو كنيد. و هر كدام‌ از ما را توي‌ يك‌ قفس‌ انداخت. يكي‌ دو ساعت‌ كه‌ گذشت‌ كم‌كم‌ با شرايط‌ جديد خو كرديم. توانستيم‌ راه‌ برويم؛ بدويم؛ و كارهايي‌ كنيم‌ كه‌ يك‌ موش‌ عادي‌ مي‌توانست‌ انجام‌ بدهد. بعد ساعت‌ به‌ ساعت‌ زنگ‌ در مدرسه‌ را مي‌زدند و هر بار پدر و مادر يكي‌ از ما بود كه‌ مي‌گفت‌ ساعت‌ هشت‌ شب‌ شده‌ و هنوز نيومده‌ خونه. شما ازش‌ خبري‌ نداريد؟ انگار ساعت‌ روي‌ هشت‌ چسبيده‌ بود. از رفتن‌ هر كدام‌ تا آمدن‌ آن‌ ديگري‌ يك‌ ساعتي‌ مي‌كشيد، اما هم‌چنان‌ مي‌گفتند ساعت‌ هشت‌ شبه... و مستخدم‌ مي‌گفت‌ نه! الان‌ كسي‌ توي‌ مدرسه‌ نيست. منم‌ خبري‌ ندارم. به‌ پليس‌ خبر داده‌يد؟

فردا همه‌ طوطي‌ شديم. پس‌ فردا كرگدن. بعد آهو. بعد مرغ‌ ماهي‌خوار. بعد ساس. بعد فيل. بعد كبوتر. بعد گرگ. بعد مرغ‌ عشق. بعد هر كدام‌ از مرغ‌ عشق‌ها را كرد توي‌ يك‌ قفس‌ و برد در خانه‌شان‌ و داد به‌ پدر و مادرش. يادمان‌ مدرسه‌ براي‌ پسر گم‌شده‌تان. اولياي‌ مدرسه‌ اميدوارند هر چه‌ زودتر پيدا شود.
توي‌ قفس‌ توي‌ خانه‌هاي‌ خودمان‌ بوديم‌ و پدر و مادرهامان‌ اشك‌ مي‌ريختند و به‌مان‌ دانه‌ مي‌دادند.

يك‌ سال‌ گذشت. درست‌ سي‌ و يك‌ شهريور بود. شب‌ خوابيديم‌ و صبح‌ همان‌ پسر يك‌ سال‌ پيش‌ از خواب‌ بيدار شديم. اول‌ مهر بود و تقويم‌ها مي‌گفتند سال‌ همان‌ سال‌ قبل‌ است. پدر و مادرها هم‌ مدرسه‌ي‌ كوزه‌گران‌ را به‌ ياد نداشتند و به‌ روِياي‌ آشفته‌ي‌ ما پوزخند مي‌زدند. اما ما هم‌ديگر را مي‌شناسيم. با هم‌ آن‌جا بوده‌ايم‌ و با هم‌ منتظريم‌ كه‌ به‌ آخرالامر برسيم، گل‌ كوزه‌گران.
هر چند؛ تازگي‌ها يك‌ ترس‌ جديد هم‌ به‌ جانمان‌ افتاده. تقريباً همه‌ با هم‌ به‌ اين‌ فكر افتاديم. به‌ اين‌ فكر كه‌ اگر طرف‌ دروغ‌ گفته‌ باشد و آخرالامر آني‌ نباشد كه‌ به‌ ما گفته‌ چه؟ بايد منتظر چه‌ باشيم؟


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
من

كمپاني تصوير خاكي ادوارد تقديم ميكند..
در بين قسمتهايه فيلم من تو را اخر ميگيرم كه در دست تهيه است فيلم من فيلم شماره دو كمپاني تصوير خاكي ادوارد شد

[img]http://images.google.com/images?q=tbn:eN0-_SDcUjE3zM:www.annabaa.org/nbanews/48/images[/img]

___________________________
نميدونم من سفيدم يا سياه انتخاب خيلي سختيه اين كه خودمو سياه قلمداد كنم درسته كه جسه من خيلي كوچيكه اما خوب شايد حق انتخابم به ااندازه جستم نباشه
اولين بار شايد دست نقره اي پتيگرو منو به سياه شدن علاقه مند كرد و شايدم شفا بخشي ققنوس منو به سفيي اميدوار كرد اما خوب نحئهي انتاب من مهم بود داستاني برا من اتفاق افتاد كه چندانشيرين نبود سرگذشتي بود كه خودم انتخاب كرده بودم اما شايد چندان فرصت فكر كردن روشو نداشتم شايد برات تلخ باشه
داشتم تو خاكها مزرعه گريمبل دولاكي پير شنا ميكردم چه كرم هاي لزج خوشمزه اي وقتي كه به ارومي زير دندونات صداي از هم گسستگي شون ميمد خيلي كيف ميكردم دولاكي مرد خوبي براي مردم بود اما تا چشمش به منو امثال من ميفتد با بيل ميومد سراغمون كه اين از مهربونيش در برار ما خيلي كاسته بود
يه روز مردي كاملا عجيب كه بر صورتش ماسكي بسيار بسيار عجيب تز از رداي بلند سياهش تنش بود وارد شد من كنجكاو شدم صداي التماسهاي دولاكي امانمو بريده بود ديگه نميتونستم تحمل كنم بايد ميفهميدم اونجا چه خبره بي احتياطي كردم و كل بدنمو از خاك بيرون كشيدم نور سبز زيباي فضاي اتاق را پر كرد فكر كردم تله تاتره اما نبود وقتي جلو تر رفتم جسد دولاكي در ججلوم نقش بسته بود و چيزي كه اين حس منو صد برابر به ترس زياد نزديك تر ميكرد اين بود سفتي چيزي مثل چوب را پشت ستون فقرات استخواني خودم احساس ميكردم برگشتم مرد سياه پوشو ديدم كه با نداي فش فشي از من خواست همراهيش كنم
در طول راه خيلي وراجي كردم اما زا مرد بجز صداي خس خس ارامي هيچ چيزي شنيده نميشد
احساس ميكردم ذاره هوا تاريك ميشه مرد دست چروكيده و سفت منو گرفت
احساس فشار شديد خبر از اين ميداد كه من در حال جسم يابي هستم
چندي بعد از اون كه انتظار داشتم خيلي حقير تر رو به رويه من ظاهر شد انتظار يه قصر بزرگ تاريكو داشتم اما در حالي كه نور زننده خورشيد چشمانمو ازار ميداد كلبه ي ويرانه اي در وسط بيابان به من چشمك ميزد البته بايد بگم خاك اونجا قابل تحسين بود
وارد ويرانه شديم خيلي تاريك بود فقط ميشد از روي نوع صدا تشخيص داد كه چند نفر اونجا بودن صدا ها خيلي تند ردو بدل ميشد فقط شنيدم كه ميخوان منو جانپيچ كنن اميدوار بودم اشتباه شنيده باشم اخه از اون صداهاي فش فشي كه نميتونستم چيزي بفهمم بعد از چند ساعت من به يه اتاق راهنمايي شدم خيلي با احترام
بعد از چند روز يه نفر خبر يه مسافرت به من داد يه مسافرت سنگين ما هم چشم بسته قبول كردم و به راه افتاديم در زول مسافرت اتفاق خاصي نيفتاد كه بخوام توضيح بدم فقط ميتونم از كم ابي گله كنم اين دفعه حتي كلبه خرابه هم در كار نبود بلكه يه نقب بزرگ گشتره ي ديد منو محدود كرده بود خاكهاي مناسب با كرمهاي لزج توپول منو براي موندن در اونجا ترغيب كرد
كمي بعد يه مرد بلند قد به من گفت كه وظيفه من اينه كه چند تا جان پيچ را پيدا كنم كه اربابش لرد كبير منو به اوج قدرت برسونه فقط كافيه كه اون جان پيچ ها رو پيدا كنم

پايان قسمت اول از مجموعه دو قسمتي اين فيلم زيبا


روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۰:۵۶ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
کمپانی ادم اهنی ها تقدیم میکند.
بازیگران:شخصیت را از خودم ساختم و از اعضای سایت نیست.
داستانی غمناک.فکر کنم قشنگ ترین نوشته من باشه.
نام فیلم:صدای باران
-----------------------------------
باد سرد ماه مارس، گرداگرد شب آرام و خاموش شهر دالاس رقص‌كنان مي‌وزيد. پزشك بيمارستان وارد اتاق كوچك دايانا بلسينگ شد. ديويد دست همسرش دايانا را كه هنوز بر اثر جراحي سست و بي‌رمق بود، گرفته بود و همراه او خود را براي شنيدن جديدترين خبرها از زبان پزشك آماده مي‌كرد.
عصر همان روز، درد و ناراحتي شديد، دايانا را واداشته بود تا فقط پس از گذشت بيست و چهار هفته از بارداري زير تيغ جراحي برود و دخترش دني را به دنيا بياورد. دني با سي سانت قد و هفت‌صد و پنجاه گرم وزن، به نحو خطرناكي نارس بود.
پزشك به مهربان‌ترين شكل ممكن گفت: فكر نمي‌كنم زنده بماند. فقط ده درصد احتمال دارد تا صبح زنده بماند و حتي در اين صورت هم آينده‌ي بسيار ناگواري در پيش خواهد داشت.
ديويد و دايانا، ناباورانه به حرف‌هاي پزشك كه مشكلات حاد دني را در صورت زنده ماندن شرح مي‌داد، گوش مي‌كردند؛ دخترشان نمي‌توانست راه برود، حرف بزند، احتمال داشت كور باشد و مطمئنا در معرض خطرات مهلك ديگري هم بود؛ فلج مغزي، كم هوشي مطلق و غيره و غيره.
دايانا فقط توانست بگويد: نه! نه!
او، ديويد و پسر پنج ساله‌شان، داستين مدت‌هاي درازي بود كه آرزوي روزي را داشتند كه با تولد يك دختر كوچولو، تبديل به خانواده‌ي چهارنفره‌اي بشوند. و اكنون، همان طور كه ساعت‌ها از پي هم مي‌گذشتند، اين آرزو، بيش‌تر و بيش‌تر رنگ مي‌باخت.
در تاريكي سحرگاه -- كه دني هنوز به رشته‌ي نازكي از زندگي متصل بود -- دايانا مرتبا بيدار مي‌شد و به خواب مي‌رفت و لحظه به لحظه مطمئن‌تر مي‌شد كه دختر نحيفش زنده خواهد ماند و به دختر جوان و شاد و سالمي تبديل خواهد شد.
اما ديويد كه تمام شب بيدار بود و جزئيات بيش‌تري شنيده بود مي‌دانست كه شانس زنده ماندن نوزاد كم‌تر شده. و مي‌دانست كه بايد همسرش را براي پذيرفتن واقعيت آماده كند.
وارد اتاق شد و گفت بايد خودشان را براي مراسم تدفين نوزاد آماده كنند.
ديويد همه‌ي تلاشش را مي‌كرد تا دايانا را براي چيزي كه در حال وقوع بود آماده كند. اما او اصلا گوشش بدهكار نبود. نمي‌توانست حرفش را قبول كند. مي‌گفت: نه! امكان ندارد! مهم نيست دكترها چه مي‌گويند. دني من نمي‌ميرد. بالاخره حالش خوب مي‌شود. با ما به خانه ميآيد.
انگار دني هم بنا به خواست دايانا تصميم گرفته بود زنده بماند. ساعت‌ها يكي پس از ديگري مي‌گذشتند و او همچنان به كمك انواع تجهيزات پزشكي زنده مانده بود شگفت اين كه جسم ضعيفش فشار همه‌ي آن‌ها را تاب ميآورد.
اما با گذشت روزها، غصه‌ي جديدي گريبان ديويد و دايانا را گرفت.
از آن‌جا كه سيستم عصبي رشد نيافته‌ي دني، به كلي نارس بود، كوچك‌ترين بوسه يا نوازشي ناراحتي‌اش را تشديد مي‌كرد. آن‌ها حتي نمي‌توانستند دخترك كوچكشان را در بغل بگيرند و عشقشان را از نزديك به او هديه كنند. تنها مي‌توانستند دعا كنند خداوند كنار دختر محبوبشان، كه به تنهايي زير اشعه‌ي ماوراي بنفش و در ميان رشته سيم‌ها و لوله‌هاي پيچيده درهم در حال مبارزه بود باقي بماند.
دني يك دفعه قوي نشد. روزها و هفته‌ها گذشت تا به تدريج به وزن و قوتش اضافه شد. سرانجام وقتي دوماهه شد، پدر و مادرش توانستند او را براي نخستين بار در بغل بگيرند. دو ماه ديگر هم گذشت. پزشكان، با ملايمت ولي با چهره‌هايي عبوس، همچنان هشدار مي‌دادند كه حتي احتمال زنده ماندن كودك هم قريب به صفر است؛ چه برسد به ادامه‌ي زندگي طبيعي وي.
o
پنج سال از آن زمان مي‌گذرد، دني حالا دخترك ريزنقش ولي پر جنب وجوشي است با چشم‌هاي خاكستري و اشتهاي سيري‌ناپذيري براي زندگي، در او هيچ نشاني از هيچ گونه آسيب فكري يا جسمي وجود ندارد؛ يك دختر سالم كوچك است، و حتي بيش‌تر از آن. اما اين پايان خوش، با پايان قصه‌ي ما هنوز فاصله‌ي زيادي دارد.
يك عصر ابري تابستان، دني در نزديكي خانه‌شان در ايروينگ تگزاس، روي پاي مادرش نشسته بود. آن‌ها روي سكوي تماشاگران زمين بيسبال محلي نشسته بودند و در مقابلشان، تيم بيسبال داستين، مشغول تمرين بود.
دني كه مثل هميشه يك بند با مادرش و آدم‌هاي ديگري كه آن‌جا بودند حرف مي‌زد، ناگهان ساكت شد. بازوهايش را دور سينه‌اش حلقه كرد و پرسيد: مامان، بو را مي‌شنوي؟
دايانا بويي كشيد و متوجه نزديك شدن طوفان و رعد و برق شد. گفت: بله، بوي باران ميآيد.
دني چشم‌هايش را بست و دوباره پرسيد: اين بو را مي‌شنوي؟
بار ديگر مادرش پاسخ داد: بله. فكر مي‌كنم تا چند لحظه‌ي ديگر خيس مي‌شويم. بوي باران ميآيد.
دني سرش را تكان داد، با دست‌هاي كوچكش روي شانه‌هاي باريك خودش زد و گفت: نه، بوي خدا است. بوي وقتي كه آدم، سرش را روي سينه‌ي او مي‌گذارد.
دني لي‌لي‌كنان به طرف بقيه‌ي كودكان رفت تا با آن‌ها بازي كند. اشك، چشم‌هاي دايانا را پر كرد. پيش از اين كه باران ببارد، حرف‌هاي دني، چيزي را كه دايانا و همه‌ي خانواده و بستگان بلسينگ در تمام آن مدت - دست كم در قلبشان - باور داشتند، تاييد مي‌كرد.
در طول آن روزها و شب‌هاي دو ماه نخست زندگي دني، زماني كه اعصابش آن قدر حساس بود كه حتي نمي‌توانستند به بدن او دست بزنند، خدا او را در آغوش خودش گرفته بود و اين، بوي مهر او بود كه دني آن‌قدر به وضوح به ياد ميآوردo


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱ ۰:۵۹:۵۵

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۶:۵۶ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۵

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 256
آفلاین
پشت چراغ قرمز
کارگردان:یه آدم بی کار(این فیلم کاملا جدیه! و اگه دیدی با یه بار خوندن نمیتونی به هری پاتر ربطش بدی ،دوباره بخونش ،بالاخره میتونی ربطشو پیدا کنی! مرسی.)
بازیگران:یعنی کی میتونن باشن این دو نفر؟!
نویسنده:یکی بی کار تر از کارگردان
________________________

(همه سکوت است.سکوتی که با بوق ماشین ها یی که پشت چراغ قرمز ایستاده اند،همراه است. فضای درون ماشین.راننده چشمانش را برای لحظه ای میبندد و دوباره باز میکند.نگاهی به دور و بر خود می اندازد و ناگهان متوجه کسی میشود که کنارش نشسته،برای لحظه ای به یکدیگر نگاه میکنند.)
راننده:تو کی هستی؟
-من یکی مثل خودت که خسته شده از این چراغ قرمز ها از این تصادفها.تو؟
راننده:منم یکی مثل تو که خسته شده از این چراغ قرمزا و تصادفا(مکث)ما هم دیگرو میشناسیم؟
-نیازی نیست همدیگرو بشناسیم.ما مثل همیم.(لبخند می زند)
راننده:(گیج)ما؟مثل همیم؟
- آره خوب.هر دو خسته شدیم از این چراغ قرمز ها!
راننده:اصلا تو چه طوری اومدی اینجا؟
-نمیونم.(دست میکند توی کیفش ،کتابی را در می آورد و بلند بلند شروع به خواندن میکند.)
راننده:میشه واسه خودت بخونی؟
-نه واسه چی؟
راننده:کدوم آدمی حوصله میکنه پشت چراغ قرمز کتاب گوش بده؟!
-خوب ما!
راننده:ما نه.تو!
- چرا مانه؟!هردو تامون خسته شدیم از این چراغ قرمزا،پس ...هر دوتامون می تونیم برای خلاص شدن از اون...(کتاب را نشان میدهد)کتاب بخونیم.(لبخند)

راننده:باشه بخون.راستی اسمت چیه؟
-ام...یک روز صبح زود هری...
(صفحه تاریک می شود. بعد لحظه ای نور و روشنایی،هر دو ایستاده اند و اطرافشان هیچ چیز نیست.
-نگفتی اسمت چیه؟(ناگهان متوجه اطرافش میشود،با تعجب) ا...ما؟کجاییم؟!!!
-نمیدونم!!
(همه جا اریک میشود.چراغی روشن میکند.همه جا روشن میشود.پشت سرشان قلعه بزرگی دیده میشود.)
-هاگوارتز!!!
-چی؟کی؟
-هاگوارتز.همون جایی که اسمش تو کتاب وبد.میبینی؟(به اطراف نگاه میکند،با تعجب)وای اونجا رو یه درخت بید.
-یعنی...
-نگاه ن!بچه ها های گروه ها رو میبینی؟ هری،رون و هرمیون اونجان!!!
-یعنی....
هی...نگا اونجا دو تا جن دیده میشه!!!
-یعنی....
-اه...خستم کردی،میشه حرفتو کامل بگی؟
-ما خوابیم یا بیدار؟
-من چه بدونم.بدو بیا...
(دست او را میگیرد و می دود به طرف در ورودی ،از تالار اصلی می گذرند، و به همه کلاسها سرک میکشند و ساعتها را در آنجا سپری می کنند.)
-یعنی ...ما خوابیم یا بیدار؟
(ناگهان همه جا تاریک میشود،بعد از لحظه ای روشنایی ،هر دو ایستاده اند و اطرافشان هیچ چیزی نیست!)
-خوابیم فکر کنم!
-ولی ای کاش خواب نبود.
-آره(مکث) ببین میمونی پیشم؟
-(تعجب)چی؟
-با هم باشیم و کتاب بخونیم.این طوری راحت میشیم از....از چی ناراحت بودیم ما؟
-(گیج)نمیدونم!
(صدای بوق ماشین ها شنیده میشود)
-(با ناراحتی)آهان....از هر چی چراغ قرمز و تصادفه!
(ناگهان صدای بوق با صدای سکوت ترکیب میشود. و بعد... چراغ قرمز)
راننده:میمونی یا نه؟
-(کتاب را میبندد و دستش را روی اسم هری پاتر جابه جا میکند.) نمیدونم چی بگم!(فکر)باشه،پس ما با هم کتاب میخونیم! و ....
-(با لبخند)راحت میشیم از هرچی تصادف و چراغ قرمزه!
(از ماشین پیاده میشوند ،دست یکدیگر را میگیرند و از چراغ قرمز عبور میکنند،صدای او در حالی که بلند بلند کتاب می خواند،جای بوق ماشینها را می گیرد. و بعد همه جا تاریک میشود.سکوت. لحظه ای نور و روشنایی.
دو ماشین توی خیابان دیده میشود که تصادف کرده اند،توی یکی از آنها دو نفر کنار هم نشسته اند، در دست یکی کتابی دیده میشود که رویش نوشته هری پاتر. چشمهایشان بسته است.)
(صدای خنده و بلند بلند کتاب هری پاتر خواندن او هنوز در فضا هست)
ببخشيد اگه بر خلاف بقيه نوشته ها جدي و بي ربط بود.


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
هوكچرز پرزنتز تقديم مي‌كند:

«خانه‌ي سوسك كجاست؟»

بازيگران: كرام در نقش سوار، كريچر در نقش فالگير، سرژ در نقش تلگراف‌چي، كوئيرل در نقش مصلح اجتماع، زاخي در نقش فروشنده، سوسك در نقش سوسك،

سكانس اول- دشتي برهوت، با تك درخت بيد، و تلماسه هاي باشكوه
صدايي درويشانه: خانه‌ي سوسك كجاست؟ در فلق بود كه پرسيد سوار...
سوار(كرام)، سوار شتر دو كوهان شده و داره به آرامي توي دشت حركت مي كنه. داره عرق مي ريزه، و يه پارچه سفيد رو انداخته رو سرش.
كرام: آه، چه سوزان آفتابي‌ست...
و همون طور آروم آروم جلو ميرن.

سكانس دوّم- خانه‌ي كوچك
سوسك يه طرف نشسته و داره خيلي با احتياط از پنجره هاي كوچيك خونه به بيرون نيگا ميكنه. دوربين آروم آروم توي اين فضاي ساكت مي چرخه تا يه كلاشينكف و چند تا چاقو ديده مي شن. زياد متناسب با هيكل سوسك نيستن. از قطره هاي ريز آب روي صفخه دوربين مي شه فهميد كه هوا گرم و نسبتا مرطوبه.

سكانس سوم- دشتي برهوت، با تك درخت بيد و تلماسه‌هاي باشكوه
كرام كم كم خسته شده. صورتش حسابي سوخته و كرام عين ذغال منقل شده. دستش رو به طرز آرام و ماهرانه‌اي مي بره سايبان چشماش ميكنه(اين نشون دهنده مهارت كرام تو فيلم بازي كردنه) و ميگه:آه... در فرودست انگار، خانه‌اي مي بينم، زير سايه‌ي چنار، پنجره باز است و، دودكش روشن... دودكش؟ آه،دنياي عجيبي‌ست... دودكش؟ هوا بس ناجوانمردانه گرم است...
و به تاخت به سمت كلبه‌ي كوچيك ميره و از زاويه ديد دوربين خارج ميشه، دوربين تو همون جاي قبلي كرام ثابت مونده. تصوير كم كم سياه مي شه..

سكانس چهارم- داخل كلبه
كرام در رو به آرومي باز مي كنه و مياد تو: آري، دكان است... دكان زاخي
يه نفر از تاريكي اون ور پيشخوان مياد جلو: به به به... مشتري، چه عجب؟ دو سه سالي مي شد مشتري نمي اومد اين طرفا. چي شده؟ باد از كدوم طرف وزيده؟
كرام با حالتي دوستانه و در عين حال شاعرانه: اي برادر، از سمت خاور
زاخي: جان؟
كرام: هيچ، اي دوست... سرپناهي هست؟ جايي هست؟ آب مي خواهم لطفا، تشنه ام
زاخي: والا جا كه نداريم، ولي رد بول داريم، مي توني از توي يخچال برش داري، لازم نيست پول بدي بابتش، ولي عوضش يه چيزي بخر...
كرام به سمت يخچال مي ره ويه ردبول در مياره و با چند تا قلپ مي خوره: دارمي احساسي، كه به من مي گويد، جان تازه داري...
زاخي لبخند مليحي مي زنه و ميگه: بعله... حالا يه چيزي بخركه ديگه مديونم نباشي!
كرام: چه داري برادر؟
زاخي قفسه ها رو نشون مي ده: همه چي... از فنجون گرفته تااا الماس...
كرام يه نگاهي به قفسه ها مي اندازه و ميگه: هووم، گوشتكوب داري؟ شنلي دستاري؟
زاخي: آره عزيز همه ش رو دارم... دستار منظورت فكر كنم همون عمامه س... به هر حال، شنل مي شه 10 مارگيم، دستار 25 و گوشتكوب بستگي داره، اگه از نوع اچ سي او باشه مي شه 250
كرام: مارگيم؟
زاخي: آره ديگه. واحد جديد پول كه حذب-
يه نفر در رو باز مي كنه و ميگه: حزب
زاخي: اههه... كوئيرل نمي تونستي اين بار رو گير ندي؟ اه.. اين جوري مشتري مي پروني ها
كوئيرل: اشكالي نداره، مهم اينه كه همه ياد بگيرن كه هم بنويسن حزب، هم بخونن حزب
كرام: درود، اي كه نامش باد، كوئيرل... من ز آن چه در سر توست، مي خواهم، دستار
زاخي: آره ديگه.. قيمتش رو گفتم.
كرام كه يه مقداري گاليون و يه مقداري هم درهم داشت، در مياره و مي ده كوئيرل تا واسش اكس چنج كنه. فقط 74 مارگيم ميشه.
كرام: گوشتكوب، ارزشش بيش تر است. ساده اش لطف نما، كه فلزي باشد...
زاخي يكي مياره و ميگه: اين خوبه، فلزيه خودشم زياد گرون نيست. 60 مارگيم ازت مي گيرم ببر حالشو ببر.
كرام پول رو پرداخت ميكنه، به نشانه تشكر سرش رو تكون ميده و ميگه: بدرود رفيق
و از مغازه مياد بيرون. در پشت سرش بسته ميشه.

سكانس پنجم-دشتي برهوت، با تك درخت بيد، و تلماسه هاي باشكوه
كرام گوشتكوب رو غلاف كرده و با انرژي تازه داره تو صحرا جلو مي ره. اون دور دورا يه چادر مي بينه: در افق هاي دوردست،چادري مي بينم، روز، روز شانس است، چه كسي مي داند؟ شايد اين چادرك رنگين و كوچك باشد، خانه سوسك عزيز...

سكانس ششم- داخل چادرك
يه جن خونگي نشسته روي زمين. دستاش رو آروم آروم تكون مي ده و به خودش خيلي نامحسوس تاب مي ده. يه كلمات نامفهومي به لب مياره. بعضي وقتا صداش بلند مي شه. جلوش چن تا ورق گذاشته و داره هي جا به جاشون مي كنه.
سوار شترش رو بيرون پارك مي كنه و سرش رو خم مي كنه از در پارچه اي چادر مياد تو: سلام بر تو اي طالع بين.
كريچر: سلام بر تو اي سوار
كرام حيرت مي كنه: نام من، از كجا تا گوش تو رسيده است؟
كريچر لبخند مليحي مي زنه و ميگه: من طالع بينم.
كرام لبخند مي زنه.
كريچر: فالت رو مي گيرم. بسته به نوعي كه در بياد پول مي گيرم.طالع نيك، 100 مارگيم، طالع نحس 200 مارگيم... اي سوار، حاضري ريسك كني؟
كرام: نه برادر، نه خير... من به نان شب خود محتاجم. آمدم تا پرسم، خانه‌ي سوسك كجاست؟
كريچر كه مي بينه اون واسه فال نيومده از كوره در مي ره(جملات نويسندگي حرف اي) و داد مي زنه: سوال تو به من ربطي نداره. يا همين حالا مياي عين آدم مي شيني فالت رو مي گيرم يا بدون هيچ حرفي سرت رو مي اندازي و-
از شدت خشم يهويي صداش مي گيره و رنگش مي پره، دستش رو محكم رو قفسه سينه ش فشار مي ده و به پشت روي زمين مي افته. كرام سرش رو مي اندازه مي ره...

سكانس هفتم- دشتي برهوت با تك درخت بيد، و تلماسه هاي باشكوه
كرام كم كم داره وا مي ره. هوا كم كم داره تاريك مي شه. ولي هنوز در اون حد تاريك نشده كه نشه چيزي ديد. كرام يه مدتي با شترش آروم آروم حركت مي كنه، به جايي مي رسه كه توي دور دورا يه چيز كوچيكي مي بينه. قلبش به شدت مي زنه. يه تيكه كاغذ رو لوله مي كنه و از توش اون ور رو نگاه ميكنه.
فرياد مي زنه: خانه‌ي سوسك است آن، خانه‌ي سوسك است آن..
و محكم به شتر مي زنه تا سريع بدوه سمت خونه. پنجره‌ي خونه بازه. كرام فقط به خونه توجه داره و متوجه نمي شه اون دور دوراا يه كلبه بزرگ تر هم هست كه شبيه تلگراف خونه هستش...

سكانس هشتم- تلگراف خانه
سرژ فرياد كرام رو مي شنوه به سمت پنجره مي دوه و اونو مي بينه كه داره به تاخت طرف خونه سوسك مي ره. وحشت مي كنه و به خودش ميگه: چي؟ از كجا تو اين تاريكي پيداش كرد؟ واي.. بايد خبردارش كنم..
و به سمت وسايل تلگراف مي دوه و سريع يع الكراف به سوسك مي زنه: سوار آمد.

سكانس نهم- سوسك خوابيده بود و با صداي فرياد بيدار شد، ولي نفهميد چي بيدارش كرده. الان تلگراف رو مي بينه و سريع بدون هيچ توقفي مي دوه سمت كلاش. هر چي زور داره جمع مي كنه و اونو هل مي ده سمت پنجره، بعد يكي از چاقو ها رو مي ذاره زيرش تر راست بايسته. مي ره مي چسبه و با پاش ماشه رو فشار ميده. محكم تر، محكم تر... محكم تر... پاااااق
نعره مي كشه: سوهاهاهاها... سوسك بي همتا

سكانس دهم- دشتي برهوت، با تك درخت بيد، و تلماسه هاي باشكوه
سوار همون طور كه به تاخت مي ره جا خالي مي ده و داد مي نزه: آه.. اي سوسك. بسي شيطاني
و سريع گوشتكوب رو از غلافش بيرون مي كشه، اونو عقب مياره(تو اين حالت دوربين خيلي بهش نزديكه و درست پشتش قرار گرفته، در نتيجه گوشتكوب به صفحه ش مي خوره و اونو مي شكنه. مجبور مي شن دوربين رو عوض كنن!) و با تمام قدرت و سرعت و حرفه و مهارت اونو به سمت پنجره باز پرتاب ميكنه...
صداي سفيرمانندي(جملات دارن شاني، يا بهتره بگيم فرزانه كريمي ئي) تو فضا مي پيچه ... قرچ


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۰:۱۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
توجه:

دوستان به دليل اينكه داوري و نقد كردن هر هفته باعث خستگي داور هاي هالي ويزارد و همچنين بنده ميشود و از كيفيت كار ميكاهد از اين پس(منظور از 14 تير به بعد) هر دو هفته يك بار پستها نقد شده و داوري ميشود و از بين پستها دو فيلم برتر انتخاب ميشود!!

حذب ليبرات دموكرات جادوگرياليستي



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
برادران حذب، تقدیم میکنند:

غولوم چپو، سیستم مره!*( قسمت اول!)
بازیگران:
سرژ تانکیان: حسی چپو( حسین چوپان! = hosey choppo) ، پدر غولوم!
سرژیا: سیکینه، مادر غولوم!
ققنوس: راهنمای غولوم!
آوریل لاوین: صغی جون، عشق غولوم!
ادی ماکای: آرایشگر!
برادر حمید: فروشنده ی لباس!
با هنرمندی:
کریچر کاچار زاده در نقش: غولوم چپو!!

و با نقش آفرینی آلبی دامبی، در نقش درخت!

کارگردان، نویسنده، همه کاره و هیچ کاره:
آنیتا دامبلدور- مالفوی!
------
حیاط خونه ی غولوم چپو!

_ نوموخوام ایجا بمونم!.. موخوم برم شهر!
یه پسر 20-21 ساله، در حالی که زلفاش پریشونه و از سر و روش گرد و خاک می باره و یه چوب که سرش یه بقچه هست روی دوششه، وارد کادر میشه و سرشو مثل چی می ندازه پایین و به سمت در خروجی میره. یهو یه پیرمرد ریش سفید از داخل خونه می یاد بیرون و با لهجه ی غلیظ اهوازی داد میزنه:
_ هوی غولوم!... اگه بری نمیذارم برگردی!... دیه جایی تو ای خونه نداری، بوآ!
غولوم برمیگرده به باباش نگاه میکنه و با لهجه ی غلیظ مشهدی میگه:
_ مورم و بر نمیگردوم!... فکر کردین که چه؟!... خیلی از اینجا خوشوم میه؟!
حسی چپو عصاشو میگیره بالا و شروع میکنه به دویدن دنبال غولوم تا بزندش! غولوم سریع می پره رو ایوون(!) و جسی چپو هم به یاد گذشته ها، میره نردبون رو میذاره پای ایوون و میره بالا!! تا اون موقع غولوم فرار میکنه و میره بالای درخت و حسی چپو که میبینه نمیتونه بره اون بالا، سریعا یه آهنگ بندری می ذاره، درخت هم برمیگرده به ماهیتش و یه صحنه بندری میزنه! در نتیجه غولوم می یفته زمین و جسی میپره روش(!) و د بزن!
یهو سکینه، که یه چادر آبی با خالهای سفید رو به کمرش بسته، در حالی که به سرش میزنه، ورد کادر میشه! یک جیغ و هوار درست و حسابی راه می ندازه و با لهجه ی اصفهونی میگه:
_ نزنش مرد!... آخه چی کار بچم داری؟!... این کارا چیچیست؟!... نزن بچمو مرد!... بذار بره!... بذار بره خودش بفهمه شهر چیچیست!... مرد؟!... با تو هستما...!
حسی چپو که تا اون موقع، غولوم رو تا جایی که میخورده، میزده و دلش خنک بوده، بر میگرده یه نگاه به سیکینه می ندازه! بعد از روی غولوم بلند میشه، خودشو میتکونه و در حالی که داره با نگاه" پسره ی ایکبیری!" به غولوم نگاه میکنه، بهش میگه:
_ راس میگی سیکینه!... بیا بریم خونه!... هوی غولوم!... اگه پشت گوشتو دیدی، مویم دیدی!... برو خدا نگهدارت!.. حالا گورتو گم کن از جلو چشمام!
و بعد کمک سیکینه که افتاده بود رو زمین و مشت مشت خاک به سرش میریخت میکنه و میبردش تو خونه... .
---
در راه...
غولوم داشت راه میرفت و زیر لب شعر زمزمه میکرد که:
_ هوی روزگار!... تو چه نامردی!... اصلا برای خودت زنی هستی!... مرد ذیلیل بیخود!... اه اه اه!
و در ضمن، به این فکر میکرد که اگه بره شهر، پولدار میشه، رنک میبره، چپ میشه و راست میشه و بلاخره سری تو سرا برای خودش در می یاره! اما زهی خیال باطل...
تو همین خیالا بود که یهو یه دختر تر گل و ور گل و ناناز، تو جاده ظاهر میشه و با حالت عشوه شتری(!) به غولوم نگاه میکنه!
با این نگاه، غولوم یک دل نه صد دل، عاشق و دلباخته ی اون میشه!
غولوم بدو بدو میره جلو و در حالی که یه تیکه از خار کنار جاده رو کنده و به جای گل داره به دختره میده، با لکنت میگه:
_ بب..ب..ببخشید... ااس...اسم..اسمتا... چی چی .... چیه؟!
دختره پشت چشمشو نازک میکنه، خار ها رو از غولوم میگیره و با ناز میگه:
_ مـــــن؟!... اسمم صغرایه!... اما چون تویی، بگو صغی جون!( کپی رایت بای "من او")
غولوم یه نگاه" آخ بمیرم برات" به صغی می ندازه و میگه:
_ صغی جون... چه اسم با مسمایی!.... میگم صغی جون؟!... مو خیلی خاطرتو موخوام!... تو چی، تویم ما رو مایی؟!
صغی یه نگاه به سر تا پای غولوم میندازه و در حالی که در دلش می خنده، میگه:
_ آره!... چرا که نه؟!... اما یه شرط داره!
غولوم مثل غلامای حلقه به گوش، سرتاپا گوش میشه و میگه:
_ هر چی تو بگی، مو قبول موکنم!
صغی یه لبخند قشنگ میزنه و میگه:
_ شرطم اینه که باید سیستم بشی!... قبول میکنی؟!
غولوم در حالی که در دلش میگه"این کار خیلی آسونه" میگه:
_ باشه!.. مو قبول درم!... اما چجور سیستم شم؟!
صغی میچرخه، میرقصه، ادا در می یاره و بعدش یه لبخند میزنه و میگه:
_ اونشو دیگه تو باید بفهمی!... هر وقت سیستم شدی، من می یام پیشت!
پاق!
صغی غیب میشه و دل غولوم میشکنه! میشینه کنار جاده و به حال زار خودش، های های گریه میکنه! توی همین گیر و ویری، به یاد حرفای سیکینه مادرش می یفته:
صدای سیکینه با اکو...
_ پسرم!... بیا این پر ققنوسه بگیر... هر وقت کاری داشتی، آتیشش بزن تا کمکت کنه!... البته یادت باشه بگی من بچه ی سیکینه ام!... بای!
غولوم با خوشحالی بلند میشه و دست میکنه تو جیب شلوار پاره پورش، و یه پر خوشگل و قرمز طلایی که البته حسابی کهنه و مندرس بود رو از توش در می یاره و سریع آتیشش میزنه!
یهو یه ققنوس گوگولی مگولی و مامانی، جلوش سبز میشه و با عصبانیت میگه:
_ هان؟!... چی کارم داری؟!... زود بگو حوصله ندارما!... پسره ی ضایع!
غولوم با خوشحالی پرای ققنوس رو ناز میکنه و میگه:
_ ققی!... مو بچه ی سیکینه ام!... ننم گفته کمک موکنی!....
ققی نیشش بدجور باز میشه و میگه:
_ سیکینه، مامانته؟!
غولوم ساده و خوش خیال هم میگه:
_ هوم!... حالا مو موخوام سیستم برم!.... کمکم موکنی؟!
ققی یه نگاه به اون طرف کمی ندازه و صغی رو میبینه که داره لبخند میزنه و بای بای میکنه! و می فهمه که نقششون گرفته! در نتیجه لبخندی میزنه و میگه:
_ آره! ... چرا که نه؟!... حالا راه بیفت طرف شهر، تا بهت بگم! بیا پسر گلم...!
و ققی و غولوم به طرف شهر به راه می یفتن تا غولوم رو سیستم کنن!

پایان قسمت اول!
--------------------------------
* تلفظ: ghooloom choppo, systom mere!
* ترجمه: " غلام چوپان، سیستم(جوات!) میشود!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۲۰:۳۶

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۵

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
برادران حذب تقديم ميكند:

بزها چگونه ميميرند؟
بازيگران: به دليل مسائل حذف شناسه اي سانسور ميشود!
كارگردان:يك بز ريشو
نويسنده:يك بز ريشو

نكته:نوشته زير را يك بز خوش صدا و ريشو روي تصواير ميخواند!!

.......

در چمزاري دور ، زيبا و گيج كننده يك گله بز در سنين مختلف در حال رسيدگي به شكم خود هستند و هر يك روي علف اثر خاص خود را برجاي ميگذارد
از نقطه اي دور سايه هاي چند روباه ديده ميشود ، روباه ها با قدم هاي جذاب و ناشي از قدرت در عين حال مكار و فريبنده به سمت گله بز ها در حركت هستند!
بز ها وقتي متوجه چند روباه شدند اول ترسيدند و دور خود جمع شدند ولي با گذشت زمان كمي وقتي به راه رفتن ، قدرت و جذابيت آنها دقت كردند بطور ناخوداگاه آرام آرام جذب روباه ها شدند و به سوي آنها گام برداشتند! حركات بز ها فرياد ميزد كه دوست داشتند آنها هم كمي از قدرت و جذابيت روباه برخوردار باشند و حاظر بودند دست به هر كاري بزنند!
روباه ها با انگشت اشاره دست چپ خود چند بز را به سمت خود خواندند و به بقيه بزها با صداي كه فقط از هنجره طبل توخالي بيرون ميايد گفتند:
_خطاب به بقيه بز ها ، تا دو روز ديگر در همين چمنزار فقط بخوريد تا چاق شويد ، ما دو روز ديگر ميايم و چاق ترين هارا انتخاب ميكنيم و ميبريم به سرزميني كه برايتان درست كرديم و ما در زميني فراخ و گرانبهاتر به شما قدرت ميدهيم تا بخوريد و بياشاميد!
روباه ها با چند عدد بز منتخب به سمت سرزمين موعود حركت ميكنند
در راه:
همه روباه ها بي توجه به چاه عميق پر از لجن كه جلوي آنهاست با سر هاي از تكبر به سمت آسمان به حركت خود ادامه ميدهند، بز ها وقتي خطر چاه را احساس ميكنند خود را كنار ميكشند و شروع به سر صدا ميكنند تا روباه هاي هميشه مغرور متوجه چاه شوند ولي گذشت زمان باعث بروز اختلالات شنواي در روباه ها شده است!
دو روباهي كه از همه جلوتر بودند و از همه سرشان بيشتر به سمت اسمان بود در چاه افتادند و در حال غرق شدن بودند كه روباه هاي ديگر از قضا آن دو و چاه را ديدند و از افتادن خود در چاه جلوگيري كردند ، از بين دو روباهي كه داشتن غرق ميشدند يكي همان دم از ترس جان داد و به ته بي انتها آن چاه رفت ، نيست و نابود شد!
روباه دومي كه در حال غرق شدن بود دست پا زد و گفت:
_كمك ...كمك..مگر نميبينيد كه روباه قديمي غرق شد ، كمك كمك...
روباه هاي ديگر هراسان به اين ور و آن ور نگاه كردند ولي در لحظه اول چيزي براي كمك به او پيدا نكردند ، به ناچار تخته سنگ سبكي كه بسيار شبيه به «مِنو» بود را از زير شكم خود در اوردند و به سمت روباه پرتاب كردند ، روباه منو را گرفت و خود را روي آن قرار داد ولي به دليل وزن زياد روباه و همچنين قدرت كشندگي چاه منو هم غرق شد و ديگر راهي نبود
روباه در حال غرق: دارم غرق ميشوم ، آن بز ها را پرتاب كنيد...
روباه ها بز هارا دانه دانه پرتاب كردند در چاه و روباه در چاه افتاده با غرق كردن بز ها يكي پس از ديگري بالاخره توانست از چاه بيرون بيايد
روباهي كه اول از ترس مرده بود و غرق شده بود با حس بز ها زنده شد و تمام بزهارا خورد و نيرو گرفت و شكمش را پر از اكسيژن شش هاي بز ها كرد و سبك شد و به روي چاه آمد و خود را نجات داد!!

پايان

تيتراژ:

بز ها چه غريبانه....رفتند از اين خانه(ده بار تكرار)



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۵

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۸
از شب تاريك
گروه:
کاربران عضو
پیام: 351
آفلاین
ناموس پيچرز تقديم ميكند:
شواليه هاي حدود
كارگردان:كوييرل
نويسنده:گري بك
تهيه كننده:نهاد عقيدتي سايت
فيلم بردار و غيره:بروبچ با ناموس نويس
بازيگران:كوييرل در نقش خودش
فنرير گري بك در نقش خودش
ققي در نقش خودش
وبقيه در نقش خودشان
-------------------------------------------------------------
مكان:محله گرگينه ها زمان:صبح زود
((نه من بيناموسي نمي نويسم)) تصوير ققي و سرژ رو نشون ميده كه به سمت فنرير مي روند و فنرير سعي ميكند از آن ها دور شود اما اينكار برايش امكان پذير نيست ((نهههههههههههههه!)فنرير با پژواك صدايش از خواب مي پرد
_اين براي دهمين بار كه اين خواب رو ميبينم پس واكسن آنتي ناموس كي كامل ميشه
مكان:دستشويي زمان:يكم ديرتر از صبح زود
فنريرتوآينه خودش رو ميبينه و خوابي رو كه ديده به ياد ميا سرشو ميكنه زير آب سرد
مكان:حال مخفي گاه فنرير زمان:يكم ديرتر از ديرتر از صبح زود
فنرير شومينه ش روشن مي كنه
شپلخ!(كله كوييرل تو شومينه نمايان ميشه)
_سريع بيا ستاد چرا شومينه ات خاموش بود!
_مگه چي شده؟
_مگه روزنامه رو نخوندي
فنرير روزنامه رو ور ميداره تيتر اول: آنيتا دامبلدور. امروز شاهد حمله عظيم بي ناموسان به سرار سايت بوديم وضع سايت واقعا ناجور شده و..
فنرير زورنامه رو ميندازه يه گوشه. لباسشو ميپوشه به سمت در خونه ميره
مكان:در راه ستادعقيدتي سايت زمان:صبح
چند بي ناموس نويس به سمت فنرير حمله ميكنن و سعي ميكنن فنرير رو هم شبيه خودشان كنند
_ناموسيوس!(نور سفيدي از به بي ناموس نويسان برخورد ميكنه)
فنرير از جيبش فندكش در مياره روش پودر ميپاشه
_ستاد عقيدتي سايت
كويئريل:ببين ما مركزي اين بي ناموسي گير اورديم سري آپارات كن كاخ زردنبو
مكان:حمام خانه ريدل ها زمان:نزديك ظهر
شپلخ!
ولد يه جيغ بنفش ميكشه با ليف ميزنه تو سرفنرير:كثافت احمق بي شعور!
فنرير:ارباب شرمنده اشتپ شده
شپلخ!
مكان: سرسراي كاخ زردنبو زمان:ظهر
شپلخ!
كوييرل:بالاخره رسدي؟بريم طبقه بالا
فنرير چشم تو چشم ققي.سرژ چشم تو چشم كويئرل
_ناموسيوس!
_بي ناموسيوس!
_ناموسيوس!
_بي ناموسيوس!
سرژ سريع گردش روميگيره:آخ! نامرد تو از كجا پيدات شد.ققي هم سريع گردنش رو ميگره و بي هوش ميشه
فنرير:ايول اضغر خوب موقعي رسيدي راستي اين آمپول هنوز آزمايش نشده كه
اضغر:چرا آزمايش شده همين چند ثانيه پيش
مكان:دفتر گيلدي كاخ زردنبو مكان:بعد از ظهر
پوخ!(در دفتر گيلدي كنده ميشه)
گيلدي از پشت ميزش پا ميشه:منتظرتون بودم
بي ناموسيوس!
كوييرل و فنرير:ناموسيوس!
_بي ناموسيوس!
_ناموسيوس!
فنرير با فندكش به اضغر اس ام اس ميزنه:((كجايي پس. الان ما هم بي ناموس نويس ميشيم ما))
اضغر:((من تو كانال كولرم ميرسم))
_ناموسيوس!
_بي ناموسيوس!
گيلدي:آخ!(گردنشو ميگره و دندوناشو رو هم فشار مياره)
فنرير:ايول اضغره فداكار
گيلدي به زانو در مياد اما بي هوش نميشه
كويئرل ميره به طرف گيلدي اما فنرير با دستش جلوي كوييرل رو ميگره:من تموش ميكنم
فنزير به طرف گيلدي ميره و انگشت هاي دستشو ميدازه رو پيشونيه گيلدي:منت مرلين را عزوجل كه طاعت موجب قربت است و به شكر اندر مزيد نعمت است........پس ناموس تاپيك را باپست بي ناموس فاحش ندرد!
گيلدي به دور خودش ميپيشه و ناگهان روح زرد رنگي از بدنش جدا ميشه و گيلدي بي حال روي زمين ميافته صدايي در اتاق طنين ميندازد:بازم تويي گجت نه يعني بازم تويي فنرير
كوييرل و اضغر به طرف گيلدي ميرن و زير بغلشو ميگيرن
تيتراژ پاييني
تاپيك پر ازفرعونيان و بي ناموسيان است
كوييرل جلودارو گيلدي اندر ميان است

فرمان رسيد جلوي اين بي ناموسي را بگيريد
پست تاپيك از دست اهريمن بگيرد

حكم مديران است بر تاپيك(بي ناموسي) بتازيد
تاپيك اگر خالي شودازپست ۀ بتازيد


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۶ ۱۴:۴۱:۵۲

وقتي به دنيا مي آيم:سياهم
وقتي بزرگ مي شوم:سياهم
وقتي مريض مي شوم:سياهم
ولي تو
وقتي به دنيا مي آيي:صورتي هستي
وقتي بزرگ مي شوي:سفيد
وقتي مري


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
من تو را اخر ميگيرم

*استوديو تصوير خاكي ادوارد تقديم ميكند..با احترام

كلامي چند از بنيان گذار استوديو تصوير خاكي ادوارد!!:

اين اولين فيلم اين كمپاني هست با نام من تو را اخر ميگيرم اميدوار مورد پسندتون باشه

توضيحات فيلم:

بازيگران:

جو اشوا....ادي جشوا...مايك دانشوا
و اكنون سالي ديشوا در نقش جويي

تهيه كننده:

كمپاني تصوير خاكي ادوارد

كارگردان:

ادوارد جك




***************

اموزشگاه چپ من(مدرسه جادوگريي واقع در لس انجلس امريكا)
ساعت 8:30 صبح سالن صرف صبحانه

چهار پسر زل زده به دختري نگاه ميكنند كه سر ميز سمت راست انها نشسته است و با حسرت پلك ميزنند
جويي:بايد يه نقشه سوار كنيم ما بايد اونو به دست بياريم
ادي:ما چهار نفريم بينمون جنگ و نزاع ميشه من نميخوام با شما گردن كلفتا دوئل كنم
جو:خوب ما يه شرط ميذاريم به نوبت ما يكي يكي نقشه هامونو برا به دست اوردن اون اجرا ميكنيم هر كه تونست دل اونو به دست بياره برندست
سالي:اين يه راه داره من خونمون يه فيلم دارم كه عشقولانست و كلي نقشه جلويه پاي ما خواهد گذاشت امشب ساعت 9 دمه خونه ما جمع بشين

ساعت 9 خونه اقاي ديشوا..

بچه هخا نشسته فيلمي را كه ااز تلوزيون جادويي پخش ميشد تماشا ميكردند صحنه يه اول كه يك نقشهي به تمام عيار بود جلوي انها نقش بست پسر تنه اي به دخترك زد و وسايل او را ريخت جمع كردن وسايل باعث شد كه ان دو به هم نزديك و با هم دوست شوند ان شب بچه ها اين قدر خوشحال بودند كه بدون كوچك ترين حرفي ار خانه ديشوا خارج شدند قرار شد فردا سالي اين نقشه را اجرا كند

ساعت 11:30 پس از اتمام كلاس تغيير شكل پلكان متحرك شماره 3

دخترك كه نزديك شد سالي با قدرت تنه اي به او زد با كمال تعجب وسايلش نريخت سالي تنــه ي محكم ديگري زد باز هم وسايل نريختن سالي بعد از چند بار ناكامي پياپي و عصبانيت با يه تنه ي قوي خود و دخترك و وسايل را سرنگون كرد دخترك با عصبانيست بلند شد

سالي كه خوشنود بود گفت:ببخشيد حالا بيايد وسايلتونو جمع كنيم

دخترك با چند سيلي پياپي جواب سالي را به وضوح داد عمليات اول با شكست مواجه شد

ساعت 9 خانه ديشوا

دوباره بچه ها داشتن فيلم ميديدن و راه حل دوم هم رسيد پسرك با يه جاروي قشنگ جلوي دختر كه داشت به مدرسه ميرفت بوق بوق كرد راه حل دوم واقعي تر به نظر ميرسيد قرار بود اين راه حل را جويي كه يك جاروي خوب داشت انجام دهد

ساعت 7:45 در راه مدرسه

سالي:بدو جويي داره مياد

جويي سوار بر جارو گفت: حالا سالي ياد بگير

جويي جلو ميره و بوق بوق ميكنه:سلام دختر خانم ميتونم تا مدرسه برسونمتون
دخترك كه كلاس جارو ميبينه ميگه:بله البته كه ميتونيد


دخترك سوار ميشود سالي با زور جارو را ميراند اما ميبيند نميتواند جاروي لامصب را كنترل كند را كنترل كند جارو خيلي سنگين شده بود و نميشد كاري كرد ناگهان جارو با شتاب كج ميشود و نه در يك جايه مناسب بلكه در وسط ابهاي گوداليه كوچكي !!!1
دخترك با عصبانيت جواب جويي را با سيلي هاي خود ميدهد و دور ميشود عمليات دوم نيز شكست خورد..

اين داستان سه قسمتي است اين يك فيلم كامل است پس تا قسمت بعد صبر كنيد تا ادامه داستان را در يابيد

پايان قسمت اول

پايان قسمت اول








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.